🎼Worry ends
Don't be saddened by what you see
از آنچه میبینی غمگین نباش
By all the lies and treachery
از تمام دروغها و خیانتها
Life is cruel but don't worry
زندگی بیرحم است اما نگران نباش
In your heart lies the key
در قلب تو کلیدی نهفته است
To unwind all the secrets
برای گشودن تمام اسراری
Of this life we see
که در این زندگی میبینیم
When you feel you've lost it all
وقتی احساس میکنی همه چیز را از دست دادهای
When you don't know who's your friend or foe
وقتی نمیدانی دوست و دشمن تو کیست
You wonder why you're so alone
از خود میپرسی، که چرا انقدر تنهایی
Worry Ends when faith begins
نگرانیها پایان مییابد هنگامی که ایمان آغاز شود
Don't be sad by what you see
از آنچه میبینی ناراحت نباش
It's true life has its miseries
درست است که زندگی سختیهای خود را دارد
But one thing's always worked for me
اما یک چیز همیشه برای من کارساز بوده است
Worry Ends when faith begins
نگرانیها پایان مییابد هنگامی که ایمان آغاز شود
Don't be saddened by what you see
از آنچه میبینی غمگین نباش
I know life can be crazy
میدانم که زندگی میتواند دیوانهوار باشد
A showcase of hypocrisy
ویترینی از دورویی و ریا
In the form of piety
در ظاهر تقوا
It's just one big mystery
تنها یک راز بزرگ وجود دارد
For you and me
برای تو و من
When you feel you've lost it all
وقتی احساس میکنی همه چیز را از دست دادهای
When you don't know who's your friend or foe
وقتی نمیدانی دوست و دشمن تو کیست
You wonder why you're so alone
از خود میپرسی، که چرا انقدر تنهایی
Worry Ends when faith begins
نگرانیها پایان مییابد هنگامی که ایمان آغاز شود
I found my peace deep within
من آرامش خود را در اعماق درونم یافتم
Calling inside
که از درون صدا میزند
"Follow what you feel is right"
آنچه را احساس میکنی درست است، دنبال کن
So trust your heart go ahead
پس به قلبت اعتماد کن و پیش برو
Don't lose sight
بصیرت خود را از دست نده
Follow that voice deep inside
از صدای اعماق درونت پیروی کن
When you feel you've lost it all
وقتی احساس میکنی همه چیز را از دست دادهای
When you don't know who's your friend or foe
وقتی نمیدانی دوست و دشمن تو کیست
You wonder why you're so alone
از خود میپرسی، که چرا انقدر تنهایی؟
Worry Ends when faith begins
نگرانیها پایان مییابد هنگامی که ایمان آغاز شود
If you're weak, it's not a crime
اگر تو ضعیف هستی این جرم نیست
Don't you know it's a blessing in disguise?
آیا نمیدانی که این نعمتی پنهان است؟
To know who's honest, who spreads lies?
تا بدانی که چه کسی صادق است و چه کسی دروغگو
Worry Ends when faith begins
نگرانی ها پایان مییابد هنگامی که ایمان آغاز شود
Don't be sad by what you see
از آنچه میبینی ناراحت نباش
It's true life has its miseries
درست است که زندگی سختیهای خود را دارد
But one thing's always worked for me
اما یک چیز همیشه برای من کارساز بوده است
That's Worry Ends when faith begins
نگرانیها پایان مییابد هنگامی که ایمان آغاز شود🌱
@Negahe_To
۱۴:۳۰
دو تماس بیپاسخ از نامهرسان پست روی گوشی بود. سر کلاس بودم که زنگ زده بود. منتظر بسته پستی نبودم. پیامک داده بود که بسته را تحویل همسایه داده.
۲۰:۱۹
یک تماس بیپاسخ از مامان داشتم. توی ترافیک اتوبان گیر افتاده بودم. مامان میدانست دیر میرسم خانه. جای نگرانی نبود.
۲۰:۴۹
مستقیم رفتم در خانه همسایه. کلی وسیله دستم بود. خستگی از بندبند بدنم چکه میکرد. بسته پستی هم به وسایل اضافه شد. اسم رفیق عزیزم را روی بسته دیدم. به چه مناسبتی برایم بسته پست کرده بود؟
۲۰:۵۲
رسیدم توی خانه. هر چه دستم بود را یکجا گذاشتم روی زمین. گوشی را چک کردم. منتظر بودم پیامک مامان را ببینم که "کاری نداشتم. استراحت کن فردا زنگ میزنم". اما پیام داده بود: "سلام اگه تونستی زنگ بزن من تو مراسم هستم بخاطر همین کارت داشتم".
۲۰:۵۹
لباسها را ریختم روی مبل. چاقو و گوشی را با هم برداشتم. انگشتم را از چپ به راست روی اسم مامان کشیدم و گوشی را گذاشتم بین شانه و گوشم. با چاقو افتادم به جان نوارهای چسب کاغذی روی کارتن. پنجمین بوق که خورد گوشی را برداشت. چسبها باز شده بود اما منگنه بزرگی، لبههای کارتن را محکم به هم چفت کرده بود. صدای مامان لابهلای مداحی و همهمه جمعیت گم میشد. با منگنه کلنجار رفتم. "یه مراسم برای ... گرفته بودن ما رو هم دعوت کردن بیاییم". چرا باز نمیشد؟ گوشی را گذاشتم روی پایم و زدم روی بلندگو. "فاطمه، اینجا خیلی حال و هواش خوبه". دو دستم را گرفتم دو طرف لبه کارتن و با تمام قدرت کشیدم. "یکم پیش شماره کارت واریز مستقیم برای حرم امام علی، امام حسین و حضرت عباس رو دادن". بالاخره باز شد. کتاب کهکشان نیستی را با یک متن پُر از حال خوب، از توی کارتن درآوردم. "اونجا یدفعه یادت افتادم. برا همین بت زنگ زدم". زیر کتاب، یک جعبه شیرینی بود و یک بسته کوچک. بسته را باز کردم. "جواب تلفن ندادی خودم از طرفت برای حرم امام حسین پول واریز کردم". کنار مهر و تسبیح تربت، نوشته بود هنیئا لِزُوارِ الحسین...
#روایت_زندگی
#رفیق_عزیز
#رزق
@Negahe_To
بعد از خواندنش، حبیبه جعفریان را که در جمع رفقایم، "حبیبهی دلها" صدایش میکنیم، خیلی بیشتر دوست دارم!
واقعا اگر نوشتن نبود، چگونه میفهمیدیم قلبها و رنجهایمان اینقدر آشنا و به هم نزدیک است؟
پ.ن. سنگین بودن نوشتار بعضی روایتها ممکن است اذیت کننده باشد. با آرامش، دست اندازها را رد کنید و ادامه دهید!
#نجات_از_مرگ_مصنوعی
#حبیبه_جعفریان
#یک_پیاله_کتاب
@Negahe_To
یکدفعه تمام شدم. باورم نشد. تکیه دادم به دیوار و ذرهبین انداختم روی وجودم. هیچ خبری از توان و انرژی نبود. یکباره نیست شده بود همه چیز. جسمم خالی کرده بود و روحم به زحمت خودش را دنبال این بدن میکشید. انگار که یکدفعه تمام خون بدنم را با سرنگ کشیده بودند بیرون. یک ربع از ساعت کلاس مانده بود. تازه قرار بود نیم ساعت هم اضافهتر بمانم که درس را تمام کنم. زمان دیگری برای جبران نداشتم. جلسه آخر بود. دوباره ساعت را نگاه کردم. بعید بود بتوانم دوام بیاورم.
یاد این جمله افتادم که "بیا نجنگیده نبازیم". باید تلاشم را میکردم. رفتم سراغ باک ذخیره. نمیدانم دقیقا کجا بود و چرا تابحال ندیده بودمش. حس میکردم از شیره وجودم دارم خرج میکنم. بچهها هم خسته بودند. بدون چاشنی خنده و شوخی نمیشد "انتگرال معین" را تمام کرد. به زحمت لبخند را روی لبهایم نگه داشتم. بدنم مدام آلارم هشدار میداد. صدای آلارم در هیاهوی صدای بچهها گم میشد. ادامه دادم. بالاخره تمام شد. نشستم روی صندلی.
بهشان گفتم یک کاغذ بردارند و برایم نظرشان را بنویسند. درباره درس، کلاس و استاد. هر پیشنهاد و انتقادی که دلشان میخواهد. بدون اجباری برا نوشتن رد و نشانی از خودشان. غر زدند که استاد خیلی گشنهمونه. گفتم: اجباریه. نوشتند. بعد گفتم حیف که خیلی گرسنه و خستهاین وگرنه میخواستم یه عکس یادگاری هم با هم بگیریم. صدای جیغ و دادشان کلاس را برداشت. نهههه ما خسته نیستیم. ما گشنه نیستیم. بعد هم برای نشان دادن اشتیاقشان شروع کردند به کف زدن. برگهها را جمع کردم. لبخند زدم. عکس گرفتیم. یک قاب ماندگار از ۱۴۰۲/۱۰/۱۰.
حالا نشستهام روی مبل و دارم برگهها را میخوانم. جسمم هنوز آلارم میدهد اما روحم راهش را جدا کرده و حالش خوب شده. یکی برایم نوشته: "ممنونم ازتون که با عشق به ریاضی، درس میدین و این انرژی مثبت و خوب رو در گردش بین همه میندازید." ذهنم تکرار میکند "انرژیِ در گردش". چه عبارت قشنگی. انرژیای که لزوما از من شروع نمیشود، یا به من ختم نمیشود. من فقط یه حلقهام در این زنجیره بیانتهای انرژی در عالم. باک ذخیره دارد دوباره پر میشود. آن یکی نوشته: "لطفا همیشه همینقدر پرانرژی و گرم و صمیمی بمونید با دانشجوها." جان گرفتهام. کسی در وجودم زمزمه میکند تا کِی و کجا، این انرژی، همچنان رزق تو خواهد بود؟
#روایت_زندگی
#دانشجوهای_عزیز_من
@Negahe_To
هدایت شده از یاسِ پشتِ پنجره 🌸
•
از بی هنران شعله ادارک مجویید
این طایفه را طره دستار بلندست
تن چیست که با خاک برابر نتوان کرد؟
از کوتهی ماست که دیوار بلندست
بله آقای صائب .. بله!