eitaa logo
[نگاه ِ تو]
271 دنبال‌کننده
433 عکس
42 ویدیو
3 فایل
‌ من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ برای معاشرت: @MoHoKh ‌ ‌صفحه اینستاگرام: @fatemehakhtari14‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
SAMY YVSF - WORRY ENDS - (Music-Pars).mp3
1M
‌ ‌🎼 Worry ends 🎼 نگرانی تموم میشه! @Negahe_To
‌ ‌ 🎼‌Worry ends ‌ ‌‌Don't be saddened by what you see ‏از آنچه میبینی غمگین نباش By all the lies and treachery ‏از تمام دروغ‌ها و خیانت‌ها Life is cruel but don't worry ‏زندگی بی‌رحم است اما نگران نباش In your heart lies the key ‏در قلب تو کلیدی نهفته است To unwind all the secrets ‏برای گشودن تمام اسراری Of this life we see ‏که در این زندگی میبینیم When you feel you've lost it all ‏وقتی احساس میکنی همه چیز را از دست داده‌ای When you don't know who's your friend or foe ‏وقتی نمیدانی دوست و دشمن تو کیست You wonder why you're so alone ‏از خود میپرسی، که چرا انقدر تنهایی Worry Ends when faith begins ‏نگرانی‌ها پایان می‌یابد هنگامی که ایمان آغاز شود Don't be sad by what you see ‏از آنچه میبینی ناراحت نباش It's true life has its miseries ‏درست است که زندگی سختی‌های خود را دارد But one thing's always worked for me ‏اما یک چیز همیشه برای من کارساز بوده است Worry Ends when faith begins ‏نگرانی‌ها پایان می‌یابد هنگامی که ایمان آغاز شود Don't be saddened by what you see ‏از آنچه میبینی غمگین نباش I know life can be crazy ‏میدانم که زندگی میتواند دیوانه‌وار باشد A showcase of hypocrisy ‏ویترینی از دورویی و ریا In the form of piety ‏در ظاهر تقوا It's just one big mystery ‏تنها یک راز بزرگ وجود دارد For you and me ‏برای تو و من When you feel you've lost it all ‏وقتی احساس میکنی همه چیز را از دست داده‌ای When you don't know who's your friend or foe ‏وقتی نمیدانی دوست و دشمن تو کیست You wonder why you're so alone ‏از خود میپرسی، که چرا انقدر تنهایی Worry Ends when faith begins ‏نگرانی‌ها پایان می‌یابد هنگامی که ایمان آغاز شود I found my peace deep within ‏من آرامش خود را در اعماق درونم یافتم Calling inside ‏که از درون صدا می‌زند "Follow what you feel is right" ‏آنچه را احساس میکنی درست است، دنبال کن So trust your heart go ahead ‏پس به قلبت اعتماد کن و پیش برو Don't lose sight ‏بصیرت خود را از دست نده Follow that voice deep inside ‏از صدای اعماق درونت پیروی کن When you feel you've lost it all ‏وقتی احساس میکنی همه چیز را از دست داده‌ای When you don't know who's your friend or foe ‏وقتی نمیدانی دوست و دشمن تو کیست You wonder why you're so alone ‏از خود میپرسی، که چرا انقدر تنهایی؟ Worry Ends when faith begins ‏نگرانی‌ها پایان می‌یابد هنگامی که ایمان آغاز شود If you're weak, it's not a crime ‏اگر تو ضعیف هستی این جرم نیست Don't you know it's a blessing in disguise? ‏آیا نمیدانی که این نعمتی پنهان است؟ To know who's honest, who spreads lies? ‏تا بدانی که چه کسی صادق است و چه کسی دروغگو Worry Ends when faith begins ‏نگرانی ها پایان می‌یابد هنگامی که ایمان آغاز شود Don't be sad by what you see ‏از آنچه میبینی ناراحت نباش It's true life has its miseries ‏درست است که زندگی سختی‌های خود را دارد But one thing's always worked for me ‏اما یک چیز همیشه برای من کارساز بوده است That's Worry Ends when faith begins ‏نگرانی‌ها پایان می‌یابد هنگامی که ایمان آغاز شود🌱 @Negahe_To
‌ ‌۱۴:۳۰ دو تماس بی‌پاسخ از نامه‌رسان پست روی گوشی بود. سر کلاس بودم که زنگ زده بود. منتظر بسته پستی نبودم. پیامک داده بود که بسته را تحویل همسایه داده. ۲۰:۱۹ یک تماس بی‌پاسخ از مامان داشتم. توی ترافیک اتوبان گیر افتاده بودم. مامان می‌دانست دیر می‌رسم خانه. جای نگرانی نبود. ۲۰:۴۹ مستقیم رفتم در خانه همسایه. کلی وسیله دستم بود. خستگی از بندبند بدنم چکه می‌کرد. بسته پستی هم به وسایل اضافه شد. اسم رفیق عزیزم را روی بسته دیدم. به چه مناسبتی برایم بسته پست کرده بود؟ ۲۰:۵۲ رسیدم توی خانه. هر چه دستم بود را یکجا گذاشتم روی زمین. گوشی را چک کردم. منتظر بودم پیامک مامان را ببینم که "کاری نداشتم. استراحت کن فردا زنگ می‌زنم". اما پیام داده بود: "سلام اگه تونستی زنگ بزن من تو مراسم هستم بخاطر همین کارت داشتم". ۲۰:۵۹ لباس‌ها را ریختم روی مبل. چاقو و گوشی را با هم برداشتم. انگشتم را از چپ به راست روی اسم مامان کشیدم و گوشی را گذاشتم بین شانه و گوشم. با چاقو افتادم به جان نوارهای چسب کاغذی روی کارتن. پنجمین بوق که خورد گوشی را برداشت. چسب‌ها باز شده بود اما منگنه بزرگی، لبه‌های کارتن را محکم به هم‌ چفت کرده بود. صدای مامان لابه‌لای مداحی و همهمه جمعیت گم می‌شد. با منگنه کلنجار رفتم. "یه مراسم برای ... گرفته بودن ما رو هم دعوت کردن بیاییم". چرا باز نمی‌شد؟ گوشی را گذاشتم روی پایم و زدم روی بلندگو. "فاطمه، اینجا خیلی حال و هواش خوبه". دو دستم را گرفتم دو طرف لبه کارتن و با تمام قدرت کشیدم. "یکم پیش شماره کارت واریز مستقیم برای حرم امام علی، امام حسین و حضرت عباس رو دادن". بالاخره باز شد. کتاب کهکشان نیستی را با یک متن پُر از حال خوب، از توی کارتن درآوردم. "اونجا یدفعه یادت افتادم. برا همین بت زنگ زدم". زیر کتاب، یک جعبه شیرینی بود و یک بسته کوچک. بسته را باز کردم. "جواب تلفن ندادی خودم از طرفت برای حرم امام حسین پول واریز کردم". کنار مهر و تسبیح تربت، نوشته بود هنیئا لِزُوارِ الحسین... @Negahe_To
هدایت شده از سِدگراف
و این قشنگ‌ترین تعریف از دوست داشتن بود :)❤️ @sedgraph
‌ ‌ بعد از خواندنش، حبیبه جعفریان را که در جمع رفقایم، "حبیبه‌ی دل‌ها" صدایش می‌کنیم، خیلی بیشتر دوست دارم! واقعا اگر نوشتن نبود، چگونه می‌فهمیدیم قلب‌ها و رنج‌هایمان اینقدر آشنا و به هم نزدیک است؟ پ.ن. سنگین بودن نوشتار بعضی روایت‌ها ممکن است اذیت کننده باشد. با آرامش، دست اندازها را رد کنید و ادامه دهید! @Negahe_To
‌ ‌ یکدفعه تمام شدم. باورم نشد. تکیه دادم به دیوار و ذره‌بین انداختم روی وجودم. هیچ خبری از توان و انرژی نبود. یکباره نیست شده بود همه چیز. جسمم خالی کرده بود و روحم به زحمت خودش را دنبال این بدن می‌کشید. انگار که یکدفعه تمام خون بدنم را با سرنگ کشیده بودند بیرون. یک ربع از ساعت کلاس مانده بود. تازه قرار بود نیم ساعت هم اضافه‌تر بمانم که درس را تمام کنم. زمان دیگری برای جبران نداشتم. جلسه آخر بود. دوباره ساعت را نگاه کردم. بعید بود بتوانم دوام بیاورم. ‌ یاد این جمله افتادم که "بیا نجنگیده نبازیم". باید تلاشم را می‌کردم. رفتم سراغ باک ذخیره. نمی‌دانم دقیقا کجا بود و چرا تابحال ندیده بودمش. حس می‌کردم از شیره وجودم دارم خرج می‌کنم. بچه‌ها هم خسته بودند. بدون چاشنی خنده و شوخی نمی‌شد "انتگرال معین" را تمام کرد. به زحمت لبخند را روی لب‌هایم نگه داشتم. بدنم مدام آلارم هشدار می‌داد. صدای آلارم در هیاهوی صدای بچه‌ها گم می‌شد.‌ ادامه دادم. بالاخره تمام شد. نشستم روی صندلی. ‌ ‌ بهشان گفتم یک کاغذ بردارند و برایم نظرشان را بنویسند. درباره درس، کلاس و استاد. هر پیشنهاد و انتقادی که دلشان می‌خواهد. بدون اجباری برا نوشتن رد و نشانی از خودشان. غر زدند که استاد خیلی گشنه‌مونه. گفتم: اجباریه. نوشتند. بعد گفتم حیف که خیلی گرسنه و خسته‌این وگرنه میخواستم یه عکس یادگاری هم با هم بگیریم. صدای جیغ و دادشان کلاس را برداشت. نهههه ما خسته نیستیم. ما گشنه نیستیم. بعد هم برای نشان دادن اشتیاقشان شروع کردند به کف زدن. برگه‌ها را جمع کردم. لبخند زدم. عکس گرفتیم. یک قاب ماندگار از ۱۴۰۲/۱۰/۱۰. حالا نشسته‌ام روی مبل و دارم برگه‌ها را می‌خوانم. جسمم هنوز آلارم می‌دهد اما روحم راهش را جدا کرده و حالش خوب شده. یکی برایم نوشته: "ممنونم ازتون که با عشق به ریاضی، درس میدین و این انرژی مثبت و خوب رو در گردش بین همه میندازید." ذهنم تکرار می‌کند "انرژیِ در گردش". چه عبارت قشنگی. انرژی‌ای که لزوما از من شروع نمی‌شود، یا به من ختم نمی‌شود. من فقط یه حلقه‌ام در این زنجیره بی‌انتهای انرژی در عالم. باک ذخیره دارد دوباره پر می‌شود. آن یکی نوشته: "لطفا همیشه همینقدر پرانرژی و گرم و صمیمی بمونید با دانشجوها." جان گرفته‌ام. کسی در وجودم زمزمه می‌کند تا کِی و کجا، این انرژی، همچنان رزق تو خواهد بود؟ @Negahe_To
هدایت شده از یاسِ پشتِ پنجره 🌸
• از بی هنران شعله ادارک مجویید این طایفه را طره دستار بلندست تن چیست که با خاک برابر نتوان کرد؟ از کوتهی ماست که دیوار بلندست بله آقای صائب .. بله!