🌱 عن علی ابن موسی الرضا علیهما السلام:
«احسنوا جوار النعم فانها وحشیة و ما نات عن قوم فعادت الیهم»
امام رضا علیه السلام:
«مصاحبت نسبت به نعمتها را نیکو بدارید، (قدر نعمتها را بدانید)؛ چون نعمتها وحشی هستند و فرار میکنند و اینطور نیست که نعمتی اگر از دست قومی رفت، به سوی آنان برگردد».
#رزق
#امام_رضا
@Negahe_To
با مامانش رفته جوراب خریده. طرح هندوانه را از روی پلاستیک جوراب دیده و خیلی دوست داشته. خانه که رسیده و پلاستیک را باز کرده، زده زیر گریه که چرا آقای فروشنده حواسش نبوده و جورابهامو لنگهبهلنگه داده. نه حاضر به پس دادن جوراب شده نه قبول کرده که اشتباه نشده و این، مد جدید است.
نتیجه اشکها را در عکس میبینید. رفتهاند و یک جفت دیگر هم برایش خریدهاند. پشت تلفن با خنده و ذوق بم میگه: "خاله دیگه جورابام درست شد. حالا دو تا جوراب هندونهای دارم."
#عشق_دوم
#خاله_خواهرزاده
#ساره_شیرین_زبانم
#مگر_میشود_عاشقت_نبود
#خراب_کردن_دنیای_قشنگ_کودکی_با_مد
#این_بلاگرای_کودک_میفهمن_چیکار_میکنن؟
@Negahe_To
+ از نور میترسم. از روشنی.
توی نور همه یه نفر دیگهان.
توی تاریکی همه چیز صادقانهست.
- آدمِ یکرو، شب و روزش توفیری نداره.
#یک_پیاله_کتاب
#کتاب_شب_بازی
@Negahe_To
📚 دست آدم که زخم میشه، خیلی هم کاری باشه، چند روز درد میگیره، چرک میکنه، میسوزه و تمام. اما یه سفیدی ازش میمونه. سفیدی که درد نداره، چرک نمیکنه. یادت هم نمیآد که یه روزی زخم شده دستت. اما امان از وقتی که ناغافل چشمت بیفته بهش. سوزشت شروع میشه. دردت میگیره.
#یک_پیاله_کتاب
#کتاب_شب_بازی
@Negahe_To
📚 هیچی هیچوقت تموم نمیشه. ردش یه جایی میمونه؛ یه جایی توی ذهن آدم، دل آدم.
#یک_پیاله_کتاب
#کتاب_شب_بازی
@Negahe_To
«در بازپرسی از آقای ستار حسنزاده، فرزند شاپور، متهم به قتل زهرا پوراشرف فرزند احمد، موضوع پرونده کلاسه 71/22/ق/1/27 به استحضار میرساند علیرغم انکار متهم به مباشرت در قتل، قرائن پرونده، گزارشات افسر کشیک و پزشکی قانونی دال بر ارتکاب جرم توسط نامبرده میباشد.»
من آدم ترسویی هستم. از همانها که جرات نمیکنند سمت فیلمهای جنایی و معمایی بروند. از همانها که بعد خیلی سال، هنوز رد اضطراب دیدن سریال پوآرو در نوجوانی روی روحشان باقی مانده. همینها کافیست که وقتی جلد یک کتاب، رنگ خون دارد و در خط اولش، کلمه قتل توی چشم میزند، آن را ببندم و بگذارم کنار. دیروز ساعت سه و نیم بعدازظهر بود که آمدم سراغش. به خاطر تعهد به جمعخوانی خریده بودمش ولی موضوع کتاب را نمیدانستم. بعد از خواندن پاراگراف اول، در ذهنم شروع کردم به تنظیم پیام عذرخواهی برای کاپیتان گروه جمعخوانی؛ که متاسفانه نمیتوانم این کتاب را در این ماه همراه با گروه بخوانم. جمله تقدیم کتاب باعث شد تصمیم بگیرم قبل از ارسال پیام عذرخواهی، چند دقیقهای به حس ترسم غلبه کنم و چند صفحهای جلو بروم. «برای پدرم، که تجسم عدالت بود در چشمهای من.»
ساعت هفت و ربع شب تمامش کردم. کتاب را که بستم هنوز قلبم داشت تند میزد. با خواندنش، تازه فهمیدم تعلیق ایجاد کردن در داستان به چه معنی است و چه کارکردی دارد. همان چیزی که یقه مخاطب را میگیرد و در صد و چهارده صفحه، بیوقفه دنبال خودش میکشد و حتی در صفحات پایانی هم غافلگیرش میکند. ایده داستان، جنس روایت، جملهبندی و مسیر «شب بازی» را زیاد دوست داشتم و از خواندنش بسی خوشحالم. کتاب، جمله اضافی و زیادی ندارد. تقریبا همهاش گوشت لُخم است که به دست مخاطب میدهد. از دیروز تا حالا، فکر حامد، مستانه، آذر، حسنزاده، قاسمی، ستوده، اخوان و حاج آقا رهایم نمیکند. دلم میخواهد بنشینم با حامد حرف بزنم. دوست دارم بدانم بعد از دیدن اینهمه بازیگر در زندگیاش، تصمیم گرفته از اینجا به بعد چطور زندگی کند؟ توانسته یک جایی بزند زیر میز شطرنج و بازی را به هم بریزد یا نه؟ من حالا تصویر دقیقتری از ترس دارم. آن ترس که میتواند سرنوشت آدمیزاد را عوض کند. همان ترسی که حسنزاده در پاسخ به چراهای مامور بازجویش گفت: «آیا شما تا حالا ترسیدهاید؟»
#معرفی_کتاب
#کتاب_شب_بازی
@Negahe_To
هدایت شده از دختر دریا
مراقب شادیهایتان باشید.
شادی مثل غم نیست که وقتی آمد تارهایش را دور قلب آدم بتند و بیرون رفتنش سخت باشد.
شادی گاهی مثل یک قاصدک است؛ یک فوت کوچک از روی قلب بلندش میکند.
@dokhtar_e_daryaa
برگه را گذاشتهام دم دستم. روی قفسه کتابهام. کم که میآورم میروم سراغش و باز میخوانمش. خوب میدانم تقریبا هیچ نسبت به دردبخوری با کونیکو ندارم. فاصلهمان زمین تا آسمان است. اما آدمیزاد حالش که بد میشود باید قبل از غرق شدن، دنبال دلخوشی بگردد. باید چراغ بردارد با خودش و بگردد دنبال هر نشانه کوچک و امیدوار کنندهای، هر روزنه نوری برای غرق نشدن در تاریکی. این برگه از همان روزنههای نور است برایم.
«مهاجر سرزمین آفتاب»، یک کتاب خواندنیست. نه برای آموزش نویسندگی و نه به عنوان یک معرفی خوب از نوشتن سفرنامه یا زندگینامه. برای اینکه مجبورمان کند از پیله افکار و ترسهایمان دربیاییم؛ و باور کنیم توی همین روزگار ما، آدمهایی مثل اسدلله بابایی و کونیکو یامامورا وجود دارند. کسانی که با جرات و جسارت، دست بردهاند در سرنوشت ظاهری محتومشان و زندگی جدیدی خلق کردهاند.
پ.ن. بهار سال ۱۴۰۲ کتاب را از رفیق و استادیار عزیزم هدیه گرفتم. پاییز توانستم بروم سراغش و بخوانمش. امروز و وسط این روزهای سرد زمستان، قلبم را با خواندنش دوباره گرم کردم.
#معرفی_کتاب
#کتاب_مهاجر_سرزمین_آفتاب
#فاطمهسادات_موسوی_عزیز
@Negahe_To