eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
111 دنبال‌کننده
2هزار عکس
863 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
-هر‌وقت‌تونستی‌درک‌کنی‌که... ‹داعش‌تو۱۸‌کیلومتری‌کردستان‌بود...› -حاجی‌گفت‌نزارید‌کسی‌خبردار‌شه💔′ اونموقع‌میفهمی‌‌کی‌بود‌و‌چیکار‌برات‌کرد🌱. !'_امنیت‌یعنی‌وجودتانک‌توخیابوناسوژه خنده‌باشه،نه‌دلیل‌ترس‌ووحشت‌وآوارگی، هروقت‌اینوفهمیدی‌حاج‌قاسم‌سلیمانی روهم‌میشناسی!(: ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌
ای‌صفای‌قلب‌زارم،‌هر‌چه‌دارم‌از‌تو‌دارم✨💛 🍃↲‌
یارضا‌گفتم‌و‌واشد‌به‌نگاهت‌گره‌ها -چه‌خبرها‌که‌رسید‌ازدل‌این‌پنجره‌ها.💛✨
امام کاظم می‌دونست ما ایرانی‌ها چقد نازک دلیم ؛ قشنگ‌ترین دارییش رو به ما بخشید :))🥺💔
امام رضا(ع) توصیه می‌کردند همیشه به خوش‌بین باشیم و می‌فرمودند: هرکس به خدا خوش‌بین باشد، خدا هم مثل همین طرز تفکرش با او رفتار می‌کند 💕
پلک بر هم زدی و عشق به جریان افتاد صد و ده پنجره اعجاز گشودی آقا
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 فاطمه و مهدی برای مامان سکه آوردن نیایش و ستایش هم دوتا روسری خریده بودن امیر علی هم کیف خریده بود و امیر حسین کیف پول من و زینب هم برای مامان جا قاشقی مسی خریدیم نوبت رو نمایی کادو بابا شد امیر حسین : وااای بابا چی خریدههه همه خوندن : باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود مامان جعبه باز کرد و دوتا النگو بیرون آورد همه صوت و دست زدن سجاد و باران هم برای مامان هاشون نقاشی کشیده بودن و باران با نقاشی یه گل کاردستی هم به فاطمه داد . فاطمه و زینب رفتن کیک تقسیم کردن و آوردن . وقتی همه جمع شدند ، موقعیت رو برای خبر خوبمون مناسب دونستم -خب ، من می خوام یه خبر خوب همه رو مهمون کنم بقیه: چیه؟، بفرما -من و زینب دوباره داریم مامان و بابا میشیم اما اینکه نه یکی ، دوقلو ان بقیه اول تعجب کردن بعد خندیدن و تبریک گفتن مامان : کی فهمیدی؟ -یه هفته است نیایش : یه هفته است فهمیدید به من چیزی نگفتید -خواستیم جشن بگیریم بگیم دیگه مامان : خب پس از امروز باید حسابی هوای عروسم داشته باشم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 نیایش و ستایش : اووووه و بعد چشمکی به زینب زدن که زینب خندید وقتی فاطمه چایی رو آورد ، نشست کنارم -آبجی میگم باران دیگه همه چیز رو رعایت میکنه؟ فاطمه: آره داداش ، چند روز بعد از اینکه باهاش صحبت کردی اول نماز هاش شروع کرد بعد مهدی دید داره نماز میخونه ، بردش پیش حاج آقا احمدی ، اونم باران رو دید که چادر سرشه بهش هدیه داد و درباره حجابش باهاش صحبت کرد . از اون موقعه حجابش رعایت میکنه ممنون که باهاش صحبت کردی داداش -خداروشکر ، وظیفه بود ابجی ، باران مثل دختر خودم میمونه فاطمه : لطف داری موقع شام که شد پاشدیم کمک کردیم تا سفره رو پهن کنیم . مامانم نمی زاشت زینب کاری انجام بده ولی زینب آنقدر اصرار کرد که مامانم گفت بیاد غذا رو بِکِشه . غذا رو آوردیم و سر سفره گذاشتیم و همه نشستیم . مامان زینب برد پیش خودش نشوند . منم به سجاد غذا میدادم و خودم هم می خوردم و کلا بیخیال زینب شده بودم چون خیالم راحت بود مامان کاملا بهش می رسه. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️