eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
115 دنبال‌کننده
2هزار عکس
893 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 به زینب پیامک دادم : بانوی من بلند شو دانشگاهت دیر نشه! صبحونه ات رو کامل بخور و یه چیزی با خودت ببر اونجا حواست به خودت باشه منم دارم میرم سرکار خلاصه که آقا رضاتون خیلیییی دوست داره یاعلی مدد امروز تصمیم گرفتم با موتور برم موتور روشن کردم و راه افتادم سمت سر کار بعد نماز گوشیم نگاه کردم زینب پیامک داده بود: چشم آقا رضا ، بابت دیشب ممنون ، اتفاق قشنگی بود برام:) نوشتم: قابلی نداشت بانو بلند شدم رفتم تو اتاقم و ادامه کارم انجام دادم در زده شد محسن: یاالله -بفرما محسن و سجاد و مهدی اومدن تو : سلام خسته نباشید -و علیکم سلام همچین سجاد: چه خبر کارا خوب پیش میره؟ -هی بد نیست ، چایی میزنید دیگه؟ محسن و سجاد و مهدی: بعله چهار تا چایی ریختم مهدی: رضا بچه های عملیاتی بهمون نیاز دارن -عجب والا از هیجان کارشون خوشم میاد ولی اینور لازم تر هستیم تا اونجا دیگه سجاد: آره والا... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 برگشتم سمت سیستم دیدم نمی تونم وارد سایت بشم گفتم شاید مهدی بتونه چون تخصصشه -مهدی خوب شد اومدی ببین من نمی تونم وارد سایت بشم تو می تونی مهدی: ببینم بلند شدم از روی صندلی مهدی: اندکی صبر -باشه رفتم پیش محسن و سجاد در زده شد : بفرمائید حسین اومد تو همه بلند شدیم حسین: به به به به چشمم روشن دور همی گرفتید خندیدم -نه والا اینا بیکار شدن اومدن اینجا منم نمی تونستم وارد سایت بشم مهدی داره انجام میده حسین: عجب ، خب داداشای گل ماموریت دارید هفته دیگه شنبه تا چهارشنبه آماده باشید کرمانشاه همگی: چشم حسین: رضا بیا کارت دارم -چشم رفتم بیرون: جان داداش ؟ حسین: مریم تصمیم گرفته تو و زینب دعوت کنه خونمون داداش -دستت درد نکنه حسین جان شرمندمون می کنید حسین: دشمنت شرمنده برادر ، ایشالا پنجشنبه هفته دیگه بیاید خونه ما بچه ها هم دلشون برات تنگ شده -دستتون درد نکنه ، امشب رفتی خونه از طرف من ببوسشون بگو عمو رضا گفت دلش براتون یه ذره شده حسین: باشه عمو خندیدم -اجازه مرخصی میدید بردار؟ حسین: بله بفرما -با اجازه... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست.▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 رفتم توی اتاق مهدی: بیا درست شد -دستت درد نکنه برادر سجاد و محسن و مهدی: ما میریم -به سلامت خوش گذشت ، بازم از این کارا بکنید چشمی گفتن و رفتن ساعت ۴ بود گوشیم برداشتم زنگ زدم به زینب زینب: الو -سلام بانو خوبی؟ خسته نباشید زینب: سلام عزیزم تو خوبی؟ سلامت باشید شمام خسته نباشید -کارت تموم شد؟ زینب: آره کلاسام تموم شد با بچه ها داریم میریم خونه -آهان خب پس ، زینب بانو ی من یادت نره صدای قشنگت فقط برای منه پس بیرون بلند نشه ها! خنده های خوشگلت فقط برای منه پس بیرون بلند نمی خندیاا شیطونی ها و لوس شدناتم فقط برای.... زینب: آقا رضاست ، باشه چشم دیگه؟ -مراقب خودت باش زینب: توام همینطور -یاعلی مدد زینب: خداحافظ گوشی قطع کردم و به کارم ادامه دادم اذان مغرب از گوشیم بلند شد پاشدم با بچه ها رفتیم نماز خونه بچه ها گفتن نماز جماعت بخونیم حسین رو فرستادیم جلو و ما ها بهش اقتدار کردیم بعد نماز رفتم خونه... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 به زینب پیامک دادم: کجایی خانومم؟ رفتم پایین بعد شام زنگ زدم به زینب -الو زینب: الو سلام -خوبی عزیزم؟ خسته نباشید زینب: خوبم ممنون تو خوبی؟ توام خسته نباشید -چه خبر خوش میگذره؟ زینب: آره ، نکنننن بچهه -کیه کوثره؟ زینب: آره هی کرم می‌ریزه خندم گرفت زینب: نخند تورو اذیت نمی کنه که -عشقم باهاش صحبت کن زینب: این حرف تو گوشش نمیره -حالا چی میگه؟ زینب: می خواد با تو حرف بزنه -ای جان دلش برای عموش تنگ شده گوشی بده بهش زینب: اهااا که این طور دلش برات تنگ شده پس -حسادت نکن بانو، بچس خب ۶ سال بیشتر نداره که زینب: هووووف ، کوثر بگیر گوشیو - سلام کوثر خانوم کوثر: سلام -خوبی عمو؟ کوثر: اله تو خوبی ؟ -منم خوبم ، شنیدم خانوم منو اذیت کردی کوثر: خانومت تیه؟ -زینبه دیگه کوثر: نخیرم زینب اسیت می تنه صدای زینب از اونور می اومد: من اذیت می کنم خندم گرفته بود -خب من به زینب میگم اذیت نکنه توام اذیتش نکن باشه؟ کوثر: باشه ، خدافس -خداحافظ گل دختر زینب: الو -گفتم اذیتت نکنه زینب: ببینیم -برو بخواب عزیزم خسته ای زینب: رضا -جون رضا؟ زینب: یه کار بگم انجام میدی؟ -بفرما زینب: بازم برام لالایی بخوون -باشه ایشالا آماده خوابی؟ زینب: اهوم -بگیر بخواب پس بعد شروع کردم لالایی دیشب براش خوندم و خوابید... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 فردا وقتی از سر کار اومدم دلم هوای زینبم کرد یه مسئله پیش اومده بود و ذهنم درگیرش بود و الان بهترین ارامشم زینب بود رفتم دنبالش رسیدم دم در خونشون بهش زنگ زدم زینب:الو -آماده شو منتظرتم پایین و قطع کردم چند ثانیه بعد پرده اتاقش کنار رفت و بیرون دید چراغ زدم که متوجه ام شد و دست تکون داد ده دقیقه بعد اومد نشست تو ماشین زینب: سلام -سلام متوجه شد درهمم دستش گرفتم گذاشتم روی دنده دست خودمم روی دستش گذاشتم کل راه سکوت بود و فقط صدای مداحی بود که پخش میشد رفتیم جایی که انگار کل تهران زیر پاته و من خیلی دوسش داشتم ماشین پارک کردم پیاده شدیم دستش گرفتم و رفتم لبه پرتگاه داشتم همه جارو نگاه می کردم اما ذهنم درگیر اون موضوع بود زینب:رضا چی شده؟ بهش نگاه کردم - درگیر مسئله کاری ای هستم زینب: آهان ، من چه جوری می تونم حالت خوب کنم؟ هیج کس نبود برگشتم سمتش صورتش با دست هام قاب کردم و گفتم -همین که کنارمی حالم خیلی خوبه بعد بغلش کردم و سعی کردم آرامش ازش بگیرم بعد چند دقیقه از هم جدا شدیم نشستیم رو صندلی که اونجا بود و همو نگاه می کردیم... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 به چشماش خیره شدم اونم نگاهم می کرد بلند شدم رفتم از صندق عقب ماشین یه چیپس و پفک برداشتم همیشه اینارو زاپاس توی ماشین میزاشتم رفتم پیش زینب سرش تو گوشیش بود با اومدن من سرش بالا گرفت وقتی چیپس و پفک هارو دید چشماش برق زد خندیدم -خیلی دوست داری نه؟ زینب: اهوم خیلییی چیپس باز کردم و طرفش گرفتم -منو بیشتر دوست داری یا چیپس رو؟ زینب: چیپس و بعد خندید -عجبب منم نشستم کنارش و باهم خوردیم پفک گفت باز نکنیم آب آوردم و دست هامونو شستیم اومدم کنارش نشستم که گوشیش طرفم گرفت یه ویدیو بود زدم روش از دیدنش لب هام به خنده کش اومد زینب توی سایبری حوزشون بود و توی درست کردن کلیپ و تولید محتوا مهارت داشت با یکی از عکس هامون برام کلیپ درست کرده بود تموم که شد برگشتم سمتش و بوسیدمش -ممنونم بانو که باعث شادیمی زینب: قابلی نداشت -بریم؟ زینب: بریم... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 سوار ماشین شدیم و سمت خونه حرکت کردیم حالم بهتر شده بود ولی همچنان ذهنم درگیر بود بهش نگاه کردم لبخند می زد چند دقیقه بعد یهو پرسید: رضا چرا منو انتخاب کردی نگاهش کردم و بعد نگاهم به بیرون دادم -چون دلم درگیرت شد ، چون عاشقت شدم(البته فقط همین نبود!...) زینب: رضا می دونی که من اونی که تو می خوای نیستم -چرا عزیزم ، خودشی زینب: نه نیستم ، ببین من قبل تو حجابم درست نبود و فقط توی مسجد چادر میپوشیدم و الان به خاطر تو می پوشم حرفش حس بدی بهم داد -خب؟ زینب: همین دیگه -نمیای خونه ی ما؟ زینب: نه ممنون سری تکون دادم و به راهم ادامه دادم ولی ذهنم مشغول تر شد زینب به خاطر من چادر می پوشید مگه من کیم؟ جز یه بنده خدا نباید بزارم همین جوری پیش بره باید درستش کنم اما الان وقتش نیست باید زمینه چینی کنم و بعد بهش بفهمونم که فقط باید اول به خاطر خدا و بعد به خاطر امنیت خودش این چادر سرش کنه! نه من رسیدیم جلو در خونه زینب اینا... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب: بالا نمیای؟ -نه عزیزم خیلی خسته هستم باید برم خونه ، راستی تو برای جشن عقد آرایشگاه میری؟ زینب: آره -باشه وقت میگیرم برات زینب: ممنون دستش روی دستگیره رفت و برگشت زینب: رضا میشه آرایش کامل کنم؟ -خیر حرصی گفت زینب: چراااا؟؟ -چون اقایون زمان کادو دادن میان توی زنونه عزیزم زینب: خب شنل میندازم -زینب ، گفتم نه دیگه اصلا موهات و ابرو هات رنگ نمی کنی! آرایشت هم دقیقا مثل دفعه قبل باید باشه زینب: میشه بگی چرا؟ -اولا مگه نگفتم همیشه برای خودم آرایش کن؟ نمی خوام میری تو زنونه هم چشمت بزنن! بعدم تو همین جوری خوشگلی بانوی من تو برای من داری ارایش می کنی منم میگم در حد همون رژلبت خوبه تازه نزنی هم بهتره بعدم که گفتم آقایون میان اونور زینب: رضا اهم اهم اهم مثلا داشت گریه می کرد -زینب خانوم ، زشته ، حرف من برات مهم نیست؟ باشه هر کاری خواستی بکن به منم ربطی نداره اصلا خداحافظ سرم بردم از پنجره بیرون نگاه کردم زینب هم پیاده شد و رفت منم رفتم خونه شام خوردم و خوابیدم... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر . .💔 @One_month_left
تہ‌خوشبختۍیعنۍ خستگیِ‌توراه‌ رو باخوردن‌یه‌استکان‌چاےعراقۍ ازبدنت‌بیرون‌ڪنی…:)💔 @One_month_left
هَر ڪِہ بٰا وُضو بِخٰوابَدْ! اَگرْ... دَر آنْ شَبْ مَرڱشْ فَرٰا رِسَد/: نَزدْ خُ♡دٰاوَندْ، "شَهیدْ" بِہ شُمٰار مےآيَـدْ ۔۔۔۔☆ @One_month_left