باران میبارد.mp3
2.18M
یه نگاه به لیست مخاطبهای گوشی بندازین و ببینین برا چند نفر میتونین پیام بدین که:
"خداروشکر که زندهایم و بارون پاییزی سال ۱۴۰۲ رو هم داریم کنار هم تجربه میکنیم توی این دنیا 😍"
@Negahe_To
اگر همین چند هفته پیش وسط خیابان دستم را توی حنا نگذاشته بود، این بار هم جدیاش نمیگرفتم. آن شب که ساعت ده در خیابان، یکدفعه خاموش شد، تازه یادم آمد چراغ بنزین بیچاره دو روز است دارد هشدار میدهد و محلش ندادهام.
از وقتی که فکر گواهینامه گرفتن به سرم زد از پمپ بنزین رفتن متنفر بودم. این تنفر سفت و سخت چند سالی بعد از گرفتن گواهینامه هم رهایم نکرد. همان سالهایی که پیاده نشدن برای بنزین زدن را یک نقطه ضعف بزرگ برای خودم میدیدم. حالا اما قضیه فرق کرده. نه پیاده نشدن را نقطه ضعف میدانم و نه پیاده شدن را نقطه قوت. تازه پمپ بنزین برایم شده جایی دوست داشتنی و پر از قصه!
چند ماشین فاصله داشتم تا برسم به سکو. فرصت خوبی بود که سوژه قصه امشبم، یعنی مسئول سکویی که قرار بود برایم بنزین بزند را از دور رصد کنم. با حدود شصت سال سن، زیادی تیز و فرز به نظر میآمد. پوست سفید صورت با ته ریش سفیدش ترکیب جالبی ساخته بود. نیمی از موهای جلوی سر ریخته بود و دو خط عمیق چروک روی گونههای استخوانیاش خودنمایی میکرد. همه چیز را به دقت نگاه میکرد. حواسش جمع همه بود. اما موقع حرف زدن زیادی ساده حرف میزد. ساده و بیخیال.
حالا یک ماشین با سکو فاصله داشتم. با صدای بلند در جواب رانندهای که دورتر بود گفت "امری دیگه باشه در خدمتم" و در ادامه، به آرامی و زیر لب فحشی نصیب راننده کرد! نوبت من شد. آمد کنار شیشه. چشمش که به چادرم افتاد، اخمهایش را در هم کشید. مکثی کرد و گفت: "حالا میام". بعد هم رفت سمت ماشین سکوی کناری. راننده ماشین، دختری با موهای اتو کشیده طلایی رنگ بود. رژ قرمز جگری را با رنگ شال ست کرده بود. از رفتار مرد خندهام گرفت. پیاده نشدم. در سکوت نگاهش کردم تا کارش تمام شود. وقتی به سمت ماشینم برگشت نگاهش گره خورد به نگاهم. لبخند زدم. انتظارش را نداشت. اخمهایش باز شد و کارت بنزین را از دستم گرفت.
#روایت_زندگی
@Negahe_To
هدایت شده از بَهارنارنج🍊
🌙🌊
توی سریال دنیای شیرین دریا یه قسمتی هست که دریا برای درس زبان به مشکل میخوره. کتاب و دفتراشو پاره میکنه و میگه دیگه دلش نمیخواد ادامه بده.
مادر کاغذ پاره ها رو جمع میکنه و میاره تو اتاق. کنارش میشینه بهش میگه:
آدم از دردش فرار نمیکنه.
باهاش رو به رو میشه.یا خودش درمونش میکنه یا به یه مَحرم میگه که براش درمون کنه.
#دنیای_شیرین_دریا📽
#دیالوگ
@bahaarnarenj
این اعداد هم بازیشان گرفته. هی میروند تا ۲۲۹ و تا میآیم ذوق کنم از دیدن عدد ۹، یکی یکی برمیگردند پایین. گاهی تا ۲۲۶ و گاهی ۲۲۵ و حتی پایینتر. یک نفر میرود و یک نفر میآید. به برکت امکانات پیشرفته ایتا، نه میفهمم چه کسی از این کلبه کوچک میرود و نه میفهمم چه کسی میآید. چقدر دلم میخواهد آنکه میرود قبل رفتن، دستم را بگیرد و بگوید که چرا میرود. دوست دارم بفهمم چه نوشتهام که دوستش نداشته یا حوصلهاش را نداشته. دوست دارم بدانم تا بتوانم خودم را به کمک پلههای ارزشمند نقد درست، بالاتر بکشم.
میفهمم که آدمها این روزها خیلی حوصله حرف زدن ندارند. گاهی حوصله حرفهای خودشان را هم ندارند چه برسد به شنیدن و خواندن حرفهای دیگران. اصلا به جای آنکه بخواهم از آنها که میروند سوالی بپرسم باید از آنها که ماندهاند بپرسم چرا نرفتهاید؟ بپرسم تا جرقه نوری بشود برای قلبم. بپرسم تا روزنه امیدی بشود برای ادامه دادن و منصرف نشدن از نوشتن، از کنار هم چیدن واژههای بیتاب.
راستی میدانید من همیشه آدم عدد رُند بودهام؟ تا جایی که یادم هست، آلارم گوشی، ساعت قرار گذاشتن، ساعت جلسه و خلاصه همه چیز را روی عدد رند تنظیم میکردم. اما چند سالی هست ۲۲۹ را خیلی بیشتر از از ۲۳۰ دوست دارم؛ و ۹ را خیلی بیشتر از ۱۰ و البته که ۱۹ را خیلی بیشتر از ۲۰. آنقدر بیشتر که حتی برای پر کردن نظرسنجی آخر حلقه ششم کتابخوانی، به خودم و همکاران عزیز و پرتلاشم هم نمره ۹ دادم! به وقتش از عدد نُه که یک روزی بیهوا آمد وسط زندگیام و تمام تنظیمات رند بودن من را بهم ریخت، برایتان مینویسم.
#روایت_زندگی
#عدد_نه
@Negahe_To
صبحی که
عددش، ۲۱۹امین روز سال،
و صفتش، "یا طبیبَ مَن لا طبیبَ لَه"،
باشد و با دیدن خواب حرم تو شروع شود،
حتما خیر است🍃
#امام_رضا
#دعای_جوشن_کبیر
#صبح_شد_خیر_است
@Negahe_To
رفیق خوب که داشته باشی، بعد پیام صبح بخیرت، اینجوری بقیه روزت رو هم به خیر میکنه! میره حروف ابجد عدد ۲۱۹ رو درمیاره و یه بغل محبت رو از راه دور میریزه توی قلبت❣️
#رفیق_عزیز
@Negahe_To
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ جای دنیا، باور کنید دقیقا هیچ جای دنیا، برای من حرم شما نمیشود! اصلا آغوش شما همیشه یک جوری برای آدم باز است که آدم فراموشش میشود چقدر اوضاعش خراب است.
حرم شما جان میدهد برای درس خواندن، برای فکر کردن، برای زندگی کردن، برای نفس کشیدن؛ و من چقدر امروز، چهارم آبانماه هزار و چهار صد و دو، برای نفس کشیدن دوباره به هوای حرم شما محتاجم!
#روایت_زندگی
#حرم_امن_خانمجان
#چهارم_آبان_هزاروچهارصدودو
@Negahe_To
آدمهای خوب زندگیتون، به اندازه شدت عزیز بودنتون از دستتون ناراحت میشن نه به اندازه بزرگی خطاهاتون🌱
@Negahe_To
📚 اما غلبه عقل بر عشق، زمان میخواهد.
#یک_پیاله_کتاب
#کتاب_نامههایسیمینوجلال
@Negahe_To
این مدت، چند تایی از دانشجوهای قبلیام را دیدهام که حالا فارغ التحصیل شدهاند و رفتهاند پی کار و زندگی، یا رفتهاند دانشگاه دیگری برای ادامه تحصیل و خلاصه قرار است دیگر توی دانشگاه نبینمشان.
نقش من در زندگی آنها، نقش کمرنگی است. حداکثر به اندازه چند واحد درسی ناقابل بین صد و خردهای واحد درسی. اما نمیدانم چرا حس پَر دادن جوجههایم را دارم! حس میکنم جلوی چشمم قد کشیدهاند و حالا پَرشان دادهام به دنیای دیگری. جایی که حتما قرار است در آنجا یک عالمه تجربههای نو و خوب داشته باشند.
امروز به چندتایشان گفتم همین که بدانم حالتان خوب است و دارید در مسیر رسیدن به آرزوهایتان تلاش میکنید حالم را خوب میکند. همین که بدانم نور امید در دلهایتان روشن است برایم کافیست.
راستی آن پرندهای که جوجههایش را پرواز میدهد، مثل من دلتنگشان هم میشود؟
#روایت_زندگی
#دانشجوهای_عزیز_من
@Negahe_To
اینجا، یعنی در مبنا برای بار چندم در زندگیام، باز هم به معجزه در کنار هم بودن ایمان آوردهام. معجزهای که خستگیها را کنار میزند و شوق را در دلت جاری میکند.
امشب، اولین ماراتن حلقه هفتم را کنار هم برگزار کردیم. ساعت ۹ شب، با ۱۱۴ نفر ماراتن را شروع کردیم و نیمههای ماراتن حدود ۱۷۰ نفر شدیم. نزدیک به چهار ساعت متوالی کنار هم کتاب خواندیم، نفس کشیدیم، خندیدیم و از غرق شدن در دنیای کتابها لذت بردیم.
#مبنا
#ماراتن
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
@Negahe_To
چشمم پی نشانهای از توست؛
و تو با محبت برایم دانه میریزی
تا این مرغ گرفتارت را هر روز گرفتارتر کنی...
#امام_رضا
@Negahe_To