6.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچی دیگه ، کنکوریایِ عزیز
همینی که حضرتِ آقا گفتن 🤍 ..
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهید
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_شصت_و_دو
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب خندید و گفت : عه راست میگه
دکتر هم خندید و گفت : انشاءالله زیر سایه پدر و مادر عاقبت بخیر بشه
با زینب ممنونی گفتیم .
به زینب کمک کردم تا شکم اش رو تمیز و کرد و پایین اومد .
چادرش پوشید
از خانم دکتر تشکر کردیم و از اتاق بیرون اومدیم .
با لبخند دستش محکم گرفتم و فشار دارم .
زینب هم لبخند زد و فشاری به دستم داد .
از بیمارستان بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم
-اخییششش ، بلخره یه جا پیدا کردم بتونم قربون صدقه ات برم ؛ الهییی قربون خانومم برم ، زینب خیلی دوستت دارم ، ببین اصلا تو که اومدی تو زندگیم برکت رو با خودت اوردی
قربون خدا برم که بهم همچین فرشته ای داده ، اصلا کل زندگی من پره از فرشته .
چون یه فرشته دارم که با خودش یه عالمه فرشته آورده که زندگیم رو پر برکت و زیبا کرده .
زینب دستش زیر چانه اش زده بود و بهم نگاه میکرد.
بعد آروم نگاهی به اطراف انداخت و به جلو خم شد و گونه ام رو بوسید و بعد تکیه داد به صندلی .
با لبخند به نوک بینیش زدم و گفتم : نوکرتم به مولا دلبر
لبخند زد ، ماشین روشن کردم
-ببین بانو ، الان که فهمیدم دوقلو داریم دیگه خیلییی باید مواظب باشیا ، تازه قانون های منم سخت تر میشه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_شصت_و_سه
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
خندید و گفت : بله میدونم و از اونجایی که به احتمال خیلی زیاد بنده کمبود وزن دارم ، شما خیلییی قرار به من سخت بگیری
- کمبود وزن داری؟؟ وای زینب اینکه خیلی خطرناکه ، کی فهمیدی؟
زینب: رفته بودم بهداشت وزنم گرفت گفت کمبود وزن داری
-چند کیلو؟
زینب: تقریبا ۱۱ کیلو
-۱۱ کیلووو؟؟؟؟ زینب این خیلی خطرناکه که دورت بگردم ، میدونی اگه نتونی نمیتونی حداقل یکیشون داشته باشی؟
ترسیده گفت : راست میگی؟
-به نظرت باهات شوخی دارم؟ ببین از امروز ببینم هی بگی اینو نمیخورم ، اونو نمیخورم دیگه من میدونم و شما
زینب: چشم آقای زورگو
-من زورگو اممم؟
زینب: بعله
-نشونت میدم زورگو کیه ، یه زورگو ای بهت نشون بدم خانم بلا که هض کنی
بلند خندید
رفتیم سجاد از مهد آوردیم
سجاد : بابایی رفتید دکتر چی شد؟
-یه خبر خوووب بهمون داد
سجاد: چی؟
-شما دوتا آبجی یا داداش داری
سجاد جیغی کشید و گفت : هورااا یعنی دوتا نی نی داریمممم ، هورااااااا
باهم به این حرکتش خندیدیم
از عقب خم شد و گونه زینب رو بوسید و با زبون بچه گونش گفت : قربونت برم مامان
این اولین باری بود که سجاد این حرف میزد ، با زینب دوتایی خندیدیم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_شصت_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب: خدانکنه دورت بگردم.
سجاد : نه من دورت بگردم
از خنده دل درد گرفته بودم
- آی آی
زینب بین خنده هاش گفت : بابا حسودیش شد ، حسودی نکن اقا رضا ببین پسرم داره قربون صدقم میره
بعد رو به سجاد گفت : مرد کوچیک مامان ، انقدر زبون نریز بلا
سجاد : بابا ، وظیفه منم زیاد شد الان؟
خندیدم و گفتم : بله ، شما دیگه از امروز باید مراقب مامان و دوتا نی نی باشی
سجاد : چشم
-چشمت بی بلا
#چند_روز_بعد
امروز روز مادر بود ، ساعت های پنج رفتیم خونه مامانم ، فاطمه اینا هم اومده بودن
بعد از کلی عکس گرفتن ، سجاد اومد در گوشم و گفت : بابا یه شعر برای مامان و مامان جون بخونم؟
-آره عزیزم بخون
بعد رو کردم به جمع و گفتم : آقایون خانم ها ، گل پسرم می خواد براتون شعر بخونه
همه مشتاق گفتن: بخونه
سجاد هم شروع کرد با لحن بچه گونش گفت : مامان جونم مامان جون
وقتی تورومیبینم
میخوام یه پروانه بشم
رودامنت بشینم
دلم میخواد هی خودمولوس کنم
بیام توروبوس کنم
بگم خداخداجون
مامان من مثل تومهربونه
یه کاری کن همیشه و همیشه
کنار من بمونه
همه براش دست زدن
سجاد هم دوید طرف زینب و از حرکتی که زد همه هیران شدن ! ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️