eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
113 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
824 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
به خاطر کودکان مظلوم فلسطینی ... @One_month_left
بیداری؟! می‌دونم شاید کار داشته باشی سرت تو گوشی باشه، درس داشته باشی و... ازت می‌خوام بدون اینکه به بعدش فکر کنی بلند شی یه وضو بگیری چند رکعت نماز شب بخونی! همون جا تو رخت خوابت روبه قبله بشین و چند رکعت به جا بیار! ببینم چی کار میکنی ها!
حدیثی از امام حسن عسکری که میگه؛
مَنِ اسْتَخَفَّ بِصَلَاتِه‏ لِیلَه فی لَیْسَ مِنِّی
اگر کسی بتونه نماز شب بخونه، اما نخونه از ما نیست!
شب جمعه است اگر یادت نکنم یاد که کنم...؟!❤️‍🩹 @One_month_left
غسل جمعه سبب پاكى ، و كفّاره گناهان از جمعه تا جمعه است . - امام صادق "ع"
بھ‌وقـت‌عـٰاشـقـے20:00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ.
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 از یه جایی به بعد دیگه صداشون رو نمیشنیدم و فقط این کلمه توی ذهنم تکرار میشد : « شاید این آخرین باره .. » آنقدر غرق در افکار بودم که با تکون های سجاد به خودم اومدم : مامان؟؟ خوبی؟؟ -جانم مامانم؟ آره عزیزم سجاد : پس چرا جوابم رو نمیدی سه ساعته دارم صدات میکنم -ببخشید پسرم حواسم نبود ، جانم؟ سجاد: میگم خوب خوندیم؟ لبخندی بهش زدم و گفتم : آره عزیزم مثل همیشه عالی سجاد خنده ای کرد و گفت : بابا یکی دیگه بزار رضا: چشم دستش رو سمت ضبط برد و گفت : بفرمائید اینم یکی دیگه مولودی بعدی پخش شد و سجاد شروع به خوندن کرد . به بیرون خیره شده بودم که با صدای رضا به خودم اومدم : حواسم هست امروز خانومم حواسش نیستاا به طرفش برگشتم . لبخند کمرنگی زدم و گفتم : چرا حواسم هست رضا: عجبب برای چند ثانیه ، به طرفم برگشت و گفت : چی شده خانومی؟ -هیچی عزیزم نفسش رو از سینه بیرون داد و دیگه چیزی نگفت . میدونستم همه چیز رو میدونه . بعد از اینکه خریدمون تموم شد ، برگشتیم خونه . داشتم لباس هام رو عوض می کردم که رضا گفت : راستی خانوم ، دستت درد نکنه ، زحمت کشیدی ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 به طرفش برگشتم و خواستم بپرسم بابت چی ، که دیدم داره لباس نظامی اش رو نگاه میکنه . لبخند تلخی زدم : خواهش میکنم عزیزم متقابلا لبخند زد و از اتاق بیرون رفت . بعد از خوردن ناهار ، کمی خوابیدم . وقتی بیدار شدم دیدم مثل همیشه رضا و سجاد باهم رفتن مسجد . نمیدونستم باید به حال سجاد بگم خوش به حالش از اینکه هیچ چیز نمیدونه و الان با حال خوب روز های آخر رو با پدرش میگذرونه یا ناراحت باشم . وضو گرفتم . سجاده ام رو پهن کردم و مثل همیشه به آغوش خدا پناه بردم . بعد از نماز ، سر به سجده گذاشتم و با خدا خلوت کردم و توی آغوش خدا کمی خودم رو خالی کردم . سر از سجده که برداشتم ، سبک شده بودم . همون موقع صدای چرخش کلید توی قفل اومد . دستی به صورتم کشیدم و اشک هام رو پاک کردم . سجاد به طرف اتاق دویید . وارد اتاق شد و گفت : سلام مامانی! قبول باشه بغلش کردم و گفتم : سلام خوشگل مامان ، از شما هم قبول باشه توی بغلم خم شد و مثل همیشه شکمم رو بوسید. ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 لبش رو روی شکمم گذاشت و گفت : اجیا قبول باشه از این کارش خندم گرفت . از توی بغلم بلند شد و گفت : من می رم لباس هام رو عوض کنم -برو پسرم با لبخند مسیر رفتن سجاد رو نگاه کردم تا از بیرون رفت و قامت رضا توی چهار چوب در نمایان شد . با همون لبخند بهش سلام کردم . رضا : سلام عزیز دلم ، قبول باشه -از شما هم قبول باشه با لبخند جوابم رو داد و مشغول عوض کردن لباس هاش شد . قرآنی که کنارم بود رو برداشتم و سوره ی فجر رو آوردم و شروع به خوندن کردم . وسط های سوره بودم که رضا اومد کنارم نشست . وقتی سوره تموم شد ، قرآن رو بستم و بوسیدم و کنارم گذاشتم . به رضا نگاه کردم که بهم خیره شده بود . سرش رو جلو آورد و عمیق پیشانیم رو بوسید . اشک توی چشم هام جمع شد . سرم رو پایین انداختم تا متوجه نشه . در تمام این روز ها متوجه حالش بودم . و حتی الان هم متوجه شدم  .. بغض توی گلوم گیر کرده بود . گفتنش سخت بود ولی باید میگفتم ! با صدای آرومی گفتم : زینب جان صدای لرزانش اومد : جانم -ازت یه خواهشی دارم و میخوام قول بدی که قبولش میکنی ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞                      🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد : چه خواهشی؟ با اینکه میدونستم ممکن نیست ولی گفتم :اول قبول کن بعد میگم همون طور که انتظار داشتم گفت : اول بگو تا ببینم میتونم قبول کنم یا نه نفسم رو از سینه بیرون دادم و دستم رو لای موهام بردم . آب دهنم رو قورت دادم و به سختی گفتم : ازت میخوام ... ازت میخوام بعد من .. ازدواج کنی سرم رو بلند کردم و به چشم هاش نگاه کردم : زینب ! تو خیلی خوبی .. خیلی .. ببخش ... ببخش که لیاقتت رو نداشتم .. ببخش که انقدر اذیت شدی و میشی .. لیاقتت بهتر از من بود اما .. بعد من ازدواج کن تا حداقل بعد من زندگی خوب و ارومی داشته باشی! نگران سجاد هم نباش .. اگر به سختی کلمه ی بعد رو گفتم : شوهرت ؛ قبول نکرد ، میتونی بچه رو ... حواسم از جوشش چشم هاش پرت شده بود تا اینجا ادامه دادم . وقتی دید بس نیستم با صدای بلند فریاد زد : رضا..کافیه دیگه!! نمیخوام دیگه این حرف هارو بشنوم،حتی یک کلمه دیگه،متوجه شدی؟؟؟؟ صداش رو پایین تر آورد و همون طور که اشک میریخت گفت : ... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
تا زمانی که فاطمهﷺ‌ زنده بود؛ علیﷺ‌ درد هیچ غمی را به چاه های مدینه نمی‌گفت...💔 @One_month_left