آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت160 محسن اومد کنارم نشست و گفت _حسنا! _جان دلم؟! _فردا قرار بود برم سوریه ام
#رمان_عشق_پاک
#پارت161
مامان و بابا و خاله و حسن اقا و فاطمه و شوهرش شب اومدن خونمون خیلی سعی کردم بی حال نشینم تا چیزی متوجه نشن!
یکم نشستن توی آشپزخونه بودم و میوه ها رو اماده میکردم محسن اومد توی آشپزخونه و گفت
_بیا برو بشین خانوم انقد زحمت نکش من خودم هستم!
لبخندی زدم و گفتم
_چشم اقا محسن:))
چشمکی زد و رفتم بیرون کنار فاطمه نشستم آروم اومد طرفم و گفت
_خب بگو ببینم چه خبره امشب هان؟!
_چه خبره؟!
_تو نمیدونی ؟!
_نه چیو
_باشه بابا خودتی
محسن از آشپزخونه اومد بیرون و میوه ها رو روی میز چید و نشست کنار بابا
بابا لبخندی زد و گفت
_خب اقا محسن خیره انشاالله گفتی مثل اینکه خبر داری برامون خبرت چیه؟!
محسن سرخ و سفید شد و یکم این پا و اون پا کرد و نگاهی به من کرد از سر و روش داشت عرق میچکید لبخندی بهش زدم و اروم گفتم بگو!
لبخندی زد و گفت
_چی بگم راسیتش تبریک میگم دارید بابا بزرگ میشید!
اینو گفت و خندید و سرشو انداخت پایین مامان و خاله از خوشحالی بلند شدن و اومدن طرفم و بغلم کردن فاطمه هم که اصلا روی پاهاش بند نبود زد به شونم و گفت
_حسنا چی میگه محسن؟! یعنی من دارم خاله میشم؟
خندیدم و گفتم
_شواهد اینو میگه
خندید و گفت
_واااای خدا بیا بغلم ببینمت
بابا و حسن اقا و همه تبریک گفتن خاله گفت
_کاش میگفتید دست خالی نمی اومدیم!
محسن گفت
_این چه حرفیه خیلی خوش اومدید
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت161 مامان و بابا و خاله و حسن اقا و فاطمه و شوهرش شب اومدن خونمون خیلی سعی کردم
#رمان_عشق_پاک
#پارت162
مامان اینا خونه رو تمیز کردن و رفتن محسن اومد کنارم نشست و گفت
_وای حسنا خدا میدونه چقدر خجالت کشیدم!
_خجالت چرا؟!
_نمیدونم انگار خجالت میکشیدم بگم!
_من فدای اون حیای تو بشم اقا محسن:))
_خدانکنه خانومم ما نوکر شماییم
خندیدم و گفتم
_نفرمایید شما تاج سری
...........
چهار ماهی از بارداریم میگذره و هر روز بیشتر اذیت میشم و محسن بیشتر از همیشه هوامو داره
توی اتاق دراز کشیده بودم که محسن اومد کنارم و گفت
_سلام خانومممم بیداری؟
لبخندی زدم و گفتم
_اره خوابم نبرد
نشستم محسن نشست روی تخت و گفت
_حسنا؛
_جان دلم؟!
همینجوری که سرش پایین بود نگاهی انداخت و گفت
_چرا خدا هر دفعه که میخوام یه چیزی بگم ته دلمو با کارای تو میلرزونه و دیگه نمیتونم اصلا حرفمو بزنم؟!
مبهم نگاهش کردم و گفتم
_یعنی چی؟!
_حسنا من باید برم ماموریت زنگ زدن گفتن ماموریت خیلیییی حساسی هستش و بهمون نیاز دارن به جان خودم نمیتونم نه بیارم جان محسن توام نه نیار و بزار من با خیال راحت برم!
اشک توی چشمام جمع شد و گفتم
_محسن تو این شرایط؟!
همینجوری که سرش پایین بود گفت
_میدونم به مولا میدونم اما حسنا اونا به ما نیاز دارن اگه ما نریم خدا میدونه چندتا زن مثل تو باردارن و تو اون وضعیت گیر کردن و به کمک ما نیاز دارن خدا رو خوش میاد؟!
#رمان_عشق_پاک
#پارت163
بغض سرار وجودم را گرفته بودم اما باید قوی باشم چون این طوری اون هم بهتر می تونه به کارش برسه ، با بغض اما محکم گفتم
_ قبول
اول شوکه شده بود اما کم کم متوجه شد و یک هو غرق در آغوش امن مردی شدم که حال و هوایش زمینی نبود
_نوکرتم به مولا
لبخندی زدم و به زور تمام توانم را عزم کردم که کلماتی را که از جوابش واهمه داشتم را به زبان بیاورم
_کی ؟
_بعد نماز صبح
پس زمانی نمانده بود باید ساک کسی را آماده می کردم که معلوم نبود آیا برگشتی در کار است؟ آیا دیگر معجزهای می شود که نیمه ی وجودم را ببینم یا نه آخرین بار است ؟
و ذهنم پر از آیا های دیگر که نمی دانم جوابش چه خواهد شد ...
و من می سپارمت به خدا و فدای بانوی دمشق که تمام زندگی ام و حتی فرزندم فدای او...
..........
توی اتاق داشت ساک اش رو جمع و جور می کرد .
اشک هام بی مهابا از صورتم سبقت گرفته بودن
رفتم و آبی به صورتم زدم و برگشتم
دوست نداشتم اگر این آخرین دیدارمان هست هم با غم باشد
و لحظه ای با شادی و به دور از هر اتفاقی که در راه است بگذرانیم
رفتم و با قیافه ای که خیلی سعی داشتم شاد باشد دوربین را به دست گرفتم و سمتش رفتم
_خوب اقاا محسن حرفی حدیثی هست برای فرزندتون بفرمایید
#رمان_عشق_پاک
#پارت164
قهقهه ای سر داد که دلم زیر و رو شد
_انشاالله که زیر سایه امام زمان باشه
_خب خب اسم ها اقاا محسن اگه دختر بود من اسمش رو میزارما
_نه نه نداشتیم حسنا خانم ها دختر بود باید من بگم
_اصلا حرفشم نزن
_من که زینب بابا صداش می کنم
_من که یسنا صداش می کنم
محسن گفت :_بیا و دست از کل کل بردار فردا روز فیلم ها رو ببینه حسنا خانم برامون بد میشه هاا
_اونطوری من میگم اگه پسر بود باید حسین باشه
_و اما می خوام دختر بود خانم مثل اسمش باشه
_چشم فرمانده دیگه
محسن با لبخند به دوربین نگاه کرد و گفت:_زینبم همیشه حواسم بهتون هست فکر نکنید نیستم ها...
چشم هام که تار شده بود قطع کردم و جو رو عوض کردم
.............
چه زود گذشت ثانیه ها و دقیقه ها هم دست به دست هم داده بودند برای جدایی و شروع دلتنگی هایم...
ساعت سه و نیم و نیم ساعت دیگه عزم رفتن می کرد در پی سفری که برگشتی مجهول دارد ......
خدایا هر چی تو بخوای....
_محسن بیا تو این لباس می خوام ازت عکس داشته باشم...
_خب پس وایسا این کلاه رم بزارم
کلاه خاکی رنگی که دورش تویِ صورتش می افتاد رو روی سرش گذاشت..
_ چه ژستی هم گرفتی....!!!
خنده ای کرد
_بگیر
بعد از چند تا عکس دوربین رو روی اُپن گذاشتم.
_محسن من چشم انتظارت می مونم مراقب خودت باش
دستشو روی چشمش گذاشت و گفت
_برو روی چشم حسنا خانم ، دعا برای ما یادت نره فقط
ساکش رو از روی زمین برداشت و به سمت در رفت... چادر رنگی ام رو سرم کردم و سینی به دست همراه اش رفتم .
_خوب حسنا جان دیگه سفارش نکنم عزیزم گریه ممنوع ، تنها هم نباش برو پیش مامان اینا
به روی هم گذاشتن پلک ها بسنده کردم چون توانایی جمله ساختن با کلماتی که دیگر از لغت نامه ام پر کشیدن را نداشتم
محکم سرم را بوسید و راهی شد ....
آبی را که در ظرف سفالی با گل یاس داشتم را ریختم و تا ناپدید شدن کاملش از مقابل چشمانم ، بر زمین افتاد و هزاران تیکه شد.....
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می رود .
#رمان_عشق_پاک
#پارت165
رفتم آماده شدم برای رفتن به خونه مامان اینا
که یک هو گوشیم به صدا در اومد برداشتم اما صدایی نمی اومد
و بوق اشغال طنین انداز شد که نشون از قطع کردنش میداد
وا یعنی کی می تونست باشه ؟ خدا شفا بده چرا حرف نمیزد
صدای آیفون که بلند شد دیگه دست از فکر و خیال پردازی که کی ممکنه بوده باشه برداشتم و راهی شدم و در رو باز کردم
بابام بود رفتم جلو و سلام کردم و بابا
با خوش رویی جوابم رو داد
توی ماشین بعد از احوال پرسی
بابا پرسید _حسنا باباجان چیزی نمی خوای برات بگیرم بستنی چیزی ....
با آوردن اسم بستنی یاد آخرین باری که با محسن رفته بودیم بیرون افتادم
(فلش بک به یک هفته پیش )
هوا سرد بود
و توی پارک در حال قدم زدن بودیم که ی بچه ی بامزه ای با بستنی وارد پارک شد
با دیدنش هوس کردم
_محسن ، محسن
یک هو برگشت سمتم
_جانم عزیزم چیزی شده ؟
_نه محسن اون رو نگاه کن
_کدوم ؟
_همون دیگه دختر بچه که روی تاب نشسته
_خب!
_خب داره محسن ؟
_نگو که توی این هوا می خوای برات بگیرم
_اهوم مگه غیر از اینه هوس کردم خب!
دستم رو نوازش گونه گرفت و گفت
_ نه عزیزم برات خوب نیست گلم سرما می خوری
با قهر سرم رو برگردوندم و گفتم
_من اصلا از اینجا تکون نمی خورم تا نگیری اقا محسن!
اخمی بین ابرو هاش افتاد یعنی چی
_حسنا چرا اینجوری میکنی بچه شدی ؟!
نمی دونم چرا با این حرفش بغضی گلوم رو فشرد
با دیدن حالتم پوف کلافه ای کشید و گفت
_ خیلی خوب قهر نکن خانومم بریم به شرطی که خونه بخوری نه توی این هوای سرد باشه عزیزم؟
ذوق زده پریدم و گونش رو بوسیدم که حینی کشید و گفت
_حسنااااا یکی می بینتمون توی پارک زشته
زدم زیر خنده و خوشحال از اینکه به هدفم رسیدم دستشو محکم گرفتم.....
#رمان_عشق_پاک
#پارت166
با صدای بابا از فکر بیرون آمدم
-حسناااا بابا کجایی دوساعته دارم صدات میکنم
- رسیدیم خونه پیاده شو که مامانت منتظرته
- از ماشین پیاده شدم در و برام باز کردن
-وارد خونه شدم با دیدن مامان که با لبخند داره منو نگا میکنه بهش سلام دادم
-سلام مامان جونم خوبی ،سلام دختر قشنگم خوش آمدی
- مرسی مامان جونم فاطمه خوبه علی داداش کجاست دلم براش تنگ شده بود
- رفته مدرسه الاناست که تعطیل بشه بیاد خونه
- من برم بالا لباسامو عوض کنم میام پیشتون
- رفتم بالا تو اتاق لباسای بیرونمو با لباسای خونگی عوض کردم به فکر محسن بودم که الان کجاست چند روزه زنگ نزده بهم
- رفتم پایین مامانو صدا زدم ماماننننن کجایی
- تو اشپز خونه ام دارم ناهار درست میکنم
- خوب دخترم واسه بچه اسم انتخاب کردین ؟...
-نه مامان قرار شود اگه دختر بود اسمشو بزاریم زینب اگه پسر بود اسمشو بزاریم حسین...
#رمان_عشق_پاک
#پارت167
- از فاطمه چهخبر ؟...، اونم با نامزدش رفتن بیرون بگردن ، امیر علی رو واسه شام دعوت کردم بیاد
- صدای باز شدن در اومد علی با ذوق به سمتم دوید
و گفت: سلام آبجی حسناااا ، سلام عزیز دلم خسته نباشی
-علی روبه مامان کرد سلام مامان جونم خسته نباشی ناهار چی داریم
- سلام پسرگلم خسته نباشید ناهار قیمه داریم
_ آخ جوووون قیمه با سیب زمینی سرخ کرده ...
مامان خندید و گفت
از دست تو برو فعلا دست و صورتت رو یه اب بزن علی اقا....
- علی با ذوق رفت بالا و گفت
چشم مامان جونم،
راستی مامان یعنی آبجی حسنا قرار پیشمون بمونه؟
_ بلههههه قرارِ یه هفته پیشمون بمونه ....
- از اشپز خونه اومدم بیرون
خنده ای کردم اما از نبودن و دوری محسن نای خنده واقعی روی لب اوردن نداشتم...
رفتم و لپ علی رو کشیدم و گفتم
_حالا واقعاً از اینکه من قرارِ کنارت باشم خوشحالی یا اینکه هی اذیتم کنی هااا راستشو بگو :))
بلند خندید و گفت
_ اه تو دوباره فهمیدی من چه نقشه ای تو ذهنم ریخته بودم برات...
زدم تو شونش و گفتم
_بچه پرو بزار محسن بیاد درستت میکنم
دستاشو به نشونه تسلیم بالا اورد و گفت
_باشه باشه ببخشید اصلا ما کی باشیم شما رو اذیت کنیم شما چشم مایی
مامان از پایین گفت
_علی بسه دیگه برو دستاتو بشور بیا انقدرم بچمو اذیتش نکن...
علی شونه ای بالا انداخت و رفت سمت سرویس..
نگاهی به مامان کردم و گفتم
_ مامان من میرم یکم استراحت کنم
مامان لبخند گرمی بهم زد و گفت
_اره مادر برو یکم استراحت کن واسه خودت و بچه خوب نیست انقدر غصه بخوریا محسن مگه کجا رفته دفعه اولشم نیست که برو عزیزم حداقل به اون طفل معصوم رحم کن ...
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم
_چشم مامان غصه نمیخورم که خیالتون راحت
رفتم سمت اتاقی که توش کلی خاطره داشتم
- رو تختم دراز کشیدم گوشیمو روشن کردم به محسن پیام دادم
-سلام عزیزم کی بر میگردی ؟ بالای اسمش زده بود آخرین بازدید یه هفته پیش ...
پوفی کشیدم و با دلی غصه دار از اینکه یه هفته ای خبری از جگر گوشه ام نداشتم داشت گلومو خفه میکرد با زور بغض چشمامو بستم....
#رمان_عشق_پاک
#پارت168
- چشمامو باز کردم چشمم به ساعت گوشیم افتاد ساعت نزدیکای اذان بود
بهسختی از رو تخت بلند شدم رفتم پایین وضو گرفتم و رفتم سجادمو پهن کردم تا یکم با خدا حرف بزم بلکه دل اشوب و بی قرارم کمی آروم بگیره...
صفحه اول قران رو رو به سقف اتاقم کردم و گفتم خداجونم حالا که خودم از محسنم خبری ندارم و دستم کوتاه تر از این حرفاس که بخوام خبری ازش پیدا کنم خدایا خودت یه خبری از محسنم بده خیلی بی قرارشم...
با تک تک بی قراری هایی که از دوری محسن داشتم بچم هم با من همراهی میکرد و انگار که اونم آروم و قرار نداشت...
اخه محسن همه وجود منه جونم به جونش بنده قلبم به قلبش بنده بدون محسنم نمیتونم زندگی کنم خدایا زندگیمو ازم نگیر خدایا این حجم دلشوره و بی قراری رو ازم بگیر اما فقط محسنمو بهم برگردون....
چشمامو بستم و آروم مزه شور روی لب هامو پاک کردم و قرآن رو باز کردم...
- صفحه قران که باز شد با دیدن آیه بدنم لرزید با خوندن این آیه توی حجمی از سیل اشک هایم غرق شدم ..
تپش قلبم بالا رفت و حس کردم دنیا رو سرم خراب شد اتاقم دور سرم میچرخید و بدنم یخ کرد...
-(و لا تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء و لکن لاتشعرون(169 آلعمران) و گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شده اند ، مردگانی هستند، بلکه آنان زنده و در بارگاه پروردگارشان بهره مندند. شهید همواره زنده است و مرگ او در واقع انتقال از حیات جاری در سطح طبیعت به حیات پشت پرده آن می باشد
بعد از قرآن خوندن در اتاق باز شد
مامان اومد سمتم
گفت : چیشده قربونت برم الهی چرا اینجوری میکنی با خودت
مامان رو که دیدم پریدم توی آغوشش و بلند بلند هق هق کردم
مامان هم کنارم نشست و اونم با من اشک ریخت هر کاری کرد آروم نگرفتم انقدر گریه کردم تا یک آن جلوی چشمام سیاه شد...
#رمان_عشق_پاک
#پارت169
_چشامو که باز کردم با اولین چیزی که رو به رو شدم سفیدی سقف بود 👁 همه جا رو خوب نگاه کردم چشم چرخوندم با قران خوندن کسی شوکه شدم
_محسنو دیدم کنار تخت نشسته و برام قران میخونه با دیدن من سر صحبتو باز کرد .... قربون صدقه ام می رفت
_سلامممم خانومم خوبی قشنگم حالت خوبه خانوم خونم دختر قشنگ بابا چه طوره .؟ اذیتت که نمیکنه
دستمو که تکون دادم با سوزش دستم تصویر محسن از جلو روم محو شد چشام تر شد که چهقدر دلم برای محبتش مهربونیاش خانومم گفتناش تنگ شده
- با باز شدن در فکر کردم محسنمه با دیدن مامان که با روی خوشی به سمتم میاد .
-سلام یکی یه دونه مامان خوبی دخترم ؟
- بهترم مامان جان . منو چرا اوردین بیمارستان
_ نزدیک زایمانت نگران شدم تو خواب از درد هزیون میگفتی
_مامان محسنم زنگ نزد ؟ گوشیم گوشیم کجاست بده یه زنگ به محسنم بزنم
-خیلی خوب آروم باش تو دراز بکش الان گوشیتم میرم میارم
_با رفتن مامان تو دلم آشوبی برپا شد نکنه برا محسنم اتفاقی افتاده باشه نکنه خدا ازم گرفتتش واییییییییییی نه من بدون محسنم میمیرم
_ اولین چیزی که به ذهنم رسید پیام دادن به محسنم بود
_سلام آقای خونم کجایی چرا نمیای قرار بود آخر این هفته بچمون به دنیا بیاد باهم ببریم خونه مراقبش باشیم
_ محسنم:آخرین بازدید ۳ هفته پیش ساعت ۱۲:۰۰
_با دیدن آخرین بازدید چشمام تر شد
تو ی این روزا دلتنگی چه سخته برای منی که سالها با مرد زندگیم زندگی کردم
#رمان_عشق_پاک
#پارت170
_ داشتم با خدا رازو نیاز میکردم درد دلم شروع شد قران از دست افتاد مامان که کنار تخت نشسته بود فهمیده بود وقت زایمان رفت پرستار صدا بزنه
-پرستاررررر پرستار بچم بچم داره از درد به خودش میپیچه تروخدا بیاید بچم داره میمره
_پرستار با چند تا از دکترای سفید پوش آمدن بالای سرم دکتر گفت وقت زایمانشه انتقالش بدین اتاق عمل دردم هی میگرفت هی ول میکرد
_ همزمان با برگشتن محسنم قرار بود فردا زایمان کنم خدایا خودت کمکم کن بچه ام صحیح و سالم به دنیا بیاد
_ باتزریق آمپول بیهوشی همه جا تیره و تار شد
دیگه چیزی ندیدم
- با صدای بچه از خواب بیدار شدم به صورتش که نگاه کردم یاد محسنم افتادم قیافش کپی محسنم بود
- مامانم با چشمای گریون بالا سرم وایستاده بود
-مامان چرا گریه میکنی گریه شوقه ؟
_آره دخترم گریه شوقه
-چشامو بستم بعد ۹ نه ماه یکم استراحت لازم داشتم
بیمارستان بقیه الله ساعت ۱۷:۳۰ دقیقه بعد ظهر ....
- توی خواب یه مردی شبیه محسنم بود صداش زدم اما برنگشت
دیدم همون رفیق شهیدی که بعد عقدم رفتیم سر مزارش گفتم شما اینجا چیکار میکنین ؟
-از محسن خبر دارین ؟ میدونین کجاست جواب پیامای منو نمیده
خیلی دلم میخواست بدونم الان چیکار میکنه .؟
-رفیق شهید محسنم برگشت و گفت : آقا محسن جاش خوبه یه چند ماه دیگه مهمون ما میشه .. شما نگرانش نباش
-همین که میخواستم حرفی بزنم از خواب بیدار شدم حرف اون شهید ترسی به دلم انداخت واییییییییییی نکنه محسنم شهید شده
- پرستار با بچه آمد ، گفت ,:مامان خوشگله نمیخوای به بچتون شیر بدی
-پرستار بچه رو داد بغلم بچه رو شیر بدم ....
-بچه که خوابید دادم دست پرستار بزار رو تختش
-به آسمون ابی و پر از پرستو که در حال کوچ کردن بودن🕊 رو نگاهم رو جلب کرد از روی تخت به آرومی بلند شدم کنار پنجره رفتم هوا هوای سرد زمستونی بود برگ همهی درختان ریخته بود
-غروب آفتابی که به دلم نوای میداد نوای دلتنگی ، گفتم دل تنگی دلم برای محسنم مرد زندگیم تنگ شده بود.
- بهسمت تخت رفتم و دراز کشیدم چشمام از دلتنگ بودن خسته شده بود
چشمامو بستم .، خوابیدم
-صبح ساعتای ۹ ونیم بود دکتر مرخصم کرد برم خونه ..
-مامان هر چی اصرار کرد گفتم نه مادر من میرم خونه خودم خاله هم بهم کمک میکنه ...
-باشه پس من میرم فردا صبح که بابات میره سرکار سرراه منم میاره اینجا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضرورت حفظ حجاب
#حتمامشاهده_کنیدخالی_ازلطف_نیست
﹝توضیحنمازشب﹞
↲🌱نمازشب۱۱رڪعتاست:
𝟏.چهارتانمازدورڪعتی؛بهنیتنافلهشب
-مانندنمازصبح!
𝟐.دورڪعتنمازبهنیتشفع
-رڪعتاول:سورهحمد،توحیدوناس
-رڪعتدوم:سورهحمد،توحیدوفلق
𝟑.یڪرڪعتنمازبهنیتوتر
-حمد،توحید«۳بار»،فلقوناس
↲🌱ودرقنوتنمازوترمیخوانید:
-۷۰مرتبه،«استغفراللهربیواتوبالیه»
-استغفاربرای۴۰مومن«اللهماغفر...ناممومن»
-۳۰۰مرتبه،«الهیالعفو»
-۷مرتبه،«اللهمهذامقامالعائذبڪمنالنار»
↲🌱وسپسبگویید:
«رَبّاغْفِرْليوَارْحَمْنيوَتُبْعَلَيَّاِنَّكَاَنْتَالتّوابُ
اَلْغَفُورُالرّحيم»
↲🌱تسبیحاتحضرتزهراسلاماللهعلیها؛
﹝نڪته✍🏻﹞
-اگروقتڪمباشدمیتوانیدتنهاشفعووتررابخوانید
واگرڪمتروقتداشتهباشیدتنهاوتررابخوانید.
-ازنیمهشبشرعیبهبعدمیتوانیدبخوانید.
-چوننمازمستحباستمیتوانیدنشستهبخوانید.
-ازاذڪارقنوتنمازوترمیتوانیدبهدلخواهکموزیاد
ڪنید!
#نماز_شب
التماس دعا 🙏🏻🌼
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
#روزسی_چهارم
#چله_رایگان_شکرگزاری
۱) امروز تمام کارهای خوبم را هدیه میکنم به امام حسن عسکری (ع)...
۲) فهرست ده تا از نعمتهای که دارم را مینویسم و دلیل شکرگزاری از آن را عنوان میکنم..
خدایا از تو سپاسگزارم بابت لباس ها و کفشهایی که دارم ، آبرویم حفظ و ظاهرم زیبا میشود...
۳) هر جمله را با صدای بلند میخوانم و سه بار ،با حس عالی میگویم.... سپاسگزارم...الحمدلله
۴) امروز بابت سلامتی بدنم، پنج مورد
از آنها را نوشته و سپاسگزاری میکنم..
خدایا بابت کلیه هایم از تو ممنونم....
که سالم و قوی کار میکنن و سموم بدنم را دفع میکنن، بدون آنها باید دیالیز میشدم
میتونیم ، درباره دستها .پاها،گوشها انگشتان، دهان ، پوست .چشم ها. زبان .بینی و....شکرگزاری کنیم..
میتونیم درباره اندام های داخلی بدن مثل قلب ،کبد، معده, روده،مثانه, ریه ها، استخوانها ،رگها ،اعصاب و.....
شکر گزاری کنیم..
۵) امروز به دنبال سر نخ هایی جادویی میگردم...
هر موردی را که مشاهده کردم ،ذهنم ،سراغ نعمتی میرود که دارم ،وبابت آن سپاسگزاری میکنم..
اگه آدم مریض یا معلولی دیدم.. سریع میگویم خدایا بابت سلامتی ام سپاسگزارم
اگر از جلوی بانک رد شدم....
خدایا به خاطر داشتن پول سپاسگزارم
اگه آدم فقیر و گرسنه ای دیدم..
خدایا بابت داشتن سرپناه و غذا سپاسگزارم
اگر فرد چاق یا لاغری دیدم ...
خدایا بابت وزن ایده آلم سپاسگزارم...
امروز پنج مورد از سرنخ های جادویی را نوشته و سپاسگزاری میکنم.
۶) همه ما در طول زندگی ، خطا و اشتباهاتی مرتکب شدیم..
اگر نتوانیم از این اشتباهات درس بگیریم،
رنج و دردی که بابت اون خطا میکشیم ، بیهوده خواهد بود.....
امروز میخواهیم از خطاهایمان درس بگیریم تا دوباره آنها را تکرار نکنیم..
به یکی از اشتباهات زندگی خود فکر میکنیم ، چیزی که یاد آوریش ما را ناراحت میکند...
مسوولیت انجام آن را میپذیریم و دنبال مقصر نمیگردیم..
ده نکته و درس و پیامد مثبت را که
از آن اشتباه به دست آوردیم را مینویسم..
و بابت آن سپاسگزاری میکنم...
مثال:
چت کردن ، زیاد صحبت کردن و ارتباط صمیمی با نامحرم
از اینکه فهمیدم که در مقابل هوی نفسم خیلی ضعیف هستم ،خدایا از تو ممنونم..
من متوجه شدم که رابطه با همسرم ، را اصلاح نکردم که به این راه کشیده شدم . بابت این آگاهی ممنونم
من فهمیدم انسان سالمی هستم که نیاز به عشق ،و توجه دارم ...
اما باید از راه صحیح و پاک آن را ارضاء کنم( از طریق ازدواج و همسر)
خدایا از اینکه در این راه یاری ام ،میدهی متشکرم..
وقتی فکر میکنم میبینم که در گذشته کسی را که این خطا را انجام داده بود سرزنش کردم ، حالا فهمیدم که به خودم مغرور شدم ، از تو عذر میخواهم..
و از اینکه هدایتم کردی سپاسگزارم ...
من میدانم ادامه این ارتباط به خطای بزرگتری مثل خیانت منجر خواهد شد ،در نتیجه همسر ،فرزندان،آبرو ،آرامش و ...
از دست خواهم داد..
من برای حفظ داشته هایم از این رابطه خارج میشوم..
و حال بدم را از راه مشاوره و درمان علت این گناه ، خوب خواهم کرد..
از این که مرا راهنمایی و هدایت کردی ،خدای مهربانم از تو ممنونم...
بابت این خطا به درگاه تو آمدم ، مرا بپذیر و توبه ام را قبول کن..
از اینکه مرا میپذیری و در آغوش پر مهر خود جای میدهی ،بسیارخوشحالم...
و از تو ممنونم
.....
۷) شب قبل از خواب برای بهترین اتفاقات امروزم ، سپاسگزاری میکنم...
میشه این تمرین با مناجات یا اسماء الحسنی ، همراه باشه...
۸) امروز بعد یکی از نمازهایم، یا هر تایم دیگه ای، به سجده رفته و شکر الهی را به جا می آورم..
چهار بار صبح و شب میگویم....
الحمدلله رب العالمین
۹) امروز به زیارت امام حسین (ع) میرویم..
رو به قبله ،دست به سینه، سه مرتبه میگوییم...
صلی الله علیک یا ابا عبدالله (ع)
۱۰) امروز نامه ای به امام زمان ع مینویسم ..
و سه تا از اتفاقات خوب زندگیم رو نوشته و از امام تشکر میکنم ،که واسطه رسیدن این نعمات به من بودن...
و بعد از اون یکی از مشکلات و حاجاتم رو هم میگم و ازشون کمک میخوام که اون رو رفع کنن....
۱۱) از مرحوم فیض کاشانی آمده است که: اگر کسی هر روز، در ساعت اول هر روز، ۳۰۸ مرتبه ذکر “یا رزاق” را بگوید روزی اش زیاد میشود.
برای جریان نعمات و حال خوبتون به دیگران،
این فایل رو برای چند نفر دیگه از آشنایان تون ارسال کنین و اونها رو به چله دعوت کنین...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم🥺
یا امام رضا ...
بوی یلدا را میشنوی؟
انتهای خیابان آذر…
باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان..
قراری طولانی به بلندای یک شب..
شب عشق بازی برگ و برف…
پاییز چمدان به دست ایستاده!
عزم رفتن دارد…
آسمان بغض کرده و میبارد.
خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست…
کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز…
و… تمام میشود
پاییز، ای بیاد آور روزهای عاشقی،
رفتنت به خیر…
سفرت بی خطر
یلداتون مبارک🙂
#یلدا