سعےڪنازامروزتاعمردارے
حداقلروزےیڪباربگی:
اَلسَّلـامُ عَلَیْڪَ یا اَبـاعَبْدِاللَّهِ
اَلسَّلـامُ عَلَیْڪَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ
ثواببیستحجدرنامهاعمالت
نوشتهمیشه🌿.
#تلنگر
@One_month_left
-عَظُمَالبَلْایعنی:
بینماوامام زمانمونخیلیفاصلهافتاده
وعاملاینفاصلههمخودمونیموخودمون
همبایداینفاصلهروازبینببریم!چطوری؟
گناهنکنیم....!💔
#امام_زمانم
@One_month_left
ببین:)
امامزماننیازبہڪسیندارهڪہفقط
پروفایلشمذهبۍباشھ
ایننوعدیندارۍوامامزمانۍبودنواقعا
هیچفایدهاۍنداره،امامزمانبہ
ڪسیڪہبخاطرشازگناهبگذرهنیازداره
امامزمانبہڪسیڪہمثل #حضرت_عباس عفیفوباحیاباشہنیازداره-!'
پروفایلوتیپتمذهبۍباشہولۍبااعمالت
دلامامزمانتوبہدردبیارۍچہفایده؟
#تلنگرانه
#امام_زمانم
@One_month_left
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_شش
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
لباس خوشگلای خودتو بپوش
شما هم الان برو استراحت کن من همه رو جمع و جور می کنم
زینب: زحمتت نشه
-نه عزیزم برو استراحت کن شما
زینب: ممنون
-لباست هم عوض کن
زینب: هووف ، باش
-راستی ، کلاس کاراته ات چطور پیش میره؟
زینب: خوبه
-تا کجا پیش رفتی؟
زینب: کمربند آبی
-عهه آفرین خانوم گلم ، برو استراحت کن قشنگم برو
آشپزخانه که جمع و جور و تمیز کردم رفتم پیش زینب تو اتاق دراز کشیده بود
کنارش دراز کشیدم و کمی کمرش ماساژ دادم که خوابش برد
#چند_روز_بعد
توی خونه دوربین نصب کرده بودم و فقط هم دست خودم بود
از پشت سیستم بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم
رفتم دوربین های خونه رو چک کردم.
از چیزی که دیدم وحشت کردم
سریع از اتاق خارج شدم رفتم پیش حسین و با فریاد گفتم: حسین به دادم برس اومدن تو خونه ام زینب تنهاست
دیگه برای گفتن بقیه حرفام نفس نموند
ولی پای زینبم در میون بود
تمام قدرتم جمع کردم
نفس کشیدم
سریع سوار موتور شدم و به سمت خونه شتابان حرکت کردم
#راوی
زینب از بیرون اومد ، وارد خونه شد ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_هفت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
رفت تو اتاق لباس هاش دربیاره که یهو کسی پشت سرش گفت : سلام
زینب جیغی کشید و به طرفش برگشت
با وحشت بهش خیره شده بود
و این صحنه رو رضا دید!
زینب: تو کی هستی؟ تو خونه من چی می خوای؟
مرده: دشمن شوهرت ، اومدم عشقشو گروگان ببرم تا دیگه پاشو از گلیمش دراز تر نکنه و عقب بکشه
زینب: هه زهی خیال باطل ، رضا هیچ وقت از هدفش و چیزی که دوسش داره دست نمیکشه ، هرکاری هم که کرده آفرین بهش! خوب کرده حق شماها همینه
بعدم شما اجازه نداشتی تو خونه من بیای حالا این تویی که پات از گلیمت دراز تر کردی آقا!
تشریف ببرید بیرون ، بفرمائید
مرده: متاسفم ولی من بیرون نمی رم!
اون شوهرت می دونه که وقتی بالادستیت عمر کنه توام باید انجامش بدی
اینم که من اینجام به فرمان بالا دستیم هست پس باید انجام بدم و نمی رم
زینب: کار رضا مربوط به خانواده اش نیست
مرده: هست تو خبر نداری
البته تعجبی هم نداره
اون شوهر ک*ث*ا*ف*ت*ت ، یه روده راست تو شکمش نیست ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_هشت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
، موندم تو چه جوری موندی پیشش ، چه جوری زن اون آدم چندش شدی
بهتره خیلی زود بری پیش از اون بهتر! به نفع خودته که برگردی پشت کنی به هرچی رضا و امثال اون تو این زمونس
اصلا خودم یه کیس مناسبم برات
قیدشو بزن ، ضدش شو!
بهت قول میدم در امنیت کاملی
از لحاظ پولی هم تأمینی
بعد با لحن مسخره ای ادامه داد
مرده: دربیاری این چادر و روسری مسخره رو که به خاطر اون شوهر آ ش غ ا ل ت پوشیدی
دستش برد سمت چادر و روسری زینب که زینب دستش از مچ گرفت و ناخن هاش تو دستش فرو کرد و توی همون لحظه گفت: میدونی،بدتر از دروغ اینکه یه آدمی شعور نداشته باشه،بدتر از دروغ اینکه آدم فحش بده،بدتر از اون اینکه آدما فکر کنن من اون قدر آدم بی احساسیم که به کسی که دوسش دارم پشت میکنم...نگو رضا بده،بگو حسادت میکنم به مردونگیش..!
فکر میکنی من رضا رو بخاطر پولش خواستم یا مال اش؟اگه بخاطر امنیت هم بود از اولش باهاش ازدواج نمیکردم که الان مجبور باشم به یه آدمی مثل تو جواب پس بدم! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_نه
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بهتره که حرف دهنتو بفهمی
دلم نمیخواد فحش بدم،چون اگ بدم فرقی با تو ندارم
همین حالا هم از اینجا می ری!
دستش مرده زخم شده بود و حسابی عصبی شده بود
زینب دستش ول کرد
مرده نگاهی به دست های زخم شده اش انداخت و گفت
مرده: تو ام مثل اون شوهر و*ح*ش*ی*ت ، و*ح*ش*ی هستی
زینب: میدونی؟بستگی داره چی باعث بشه وحشی بشم،پس تا قبل از اینکه استخونات رو هم با اون مغز نداشته ات خوردکنم خودت گورتو گم
مرده : هه ، برم ، تو خواب مگه ببینی
و سریع دست های زینب از پشت گرفت و توی دست هاش قفل کرد که زینب از پاهاش استفاده کرد و لقدی بهش زد اما مرده کنار نرفت و دست های زینب بست
زینب با پاهاش بهش می زد و فریاد می زد و کمک می خواست
مرده پوزخندی زد و گفت: یادت نرفته اون شوهرت پنجره هارو عوض کرده تا صدایی بیرون نره و صدا اذیتتون نکنه؟!
زینب یادش اومد اما اگه بیشتر داد و فریاد می کرد صد در صد صداش می شنیدن پس بلند تر داد زد و کمک خواست
تو راهی که رضا بود تا به خونه برسه کلی با خدا صحبت کرد ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️