بهش گفتند: برامون یه شعر میخونی؟
گفت: میشه دعای فرج بخونم؟
گفتند بخون و چقدر زیبا خوند!
گفتند: بَهبَه چقدر زیبا خوندی!
گفت: من روزی هزار بار دعای فرج میخونم!
ازش پرسیدند: چرا هزار بار؟!
گفت:اینقدر میخونم تا امام زمان ظهور کنه
آخه میگن:
اگه امام زمان ظهور کنه،
شهدا هم باهاش میان
شاید یه بار دیگه بابامو ببینم 😔
#شهیدانه
@One_month_left
#تلنگرانه
وسطِسخنرآنۍاشگفت: ..↓
برآمیڪشمـ؏بیـٰارید ..!
شمعروڪهآوردند،روشنڪردوگفت: ..↓
دراتـٰاقروڪمیبـٰازڪنید🖐🏻..!
دراتـٰاقڪهبـٰازشد،شعلہ؎ِشمع،
بـٰاوزشِبـٰادڪمیخمشد ..!
سیدمجتبۍگفت: ..↓
مومنمثلاینشعلہ؎ِشمعست🚶🏻♂..!
ومعصیتوگنـٰاهحتیاگربہاندآزه
وزشِنسیمۍبـٰاشد🍂ـ!
مومنرـٰابہطرفچپورآستممحرفڪرده
وازصراطِالھۍدورمیڪنه💔..!
#شھـیدمجتبینوآبصفرۍ
@One_month_left
بـدانیـد..!🖐🏻
مـااهـلِڪوفہنیـستیمڪہ...
سـیدعلۍتنـهـابمانـد...🌿❗️
#آقا_جانم
#رهبرانه
@One_month_left
میگفتقبلازشوخے
نیتتقـرّبڪنوتودلتبگوـ
"دلیہمؤمنُشادمیڪنم،قربہاِلےاللّٰه"
- اینشوخیاتممیشہعبادت...!シ
#شہید_حسین_معزغلامی
#شهیدانه
@One_month_left
سعےڪنازامروزتاعمردارے
حداقلروزےیڪباربگی:
اَلسَّلـامُ عَلَیْڪَ یا اَبـاعَبْدِاللَّهِ
اَلسَّلـامُ عَلَیْڪَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ
ثواببیستحجدرنامهاعمالت
نوشتهمیشه🌿.
#تلنگر
@One_month_left
-عَظُمَالبَلْایعنی:
بینماوامام زمانمونخیلیفاصلهافتاده
وعاملاینفاصلههمخودمونیموخودمون
همبایداینفاصلهروازبینببریم!چطوری؟
گناهنکنیم....!💔
#امام_زمانم
@One_month_left
ببین:)
امامزماننیازبہڪسیندارهڪہفقط
پروفایلشمذهبۍباشھ
ایننوعدیندارۍوامامزمانۍبودنواقعا
هیچفایدهاۍنداره،امامزمانبہ
ڪسیڪہبخاطرشازگناهبگذرهنیازداره
امامزمانبہڪسیڪہمثل #حضرت_عباس عفیفوباحیاباشہنیازداره-!'
پروفایلوتیپتمذهبۍباشہولۍبااعمالت
دلامامزمانتوبہدردبیارۍچہفایده؟
#تلنگرانه
#امام_زمانم
@One_month_left
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_شش
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
لباس خوشگلای خودتو بپوش
شما هم الان برو استراحت کن من همه رو جمع و جور می کنم
زینب: زحمتت نشه
-نه عزیزم برو استراحت کن شما
زینب: ممنون
-لباست هم عوض کن
زینب: هووف ، باش
-راستی ، کلاس کاراته ات چطور پیش میره؟
زینب: خوبه
-تا کجا پیش رفتی؟
زینب: کمربند آبی
-عهه آفرین خانوم گلم ، برو استراحت کن قشنگم برو
آشپزخانه که جمع و جور و تمیز کردم رفتم پیش زینب تو اتاق دراز کشیده بود
کنارش دراز کشیدم و کمی کمرش ماساژ دادم که خوابش برد
#چند_روز_بعد
توی خونه دوربین نصب کرده بودم و فقط هم دست خودم بود
از پشت سیستم بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم
رفتم دوربین های خونه رو چک کردم.
از چیزی که دیدم وحشت کردم
سریع از اتاق خارج شدم رفتم پیش حسین و با فریاد گفتم: حسین به دادم برس اومدن تو خونه ام زینب تنهاست
دیگه برای گفتن بقیه حرفام نفس نموند
ولی پای زینبم در میون بود
تمام قدرتم جمع کردم
نفس کشیدم
سریع سوار موتور شدم و به سمت خونه شتابان حرکت کردم
#راوی
زینب از بیرون اومد ، وارد خونه شد ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️