eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
112 دنبال‌کننده
2هزار عکس
859 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکم از چادر و حجابت خسته شدی؟ اصلا نمی‌دونی این حجابت برای چیه؟ من این کلیپ رو شدیداً بهتون پیشنهاد می‌کنم. ببینید این خانمِ آمریکایی که مسلمان شده، با لحجه‌ی فارسی چه حرف‌های حیرت‌آوری می‌زنه😍
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب خندید و گفت : عه راست میگه دکتر هم خندید و گفت : انشاءالله زیر سایه پدر و مادر عاقبت بخیر بشه با زینب ممنونی گفتیم . به زینب کمک کردم تا شکم اش رو تمیز و کرد و پایین اومد . چادرش پوشید از خانم دکتر تشکر کردیم و از اتاق بیرون اومدیم . با لبخند دستش محکم گرفتم و فشار دارم . زینب هم لبخند زد و فشاری به دستم داد . از بیمارستان بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم -اخییششش ، بلخره یه جا پیدا کردم بتونم قربون صدقه ات برم ؛ الهییی قربون خانومم برم ، زینب خیلی دوستت دارم ، ببین اصلا تو که اومدی تو زندگیم برکت رو با خودت اوردی قربون خدا برم که بهم همچین فرشته ای داده ، اصلا کل زندگی من پره از فرشته . چون یه فرشته دارم که با خودش یه عالمه فرشته آورده که زندگیم رو پر برکت و زیبا کرده . زینب دستش زیر چانه اش زده بود و بهم نگاه میکرد. بعد آروم نگاهی به اطراف انداخت و به جلو خم شد و گونه ام رو بوسید و بعد تکیه داد به صندلی . با لبخند به نوک بینیش زدم و گفتم : نوکرتم به مولا دلبر لبخند زد ، ماشین روشن کردم -ببین بانو ، الان که فهمیدم دوقلو داریم دیگه خیلییی باید مواظب باشیا ، تازه قانون های منم سخت تر میشه ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 خندید و گفت : بله میدونم و از اونجایی که به احتمال خیلی زیاد بنده کمبود وزن دارم ، شما خیلییی قرار به من سخت بگیری - کمبود وزن داری؟؟ وای زینب اینکه خیلی خطرناکه ، کی فهمیدی؟ زینب: رفته بودم بهداشت وزنم گرفت گفت کمبود وزن داری -چند کیلو؟ زینب: تقریبا ۱۱ کیلو -۱۱ کیلووو؟؟؟؟ زینب این خیلی خطرناکه که دورت بگردم ، میدونی اگه نتونی نمیتونی حداقل یکیشون داشته باشی؟ ترسیده گفت : راست میگی؟ -به نظرت باهات شوخی دارم؟ ببین از امروز ببینم هی بگی اینو نمیخورم ، اونو نمیخورم دیگه من میدونم و شما زینب: چشم آقای زورگو -من زورگو اممم؟ زینب: بعله -نشونت میدم زورگو کیه ، یه زورگو ای بهت نشون بدم خانم بلا که هض کنی بلند خندید رفتیم سجاد از مهد آوردیم سجاد : بابایی رفتید دکتر چی شد؟ -یه خبر خوووب بهمون داد سجاد: چی؟ -شما دوتا آبجی یا داداش داری سجاد جیغی کشید و گفت : هورااا یعنی دوتا نی نی داریمممم ، هورااااااا باهم به این حرکتش خندیدیم از عقب خم شد و گونه زینب رو بوسید و با زبون بچه گونش گفت : قربونت برم مامان این اولین باری بود که سجاد این حرف میزد ، با زینب دوتایی خندیدیم ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 زینب: خدانکنه دورت بگردم. سجاد : نه من دورت بگردم از خنده دل درد گرفته بودم - آی آی زینب بین خنده هاش گفت : بابا حسودیش شد ، حسودی نکن اقا رضا ببین پسرم داره قربون صدقم میره بعد رو به سجاد گفت : مرد کوچیک مامان ، انقدر زبون نریز بلا سجاد : بابا ، وظیفه منم زیاد شد الان؟ خندیدم و گفتم : بله ، شما دیگه از امروز باید مراقب مامان و دوتا نی نی باشی سجاد : چشم -چشمت بی بلا امروز روز مادر بود ، ساعت های پنج رفتیم خونه مامانم ، فاطمه اینا هم اومده بودن بعد از کلی عکس گرفتن ، سجاد اومد در گوشم و گفت : بابا یه شعر برای مامان و مامان جون بخونم؟ -آره عزیزم بخون بعد رو کردم به جمع و گفتم : آقایون خانم ها ، گل پسرم می خواد براتون شعر بخونه همه مشتاق گفتن: بخونه سجاد هم شروع کرد با لحن بچه گونش گفت : مامان جونم مامان جون وقتی تورومیبینم میخوام یه پروانه بشم رودامنت بشینم دلم میخواد هی خودمولوس کنم بیام توروبوس کنم بگم خداخداجون مامان من مثل تومهربونه یه کاری کن همیشه و همیشه کنار من بمونه همه براش دست زدن سجاد هم دوید طرف زینب و از حرکتی که زد همه هیران شدن ! ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 پسرک کوچکم خم شد و دست زینب بوسید و گفت : مامان جونم برای همه ی مهربونیات ممنونم همه دست و صوت زدن ، زینب سجاد بغل کرد و بوسش کرد و کلی قربون صدقه اش رفت . باران هم که سجاد دید که اینکارو کرد اون هم به طرف فاطمه دوید ، فاطمه براش آغوش باز کرده بود ، باران خیلی زرنگ بود می دونست اگه الان بخواد دست فاطمه ببوسه فاطمه نمی زاره برای همین رفت توی بغلش و دست فاطمه بوسید همه دست و صوت زدن برای باران -آقا ماهم جا موندیم که شش نفری به طرف مامان رفتیم مامان خیلی دورش شلوغ شده بود . همگی با مامان روبوسی کردیم و بغلش کردیم بعد نشستیم سر جامون . امیر علی : آقا ، سجاد برای مامانش شعر خوند ماهم می خوایم شعر بخونیم . همه خندیدن و گفتن : بخونید امیر علی و امیر حسین اومدن پیشم نشستن آروم گفتن : شعر مادر من رو بخونیم بقیه هم می خونن -بخونیم ، سه دو یک شروع کردیم به خوندن : مادر من مادر من تو یاری و یاور من از اینجا به بعد بقیه هم شروع به خوندن و دست زدن کردن... نوبت کادو ها شد ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
28.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 ۸ اردیبهشت سالروز شهادت شهید راه ناموس و غیرت و مردانگی، حمیدرضا الداغی از سبزوار گرامی باد. 💢 شهید آوینی: «شجاعتی که ریشه در یقین داشته باشد، شجاعت حقیقی است و در سخت ترین شرایط نیز از دست نمی دهد🔷 ۸ اردیبهشت سالروز شهادت شهید راه ناموس و غیرت و مردانگی، حمیدرضا الداغی از سبزوار گرامی باد. 💢 شهید آوینی: «شجاعتی که ریشه در یقین داشته باشد، شجاعت حقیقی است و در سخت ترین شرایط نیز از دست نمی رود.» 🇮🇷🌹🇮🇷 ✨﷽✨ بر مردمان شهر خود بایـد بنازیم بر دشـمنـان امنـیـت بایـد بتازیم باشد شهید غیرت از نامت نمایان تندیس غیرت از شما باید بسازیم شاعر؛ بهروز عبداللهی صدرآبادی ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
۷۲ شب مانده کمر خم بشود ۷۲ عاشق ز زمین کم بشود ۷۲ میدان بلا در راه است ؛ ۷۲ شب مانده محرم بشود ..❤️‍🩹
اومد بهم گفت: میشه ساعت ۴صبح بیدارم کنی تا داروهامو بخورم.. ساعت ۴صبح بیدارش کردم تشکر کرد:) بلند شد از سنگر رفت بیرون.. بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت اما نیومد.. نگرانش شدم رفتم دنبالش دیدم یه قبر کنده توش نماز شب میخونه و زار زار گریه میڪنه.. بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی.. می‌خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و میخام داروهام رو بخورم..!! برگشت و گفت: خدا شاهده من مریضم چشمای من مریضه دلم مریضه من ۱۶سالمه.. چشام مریضه.. چون توی این ۱۶سال امام‌زمان رو ندیده.. دلم مریضه.. بعد از ۱۶سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم.. گوشام مریضه.. هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم..
قدر چادرم را زمآنی فهمیدم... که رآننده تآکسی مرا "خانوم" صدا کرد😌 و دیگری را "خآنومی"=)
از شیطان پرسیدند:چه چیزی میزنی؟ گفت:تیر 🏹 پرسیدند:به کجا؟ گفت:به قلب و روح انسان 💔 گفتند:چجوری؟ گفت: وقتی روسری میپو‌شه میگم یکم عقب تر وقتی میخنده میگم یکم بلند تر وقتی لباس انتخاب میکنه میگم یکم چسبون تر وقتی قرآن میخونه میگم سریع تر ‌‌‌‌‌
اسرائیل دیگه وقت رفتنه😊 +اینکه روشنه😎😉