eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
110 دنبال‌کننده
2هزار عکس
830 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 تا زینب لباسش بالا زد از دیدن پنبه ها ترسید و جیغ زد و خودشو تو.بغل من انداخت و قایم شد خندم گرفته بود -دیدی گفتم اوف شده سجاد: شیر می خوااامممم -بیا بریم فرنی بهت بدم بیا پسرم با بدبختی بهش فرنی دادم و خوابوندمش زینب: عجبا بچم ترسوندیا - از هنرامه زینب: اهااان که اینطور خندیدم و گفتم -بله بله ، تازه از فردا با راه رفتنش و از پوشک گرفتنش دردسر داریم زد روی پیشونیش : یا خود خداااا -بله بله هی پسرم پسرم زینب: کوفت خندیدم: ببینم شام پسرت که همیشه آمادس شام شوهرت چی؟ زینب: اونم آماده اس -پاشو برو گرم کن بیار پس زینب: چشم حاج آقاا -فدای حاج خاانووووم همون طور که پیش بینی کرده بودم سر راه رفتن و از پوشک گرفتنش درد سر داشتیم یه روز رفتیم پارک . بعد از اینکه یه جا پیدا کردیم برای نشستن ، رفتم تا یک جا مانع گذاشتم و روش یه ماشین اسباب بازی گذاشتم بعد دست سجاد گرفتم و گفتم : تا اونجا راه برو و اون ماشین بردار باشه بابایی؟ ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 ذوق زده دست هاش بهم زد و آروم قدم برداشت چهار قدم برداشت و افتاد زینب: وای خدا رضا افتاد -هیس ، عزیزم بزار راه بره دوباره بلند شد و راه افتاد باز پنج قدم برداشت و افتاد تا رسیدن به اونجا چند دفعه افتاد و آخرین بار نزدیک بود گریش بگیره ولی دستش دراز کرد و ماشین برداشت و جیغ کشید و دست هاش بهم زد من و زینب هم باهم براش دست زدیم و بغلش و کردیم و این شد کار هر روز ما که با این بهانه راه رفتن بهش یاد دادیم فاطمه چایی به طرفم گرفت -دستت درد نکنه عزیزم فاطمه: نوش جان چایی رو به همه تعارف کرد و نشست روم رو به طرفش کردم و گفتم -راستی فاطمه جان ، باران کی به سن تکلیف می رسه؟ فاطمه: رسیده اما خیلی رعایت نمی کنه جشن هم واسش گرفتیم ولی فایده نداره نماز هاش یه روز در میونه همونی هم که می خونه رو هلیکوپتری میخونه حجابشم رعایت نمی کنه -اولشه واسش سخته درست میشه نگران نباش ، اجبار نکن بهش همون نماز هایی هم که می خونه رو تشویقش کن انشاءالله که درست میشه ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
خواهر شهید بابک نورۍ: هر سال‌ بابک شبای‌ یلدا میومد خونہ‌ برام‌ یہ‌ هدیہ‌ای‌ با آجیل‌ و میوه‌🍎 و اینا میاورد ، بعد میگفت‌ بیاب ریم‌ خونہ‌ ننہ (مادربزرگ) دورهم‌ باشیم میرفتیم‌ خانہ‌ مامان‌ بزرگم. اونجا فامیلا دور هم‌ جمع‌ میشدیم بعد شهادتش ، من‌ فکر میکردم‌ دیگ بابک نیست قرار کی‌ بیاد؟! خیلی‌ ناراحت‌ بودم‌ و افسوس‌ سال‌های‌ قبل‌ رو میخورم...😔 تا اینکہ‌ روز یلدا رفتہ تو خواب‌ دوستش‌ گفتہ‌: "برای‌ خواهرم‌ الهام‌ عیدی‌ ببر نزار چشم‌ بہ‌ در بمونہ‌.الهام‌ منتظره..!"
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 فاطمه : درسته ، ولی نگرانم اینقدر اوضاع جامعه بد شده ، باران هم که چیزی متوجه نمیشه ، می ترسم تحت تاثیر این دوستاش که خانواده هاشون به این چیز ها اعتقاد ندارن قرار بگیره -اوضاع جامعه که بد شده ولی تو نگران نباش بسپار دست خدا انشاءالله که همه چیز درست بشه با ظهور آقا فاطمه: انشاءالله - با باران هم خوب رفتار کن که رفیقش بشی اونوقت هرچی بشه میاد بهت میگه توهم راهنمایی اش می کنی فاطمه: چشم باران : دایی زندایی بیاین باهم بازی کنیم -چشم خوشگل دایی زینب: باشه عزیزم رفتیم باهاشون بازی کردیم گرم بازی بودیم که صدای اذان از گوشی من و زینب بلند شد -خب دیگه وقت اذانه و منو و زندایی باید بریم برای نماز باران: عه دایی نرید دیگه تازه بازیمون گرم شده -نه دیگه الان وقت اذانه باید بریم برای صحبت با خدا باران: عه حالا خدا رو ول کن بعدا هم میشه رفت باهاش صحبت کرد الان بازی کیف میده می خوام ادامه اش بدم ، خیلی سخته الان بریم نماز بخونیم -اتفاقا برای ماهم سخته ، برای ماهم بازی کیف میده ،ولی خدا گفته باید بگیم چشم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 باران: عه دایی واسه شما هم سخته -بله عزیزم ، حالا اگر دوست داری بیا با ما نماز بخون تا بعد باهم صحبت کنیم باران: باشه دایی -ببینم نماز خوندن بلدی؟ باران: بله دایی با باران رفتم وضو گرفتم و اومدم توی اتاق فاطمه برامون سجاده پهن کرده بود زینب و باران پشتم ایستادن و باهام نماز خوندیم و بعد نماز تسبیحات و دعا خوندیم و سجاده هارو جمع کردیم و بعد با زینب رفتیم توی حال نشستیم و من باران صدا کردم -خب باران خانم اگر دوست داری بیا باهم صحبت کنیم باران: اومدم دایی جون اومد و نشست روی پام -گفتی بعدا هم میشه نماز خوند باران: آره دایی میشه خیلی وقت داریم -ببینم الان اگر یه مهمونی دعوت بشی چه ساعتی میری؟ باران: بابا و مامان همیشه نماز اول وقت می خونن ماهم بعد نماز میریم مهمونی -خب مهمونی که تموم نمیشه وقتی چند نفر دیگه هم هستن چی میشه ساعت دوازده شب برین؟ باران: عهه دایی اونوقت اگر بریم به قول بابا اون وقت به ظرف های نشسته اش می رسیم که همه خندیدن ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 -خب بعد صاحب خونه چیزی نمیگه؟ باران: چرا دیگه اونم ناراحت میشه میگه من اینهمه تدارک دیدم شما ساعت دوازده شب اومدین -بله درسته عزیزم . خدا هم همین هست . وقتی صدای اذان میاد خدا میگه عزیزم پاشو بیا به مهمانی من پاشو بیا باهم حرف بزنیم . اگر بری و معانیه سوره ها و آیاتی که در نماز می خونیم بخونی می فهمی که ما موقعه نماز داریم با خدا صحبت می کنیم و از او خواسته هایی داریم. خدا صاحب اون مهمانی هست و وقتی دیر بری ناراحت میشه خب . خدا میگه من این همه نعمت دادم به بنده ام اما بنده ی من حتی ده دقیقه هم برام وقت نداره . باران : وای واقعا؟ - بله عزیزم باران: ولی آخه خدا که به نماز خوندن ما نیازی نداره -خوشگل دایی ، ما نماز برای خودمون می خونیم خدا که نیاز به نماز ما نداره این ما هستیم که محتاج خدا هستیم . تازه یه چیز قشنگ ! وقتی اذان میگن و تو بری اون زمان نماز بخونی ، تمام انرژی های مثبت جهان رو به خودت میگیری ! و این باعث میشه که تو بعد نماز هات پر انرژی بشی! ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 اما خوندن نماز کمی سخته و هرکسی لیاقتش نداره خوشگلم ولی بارانم تو سعی کن که این سعادت نصیبت بشه عزیزم . باران: چقدر قشنگ -می دونی قشنگ ترین جاش کجاست؟ باران: کجاست؟ - اینجاست که هر کسی که نماز اول وقت می خونه ، توی اون زمان حضرت مهدی هم داره نماز می خونه باران: وااااییی چقدر قشنگ من تاحالا به اینجاش فکر نکرده بودم -حالا فکر کن ، البته نماز باید با احترام خونده بشه! تو وقتی میری مهمانی ، احترام صاحب خونه رو داری دیگه پس سر نماز هم باید احترام خدا رو داشته باشی ! کلمات رو درست ادا کنی و نمازت هلیکوپتری نخونی تو وقتی می خوای با صاحب خونه حرف بزنی همین جوری یه روند حرف می زنی؟ خندید باران: نه دایی شمرده حرف می زنم -پس باید با خدا هم شمرده حرف بزنی ، حرفات هم همون سوره ها و آیاتی هست که توی نماز می خونی آروم آروم حرف می زنی و رکوع و سجده و... میری آروم آروم بری باشه دایی؟ باران: چشم دایی جون -حالا که دختر خوبی شدی یه چیزی بهت میگم ، ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
بزرگ‌ترین حسرت انسان‌ در روز این است که در دنیا می‌توانست اما نمی‌خواست... و اکنون در ، می‌خواهد ولی نمی‌تواند... سوره‌ مبارکه مریم/آیه۳۹ @One_month_left  
میگن : برید پیش امام رضا کربلاتو بگیر . حالا یک سوال ؟ ما از کجا امام رضامون رو بگیرم ! @One_month_left
من‌کہ‌دیوانہ‌ام‌از‌حالِ‌خوشِ‌نوکرۍام .. مادرت‌گرکہ‌سفارش‌بکند،میخرۍام💔؟! ‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎ @One_month_left
مزه‌ی‌دلتنگی‌براامام‌حسینوچشیدی؟! اونجایی‌این‌مزه‌تلخ‌تر‌ازهمیشه‌اس که‌حرم‌نرفته‌باشی‌‌و‌دلتنگی‌امونتو‌بریده‌باشه @One_month_left
هدایت شده از هشتادے جماعت
یکی از نوکرا و ذاکرای ارباب میگفت: دو ماه پیش خواهرم کربلا بود تو صحن حضرت عباس ع بودیم مداح داشت روضه میخووند یه وقت دیدیم یه پیرمردی اومد از یقه اون مداح گرفت کشید پایبن گفت عباس دروغ میگه ...عباس دروغ میگه مداح ارومش کرد گفت چی شده گفت من بعد 25 سال بچه دار شدم الان که 19 سالشه رفته تو کما با خودم گفتم درمون دردش عباسه از اصفهان اومدم کربلا امروز زنگ زدن بهم گفتن بچت مرده...دروغ میگن که عباس حاجت میده خواهرش میگفت مجلس بهم ریخت .. فرداش تو صحن حضرت عباس بودیم دیدیم پیرمرده پا برهنه اومد ..با خودموون گفتیم الان مداح و میزنه دوباره.. دیدیم اومد جلو چهار پایه که مداح روش واساده بود دستشو گرفت گفت بیا بغل ضریح بخوون همه کسایی که دیروز بودنم باشن...میخوام بگم غلط کردم... (گریه میکردو میگفت) میگه همه رفتیم مداح گفت حاجی چی شده .. گفت خانوومم زنگ زد گفت چوون نمیذارن زنا تو غسال خونه برن التماس کردم گفتم 1 بار بچمو تو سرد خوونه ببینم... میگه همین که کشو رو کشیدن بیروون دیدیم رو نایلوون بخار نشسته سریع اوردنش بهش شوک دادن بعد چند دقیقه به هوش اومد .. پسرموون که اصلا تو قید و بند مذهب نبود تا نشست گفت بابای من کجاست؟ گفتم بابات کربلاست ... گفت بهش زنگ بزن بگو زمانی که تو کما بودم 1 اقای قد بلندی اومد تو خوابم گفت ...پسرم بلند شو... به بابات سلام برسوون بگو... ابروی من یک بار تو سرزمین کربلا رفته بود.. چرا دوباره ابروی منو بردی...برو بهش بگو عباس دروغ نمیگه..
نوشـته‌بـود قدردلاتـونوبدونـید‌ هردلی‌برای‌«ارباب»نمیـشه:)) @One_month_left
هدایت شده از هشتادے جماعت
اجتماع فرزندان حاج قاسم
ضدانقلاب/توهین به مقدسات https://eitaa.com/Jungle_Sea/8888 مستهجن/برهنگی https://eitaa.com/Jungle_Sea/8721 مستهجن/برهنگی https://eitaa.com/Jungle_Sea/8717 غیراخلاقی/هنجارشکنی https://eitaa.com/Jungle_Sea لطفا هرچه زودتر بررسی شود @report
-شیطونـه‌ڪنارِ گوشت‌زمزمه‌میڪنه: تاجوونےاززندگیـت‌لذت‌ببر هرجورڪه‌میشه‌خوش‌بگذرون اماتوحواسـت‌باشه، نڪنه‌خوش‌گذرونیت‌به قیمتِ‌شڪسـتنِ‌دل‌امام‌زمانمون‌باشھ(: @One_month_left
بـوده‌در‌لالایی‌اُم‌البنین،‌این‌زمزمه ، جان‌ِعباسم‌بـه‌قربانِ‌حسینِ‌فاطمه . @One_month_left
جدی گرفته‌ایم زندگیِ دنیایی را و شوخی گرفته‌ایم قیامت را ؛ کاش قبل ازینکه بیدارمان کنند بیدار شویم !! -شهیدحسین‌معزغلامی- @One_month_left
‐دشمن ترین دشمن تو؛ نفسی است که در درون توست‐ امیرالمؤمنین! @One_month_left
کعبهٔ‌اهلِ‌زمین‌است خراسانِ‌رضـا هرچہ‌داریم‌ونداریم‌بہ‌قربانِ‌رضا! @One_month_left
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبحال اونایی که درس میخونن میگن ما درس می‌خونیم امام زمانو یاری کنیم کار میکنن پول در میارن نیت‌شون این باشه حضرت صاحب یاری کنن... @One_month_left
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هزار بار دلم سوخت در غمی مبهم دلیل سوختنش هر هزار بار یکیست💔… ۶ روز تا چهارمین سالگرد شهادت حاج قاسم🥀… @One_month_left
گفت‌بہ‌خانم‌هابگوحجاب‌همانند چتری‌است‌که‌انسان‌رادربرابر بارانی‌ازگناه‌حفظ‌می‌کند. @One_month_left
وضوميگيری، امادرهمين‌حال‌اسراف‌ميکنی.. نمازمی‌خوانی، امابابرادرت‌قطع‌رابطه‌می‌کنی.. روزه‌ميگيری‌، اماغيبت‌هم‌ميکنی.. صدقه‌ميدهی، امامنت‌ميگذاری.. برپيامبروآلش‌صلوات‌میفرستی امابدخلقی‌ميکنی؛ دست‌نگه‌دارباباجان!🖐🏻 ثواب‌هايت‌رادرکيسه‌یِ‌سوراخ‌نريز..! -آیت‌الله‌مجتهدی‌تهرانی @One_month_left