eitaa logo
[نگاه ِ تو]
281 دنبال‌کننده
439 عکس
43 ویدیو
2 فایل
‌ من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ برای معاشرت: @MoHoKh ‌ ‌صفحه اینستاگرام: @fatemehakhtari14‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
[نگاه ِ تو]
‌‌ ‌ ‌🌱 من به جوانه‌های کوچک و تنها خیلی امید دارم! یاس‌ام دوباره جوانه زده😍 من رو بخشید و بهم یه
‌ ‌ شمعدانی‌ام برنگشت. بهم فهماند توی دنیا همیشه فرصتِ جبرانِ اشتباه وجود ندارد. یادم آورد یک وقت‌هایی باید مردانه بایستی پای عوارضِ کارهایت و به جای فرار یا پاک کردنِ صورت مساله، بپذیری‌شان. تاوانِ کارهای اشتباه، شاید هدر رفتن چند سال از عمر باشد، یا از دست دادن سرمایه‌ای، یا شکسته شدن دلی، یا ریخته شدن قطره‌ اشکی، یا جاماندن از قطاری و یا از دست دادن گُلی. جوانه‌های یاسم هم خشک شدند. همان پنج روزی که خانه نبودم و مجبور شدم تنهایشان بگذارم. برایشان آب و خاک و نور کافی را گذاشته بودم. اما این جوانه‌های ترد و نازک و تازه به دنیا آمده، غیر اینها یک چیز مهم دیگر هم نیاز داشتند. کسی را می‌خواستند که هر روز صبح نگاهشان کند و قربان صدقه‌شان برود برای تلاش‌شان. بهشان امید بدهد و بگوید که چقدر دوست‌شان دارد و چقدر چشم انتظار بزرگ‌شدن‌شان است. از جوانه‌های یاسِ خشک‌شده‌ام تشکر کردم که با رفتن‌شان بهم گوشزد کردند چقدر باید حواسم به آدم‌ها باشد. بخصوص آدم‌هایی که بعد از یک زمین خوردنِ حسابی، دارند دوباره جوانه می‌زنند. دارند دست روی زانو می‌گذارند برای قد راست کردن، اما خستگی و ناامیدی مدام می‌چسبد بیخ قلب‌شان. آدم‌هایی که چشم‌انتظارِ امیدند. چشم‌انتظارِ کسانی که بهشان بگویند به آنها باور دارند و تلاش‌شان را می‌بینند. خانه‌ام بدون یاس و شمعدانی، چیز مهمی را کم دارد. چند روز دیگر می‌روم از باغبانِ مهربانِ محله، یک شمعدانی و یک یاس جدید می‌خرم. می‌کارمشان توی همان گلدان‌های قدیمی و دوباره از نو شروع می‌کنم. @Negahe_To
‌ ‌ 🌱 همین ائمه در همین فقه ما گفتند آن روزی که اتومبیل و هواپیما و کشتی که نبود و همین اسب‌سواری بود، به هر حال کسی اسب سوار می‌شود گاهی اسب تُند می‌رود گاهی کُند می‌رود، گاهی ترکشی هست چوبی هست، به اسب می‌زند، فرمود اگر اسب کُندی کرد خواستی بزنی یک دو تا بزن اما فرمود به صورت اسب نزن! ببینید این دین چه دینی است؟ می‌گوید احترام اسب را حفظ کنید! آیا این دین بوسیدنی نیست؟! این در فقه ما است. فرمود این مرکوب بر راکب چندین حق دارد: یکی از حقوق اسب این است که آن راکب صورتش را نزند؛ این دین ما است. آن وقت آیا این دین اجازه می‌دهد که ما آبروی کسی را ببریم؟ حق کسی را رعایت نکنیم؟ به کسی ظلم بکنیم؟ کسی را تحت فشار قرار دهیم؟‌ @Negahe_To
‌ ‌ 🍃 تو را سری‌ست که با ما فرو نمی‌آید مرا دلی که صبوری از او نمی‌آید @Negahe_To
‌ ‌ اسمش "سفره‌ی صلوات" است. وقتی پهن می‌شود آدم‌ها را بی‌صدا دور خودش جمع می‌کند. هرکس یک دسته تسبیح سبز برمی‌دارد و زیرلب آرام صلوات می‌فرستد. ساعت پنج عصر بود. دنبال جایی برای نماز خواندن می‌گشتم. می‌دانستم مسجدها را حداکثر یک ساعت بعد اذان، هفت قفله می‌کنند. پناه بردم به امامزاده. سفره صلوات پهن بود. زنی سر روی زانو گذاشته بود و دانه‌های تسبیح را زیر انگشتانش رد می‌کرد. وسط نماز، دختری که پشت سرم نشسته بود تلفنی نوبت ویزیت آنلاین دکتر برای مادرش می‌گرفت. چشمم سفره صلوات را گرفته بود. وقت نداشتم بمانم. دلم به رفتن هم نبود. نشستم پای سفره. تسبیح برداشتم. چشم‌هایم را بستم. ۲۲۷ تا صلوات فرستادم. به نیت هر یک نفر از اعضای کانالم، یک صلوات. دلم سبک شد و بلند شدم. @Negahe_To
‌ ‌ ‌ما همچین همسایه‌های خلاقی داریم🤓 @Negahe_To
‌ ‌ ‌حال روضه داری؟ حالش را هم داشتم هم نداشتم. رویم نشد بگویم دلگیرم ازشان. آن هم برای چند حاجتِ دنیایی. مغزم دنبال بهانه آبرومندانه‌ای گشت. معمولا بهانه‌ها زود جور می‌شوند. جواب دادم: "حالشو دارم اما وقتشو نه! فردا مهمون دارم و کلی کار دارم امشب." گوشی را گذاشتم کنار و مجله "مدام" را گرفتم دستم تا خواندنِ ناداستانم را تمام کنم. صدای گوشی آمد. "مراسم خاصیه، یساعت بیشتر نمونده ازش، توی خونه است، نذریش بابرکته، سخنرانش آیت‌الله ..." جواب دادم: "ده دقیقه دیگه بیرونم." توی عمرم هیچوقت کاری با تاریخ تولد قمری‌ام نداشته‌ام. فقط از بچگی می‌دانستم توی محرم است و به همین خاطر است که جشن تولد نمی‌گیریم. چند روز پیش اتفاقی چشمم افتاده بود به تاریخش. نوزدهم محرم! چشم‌هام با دیدن عدد نُه بدجوری برق زده بود. دوسه سال است که هرجا می‌بینمش همینطوری می‌شوم. هرجای بی‌ربط و باربط به دنبالش می‌گردم و حالا بعد اینهمه سال توی صفحه اول شناسنامه‌ام پیدایش کرده بودم. عین بچه‌ها ذوق کردم. دوسه روز مانده بود تا شبِ نوزدهمِ محرم، شبِ تولدِ قمری‌ام که بعد چهل سال یکباره برایم مهم شده بود. توی دفتر روزانه‌نویسی‌ام نوشتم: "حتما تا شب نوزدهم خبر خوبی که چند هفته است منتظرشم بم میرسه، اونوقت میشه هدیه شبِ تولدم! اونم از دستِ امام جواد! :)" هیچ خبری نشد. نه از آن خبرِ خوب و نه از هیچ خبرِ خوبِ دیگر. امروز صبح که چشم‌هام را باز کردم قبل از هرکاری رفتم سراغ دفترم. خودکار را با عصبانیت فشار دادم روی برگه و نوشتم: "هِی قصه بباف برای خودت! از نشانه‌ها و اعداد! هِی نشانه‌ها را ردیف کن کنار هم و قصه را آب‌وتاب بده! خسته نمی‌شوی تو؟!" دلگیر بودم از امام جواد، از عدد نُه، از خودم و قصه‌بافی‌هایم. رسیدیم. درِ ورودی را بسته بودند. صدای سخنرانی آیت‌الله از توی کوچه هم می‌آمد. بیست سی نفر، مرد و زن و بچه، منتظر پشت در ایستاده بودند. از یکی پرسیدم: "هنوز که وسط سخنرانیه، پس چرا درو بستن؟" نمی‌دانست چرا. عقلم گفت حتما توی خونه پُر شده و دیگه جا نبوده. در باز شد و سه‌چهار نفر غذا به دست آمدند بیرون. یکی دونفر خواستند بروند داخل که محافظی با جثه درشتِ چهارشانه توی چهارچوب در ظاهر شد و فریاد کشید سرشان. "خانوم چرا حالیت نمیشه که دیگه نمیشه بیای تو؟" زن در خودش مچاله شد. آن یکی که جوان‌تر بود گفت: "آقا من از بهزیستی میام، میشه دو تا غذای نذری بدین برای چندتا بچه‌ها ببرم؟" مرد صدایش را برد بالاتر‌. "نخیر نمیشه!" و در را محکم به هم کوبید. دلم آشوب شد. برگشتم رو به رفیقم. "اصلا غذاشون رو نمیخوام! وقتی احترام گذاشتن بلد نیستن نذری‌شونم نمی‌خوام بخورم." راه افتادم. "یادته یه فست‌فودی خوشمزه همین نزدیکیا بود؟ اصلا بیخیالِ نذری! میریم امشب یه همبرگرِ خوشمزه می‌خوریم." از خیابان رد شدم. بیست قدم آن‌طرف‌تر، تهِ کوچه‌ای یک ریسه چراغ روشن بود‌. گفت: "انگار اینجام مراسمه." سکوت کردم. چندثانیه مکث کردم و بعد راه افتادم سمت چراغ‌ها. کوچه پس کوچه بود. هرچه می‌رفتم کوچه‌ها باریک‌تر می‌شد. "انگار چندتا کوچه دیگم هست. بریم؟" با لحن گله‌مندی گفتم: "اگه رامون بدن که آره میریم!" رسیدم ته کوچه بن‌بست. در کوچکی باز بود و مرد و زن تا لبه درِ حیاط نشسته بودند. شاخه‌های درخت‌ لیموی توی حیاط، از بیرون هم دلربایی می‌کرد. ردیفِ مرتبِ کفش‌ها توی کوچه چیده شده بود. با احتیاط از مردی که بیرون کنار در ایستاده بود پرسیدم: "میشه برم تو؟" به نشانه احترام، دست روی سینه گذاشت و گفت: "بله بله بفرمایین، خوش اومدین." کفش‌هام را توی کوچه درآوردم. پایم را گذاشتم روی فرش لاکی رنگی که پهن شده بود تا لبِ در. چند خانم برایم جا باز کردند. هنوز ننشسته بودم روی زمین که مداح گفت: "امشب شبِ نهمِ این مراسمه. بیایین بریم دمِ خونه امام جواد. هرچی حاجت دنیایی دارین با خیال راحت ببرین پیشش." فرصتِ نشستن و بغض کردن هم پیدا نکردم. اشک‌هایم سُر خورد روی روسری. مداح، چند خط روضه امام جواد خواند و دعا کرد. مراسم تمام شد. اشک‌هایم تازه شروع شدند. سرم هنوز پایین بود که غذای نذری را با احترام دادند دستم. @Negahe_To
‌ ‌ هیچکس نیست که در کوی تواش کاری نیست هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید @Negahe_To
‌ ‌ ما به بچه‌ها محتاج‌تریم یا بچه‌ها به ما؟ @Negahe_To
‌ ‌ به قول رفیقم: گرمای امسال بهم ثابت کرد من واسه جهنم ساخته نشدم! باید روش زندگیمو تغییر بدم😁 @Negahe_To
‌ ‌ 🍃 ‌احساسِ زیادی، آدم را بیچاره می‌کند. می‌خواهد احساسِ عشق و محبت باشد یا خشم و تنفر؛ اشتیاق و انتظار باشد یا شیطنت و هیجان. هرچه باشد وقتی زیاد می‌شود و از وجود آدم، قُل‌قُل می‌جوشد، بیچاره‌ات می‌کند. @Negahe_To
‌ ‌ "حواست باشه هرچی بریزی توی آش‌ات، میاد توی کاسه‌ات!" ضرب‌المثله. امروز صبح از مامان شنیدمش. خودش به تنهایی، یه کتاب روانشناسیه! @Negahe_To