گران قيمت ترين تختخواب جهان کدام است؟
بستر بيماری …!!!!!!
شما مي توانيد کسی را استخدام کنيد که به جای شما اتومبيلتان را براند، يا برای شما پول در بياورد.
اما نمی توانيد کسی را استخدام کنيد تا رنج بيماری را به جای شما تحمل کند.
ماديات را می توان به دست آورد. اما يک چيز هست که اگر از دست برود ديگر نمی توان آن را بدست آورد و آن سلامتی است.
#استيو_جابز
#حرف_حساب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ ما برای این اسم هرکاری میکنیم🖤
#یازهرا_س
پيامبر اکرم صلى الله عليه وآله:
اَحَبُّ الْاَعْمالِ اِلَى الله الصَّلاةُ لِوَقْتِها، ثُمَّ بِرُّ الْوالِدَيْنِ، ثُمَّ الْجَهادُ فى سَبيلِ الله.(1)
دوست داشتنى ترين كارها نزد خداوند نماز اول وقت، سپس نيكى به پدر و مادر و سپس جهاد در راه خداست
﹝توضیحنمازشب﹞
↲🌱نمازشب۱۱رڪعتاست:
𝟏.چهارتانمازدورڪعتی؛بهنیتنافلهشب
-مانندنمازصبح!
𝟐.دورڪعتنمازبهنیتشفع
-رڪعتاول:سورهحمد،توحیدوناس
-رڪعتدوم:سورهحمد،توحیدوفلق
𝟑.یڪرڪعتنمازبهنیتوتر
-حمد،توحید«۳بار»،فلقوناس
↲🌱ودرقنوتنمازوترمیخوانید:
-۷۰مرتبه،«استغفراللهربیواتوبالیه»
-استغفاربرای۴۰مومن«اللهماغفر...ناممومن»
-۳۰۰مرتبه،«الهیالعفو»
-۷مرتبه،«اللهمهذامقامالعائذبڪمنالنار»
↲🌱وسپسبگویید:
«رَبّاغْفِرْليوَارْحَمْنيوَتُبْعَلَيَّاِنَّكَاَنْتَالتّوابُ
اَلْغَفُورُالرّحيم»
↲🌱تسبیحاتحضرتزهراسلاماللهعلیها؛
﹝نڪته✍🏻﹞
-اگروقتڪمباشدمیتوانیدتنهاشفعووتررابخوانید
واگرڪمتروقتداشتهباشیدتنهاوتررابخوانید.
-ازنیمهشبشرعیبهبعدمیتوانیدبخوانید.
-چوننمازمستحباستمیتوانیدنشستهبخوانید.
-ازاذڪارقنوتنمازوترمیتوانیدبهدلخواهکموزیاد
ڪنید!
#نماز_شب
التماس دعا 🙏🏻🌼
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
#روز_چهارم
#چله_شکرگزاری
#چله_ثروت
۱) امروز تمام کارهای خوبم را هدیه میکنم به امام سجاد( ع) و امام باقر (ع) و امام صادق (ع)
۲) فهرست ده تا از نعمتهای که دارم را مینویسم و دلیل شکرگزاری از آن را عنوان میکنم...
خدایا از تو ممنونم بخاطر چشمانم..
که با اونها میتونم ،زیباییهای عالم را ببینم...
۳) هرجمله را با صدای بلند میخوانم و سه بار ،با حس عالی میگویم.... سپاسگزارم...الحمدلله
۴) امروز یک آدم سمی و منفی رو که میشناسم، را از زندگیم حذف میکنم.
(اگر او از فامیل هست، روابطم را با او خیلی کم میکنم.
اگر از فامیل نیست، روابطم را قطع میکنم)...
آدم منفی کسی ست که ،ناامید، افسرده ،منفی باف ،حسود ،اهل غیبت ،سخن چینی و...است
۵) امروز پنج مورد از آرزوها و خواسته هایمه را با جزئیات یادداشت میکنم..
سپس طوری که انگار آن را بدست آورده ام
میگویم...خدایا سپاسگزارم...
۶)نماز بهترین تشکر از نعمت های خداست...
امروز یکی از ۵ تا نمازهایم را اول وقت میخوانم...
فعلا یکی....
۷) این تمربن برای جذب ثروت هست...
امام صادق (ع) فرمودند: کسی که صد بار «لا اله الا الله الملک الحق المبین» را بگوید، خدای عزیز او را از فقر پناه دهد..
برای جریان نعمات و حال خوبتون به زندگی .....
این فایل رو برای چند نفر دیگه از آشنایان تون ارسال کنین و اونها رو به چله دعوت کنین..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی قبل از شهادت «علیرضا جیلان» فرمانده غیور تیپ زینبیون در عملیات فتح بوکمال
به مناسبت ایام سالروز شهادت شهید مدافع حرم مهندس علیرضا جیلان
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت120 _ناهار آماده است بلند شو بریم غذا بخوریم _باشه الان میام _پس من میرم کمک
#رمان_عشق_پاک
#پارت121
_چشم!:)
حالا ادابش چیه؟
_خب چشماتو ببند تا بگم
محسن چشماشو بست و درو نصفه باز کردم و گفتم
_تا نگفتم چشمتو باز نکنیا؛!
_باشه استاد!
_آفرین پسرم
درو باز کردم و دست محسنو گرفتم و آوردمش وسط پذیرایی و گفتم
_خب حالا باز کن
محسن چشماشو باز کرد و با ذوق همه جا رو نگاه کرد و گفت.
_وااای حسنا چقدر اینجا قشنگ شدههه!
_جدی؟ :)
_اره خیلییی
رفت و توی اتاقا رو دید مخصوصا از اتاقی که مخصوص مطالعه بود بیشتر خوشش اومد
گفتم
_خب اقا محسنه ذوق کردن بسه بیا که برات کار دارم!
خندید و گفت
_هعییی هنوزم میخوای از کارگر بنده خدا کار بکشی؟!
_اووو کارگر بنده خدا تازه اولشه اینا که چیزی نیست
_چشم درخدمتم چیکار کنم؟!
_تلویزیونو وصلش کن!
_چشمم!
محسن مشغول درست کردن تلویزیون شد و منم کمکش کردم بالاخره نصبش کرد و درست شد!
نگاهی به محسن کردم و گفتم
_نه بابا دمت گرم اقا محسن!
نگاهم کرد و عرق روی پیشونیشو پاک کرد و گفت
_قربان حسنا خانوم!
_خدانکنه! :))
#رمان_عشق_پاک
#پارت122
محسن نگاهی به تابلوی وانیکاد کرد و گفت
_خب اینجا که تابلو گذاشتید پس من تابلویی که گفتمو کجا بزارم؟!
_کدوم تابلو؟
_عههه یادت رفته؟ چه عجب!
_عه خب کدوم تابلو رو میگی!
_هیچی اگه یادت نیست که ولش کن تو کَفش بمون!
_محسن خیلیییی بدی!
_خواهش میکنم!
_حیف خونم وسیله هاش نوعه واگرنه آبو روت خالی میکردم!
_خب پس خداروشکر نظرت چیه هیچوقت دست به وسیله ها خونه نزنیم همینجوری نو بمونن تا منم امنیت جانی داشته باشم؟
_اصلاااا از این نظرم که شده همشو دست میگیرم فردای عروسی اقا محسن!
_فرشا خراب میشنا!
_حیاط مگه نداره این خونه؟!
_اوممم هوا خیلی گرمه نه؟!
_نه اصلا هم گرم نیست خیلی هم خوبه!
محسن خندید و گفت
_خدایا خودمو میسپارم دست خودت؛!
رفتم جلو و گفتم
_آفرین دعا کن شاید دعات گیرا بشه
خندید و گفت
_چشم
صدا زنگ آیفون اومد محسن رفت و درو باز کرد پرسیدم
_کی بود؟!
_بابا اینا بودن
در پذیرایی رو باز کرد مامان و بابا و فاطمه و علی و حسن اقا و خاله اومدن داخل و حسن آقا و بابا دست و روبوسی کردن و تبریک گفتن علی هم اومد از راه با ذوق گفت
_وااای آبجی حسنا اینجا خونه شماس؟
_بلههه داداش!
_خیلییی قشنگه میشه من هر روز بیام خونتون!؟
_چرا نشه عزیز دلم؟!
با خوشحالی رفت و همه جا رو نگاه میکرد
#رمان_عشق_پاک
#پارت123
مامان گفت
_عه محسن خاله تلویزیون رو وصل کردی؟!...
_بله خاله جان دیگه وصلش کردم
_زحمت کشیدی عزیزم
_نه بابا چه زحمتی زحمت ها رو شما و مامان کشیدید دستتونم درد نکنه انشاالله بتونیم براتون جبران کنیم! :))
_خواهش میکنم عزیز خاله مبارکتون باشه الهی
_سلامت باشید
یهو یادم اومد خانوم جون نیست!به مامان گفتم
_راستی پس خانوم جون رفت؟!
_اره دایی اومد بردش گفت خسته شده میخواد بره استراحت کنه!
_عههه باهاش خداحافظی نکردیم بعد زنگش بزنم ازش تشکر کنم!
مامان داشت به خاله ماجرای خواستگاری فاطمه رو تعریف میکرد از فاطمه پرسیدم
_راستی چیشد کی میرید آزمایش؟
_مامانش زنگ زد گفتن فردا بریم دیگه!
_به سلامتی آبجی خانومم هم عروس داره میشه ها :))
_فعلا که قراره شما لباس عروس بپوشی و عروس بشی!
_شما هم میپوشی اندکی صبر سحر نزدیک است فاطمه خانوم!
خندید و گفت
_بلههههه
یکم نشستیم و به اصرار خاله نزاشت که مامان اینا برن خونه و شام موندیم!
کمک خاله شامو پختیم و رفتیم تا یکم استراحت کنیم!
#رمان_عشق_پاک
#پارت124
بعد از شام رفتیم خونه و قرار شد فاطمه صبح با مامان برن آزمایش و منم دو روز تا عروسیم مونده!
صبح با صدای فاطمه که صدام زد چشمامو باز کردم و گفتم
_بله؟
_واااای حسنا من چی بپوشم؟!
_اینهمه منو صدا زدی که ازم بپرسی چی بپوشم؟!
_خب همه روسریام تکراری شدن!
_خب من الان چیکارت کنم؟
_روسریا تورو بپوشم؟!
_الان بگم نه نمیپوشی؟!
_نچ میپوشم فقط خواستم اطلاع بدم تازه انتخابشم کردم روسری یاسیتو برداشتم اتو هم کردم!
_نمیخوای احتمالا مانتو و کفش و کیفمم برداری؟
_نه دیگه لازم شد حتما برمیدارم بخواب!
انقدر خوابم میاد که حوصله بحث کردن باهاشو ندارم پتو رو کشیدم روی سرم و خوابیدم که ایندفعه با صدای علی چشمامو باز کردم
_بلههههه؟!
_آبجی حسنا من گشنمه!
_چیکارت کنم آبجی:(
_یه چیزی بده من بخورم!
از تختم بلند شدم و رفتم پایین انگار امروز خواب به من نیومده رفتم و صبحانشو اماده کردم و رفتم تا دوباره بخوابم قووول میدم ایندفعه با هیچ صدایی پا نشم
خوابیدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد اعتنایی نکردم که قطع شد(خداروشکر)
دوباره صداش بلند شد و توجه نکردم ولی باز زنگ خورد گوشیو برداشتم که دیدم اوه محسنه!
سریع نشستم و صدامو صاف کردم و گوشیو وصل کردم و گفتم
_به به سلاااام اقا محسن!
_سلااام خانم خوابالو ساعت خواب؟
_کی گفته من خوابم اتفاقا بیدار بودم داشتم کتاب میخوندم(الکیییی خدایا منو ببخش فقط برای اینکه آبروم نره گفتم دیگه تکرار نمیشه)
محسن بلند خندید و گفت
_پس که کتاب میخوندی نه؟!
_آره حالا مگه چندبار زنگ زدی؟
_دوبار زدم به خودت جواب ندادی نگران شدم زدم خونتون علی برداشت گفت آبجیم خواب خوابه!
محسن بلند خندید و گفت
_خبر نداشت که آبجی خانومش داشته کتاب میخونده!
خندیدم و گفتم
_خب حالا یه ذره هم خوابم برد!
#رمان_عشق_پاک
#پارت125
بالاخره شب عروسی رسید و توی آرایشگاه منتظرم تا محسن بیاد دنبالم و بریم تالار
گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم بعد از چندتا بوق برداشت و گفت
_سلااام عروس خانم حال شما؟!
_سلام اقا داماد کی تشریف میارید!؟
_صدای بوق که اومد آماده باش که بریم!
_باشه آمادم
خداحافظی کردیم و گوشیو قطع کردم
پاشدم شنلمو بپوشم که آرایشگر گفت:
_عروس خانم چیکار میکنی؟!
_آماده بشم
_عزیزم اقا داماد باید زحمت بکشن سر عروس خانمش بکنه شنلو
نشستم تا محسن بیاد بالاخره صدای بوق چندتا ماشین بلند شد!
و خاله و مامان و فاطمه و چندتا از مهمونا اومدن توی آرایشگاه و آماده شدم تا بریم
رفتم بیرون و محسن دستمو گرفت و سوار ماشین شدم و درو بست!
توی راه همش صدا بوق بوق ماشینا به گوش میرسید و محسن هم با خوشحالی بوق میزد
بالاخره رسیدیم تالار و با کمک محسن پیاده شدم و در تالار که رسیدیم چادر و شنلمو محسن در آورد و نگاه خیلی قشنگی کرد که فاطمه گفت
_برید داخل پس!
محسن دستمو گرفت و رفتیم داخل مهمونا به احتراممون ایستادن و تبریک میگفتن..
#رمان_عشق_پاک
#پارت126
محسن یکم نشست کنارم و خیلی معذب بود از اینکه توی مجلس خانما نشسته و همه آرایش کردن و بعضی از مهمون های دور هم بودن که حجاب خوبی نداشتن
آروم توی گوشم گفت
_حسنا من دیگه برم باشه؟!
دلم نمیخواست بره اما چاره ای هم نبود
_باشه عزیزم برو:)
محسن بلند شد و سرشو انداخت پایین و سریع رفت بیرون
عروسیمون بدون آهنگ بود همینطور که محسن دلش نمیخواست بدون گناه باشه دو روز قبل عروسی روزه گرفتیم و نذر کردیم که مجلسمون دور از گناه باشه!
خداروشکر مجلس به خوبی گذشت و رسید آخر شب که دیگه موقع خداحافظی بود چندتا از رفیق های صمیمیم رو دعوت کرده بودم و دخترا جمع شده بودن و شعر میخوندن بابا و حسن اقا و محسن اومدن داخل تا خداحافظی کنیم و بریم
حسن اقا یه سکه هدیه داد و بابا هم دوتا بلیط کربلا برای پس فردا! خیلی از کادوی بابا خوشحال شدم ازشون تشکر کردیم و چادرمو سرم کرد محسن و رفتیم سوار ماشین بشیم!
همه ماشینا پشت سرمون میومدن و تو خیابونا میچرخیدیم و بوق میزدیم
محسن گفت
_اون دوتا بلیط چی بود؟
_بابا هدیه بهمون دوتا بلیط کربلا داد برای پس فردا:))
_جدییییی؟!
_ محسن!
_جانم؟!
_نذر کردم اگه مجلسمون بدون گناه شد و همه چیز خوب شد خود اقا بطلبه بریم زیارت حالا خودش دعوتمون کرد ....
#رمان_عشق_پاک
#پارت127
رسیدیم خونه و بابا و مهمونا اومدن بدرقه
بابا اومد جلو و بغلم کرد خیلی خودمو نگه داشتم تا ناراحتشون نکنم و اشکمو نبینن و موفق هم شدم بابا رو به محسن گفت
_با سید رفیقم صحبت کردم خواستید برید آپارتمان اون نخواستید هم بگید تا براتون توی هتل جا بگیرم!
_خیلی ممنون خدا خیرتون بده چشم حتما
با مامان و خاله و فاطمه و خانوم جون و آقاجون هم دست و روبوسی کردیم و رفتن....
محسن رفت توی اتاق و گفت
_یادته گفتم دوتا غافلگیری برات دارم شب عروسی!!
با کنجکاوی گفتم
_اوم یادمه حالا چی هست؟
_الان میگم
از توی اتاق با یه قاب بزرگ و قشنگی که عکس حاج قاسم بود اومد و یه چیز دیگه که توی دستش بود
با خوشحالی گفتم.
_اون چیه؟! :))
یه چادر نماز قشنگ گل گلی بود که محسن از توی جعبه در آورد
_واااای چقد قشنگه محسن!
چادرو ازش گرفتم خیلیییی بوی خوبی میداد
_چقدر بوی خوب میده
_آره حسنا این یه هدیه است از طرف یکی که مطمئنم خیلی دوستش داری!
_از طرف کیه؟
محسن گفت
_یادته دوتا کارت عروسی اضافه گرفتم!
#رمان_عشق_پاک
#پارت128
_آره یادمه!
_یکی از اون کارت هارو شنیدم عروس و داماد ها کارت عروسیشونو پست میکنن دفتر رهبر و ایشون هم هدیه ای بهشون میدن منم همون روز که کارتو گرفتیم پستش کردم بیت رهبری و دیروز این هدیه ها به دستم رسیدن!
خیلیییی خوشحالم از اینکه این هدیه با ارزش به دستم رسیده! چادرو بغلم گرفتم و بو کردم خیلی بوی خوبی میداد
_برای تو هدیه چی دادن محسن؟!
_انگشتر!
با خوشحالی انگشتری که توی دستش بودو نشون داد
بهترین هدیه ای که گرفتم همین چادره !
صبح برای نماز از خواب بیدار شدم محسن کنارم نبود! بلند شدم و چراغ اتاقو روشن کردم و رفتم بیرون توی پذیرایی هم نبود خیلی نگران شدم که دیدم صدای محسن از توی اتاق مطالعه میاد!
رفتم توی اتاق محسن داشت نماز میخوند نگاهی به ساعت انداختم نیم ساعت مونده تا اذان صبح داشت نماز شب میخوند و چشماش هم بسته بود و متوجه حضور من نشد رفتم وضو گرفتم و همون چادر گل گلی رو سرم کردم و جا نمازو اوردم و پشت سر محسن. ایستادم و منم نماز خوندم محسن نمازشو تموم کرد و تسبیحات میگفت که نماز منم تموم شد رفتم جلو و گفتم
_سلام حاج اقا قبول باشه!:)
یهو پرید بالا و گفت
_وااای حسنا تویی ترسیدما
زدم زیر خنده و گفتم
_آره پس کیه خوب بی صدا پا میشی همه ثوابا رو تنها تنها جمع میکنی!
خندید و گفت
_میخواستم بیدارت کنم اما دلم نیومد ببخشید:)
_فدا سرت
#رمان_عشق_پاک
#پارت129
صدای اذان بلند شد و نماز صبح رو خوندیم و دیگه خوابمون نبرد محسن رفت تا نون تازه بخره و بیاد منم رفتم توی آشپزخونه و یه صبحانه مفصلی چیدم و آفتاب دیگه در اومده بود پرده ها رو زدم کنار و خونه خیلی روشن شد خیلی حس خوبی دارم از اینکه اولین صبحانه خونمونو میخوریم صدای باز شدن در اومد رفتم جلو محسن بود
_سلااام اقا محسن دست شما درد نکنه :)
_سلام حاج خانوم بفرمایید!.
نون ها رو ازش گرفتم و محسن رفت تا لباساشو عوض کنه .
بعد از اینکه لباس هاشو عوض کرد اومد و نگاهی به میز کرد و گفت
_به به پس از امروز به بعد دیگه هر روز صبح میز امادس و منم از خواب پا میشم میام سر میز
_نچ نچ نچ آقا محسن امروز هم دلم برات سوخت و از خوابم زدم واگرنه روزای دیگه اصلاااا از این خبرا نیست
دوتامون بلند خندیدیم
و نشستیم سرمیز و شروع به خوردن کردیم
همینجور که لقمه دستم بود نگاه به میز میکردم که محسن گفت
_چیه؟.... به چی فکر میکنی؟
_محسن!
_جانم؟!
_به نظرم بریم خونه دوست بابا کی بود؟...
محسن گفت
_آقا سید؟!
_آها اره
_نمیخوای بریم هتل؟ تو هتل راحت تر نیستیم؟!
_شاید!... ولی خونه حال و صفاش بیشتره!
_چشم هرچی شما بگی
#رمان_عشق_پاک
#پارت130
بعد از خوردن صبحانه میز رو جمع کردم و خونه هم تمیز کاری نیاز نداشت و حسابی حوصلم سر رفته بود محسن هم رفته بود سر کار و توی خونه تنها بودم دلم برای سر و صدای علی و فاطمه تنگ شده و گریم گرفت داشتم گریه میکردم که صدا زنگ خونه اومد
اشکامو پاک کردم و رفتم دم در خاله بود درو باز کردم و خاله اومد بالا
_سلام خاله خوش اومدی
_سلام عزیزم خوبی؟!
_ممنون خاله جون بفرما
رفتم کنار و خاله اومد داخل
_محسن کجاس؟
_رفت سرکار
_مگه امروز مرخصی نگرفته بود؟
_چرا یک ساعت میره و میاد تازه رفته
_از دست محسن حالا خودت خوبی؟!
_بله خداروشکر
رفتم توی آشپزخونه و یخچال هم که یخچال تازه عروس و ماشاالله داشت میترکید..
شربت و میوه و شیرینی برا خاله بردم که گفت
_نمیخورم الکی ظرف کثیف نکن اومدم بگم ناهار بیاید خونمون ناهار درست کردم
_تو زحمت افتادید
_چه زحمتی
خاله یکم نشست و رفت
انقدر حوصلم سر رفته بود که به ذهنم رسید برم وسیله هامونو جمع کنم برای فردا صبح ساعت هشت پرواز داریم رفتم و لباس های خودم و محسن رو مرتب تا کردم
و توی چمدون گذاشتم و وسیله هایی هم که نیاز داشتیمو گذاشتم نگاهی به ساعت اتاق انداختم تقریبا پنجاه دقیقه است که توی اتاقم و وسیله جمع میکنم انقدر مشغول بودم که اصلا متوجه زمان نشدم
خوب طبق قولی که دیشب بهتون داده بودم پارتا گذاشته شد و بابت این چندروز که نتونستم پارتارو درست حسابی بزارم شرمنده ام ممنونم از کسایی که درک کردند و همراهی مون کردند بمونید پیشمون خوشحالمون کنید:))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من سرگذشت میثم تمارم آرزوست 🫀 .
#رسولبرنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام رضا خیلی دوست دارم ♥️ .
#چهارشنبهامامرضایی
777_54018041472711.mp3
5.69M
روضهحضرتزهرا...💔
#حاج_میثم_مطیعی