💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هفتاد_و_یکم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
مدتی گذشت . آب دهنم رو قورت دادم و با صدای گرفته ای گفتم : من خیلی شرمنده ات هستم زینب ، از زمانی که اومدی عمه و سارا همش اذیتت کردن ، بهت حرف بد زدن ، توهین ، تحقیر ..
من خیلی ازت معذرت میخوام !
من ...
زینب آروم برگشت طرفم ؛ صحبتم رو قطع کرد و با صدای مهربون ، اما خسته ؛ گفت : اگه ی چیزی بگم باورت میشه؟گاهی اوقات دلم میخواد آن چنان همشون رو بزنم که شوت بشن تو خیابان ولی وجود تو باعث میشه درد رو احساس نکنم،با وجودت برام مهم نیست اونا اصلا چی میگن .
الان هم دیگه عذرخواهی نکن،کسی که باید عذرخواهی کنه تو یا پدر و مادرت نیستین، یکی دیگه است
لبخند کمرنگی زدم ، خواستم چیزی بگم که در اتاق به صدا در اومد .
-کیه؟
مامان : منم
-بفرمائید
مامان در اتاق رو باز کرد و با یک سینی داخل اومد .
نگاهی به زینب انداخت و گفت : بهتری دخترم؟
زینب: بله مامان جون
مامان : خداروشکر ؛ براتون دمنوش آوردم ، زود بخورید سرد نشه
دوتایی از مامان تشکر کردیم .
مامان : نوش جان
برگشت تا به سمت در اتاق بره ، که نگاهش به تیکه شیشه های چیزی که سارا میخواست به زینب بده افتاد. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هفتاد_و_دوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
نفسش رو غمگین از سینه بیرون داد .
با دیدن شیشه های شکسته ، یاد اون لحظات دوباره برام زنده شد ؛ با صدای گرفته ای گفتم : مامان جارو برقی کجاست؟
مامان : الان برات میارم
-میشه یه مشما هم بیاری؟
مامان : باشه عزیزم
و بعد از اتاق بیرون رفت .
نفسم رو صدا دار از سینه بیرون دادم و یک فنجون دمنوش رو برداشتم و گفتم : خانومم ، بلندشو این رو بخور
زینب آروم بلند شد و.به تاج تخت تکیه داد .
فنجون رو به دستش دادم .
زینب: ممنونم
-نوش جان
در اتاق زده شد .
-بفرمائید
مامان داخل اومد و گفت : اینم جارو و مشما و دستکش؛ حواست باشه دستت رو نبری .
شیشه هاشو جمع کن تا بعد بیام فرش رو اسکاج بکشم
-باشه مامان ، دستت درد نکنه
مامان : خواهش میکنم
از اتاق بیرون رفت .
فنجون دمنوش خودم رو برداشتم .
دمنوشم رو که خوردم ، به سراغ جارو و خاک انداز رفتم .
دستکش رو دستم کردم و مشمارو باز کردم .
زینب: مواظب باش ، دستت رو نبری
-چشم خانوم
تیکه شیشه های بزرگ رو با دست برداشتم و توی مشما ریختم و بعد جارو برقی رو به برق زدم و بعد کل اتاق رو جارو برقی کشیدم. ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هفتاد_و_سوم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
جاروبرقی رو کنار دیوار گذاشتم .
نگاهم به سمت تخت کشیده شد ؛ زینب دستش رو زیر سرش گذاشته بود و خوابش برده بود .
لبخند کمرنگی روی لبم نقش بست .
خواستم به سمتش برم که دیدم یهو در باز شد و سجاد داخل اومد .
نگاهی به من کرد و برام پشت چشمی نازک کرد و نگاه ازم گرفت و به سمت زینب رفت .
آروم خندیدم .
چون سرش داد زده بودم باهام قهر کرده بود .
سجاد روی تخت نشست و دستش رو روی صورت زینب گذاشت و آروم نازش کرد .
به سمت تخت رفتم و کنار تخت نشستم .
آروم سجاد رو صدا زدم : آقا سجاد؟
جوابم رو نداد و به نوازش کردن زینب ادامه داد .
-با بابایی قهری؟
بازم جوابم رو نداد .
-سجاد؟بابایی؟عشقم؟
سجاد با لحن تندی گفت : عشقم عشقم راه ننداز؛ من عشق تو نیستم ، مامانه
زدم زیر خنده
سجاد به طرفم برگشت و برام پشت چشمی نازک کرد و گفت :هیس، مامانم خوابه
با خنده ام گفتم : اوه اوه ، چشم ببخشید
یکم گذشت که گفتم : سجاد ، بابایی ، ببخشید سرت داد زدم باباجون
چیزی نگفت
-سجاد؟ آشتی؟؟ سجاد تو با بابا قهر کنی بابا میمیره هاا
سجاد آروم گفت : خدانکنه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_ششصد_هفتاد_و_چهارم
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بعد با لحن بغضی اش ادامه داد : من میخواستم بیام ببینم مامانی کی حالش خوب میشه
دست هام رو به طرفش دراز کردم و گفتم : الهی قربونت بشه بابا
توی بغل گرفتمش و گفتم : بابایی بیمارستان جای شما نیست آخه ؛ ترسیدم بیای اونجا یک وقت خدایی نکرده مریض بشی پسر گلم
وگرنه بابایی هرجا میره مگه شما رو نمیبره؟
سجاد : اهوم
-حالا انشاء الله آبجی ها که خواستن به دنیا بیان باهم میریم بیمارستان ، باشه؟
سجاد : باشه
-حالا با بابایی قهر نکن دیگه ، باشه؟
دستم رو به طرفش بردم و گفتم : آشتی؟
سجاد هم دستش رو به طرفم دراز کرد : آشتی
بوسش کردم : قربونت بشم من
سجاد از توی بغلم بلند شد و رو به روم ایستاد و گفت : بابا من از اون عمه ات و اون خانومه بدم میاد ، ببین مامانمو چیکار کردن
دیگه دلم نمیخواد ببینمشون که دوباره مامانی رو اذیت کنن و مامان مریض بشه
لبخند غمگینی زدم ؛ دستم رو روی موهای سرش کشیدم و غمگین گفتم : خیالت راحت پسرم ؛ دیگه نمی زارم کسی شما و مامان و آبجی هاتو اذیت کنه
سجاد انگشت کوچیکه اش رو جلو آوردوگفت : قول؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
#آیت_الله_فاطمی_نیا ؛
-میگفت..
اگر میخواهید به جایی برسید،
"لطیف" شوید.
با خشم و غضب و پرخاش، دل دیگران را
نشکنید...
لطیف بودن را تمرین کنید..
#تلنگرانه
@One_month_left
بنا بر فرموده اهل معرفت
برای دور ماندن از گناه
این دو کار ضروری است :
۱- سکوت و کم حرف زدن ،
۲- مشغول یکی از اذکار مانند
صلوات یا استغفار شدن... 🌿
•آیتﷲفاطمینیا•
#تلنگرانه
@One_month_left
❤️مادر گرامی شهیده فائزه رحیمی:
"چادراتون رو محکمتر سر کنید تا دشمنان ببینند و بمیرند"
#چادرانه #شهیدانه
@One_month_left
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
بچهها درس بخونید که تا #امام_زمان اومد،
برید کنارش بایستید بگید آقاجان کدوم
کارت رو زمینه؟ ما درخدمتیم❤️
#تلنگرانه #امام_زمانم
@One_month_left
+شما؟!
-سربازانفرماندھ🙂!
+فرماندتون؟!
آسیدعلیخامنہا؎😌!
+کارتون؟!
-دفا؏ازحریمعشق((:❤️🩹
+هدفتون؟!
-فتحقدس،انشاءالله🥲!
+پایانتون؟!
-شھادت،انشاءالله❤️🩹
#رهبرانه😎✌️🏼
@One_month_left
#پیامبر (ص)
به کوچکی گناه ننگرید ،
بلکه نگاه کنید نسبت به چهکسی جرئت پیدا کردید
و گناه انجام دادید ! 🍂
#تلنگرانه
@One_month_left