eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
113 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
824 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿و درود خدا بر او، فرمود: دنيا براى رسيدن به آخرت آفريده شد، نه براى رسيدن به خود(دنیا) ! |حکمت ۴۶۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانلود+زیارت+عاشورا+فرهمند+++متن.mp3
12.11M
🎤 استاد الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج
دوست دارم امام زمان :)🤍
• السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ 🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
[بخوانیم ۵ توحید و ۵ صلوات] به نیت شهید نوید صفری✨️ هدیه به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف)🤍
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 گیج کمی کنار رفتم که سریع اومد نشست تو بغلم و درو بست و  پتو رو انداخت رو خودش . متعجب گفتم : چرا نموندی تو نماز خونه پس؟ زینب : میدونی که بدون تو خوابم نمیبره ، هرچی سعی کردم بخوابم نشد آخرش هم اومدم بیرون خندیدم و گفتم : از دست تو وروجک متقابلا خندید و سرش به سینه ام فشرد در رو قفل کردم و دوتایی سرمون زیر پتو کردیم ، پیشونی اش بوسیدم و دست هام دورش حلقه کردم و خوابیدم . با نوازش های زینب بیدار شدم . زینب: رضا جان ، بیدار نمیشی؟ -چرا عزیزم بیدار شدم زینب : حرکت کنیم یا اینجا صبحانه بخوریم؟ -بریم نیشابور اونجا زینب: باشه حرکت کردیم سمت نیشابور . *** جلوی حرم دستم رو سینه گذاشتم و سلام دادم -السلام علیک یا علی بن موسی الرضا به طرف زینب برگشتم ، چشم هاش پر اشک بود ، دستش فشار دادم ، باهم اذن دخول رو خواندیم واز هم جدا شدیم و وارد گشت شدیم ، وقتی گشتنم بیرون اومدم و منتظر زینب ایستادم تا اومد ، دوباره دست هاش گرفتم ، به گنبد نگاه کردیم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 اشک های هردومون روانه پیدا کرده بود کمی ایستادیم و بعد به سمت در ورودی حرم قسمت زنانه رفتیم ، اونجا که رسیدیم دستش رها کردم و گفتم : -برو عزیزدلم ، التماس دعا زینب: همچنین -خانومی خیلی مراقب خودت باش خب؟ بعد خندیدم و ادامه دادم : له نشی تو جمعیت زینب هم خندید و گفت : چشم توام مراقب خودت باش  -چشم به طرف قسمت مردانه رفتم ، وقتی وارد شدم اول زیارت کردم و بعد زیارت نامه خواندم . تکیه به گوشه ای دادم و سرم به دیوار تکیه دادم و به ضریح نگاه کردم . -سلام آقا.. بعد سالها بالاخره توانستم بیام،بیام ببینمت،باهات حرف بزنم، خیلی دلتنگت بودم ی زمان هایی حالم خوب نیست،نیاز دارم همینجا بشینم باهات حرف بزنم،بهت بگم دردامو و تو کمکم کنی..بهت بگم چی بهم میگذره..بهت بگم وقتایی که نیاز دارم به یکی، تو اون نفری هستی که بهش پناه میبرم! اشک هام پاک کردم و از حرم اومدم بیرون و رفتم توی صف نماز . نماز که تموم شد به زینب زنگ زدم و همو پیدا کردیم و بعد به طرف هتل رفتیم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 برای رفتن به حرم خیلییی زود بیدار شدیم ، رفتم دست و صورتم شستم و وضو گرفتم و بعد زینب رفت . وقتی اومد و خواست آماده بشه ، مشمایی رو جلوش گرفتم و گفتم : اگه میشه این هارو بپوش مشما رو از دستم گرفت و لباس های توش بیرون آورد ، با دیدن چادر آبی آسمانی و مانتو عبایی آبی آسمانی که ساده بود و فقط سر آستین هاش کلوش و گل ریز داشت و  روسری آبی آسمانی ؛ ذوق زده گفت : زینب: وااااااااااااای چقدر خوشگلن رضا ! -خیلی خوشگلن البته تو تن شما بیشتر قشنگن با لبخند بهش نگاه کردم . -زودتر بپوش عروس خانم که دیره ، بدو زینب : چشم خودم هم یه پیراهن آبی آسمانی پوشیدم و طبق معمول کت نپوشیدم . ساعتم رو بستم و کیسه پارچه ای کوچک رو برداشتم و چفیه و دوتا جانماز کوچیک و تسبیح توش گذاشتم گفتم شاید نیازمون شد . عطرم رو هم زدم و موهام شانه کردم ، که زینب هم کارش تموم شد . خیلی قشنگ شده بود ! با لبخند بهش،گفتم : چقدر بهت میاد ! مبارکت باشه زینب: ممنونم عزیز دلم ، چادرش گذاشتم تو کیفم ، چادر مشکی بپوشم بهتره تو خیابون ، بعد از گشت که رد شدیم خواستم وارد حرم بشم چادرم عوض میکنم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 لبخندی بهش زدم : الهی قربونت برم ، باریکلا ، اگه آماده ای بریم؟ زینب : خدانکنه ، من آماده ام ، شما چقدر خوش تیپ شدی ، ست کردیاا -بله پس چی ، بریم؟ زینب: بریم -میای قبلش یه عکس باهم بگیریم زینب: بگیریم توی آیینه چند تا عکس باهم گرفتیم و بعد کفش هامونو پوشیدیم و از اتاق بیرون رفتیم ، دستش تو دستم گره خورد و باهم به سمت حرم رفتیم . بعد از گشت ها وارد حرم شدیم و سلام دادیم . چند نفر از کنارمون رد شدن و بهمون تبریک گفتن ، با لبخند ازشون تشکر کردیم . به سمت در ورودی حرم زنانه رفتیم . دستش رها کردم -زینب جانم ، امروز خیلی دعام کن باشه؟ حالتی بهش دست داد ، فهمیدم منظورم فهمیده ، گفت : چشم ، التماس دعا -برو عزیزم مراقب خودت باش ، اگه زودتر اومدی بهم زنگ بزن بیام پیشت خب؟ یه وقت نزدن عروسمو زینب زد زیر خنده و با چشمک گفت: بابام مواظبمه ، فعلا و بعد هم رفت سمت حرم ، با لبخند رفتنش تماشا کردم و بعد خودم رفتم حرم . زیارت کردم ، زیارت نامه خوندم و بعد هم شروع به تشکر و دعا کردن کردم. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
هدایت شده از  - مجنونِ الشهادت .
-
🔴مذهبی صورتیا وارد عرصه شدند
اِی بنده ی خدا آماده ی رفتن به سمت خالق خویش هستی؟ کسم علیست در آن بی کسی که می گویند،به عزت و شرف لا اله الا الله امام صادق:به حسابتان رسیدگی کنید قبل از اینکه با حسابتان برسند
امروز👇👇 چهارشنبه 30 خرداد۱۴٠۳ 12ذی الحجه۱۴۴۵ 19ژوان ۲٠۲۴ 🍃🌷 در آخرین روزهای بهاری الھی غرق🍃🌷 خوشبختی بشین الهی بی دلیل دل مهربونتون شادشه الهی کاراتون🍃🌷 بروفق مرادباشه الهی تنتون سالم و عاقبتتون بخیر باشه🌷
هدایت شده از النحیط
روزشمار: ³روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ⁶روز تا عیدغدیر خم ¹⁷روز تا آغاز ماه محرم الحرام ²⁷روز تا عاشورای حسینی
هدایت شده از النحیط
_
عید قربان در غزه؛ زندگی در غزه جریان داره :)🇵🇸✌️