#رمان_عشق_پاک
#پارت156
محسن نگاهی به ساعت کرد و گفت
_نیم ساعت شدا!
_گفت صدا میکنن خودشون
_من نمیدونم آزمایش گرفتن چیه دیگه میرفتیم دکتر با تجویز دکتر میومدیم!
_شما فعلا بشین تا ببینیم چی میشه ؛
_چاره ای دیگه هم هست خانوم؟!
خندیدم و گفتم
_معلومه که نیست
یکی از پرستارا اومد پشت میز و برگه ای دستش بود و گفت
_خانم حسنا سعادتی!
با محسن بلند شدیم و رفتیم سمت میز برگه رو طرفم گرفت و گفت
_خانوم سعادتی؟!
_بله!
_جواب آزمایشتون اومد!
با استرس گفتم
_جوابش چیشد؟!
برگه رو نگاهی کرد و شروع به خوندنش کرد و بعدم یه لبخند ملیحی زد و گفت
_مثبته! مبارک باشه
رو به محسن کرد و گفت
_مراقب خانومت باش چند دقیقه پیش غش کرد خدا به دادت برسه !
محسن که متوجه نمیشد درمورد چی حرف میزنه نگاهی بهم کرد خندید و با ذوق گفت
_اینطوریاس؟!
چیزی نگفتم و سرم پایین بود
برگه رو گرفتم و رفتیم بیرون محسن گفت
_وااای خدا باورم نمیشه یعنی منم دارم....!
خندیدم و گفتم
_اره توام داری بابا میشی!:))
همونجا دستاشو گرفت طرف آسمون و گفت
_خدایا نمیدونم با چه زبونی تشکر کنم اصلا نوکرتم اوس کریم چاکرتم!
خندم گرفت از طرز شکر کردنش با خدا
#رمان_عشق_پاک
#پارت157
نگاهم کرد و خندید و گفت
_ماجرا غش چی بود؟!
دست پاچه شدم گفتم
_چیـــزه...خب... راستش هیچی دیگه غش کردم ://
بلند زد زیر خنده و گفت
_پس اون کی بود که میگفت گفتم زود خونو بگیر برم کار دارم؟!
نگاهی کردم و گفتم
_نمیدونم منکه نشنیدم
بلندتر خندید و گفت
_ایییی خدا از دست تو
نخند دیگه
دستاشو به نشونه تسلیم بالا گرفت و گفت
_باشه باشه خب بریم؟!
_اره بریم خونه خستم!
_نچ نشده دیگه حسنا خانم که از الان بخوای ناز کنیا خونه نمیریم!
_عههه خب خستم کجا میریم پس؟؛
_شما دنبال من بیا میفهمی
رفتیم سمت ماشین اومدم درو باز کنم بشینم داخل ماشین چشمم خورد به یه دختر بچه که داشت آبنبات میخورد آب دهنمو قورت دادم و نشستم توی ماشین
_چیزی شده؟!
_نه!
_چیزی نشده و توهمی؟!
_محسن!
_جان دلم؟!
_میگم اون بچه رو ببین!
_کدوم؟!
با دست نشونش دادم و گفتم
_اون دختره که موهاش بوره و قشنگه!
محسن نگاه کرد و گفت
_اییییی جانم خدا اینو ببینش چقدر جیگره
یعنی میشه خدا به ما هم یه دختر ماه بده؟!
_اوممم جیگره اما مسئله چیز دیگه ایه :)
_چیه؟!
_آبنباتشو دیدی؟!
محسن نگاهی به دختر بچه و بعدم نگاهی به من کرد و پقی زد زیر خنده گفت
_خدا به دادم برسه تا ۹ ماه قراره دست هرکی هرچی دیدی هوس کنی؟!
_اوهوم!
_باشه به روی چشمم
#رمان_عشق_پاک
#پارت158
سوار ماشین شدیم و محسن جلوی مغازه شیرینی فروشی و گل فروشی ایستاد گفت
_چی بخرم؟!
یهو دلم هوس شیرینی خامه ای کرد اونم از نوع کاکائوییش
محسن رفت و بعد از پنج دقیقه با دوتا جعبه شیرینی و یه دسته گل رز قرمز برگشت
_وااای چقد این گلا خوشگلن محسن!
_بلههه مثل شما حسنا خانمم!
_خجالتم نده دیگه حاج اقا
خندید گفتم
_حالا چرا دوتا جعبه شیرینی گرفتی؟
_چون زنگ زدم به مامانم و خاله اینا گفتم که شب بیان خونمون!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_محسنننن نگفتی که براچی؟!
خندید و گفت
_نه بابا گفتم بیاید خونمون کارتون دارم
_وااای محسن حالا من شام چی بپزم؟!
_شما لازم نیست چیزی بپزی برو خونه استراحت کن غذا میگیرم خودم
_وااای خدا خیرت بده موندم حالا چی درست کنم!
خندید و گفت
_نوکر حاج خانم
رسیدیم خونه و من پیاده شدم و محسن رفت تا غذا بگیره
چادرمو در اوردم و گلا رو روی اپن گذاشتم و نگاهی به خونه انداختم همه چیز مرتبه!
زیر چایی رو روشن کردم و رفتم تا یکم دراز بکشم یکم چشمامو روی هم گذاشتم
با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم اما حال برداشتن گوشی رو نداشتم!
دوباره چشمامو روی هم فشار دادم و خوابیدم
#رمان_عشق_پاک
#پارت159
صدای زنگ گوشیم باز بلند شد دستمو دراز کردم و گوشیو برداشتم فاطمه بود گوشیو وصل کردم صدای فاطمه توی گوشم پیچید
_سلااااام خانوم بی معرفت یوقت زنگ نزنیاااا معلوم هست کجایی سه روزه نه زنگی نه چیزی!
همینجوری که خواب بودم گفتم
_سلام ببخشید سرم شلوغ بود بعدم از مامان سراغتو میگرفتم...
_خواااابی خوابالو؟!!!
_هوممم
_میدونی ساعت چنده؟!
_نه!
_با اجازت ساعت ۱۲ ظهره!
_عههه خب خوبه!
_اره خیلی خوبه بخواب تو بگو ببینم شب چه خبره خونتون؟!
برق از سرم پرید نکنه محسن گفته؟!!!! با تعجب پرسیدم
_چه خبره خونمون؟!
_از من میپرسی؟! منم بی خبرم محسن به مامان گفته شب یه خبری براتون دارم! بیاید خونمون هرچی هم مامان زنگت زد جواب ندادی!حالا چه خبره؟!
_اها دیگه شب بیا میفهمی!
_ایششش خب برو بخواب حالا شام بهمون نکنه میخوای پیتزا بدی؟!
جیغ زدم و گفتم
_فاااااطمه جان من اسم اونو نبر!
با تعجب پرسید
_اسم چیوووو؟!
_هیچی هیچی برو سلام به مامانم برسون خدافظ
_واه چل شدی رفت خدافظ!
گوشیو قطع کردم حالم در هم شد یکم نفس عمیق کشیدم و رفتم توی آشپزخونه یه لیوان آب خوردم حالم بهتر شد!
نمیدونم چرا انقدرررر با اسم این غذا حالم بد میشه
روی مبل نشسته بودم و چندتا نفس عمیق کشیدم کلید توی در پیچید و محسن اومد داخل
رفتم جلو و گفتم
_به به سلاااام آقا! :))
_سلام خانوم حالتون چطوره؟!
_حالمونم خوبه!
_پس چرا رنگت زرد شده؟!
_هیچی فاطمه زنگ زد چرت و پرت گفت حالم بد شد!
خندید گفت
_خب چی گفت حالا؟!
.
_هیچی اسم اسمشو نبر رو برد!:/
محسن بلند زد زیر خنده و گفت
_ایییی خدا اسمشو نبر به این خوشمزگی آخه دلت میاد!!؟
_تو دلت میاد هی منو یاد اون بندازی حالم بد بشه؟!
نگاهم کرد و یه چشمک زد و گفت
_نه خدایی!
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت159 صدای زنگ گوشیم باز بلند شد دستمو دراز کردم و گوشیو برداشتم فاطمه بود گوشیو
#رمان_عشق_پاک
#پارت160
محسن اومد کنارم نشست و گفت
_حسنا!
_جان دلم؟!
_فردا قرار بود برم سوریه اما دیدی چیشد؟!
از حرفش دلم گرفت گفتم
_محسن میشه خواهش کنم حرف سوریه رو نزنی جان خودم حالم بد میشه؛
خندید و نگاهم کرد و گفت..
_نکنه به اسم سوریه هم حالت تهوع میگیری؟!
خندیدم و گفتم
_ارهههه از این بیشتر اسمشو نبر حالم بد میشه!
محسن خنده ای خطرناک کرد و گفت
_امتحان کنیم؟!
_چیو!
_من اسم اسمشو نبر و سوریه رو میگم ببینم به کدومش بیشتر واکنش نشون میدی نظرت؟!
_محسننننن اگه اسمشو ببری من میدونم و تو!
_خب مثلا چیکار میکنی؟!
.
_خب حالا دیگه بماند!
_بماند دیگه؟!
_اوهوم
خندید و آروم آروم و شمرده گفت
_سوریه!... پیتــ....
جیغ زدم و بالشت مبلو برداشتم و پرت کردم طرفش بلند زد زیر خنده انقدر خندید که از چشماش اشک اومد!
_خوشت میاد من حالم بد بشه ؟!
لبشو دندون گرفت و گفت
_وااای استغفرالله فقط میخوام بدونم حساسیتت نسبت به کدومش بیشتره همین!
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱
صبحتو با سلام به
آقا امام زمان شروع کن؛
چرا که هر صبح
آقا به تو سلام میدهد...
#اسلام_علیک_یاصاحب_الزمان_عج
هشدار امام سید علی خامنه ای:
چیزی که قدرتمندترین آدم تاریخ (امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام) را آنگونه مظلوم کرد ، #نبودن_تحلیل_سیاسی در مردم بود و الّا مردم که بی دین نبودند ، تحلیل سیاسی نداشتند. ۱۳۷۲/۸/۱۲
آقایاباعبــداللّٰــہ...
_
گاهی گمان نمیکنی
ولی خوب میشود:)
#حرف_قشنگ
#روزسی_سوم
#چله_رایگان_شکرگزاری
۱) امروز تمام کارهای خوبم را هدیه میکنم به امام کاظم (ع) ، امام رضا(ع)، امام جواد(ع)، و امام هادی (ع)...
۲) فهرست ده تا از نعمتهای که دارم را مینویسم و دلیل شکرگزاری از آن را عنوان میکنم..
خدایا از تو سپاسگزارم بابت دوستان خوبی که دارم ،با وجود آنها احساس تنهایی نمیکنم...
۳) هر جمله را با صدای بلند میخوانم و سه بار ،با حس عالی میگویم.... سپاسگزارم...الحمدلله
۴) امروز بابت سلامتی بدنم، پنج مورد
از آنها را نوشته و سپاسگزاری میکنم..
خدایا بابت کلیه هایم از تو ممنونم....
که سالم و قوی کار میکنن و سموم بدنم را دفع میکنن، بدون آنها باید دیالیز میشدم
میتونیم ، درباره دستها .پاها،گوشها انگشتان، دهان ، پوست .چشم ها. زبان .بینی و....شکرگزاری کنیم..
میتونیم درباره اندام های داخلی بدن مثل قلب ،کبد، معده, روده،مثانه, ریه ها، استخوانها ،رگها ،اعصاب و.....
شکر گزاری کنیم..
۵) امروز به دنبال سر نخ هایی جادویی میگردم...
هر موردی را که مشاهده کردم ،ذهنم ،سراغ نعمتی میرود که دارم ،وبابت آن سپاسگزاری میکنم..
اگه آدم مریض یا معلولی دیدم.. سریع میگویم خدایا بابت سلامتی ام سپاسگزارم
اگر از جلوی بانک رد شدم....
خدایا به خاطر داشتن پول سپاسگزارم
اگه آدم فقیر و گرسنه ای دیدم..
خدایا بابت داشتن سرپناه و غذا سپاسگزارم
اگر فرد چاق یا لاغری دیدم ...
خدایا بابت وزن ایده آلم سپاسگزارم..
امروز پنج مورد از سرنخ های جادویی را نوشته و سپاسگزاری میکنم.
۶) امروز ،بابت هوای پاکی که تنفس میکنیم ، شکرگزاری انجام میدم..
ابتدا به این نعمت بی نظیر که آسان و راحت ،در اختیارمان هست و میتوانیم هر لحظه ازش استفاده کنیم ،فکر میکنیم...
حالا پنج نفس عمیق و آگاهانه میکشیم،هوا را درون مجاری تنفسی وریه ها و بدن خود احساس میکنیم..
امروز پنج بار این تمرین رو در ساعات مختلف روز انجام بدیم..
و بگوییم...بابت هوای جادویی و شگفت انگیز که تنفس میکنم، سپاسگزارم...
۷) شب قبل از خواب برای بهترین اتفاقات امروزم ، سپاسگزاری میکنم...
میشه این تمرین با مناجات یا اسماء الحسنی ، همراه باشه...
۸) امروز بعد یکی از نمازهایم، یا هر تایم دیگه ای، به سجده رفته و شکر الهی را به جا می آورم..
چهاربار صبح و شب میگویم.....
الحمدلله رب العالمین
۹) دعاي ثروت حضرت سلیمان (دعای ثروتمند شدن تا هفت نسل)
پیامبر اکرم فرموده اند: اگر کسی در پی افزایش رزق و روزی است باید هر صبح و هرشب سه بار دعای زیر را قرائت کند:
یا اللهُ یا اللهُ یا اللهُ،یا رَبُّ یا رَبُّ یا رَبُّ،یا حَیُّ یا قََیُّومُ یا ذَالجَلالِ وَ الإِکرامِ
أَسئَلُکَ بِاسمِکَ العَظیمِ الأَعظَمِ
أَن تَرزُقَنی رِزقاً واسِعاً حَلالاً طَیِّباً
بِرَحمَتِکَ یا أَرحَمَ الرَّاحِمینَ
برای جریان نعمات و حال خوبتون به دیگران،
این فایل رو برای چند نفر دیگه از آشنایان تون ارسال کنین و اونها رو به چله دعوت کنین...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید که قلب شمارا بیدار میکند
وراه درست را نشانتان میدهد
#شهیدمصطفی_صدرزاده
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت160 محسن اومد کنارم نشست و گفت _حسنا! _جان دلم؟! _فردا قرار بود برم سوریه ام
#رمان_عشق_پاک
#پارت161
مامان و بابا و خاله و حسن اقا و فاطمه و شوهرش شب اومدن خونمون خیلی سعی کردم بی حال نشینم تا چیزی متوجه نشن!
یکم نشستن توی آشپزخونه بودم و میوه ها رو اماده میکردم محسن اومد توی آشپزخونه و گفت
_بیا برو بشین خانوم انقد زحمت نکش من خودم هستم!
لبخندی زدم و گفتم
_چشم اقا محسن:))
چشمکی زد و رفتم بیرون کنار فاطمه نشستم آروم اومد طرفم و گفت
_خب بگو ببینم چه خبره امشب هان؟!
_چه خبره؟!
_تو نمیدونی ؟!
_نه چیو
_باشه بابا خودتی
محسن از آشپزخونه اومد بیرون و میوه ها رو روی میز چید و نشست کنار بابا
بابا لبخندی زد و گفت
_خب اقا محسن خیره انشاالله گفتی مثل اینکه خبر داری برامون خبرت چیه؟!
محسن سرخ و سفید شد و یکم این پا و اون پا کرد و نگاهی به من کرد از سر و روش داشت عرق میچکید لبخندی بهش زدم و اروم گفتم بگو!
لبخندی زد و گفت
_چی بگم راسیتش تبریک میگم دارید بابا بزرگ میشید!
اینو گفت و خندید و سرشو انداخت پایین مامان و خاله از خوشحالی بلند شدن و اومدن طرفم و بغلم کردن فاطمه هم که اصلا روی پاهاش بند نبود زد به شونم و گفت
_حسنا چی میگه محسن؟! یعنی من دارم خاله میشم؟
خندیدم و گفتم
_شواهد اینو میگه
خندید و گفت
_واااای خدا بیا بغلم ببینمت
بابا و حسن اقا و همه تبریک گفتن خاله گفت
_کاش میگفتید دست خالی نمی اومدیم!
محسن گفت
_این چه حرفیه خیلی خوش اومدید
آقایاباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت161 مامان و بابا و خاله و حسن اقا و فاطمه و شوهرش شب اومدن خونمون خیلی سعی کردم
#رمان_عشق_پاک
#پارت162
مامان اینا خونه رو تمیز کردن و رفتن محسن اومد کنارم نشست و گفت
_وای حسنا خدا میدونه چقدر خجالت کشیدم!
_خجالت چرا؟!
_نمیدونم انگار خجالت میکشیدم بگم!
_من فدای اون حیای تو بشم اقا محسن:))
_خدانکنه خانومم ما نوکر شماییم
خندیدم و گفتم
_نفرمایید شما تاج سری
...........
چهار ماهی از بارداریم میگذره و هر روز بیشتر اذیت میشم و محسن بیشتر از همیشه هوامو داره
توی اتاق دراز کشیده بودم که محسن اومد کنارم و گفت
_سلام خانومممم بیداری؟
لبخندی زدم و گفتم
_اره خوابم نبرد
نشستم محسن نشست روی تخت و گفت
_حسنا؛
_جان دلم؟!
همینجوری که سرش پایین بود نگاهی انداخت و گفت
_چرا خدا هر دفعه که میخوام یه چیزی بگم ته دلمو با کارای تو میلرزونه و دیگه نمیتونم اصلا حرفمو بزنم؟!
مبهم نگاهش کردم و گفتم
_یعنی چی؟!
_حسنا من باید برم ماموریت زنگ زدن گفتن ماموریت خیلیییی حساسی هستش و بهمون نیاز دارن به جان خودم نمیتونم نه بیارم جان محسن توام نه نیار و بزار من با خیال راحت برم!
اشک توی چشمام جمع شد و گفتم
_محسن تو این شرایط؟!
همینجوری که سرش پایین بود گفت
_میدونم به مولا میدونم اما حسنا اونا به ما نیاز دارن اگه ما نریم خدا میدونه چندتا زن مثل تو باردارن و تو اون وضعیت گیر کردن و به کمک ما نیاز دارن خدا رو خوش میاد؟!
#رمان_عشق_پاک
#پارت163
بغض سرار وجودم را گرفته بودم اما باید قوی باشم چون این طوری اون هم بهتر می تونه به کارش برسه ، با بغض اما محکم گفتم
_ قبول
اول شوکه شده بود اما کم کم متوجه شد و یک هو غرق در آغوش امن مردی شدم که حال و هوایش زمینی نبود
_نوکرتم به مولا
لبخندی زدم و به زور تمام توانم را عزم کردم که کلماتی را که از جوابش واهمه داشتم را به زبان بیاورم
_کی ؟
_بعد نماز صبح
پس زمانی نمانده بود باید ساک کسی را آماده می کردم که معلوم نبود آیا برگشتی در کار است؟ آیا دیگر معجزهای می شود که نیمه ی وجودم را ببینم یا نه آخرین بار است ؟
و ذهنم پر از آیا های دیگر که نمی دانم جوابش چه خواهد شد ...
و من می سپارمت به خدا و فدای بانوی دمشق که تمام زندگی ام و حتی فرزندم فدای او...
..........
توی اتاق داشت ساک اش رو جمع و جور می کرد .
اشک هام بی مهابا از صورتم سبقت گرفته بودن
رفتم و آبی به صورتم زدم و برگشتم
دوست نداشتم اگر این آخرین دیدارمان هست هم با غم باشد
و لحظه ای با شادی و به دور از هر اتفاقی که در راه است بگذرانیم
رفتم و با قیافه ای که خیلی سعی داشتم شاد باشد دوربین را به دست گرفتم و سمتش رفتم
_خوب اقاا محسن حرفی حدیثی هست برای فرزندتون بفرمایید
#رمان_عشق_پاک
#پارت164
قهقهه ای سر داد که دلم زیر و رو شد
_انشاالله که زیر سایه امام زمان باشه
_خب خب اسم ها اقاا محسن اگه دختر بود من اسمش رو میزارما
_نه نه نداشتیم حسنا خانم ها دختر بود باید من بگم
_اصلا حرفشم نزن
_من که زینب بابا صداش می کنم
_من که یسنا صداش می کنم
محسن گفت :_بیا و دست از کل کل بردار فردا روز فیلم ها رو ببینه حسنا خانم برامون بد میشه هاا
_اونطوری من میگم اگه پسر بود باید حسین باشه
_و اما می خوام دختر بود خانم مثل اسمش باشه
_چشم فرمانده دیگه
محسن با لبخند به دوربین نگاه کرد و گفت:_زینبم همیشه حواسم بهتون هست فکر نکنید نیستم ها...
چشم هام که تار شده بود قطع کردم و جو رو عوض کردم
.............
چه زود گذشت ثانیه ها و دقیقه ها هم دست به دست هم داده بودند برای جدایی و شروع دلتنگی هایم...
ساعت سه و نیم و نیم ساعت دیگه عزم رفتن می کرد در پی سفری که برگشتی مجهول دارد ......
خدایا هر چی تو بخوای....
_محسن بیا تو این لباس می خوام ازت عکس داشته باشم...
_خب پس وایسا این کلاه رم بزارم
کلاه خاکی رنگی که دورش تویِ صورتش می افتاد رو روی سرش گذاشت..
_ چه ژستی هم گرفتی....!!!
خنده ای کرد
_بگیر
بعد از چند تا عکس دوربین رو روی اُپن گذاشتم.
_محسن من چشم انتظارت می مونم مراقب خودت باش
دستشو روی چشمش گذاشت و گفت
_برو روی چشم حسنا خانم ، دعا برای ما یادت نره فقط
ساکش رو از روی زمین برداشت و به سمت در رفت... چادر رنگی ام رو سرم کردم و سینی به دست همراه اش رفتم .
_خوب حسنا جان دیگه سفارش نکنم عزیزم گریه ممنوع ، تنها هم نباش برو پیش مامان اینا
به روی هم گذاشتن پلک ها بسنده کردم چون توانایی جمله ساختن با کلماتی که دیگر از لغت نامه ام پر کشیدن را نداشتم
محکم سرم را بوسید و راهی شد ....
آبی را که در ظرف سفالی با گل یاس داشتم را ریختم و تا ناپدید شدن کاملش از مقابل چشمانم ، بر زمین افتاد و هزاران تیکه شد.....
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می رود .
#رمان_عشق_پاک
#پارت165
رفتم آماده شدم برای رفتن به خونه مامان اینا
که یک هو گوشیم به صدا در اومد برداشتم اما صدایی نمی اومد
و بوق اشغال طنین انداز شد که نشون از قطع کردنش میداد
وا یعنی کی می تونست باشه ؟ خدا شفا بده چرا حرف نمیزد
صدای آیفون که بلند شد دیگه دست از فکر و خیال پردازی که کی ممکنه بوده باشه برداشتم و راهی شدم و در رو باز کردم
بابام بود رفتم جلو و سلام کردم و بابا
با خوش رویی جوابم رو داد
توی ماشین بعد از احوال پرسی
بابا پرسید _حسنا باباجان چیزی نمی خوای برات بگیرم بستنی چیزی ....
با آوردن اسم بستنی یاد آخرین باری که با محسن رفته بودیم بیرون افتادم
(فلش بک به یک هفته پیش )
هوا سرد بود
و توی پارک در حال قدم زدن بودیم که ی بچه ی بامزه ای با بستنی وارد پارک شد
با دیدنش هوس کردم
_محسن ، محسن
یک هو برگشت سمتم
_جانم عزیزم چیزی شده ؟
_نه محسن اون رو نگاه کن
_کدوم ؟
_همون دیگه دختر بچه که روی تاب نشسته
_خب!
_خب داره محسن ؟
_نگو که توی این هوا می خوای برات بگیرم
_اهوم مگه غیر از اینه هوس کردم خب!
دستم رو نوازش گونه گرفت و گفت
_ نه عزیزم برات خوب نیست گلم سرما می خوری
با قهر سرم رو برگردوندم و گفتم
_من اصلا از اینجا تکون نمی خورم تا نگیری اقا محسن!
اخمی بین ابرو هاش افتاد یعنی چی
_حسنا چرا اینجوری میکنی بچه شدی ؟!
نمی دونم چرا با این حرفش بغضی گلوم رو فشرد
با دیدن حالتم پوف کلافه ای کشید و گفت
_ خیلی خوب قهر نکن خانومم بریم به شرطی که خونه بخوری نه توی این هوای سرد باشه عزیزم؟
ذوق زده پریدم و گونش رو بوسیدم که حینی کشید و گفت
_حسنااااا یکی می بینتمون توی پارک زشته
زدم زیر خنده و خوشحال از اینکه به هدفم رسیدم دستشو محکم گرفتم.....
#رمان_عشق_پاک
#پارت166
با صدای بابا از فکر بیرون آمدم
-حسناااا بابا کجایی دوساعته دارم صدات میکنم
- رسیدیم خونه پیاده شو که مامانت منتظرته
- از ماشین پیاده شدم در و برام باز کردن
-وارد خونه شدم با دیدن مامان که با لبخند داره منو نگا میکنه بهش سلام دادم
-سلام مامان جونم خوبی ،سلام دختر قشنگم خوش آمدی
- مرسی مامان جونم فاطمه خوبه علی داداش کجاست دلم براش تنگ شده بود
- رفته مدرسه الاناست که تعطیل بشه بیاد خونه
- من برم بالا لباسامو عوض کنم میام پیشتون
- رفتم بالا تو اتاق لباسای بیرونمو با لباسای خونگی عوض کردم به فکر محسن بودم که الان کجاست چند روزه زنگ نزده بهم
- رفتم پایین مامانو صدا زدم ماماننننن کجایی
- تو اشپز خونه ام دارم ناهار درست میکنم
- خوب دخترم واسه بچه اسم انتخاب کردین ؟...
-نه مامان قرار شود اگه دختر بود اسمشو بزاریم زینب اگه پسر بود اسمشو بزاریم حسین...
#رمان_عشق_پاک
#پارت167
- از فاطمه چهخبر ؟...، اونم با نامزدش رفتن بیرون بگردن ، امیر علی رو واسه شام دعوت کردم بیاد
- صدای باز شدن در اومد علی با ذوق به سمتم دوید
و گفت: سلام آبجی حسناااا ، سلام عزیز دلم خسته نباشی
-علی روبه مامان کرد سلام مامان جونم خسته نباشی ناهار چی داریم
- سلام پسرگلم خسته نباشید ناهار قیمه داریم
_ آخ جوووون قیمه با سیب زمینی سرخ کرده ...
مامان خندید و گفت
از دست تو برو فعلا دست و صورتت رو یه اب بزن علی اقا....
- علی با ذوق رفت بالا و گفت
چشم مامان جونم،
راستی مامان یعنی آبجی حسنا قرار پیشمون بمونه؟
_ بلههههه قرارِ یه هفته پیشمون بمونه ....
- از اشپز خونه اومدم بیرون
خنده ای کردم اما از نبودن و دوری محسن نای خنده واقعی روی لب اوردن نداشتم...
رفتم و لپ علی رو کشیدم و گفتم
_حالا واقعاً از اینکه من قرارِ کنارت باشم خوشحالی یا اینکه هی اذیتم کنی هااا راستشو بگو :))
بلند خندید و گفت
_ اه تو دوباره فهمیدی من چه نقشه ای تو ذهنم ریخته بودم برات...
زدم تو شونش و گفتم
_بچه پرو بزار محسن بیاد درستت میکنم
دستاشو به نشونه تسلیم بالا اورد و گفت
_باشه باشه ببخشید اصلا ما کی باشیم شما رو اذیت کنیم شما چشم مایی
مامان از پایین گفت
_علی بسه دیگه برو دستاتو بشور بیا انقدرم بچمو اذیتش نکن...
علی شونه ای بالا انداخت و رفت سمت سرویس..
نگاهی به مامان کردم و گفتم
_ مامان من میرم یکم استراحت کنم
مامان لبخند گرمی بهم زد و گفت
_اره مادر برو یکم استراحت کن واسه خودت و بچه خوب نیست انقدر غصه بخوریا محسن مگه کجا رفته دفعه اولشم نیست که برو عزیزم حداقل به اون طفل معصوم رحم کن ...
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم
_چشم مامان غصه نمیخورم که خیالتون راحت
رفتم سمت اتاقی که توش کلی خاطره داشتم
- رو تختم دراز کشیدم گوشیمو روشن کردم به محسن پیام دادم
-سلام عزیزم کی بر میگردی ؟ بالای اسمش زده بود آخرین بازدید یه هفته پیش ...
پوفی کشیدم و با دلی غصه دار از اینکه یه هفته ای خبری از جگر گوشه ام نداشتم داشت گلومو خفه میکرد با زور بغض چشمامو بستم....
#رمان_عشق_پاک
#پارت168
- چشمامو باز کردم چشمم به ساعت گوشیم افتاد ساعت نزدیکای اذان بود
بهسختی از رو تخت بلند شدم رفتم پایین وضو گرفتم و رفتم سجادمو پهن کردم تا یکم با خدا حرف بزم بلکه دل اشوب و بی قرارم کمی آروم بگیره...
صفحه اول قران رو رو به سقف اتاقم کردم و گفتم خداجونم حالا که خودم از محسنم خبری ندارم و دستم کوتاه تر از این حرفاس که بخوام خبری ازش پیدا کنم خدایا خودت یه خبری از محسنم بده خیلی بی قرارشم...
با تک تک بی قراری هایی که از دوری محسن داشتم بچم هم با من همراهی میکرد و انگار که اونم آروم و قرار نداشت...
اخه محسن همه وجود منه جونم به جونش بنده قلبم به قلبش بنده بدون محسنم نمیتونم زندگی کنم خدایا زندگیمو ازم نگیر خدایا این حجم دلشوره و بی قراری رو ازم بگیر اما فقط محسنمو بهم برگردون....
چشمامو بستم و آروم مزه شور روی لب هامو پاک کردم و قرآن رو باز کردم...
- صفحه قران که باز شد با دیدن آیه بدنم لرزید با خوندن این آیه توی حجمی از سیل اشک هایم غرق شدم ..
تپش قلبم بالا رفت و حس کردم دنیا رو سرم خراب شد اتاقم دور سرم میچرخید و بدنم یخ کرد...
-(و لا تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء و لکن لاتشعرون(169 آلعمران) و گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شده اند ، مردگانی هستند، بلکه آنان زنده و در بارگاه پروردگارشان بهره مندند. شهید همواره زنده است و مرگ او در واقع انتقال از حیات جاری در سطح طبیعت به حیات پشت پرده آن می باشد
بعد از قرآن خوندن در اتاق باز شد
مامان اومد سمتم
گفت : چیشده قربونت برم الهی چرا اینجوری میکنی با خودت
مامان رو که دیدم پریدم توی آغوشش و بلند بلند هق هق کردم
مامان هم کنارم نشست و اونم با من اشک ریخت هر کاری کرد آروم نگرفتم انقدر گریه کردم تا یک آن جلوی چشمام سیاه شد...