-هروقتتونستیدرککنیکه...
‹داعشتو۱۸کیلومتریکردستانبود...›
-حاجیگفتنزاریدکسیخبردارشه💔′
اونموقعمیفهمیکیبودوچیکاربراتکرد🌱.
!'_امنیتیعنیوجودتانکتوخیابوناسوژه خندهباشه،نهدلیلترسووحشتوآوارگی،
هروقتاینوفهمیدیحاجقاسمسلیمانی
روهممیشناسی!(:
#حاج_قاسم
#تلگرانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگ مشهدم وپریشان کربلا🥺💔:)
#امام_رضا
#حضـرتِصدویِک_قلبـم
ایصفایقلبزارم،هرچهدارمازتودارم✨💛
🍃↲#امامرضا
#حضـرتِصدویِک_قلبـم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ولی حرم امام رضا>>>>>>🥺
#امام_رضا
#حضـرتِصدویِک_قلبـم
یارضاگفتموواشدبهنگاهتگرهها
-چهخبرهاکهرسیدازدلاینپنجرهها.💛✨
#امام_رضا
#حضـرتِصدویِک_قلبـم
امام کاظم میدونست
ما ایرانیها
چقد نازک دلیم ؛
قشنگترین دارییش رو
به ما بخشید :))🥺💔
#امام_رضا
#حضـرتِصدویِک_قلبـم
امام رضا(ع)
توصیه میکردند
همیشه
به #خدا
خوشبین باشیم و
میفرمودند:
هرکس به خدا خوشبین باشد،
خدا هم مثل همین طرز تفکرش
با او رفتار میکند 💕
#امام_رضا
#حضـرتِصدویِک_قلبـم
پلک بر هم زدی و عشق به جریان افتاد
صد و ده پنجره اعجاز گشودی آقا
#امام_رضا
#حضـرتِصدویِک_قلبـم
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_شصت_و_شش
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
فاطمه و مهدی برای مامان سکه آوردن
نیایش و ستایش هم دوتا روسری خریده بودن
امیر علی هم کیف خریده بود و امیر حسین کیف پول
من و زینب هم برای مامان جا قاشقی مسی خریدیم
نوبت رو نمایی کادو بابا شد
امیر حسین : وااای بابا چی خریدههه
همه خوندن : باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود
مامان جعبه باز کرد و دوتا النگو بیرون آورد
همه صوت و دست زدن
سجاد و باران هم برای مامان هاشون نقاشی کشیده بودن و باران با نقاشی یه گل کاردستی هم به فاطمه داد .
فاطمه و زینب رفتن کیک تقسیم کردن و آوردن .
وقتی همه جمع شدند ، موقعیت رو برای خبر خوبمون مناسب دونستم
-خب ، من می خوام یه خبر خوب همه رو مهمون کنم
بقیه: چیه؟، بفرما
-من و زینب دوباره داریم مامان و بابا میشیم اما اینکه نه یکی ، دوقلو ان
بقیه اول تعجب کردن بعد خندیدن و تبریک گفتن
مامان : کی فهمیدی؟
-یه هفته است
نیایش : یه هفته است فهمیدید به من چیزی نگفتید
-خواستیم جشن بگیریم بگیم دیگه
مامان : خب پس از امروز باید حسابی هوای عروسم داشته باشم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_شصت_و_هفت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
نیایش و ستایش : اووووه
و بعد چشمکی به زینب زدن که زینب خندید
وقتی فاطمه چایی رو آورد ، نشست کنارم
-آبجی میگم باران دیگه همه چیز رو رعایت میکنه؟
فاطمه: آره داداش ، چند روز بعد از اینکه باهاش صحبت کردی اول نماز هاش شروع کرد
بعد مهدی دید داره نماز میخونه ، بردش پیش حاج آقا احمدی ، اونم باران رو دید که چادر سرشه بهش هدیه داد و درباره حجابش باهاش صحبت کرد .
از اون موقعه حجابش رعایت میکنه
ممنون که باهاش صحبت کردی داداش
-خداروشکر ، وظیفه بود ابجی ، باران مثل دختر خودم میمونه
فاطمه : لطف داری
موقع شام که شد پاشدیم کمک کردیم تا سفره رو پهن کنیم .
مامانم نمی زاشت زینب کاری انجام بده ولی زینب آنقدر اصرار کرد که مامانم گفت بیاد غذا رو بِکِشه .
غذا رو آوردیم و سر سفره گذاشتیم و همه نشستیم .
مامان زینب برد پیش خودش نشوند .
منم به سجاد غذا میدادم و خودم هم می خوردم و کلا بیخیال زینب شده بودم
چون خیالم راحت بود مامان کاملا بهش می رسه. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️