eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
2هزار عکس
880 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا دم هردوتون گرم مشتی هستین. همین که با غیرت جنگیدید تو دل ماها جا دارید. ✍🏻 زارع: مدالمو به امام رضا و آستان قدس رضوی تقدیم میکنم. تمام زندگیمو از امام رضا دارم. 🇮🇷 @One_month_left
بسیجی جماعت نمازش همیشه سروقته ❤️ @One_month_left
امیرحسین زارع در لباس خادمی امام رضا(علیه‌السلام) @One_month_left
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-واقعا‌شبکه‌سه‌احکام‌های‌مهمی‌رو‌داره پخش‌میکنه ، واقعا ازشون کمال‌تشکر رو داریم. ⭕️ اینم‌حکم که‌میخوان ناخن بزارن‌یا دارند و آرایشگری که این کار رو انجام میده -مواظب آخرتمون باشیم به خاطر زیبایی دنیوی آخرتمون رو به باد ندیم! لطفا‌نشر‌بدید حتی اگه با اسم خودتون شده ؛ @One_month_left
رمان سه شنبه ۲۸ شهریور👇🏻
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 اذان گفتن رفتم مسجد نماز خوندم ساعت هفت بود وارد ساختمون شدم و پشت در نشستم دو ساعت پشت در بودم گوشیم روشن کردیم زینب داشت پیام می داد زینب: هی به خودم میگم وابسته نشو وابسته این آدما نشو اینا برات نمی مونن یه روزی ولت می کنن میرن ولی بازم گوش نمیدم به حرف خودم بازم اشتباه کردم دل بستم. قلبم تیر کشید چشم هامو بستم براش نوشتم : تو چی فکر کردی درباره من؟ که اینقدر بی غیرتم؟ دو ساعته پشت در نشستم مراقبت تو نمیام که مزاحمت نباشم ولی این پشت در هستم می تونی از چشمی ببینی ارسال کردم دو ثانیه بعد درو باز کرد زینب: بیا تو واسه چی پشت در بودی همسایه ها ببینن چی میگن رفتم تو -خانومش بیرونش کرده چی می خواد بگن زینب: عجب کجا بودی هیچ خبری ازم نگرفتی نمیگی تنهام اینجا؟ یه روزه اینجا تنهام گذاشتی ، حالم خوب نبود کجا بودی رضا تو چشم هاش نگاه کردم اشک بود از شدت گریه چشم هاش ورم کرده بود از کنارم رد شد و رفت تو اتاق درو بست بغضم قورت دادم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 رفتم سمت اتاق درو باز کردم داخل رفتم -حال منم خوب نبود نیاز به تنهایی داشتم زینب: ولی نباید منو تنها می زاشتی -من نیاز داشتم به این تنهایی عصبی بودم ، اون پیام های اون پسره لعنت... ادامه ندادم مشتم کوبیدم رو دستم زینب: بسه رضا بسه حالم بده برو بیرون بهش نگاه کردم اشک می ریخت لبخند تلخی زد دستم سمتش گرفتم: بلند شو زینب: رضا برو بیرون -نخیرم نمیرم پاشو زینب: ولم کن نشستم کنارم -بغل نمی خوای؟ بغل من که خیلی تورو می خواد نگاهم کرد دست هام باز کردم ، اومد جلو ، نزدیکش شدم گرفتمش تو بغلم سرش به سینم فشردم صدای هق هقش بلند شد -چیکار کردم باهات ، لعنت بهم لعنت بهم نکن اینجوری با خودت قلبم تیر می کشید -زینب ببین قلبم مریضه اینجوری گریه نکن دیگه فدات بشم من نریز این مروارید هارو آخه رضا این مرواریدارو می خوادا سرش تو سینم فشرد چشم هام بستم -جان منی آروم باش از خودم جداش کردم دست هام دو طرف صورتش گذاشتم و با شصتم اشک هاش پاک کردم ، بعد بوسه ای روی گونش کاشتم دستش گرفتم بردم دم شیر آب -بشور صورتت رو صورتش رو شست زینب: برات همبرگرد درست کردممم -به به ، پس بیار بخورم ببینم خانومم چه کرده ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب: باشهه گذاشت تو ظرف با سس آورد نشست زینب: عهه یادم رفت ترشی بیارم -آخه کی همبرگر با ترشی می خوره زینب: من رفت دم یخچال زینب: آهان من نمی خورم -بیا بشین بچه رو تخت خوابیدیم بغلش کردم سفت ، محکم ، به خودم فشارش دارم اون هم محکم بهم چسبیده بود صورتم رو روی صورتش گذاشتم و خوابیدم چند روز گذشت با محسن هم آشتی کردم -زینب میرم مدرسه ، یه دختری هست اسمش یلدا هست کلاس اولیه مثل توعه قشنگ ، حسوود اصلا میبینمش یاد تو می افتم نمی زاره کلاس دومی ها بیان بغلم از در که میرم تو همه میان سمتم وقتی میان بغلم ، بغلم نمیاد ناراحت میشه میگه چرا بغلش کردی اونجام دردسر دارم من بعد خودم بلند خندیدم زینب: عه پس اونجام عین من داری -البته هیچ کس شما نمیشه زینب: بله خودم فهمیدم گند زدم ولی به روی خودم نیاوردم رفتم لباس های فردامو پوشیدم رفتم تو هال موهام با دست مرتب کردم -خوشگل شدم زینب: اوه برای کجا زدی این تیپو؟ -فردا باید برم مدرسه هه بعد این مدیرش گفت کت بپوش ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب: اهااااان -آره دیگه زینب: پس منم برم موهام درست کنم برای فردا می خواست حرص دربیاره مثلا -برو عزیزم البته از الان زوده زینب: نه از الان باید برم صافش کنم -آها باشه برو زیر روسریه دیگه زینب: از کجا می دونی زیر روسریه؟ -می خوای بگی اونجا کشف حجاب می کنی مثلا؟ البته بگی هم من باور ندارم چون بهت اعتماد دارم آخر شب برام کلیپ درست کرد و نشونم داد ازش تشکر کردم و بعد خوابیدیم زینب: شام چی درست کنم؟ اومدم جواب بدم که قلبم گرفت به نفس نفس افتادم و سرفه ام گرفت زینب: رضا ، رضا چی شد رضاا و بعد سیاهی کامل چشم باز کردم ، چشم چرخوندم دورم زینب پیشم بود زینب: بهوش اومدی!! دیدم تو بیمارستان هستم از در محسن و حسین اومدن تو و سلام علیک کردن پرستار اومد تو الهه خانوم بود! الهه خانوم: سلام آقای حسین آبادی عاطفی هستم چیزی نیاز نیست؟ -سلام خانوم عاطفی ، خیر تشکر از شما همزمان دکتر اومد تو دکتر: خب آقا رضا ، شما رگ قلبت بسته شده ، نیاز به عمل داری و باید عمل کنی داری به جاهای خطرناک میرسی -دکتر من عمل نمی کنم... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
رمان چهارشنبه ۲۹ شهریور👇🏻
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب: تو بیجا میکنی که عمل نمیکنی،میزنمتاااا نگاه تندی بهش کردم -گفتم من عمل نمی کنم دکتر: چرا؟ زینب: میگه شهید میشم نیازی به عمل نیست دکتر: شما باید درمان بشی که بتونی خدمت کنی و شهید بشی صدای داد و بیداد و شعار اومد محسن: ا*غ*ت*ش*ا*ش شدد باز -وسایل لازم نیاوریم محسن: چرا من تو ماشین گذاشتم اومدم سریع سر بزنم و برم که اینجوری شد حسین: بدو بریم -منم میام زینب: رضا نه -چی چیو نه باید برم دکتر : شما حالت -دکتر من حالم خوبه نگرانم نباشید زینب: رضا من نگرانتم سرم از دستم کشیدم -عزیزم نیاز نیست نگران باشی بر می گردم مراقب خودت باش زینب: رضا خواهش می کنم نرو -من حالم خوبه توام اینجا می مونی نمیای بیرون ها و با حسین و محسن خارج شدم -محسن خبر بده بگو نیرو بفرستن ، اسلحه داری؟ محسن: اره تو ماشینم الان میارم شعار میدادن ، روسری آتیش می زدن و.. با گاز اشک آور سعی در متفرق کردنشون کردیم محسن اسلحه هارو آورد اومدم برم جلو که گاز اشک آور تو چشمم خورد محسن اومد پیشم و بردم تو بیمارستان محسن: بشور بشور صورتت رو زینب: چی شده!! محسن: گاز اشک آور خورده تو چشمش زینب: وااای خدا رضا نگفتم نرو ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️