یادمونباشهکههرچقدربرای
خداکوچیکیوافتادگیکنیم
خدادرنظردیگرانبزرگمونمیکنه♥️'!'
#سردارشھیدحاجحسینخرازی
@One_monte_left
تو اگر سرباز امریکایی باشی
ترکت نمیکنم .
انقدر برایت از خمینی میگویم
تا چمران شوی !
#انقلابی
#چیریکی
@One_monte_left
عشق به محمد باید مثل عشق حیدر به او باشد ؛
ك حاضر باشد برایش زیر شمشیر های از غلاف کشیده بخوابد ..
@One_monte_left
امام زمانم برا خودمون میخایم ؛
نه برا خودش ! و الا ك الان ظهور کرده بود .
#تلنگرانه
@One_monte_left
- دلِ تنگ ..
تو روایات داریم، بعضی وقتا خدا اجابت بنده مؤمن رو تأخیر میندازه تا اون بنده برای خواستهاش بیشتر دعا کنه و خدا صدای بنده رو بیشتر بشنوه...
فکر کن! برای یه حاجت میریم دم خونه یکی که بینهایته، اما اون، دنبال خودمونه... دنبال شنیدن صدامون!
گناه از چیزاییه که بین ما و اتفاقات خوب فاصله میندازه، برای همین باید لبمون همیشه مترنم به استغفار باشه و دلمون مشغول توبه؛ اما قبل نا امید شدن، این احتمال هم بدیم که همه زیبایی و رفاقت عالم، دلش برامون تنگ شده ..
#خدای_من
@One_monte_left
جالبههممونمیدونیمبانشستنودمزدن...
آقـاظهورنمیڪنهوبایدپاشیمیـهڪارۍکنیم
ولےبازمهمچناننشستیموهیچکارےنمیکنیم🚶🏻♂️
#بدون_تعارف
@One_monte_left
‹ یهجوریرویِخودتونکارکنیدکهاگه یهگناههمکردید،گریتون بگیره ›
•#شهیدجهادمغنیه(:♥️🙃
#شهیدانه
#شهداییزندگیکن
@One_monte_left
تـوجوشنڪبیریھعبارتۍهستكمیگہ:
-یـٰاڪَرـیمالصَفح'!
یعنۍیـھجور؎تورومیبخشہ،
انگارنـھانگارڪھتـوخطایۍ
مرتڪبشدۍ🌿🖐🏼!'
#خدای_من
@One_monte_left
جعبه شیرینی رو گرفتم جلوش
یکی برداشت و گفت :
میتونم یکی دیگه بردارم ؟
گفتم البته سید جان 😊 این چه حرفیه ؟
برداشت ... ولی هیچ کدوم رو نخورد
...کار همیشگی اش بود هر جا غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش میکردند برمی داشت اما نمیخورد
میگفت :میبرم با خانم و بچه هام میخورم .شما هم این کارو انجام بدید #خاطره ای _از _زندگی _شهید_مرتضی_اوینی
منبع :کتاب دانشجویی "شهید اوینی"،صفحه۲۱🌸✨
#شهیداوینی
#شهیدانه
@One_monte_left
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_هشت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
اسپند ازش گرفتم بازم تشکر کردم و سریع به سمت اتاق رفتم درو باز کردم وارد شدم و درو بستم
زینب بلند شد نشست اسپند دور سرش چرخوندم بعد از پنجره بیرون گذاشتم
زینب: دستت درد نکنه این کارا چیه
-کردم خانومیم چشم نخوره
بوسه ای روی گونش زدم و دراز کشیدم
اون هم دراز کشید
موهای فرش رو لای انگشت هام انداختم
-چقدر این مدل مو بستن بهت میاد
زینب: گوجه ایهه
-بلهه
دست هاش گرفتم و پشت دست هاش نوازش کردم
-میگم مامانت چرا گفت التماس زینب کردم
زینب: آنقدر مامانم التماس کرد که برقصم بعدش که رفتم دعا میکرد برگردم
زدم زیر خنده
-راست میگی
زینب: پس چی
-اوه پس غوغا کردی امشب
زینب: بله بله،من اگه یخم باز بشه میترکونم
-وووی پس خوب شد اسپند دود کردم برات دلبرکم
خمیازه ای کشیدم
-خیلی خسته ام بخوابیم
زینب: باشه
سرم به سرش نزدیک کردم
نفس های گرمش به صورتم می خورد و آروم خوابم برد
صبح قبل نماز زینب بیدار کردم صورتشو شست و ناخن هاش کند بعد باهم نماز خوندیم و خوابیدیم...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_نه
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بعد ناهار رفتم تو اتاق تا کمی استراحت کنم
چند دقیقه با صدایی از خواب و بیدار شدم چشم باز کردم دیدم زینبه و آماده شده ، پاشدم نشستم
زینب: اخ ببخشید بیدارت کردم
-جام عوض میشه درست خوایم نمیبره تو خواب و بیداری بودم ، کجا میری؟
زینب: یزدی ها معمولا روز بعد از عروسی میرن خونه مادرزن اونجا هم دوباره بزن و برقصه ولی آقایون نیستن حتی داماد هم نیست فقط زنن
-آهان ، باشه برید به سلامت ، برو امشبم غوغا کن که شنبه که برگردیم باید بنشینی سر درستات
زینب: هییی خداحافظ
می خواست درو باز کنه برگشت طرفم
دست هام براش باز کردم بغلش کردم بوسه ای روی سرش زدم بعد هم فرستادمش رفت
خودمم خوابیدم ولی خوابم نبرد وارد حال شدم دیدم علیرضا هم بیداره
باهم رفتیم بیرون و چرخی زدیم
جمعه شب هم برگشتیم تهران و همین که برگشتیم بهم ماموریت خورد زینب گذاشتم خونه پدرش و رفتم ماموریت
سالگرد یک سالگی عروسیمون رو من توی ماموریت بودم
زینب یادش نبود که امروز سالگرد عروسیمون هست البته هیچ وقت مناسبتی یادش نیست ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بهش پیام دادم
اونم بهم پیام داد کلی ابراز دلتنگی کرد و از اینکه من توی اون روز کنارش نیستم کلی ناراحت شد
بعد یه متن احساسی و قشنگی برام نوشته بود : میدونی رضا،امروز ی روز خیلی مخصوصه،خیلی مخصوص،آدما تو روز های خاص نیاز به آدم های خاص و مخصوص خودشون رو دارن،اما میدونی،امروز روز خاصیه ولی من اون شخص خاصی رو ک بهش نیاز دارم تا کنارم باشه و باهم این روز رو جشن بگیریم ندارم،ندارم کسی رو که بغلم کنه،باهام حرف بزنه،باهم بخندیم،باهاش قهر کنم،باهاش تا صبح بیدار بمونم نق بزنم براش:)
رضا من امروز نیازت دارم ولی تو الان اینجا نیستی وقتی بهت نیاز دارم؛)
ولی به هر حال اولین سالگرد عروسیمون مبارک :)
به همراه یک کیلپ
براش نوشتم : آره متاسفانه کنارت نیستم ولی اومدم جبران می کنم دلبر من
راستی خانوم خانوما دقت کردی همیشه می خوای به جون من غر بزنی؟ و همیشه هم بیشتر برای این می خوایم؟
کنارش علامت خنده گذاشتم
از ماموریت برگشتم خونه
و همون طور که بهش قول داده بودم یه روز از صبح تا ساعت دو شب باهم بیرون رفتیم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_یک
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
اول رفتیم باغ کتاب ، کتاب خرید
بعد رفتیم براش لباس خریدم
بعد رفتیم شهر بازی
بعد رفتیم ناهار خوردیم
بعد رفتیم کافی شاپ
اونجا قبلا برنامه ریزی کرده بودم و بهشون گفته بودم چیکار کنن
نشستیم سر میز
منو برداشتم و سفارش دادیم
چند دقیقه به خواسته خودم گذشت
رو به زینب گفتم: من برم ببینم چرا دیر کردن
پاشدم رفتم و با کیک برگشتم و در همین لحظه بقیه اطرافیان شروع به دست زدن کردن زینب بلند شد و به من خیره شد
کیک روی میز گذاشتم و گفتم : اولین سالگرد عروسیمون با تاخیر مبارک عزیزم
از همه تشکر کردم ولی زینب مثل مجسمه به من نگاه می کرد
-بشین دیگه
نشست
زینب: وااای رضا بازم سوپرایزم کردی
-بله بانو
زینب: ممنونم
-خواهش می کنم
چند تا عکس گرفتیم باهم بعد هم کادو اصلیم بهش دادم
دوتا انگشتر ست
زینب: واااای رضا ممنوووون
-قربونت برم قابلت نداره
بعد کافی شاپ رفتیم مسجد و بعد مسجد رفتیم سینما ، بعد رفتیم رستوران شام خوردیم و بعد قدم زدیم تا ساعت دو
خیلی خوش گذشت
#چند_روز_بعد
با وحشت از خواب بیدار شدم
تمام تنم خیس عرق بود ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
از عملیات طوفان الاقصی تاکنون چیا میدونیم؟🧐
بعله!
بزنید میخورید😎🚀
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
@One_month_left
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_دو
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
لیوان آبی از پارچ کنارم ریختم و خوردم
چه خواب بدی بود!
بدنم به لرزه افتاده بود
به کنارم نگاه کردم زینب نبود
ساعت نگاه کردم ساعت دو بود
زودتر از زینب به رخت خواب رفته بودم
پاشدم رفتم تو حال دیدم تو حال خوابیده گوشی هم دستشه
دود از سرم بلند شد
عصبی بودم و حالا جوش آوردم
تو تاریکی شب نشسته بود تو گوشی
در یک چشم بهم زدن گوشی ازش گرفتم
زینب: هیییع تو چرا بیدار شدی
خواستم داد و بیداد کنم ولی یهو یاد این جمله از امیرالمومنین افتادم که می فرماید:
قوی ترین مردم، کسی است که با برد باری بر خشم خود چیره شود ...
با لحنی آروم اما جدی گفتم
-می خواستی بخوابم تا هر کاری دلت می خواد بکنی پس فردا هم بیناییت از دست بدی؟ همین جوری داری عینک میزنی بدون عینک نمی تونی ببینی
بس کن دیگه
بغلش کردم گذاشتمش رو تخت
زینب: گوشیم بده
-فعلا تنبیهی ، از کنار من تکون نمی خوریا ، شب بخیر
برای نماز صبح بیدار شدم بعد نماز کمی برای سبکی خودم گریه کردم و با توجه به خوابم به امام حسین(ع) و حضرت زینب (س) گفتم از ناموسم محافظت کنه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_سه
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
صبح بیدار شدم که برم گوشیش رو گذاشتم رو میز آرایش و روی کاغذ نوشتم : آخرین بارت باشه خانوم!
گرچه خودم می دونستم این بار آخرش نیست به قول خودش خانوم حرف گوش نکنی بود
#چند_روز_بعد
از سرکار اومدم درو باز کردم زینب مثل همیشه به استقبالم آمد
و حسابی خودشو خوشگل کرده بود
در رو که باز کردم زینب به سمتم دوید
شده بود مثل بچه هایی که انتظار پدرشونو میکشن
اومد می خواست بیاد بغلم دستم جلوش گرفتم ، در رو بستم
بعد برگشتم سمتش دیدم رفته لباس منو پوشیده
خودشو تو بغلم انداخت
دستم پشت کمرش کشید
زینب: خسته نباشید
مو هاش کشیدم
زینب: اخ
ازم فاصله گرفت
-خانوم خانوما چرا رفتی لباس منو پوشیدی؟ این لباس ها شخصیه ها
قیافه ریلکسی به خودش گرفت اومد جلو لپم کشید
با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم
بعد هم لحنش بامزه و ریلکس کرد و گفت: تو خودتم مال منی ، کل زندگیت هم مال منه ، لباست که چیزی نیست
چشم هام دیگه باز تر نمی شد
-لا اله الا الله ، باز اینارو تو گوشی یاد گرفتی ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
چقدر میگم بهت که این چیزارو گوش نده
رفته لباس منو پوشیده حالاهم بلبل زبونی می کنه برای من بازم از تو گوشی اینارو یاد گرفته
لبخند 😊 زد
-کوفت نخند ببینم
زینب جدی من اصلا دوست ندارم عادت کنی و لباسام بپوشیا
به هیچ وجه دیگه لباس هام نپوش
همون طور که به سمت اتاق می رفتم ادامه دادم
-باید فکر آینده هم بود وابسته شدم خیلیم خوب نیستا پس فردا میمیرم بعد تو دیگه
ادامه ندادم ، می خواستم درو ببندم لباس هامو عوض کنم که زینب در چهار چوب ظاهر شد
با صدایی لرزون گفت
زینب: می ،،،، می خوای ،،، بِ ،،،، بِری،، سوریه
دست هاش می لرزید و با اولین پلک اشکش ریخت
سکوتی که کرده بودم باعث شد زینب با صدای بلندتری بگه : ارههه؟؟؟؟
لحظه ای احساس کردم زانو هاش لرزید و نمی تونه روی پاهاش واسه
سریع به طرفش رفتم و توی بغلم گرفتمش
قلبش جوری میزد که انگار می خواست از سینه اش بیرون بیاد
روی تخت نشستم صورتم رو روی صورتش گذاشتم
-نه عزیزدلم ، نه خانومم ، خیال خامی داری ،
با صدایی حاشی از غم گفتم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_پنج
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
عمه زینب من روسیاه رو که قبول نمی کنه
آروم باش
کمی تو بغلم آروم گرفت بعد ازم جدا شد
-خیلی گشنمه
زینب: ناهار حاضره
-لباس هامو عوض کنم سریع میام
زینب: باشه میرم میز آماده کنم
زینب رفت و من موندم با دلی شکسته
عمه زینب ، سوریه ، من ، قبول کردنم
آه خدای من
لباس هام عوض کردم و رفتم سر میز نشستم
غذام که تموم کردم و ازش تشکر کردم در دادامه گفتم :
از نظر زبان بدن ، اگر زنها در منزل یا بیرون لباس همسرشون و بپوشن یه نوع شلختگی در لباس پوشیدنشون مشاهده میشه ،که به مرور زمان باعث دلرزگی همسرش میشود
تو کلی لباس های قشنگ داری
اونا رو بپوش که منم لذت ببرم
این لباسای من که قشنگی نداره تو می پوشی عروسکم
عروسک من باید قشنگ باشه ، لباسای قشنگ بپوشه نه این لباسی مردونه
دیگه نپوش خب؟
زینب: دوست دارمم کت و شلوار رو
-کت و شلوار چه ربطی به پوشیدن لباس های من داره دختر ، میگم لباسای منو نپوش
کت و شلوار زنانه هم هست اما نظر من اینکه تا وقتی این همه لباس های قشنگ و زیبای زنانه هست ، چرا کت و شلوار؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
#حکایت
مردى در برابر لقمان ايستاد و به وى گفت تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟🧐
لقمان جواب داد آرى.
او گفت پس تو همان چوپان سياهى؟!
لقمان گفت سياهى ام كه واضح است، چه چيزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟😊
آن مرد گفت اِزدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول كردن گفته هاى تو🙄
لقمان گفت برادرزاده، اگر كارهايى كه به تو مى گويم انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى😁
گفت چه كارى؟
لقمان گفت فرو بستن چشمم👁 نگهدارى زبانم👅 پاكى خوراكم پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط✌️🏻
اين، آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى☺️
📚 منابع:
۱. البداية و النهاية، جلد ۲، صفحه ۱۲۴
۲. تفسير ابن كثير، جلد ۶، صفحه ۳۳۷
@One_month_left