می گذارم اما دیگه نمیشه الان ده نفر آمدن پی وی دیگه نمی گذارم پس در خواست ندید 🍑😘😂
وضو و نماز شب یادتون نره
التماس دعا
شب تون پر ستاره
آروزی موفقیت برای تک تک شما
#آرزویم_رسیدن_تو_به_رویایت
#شب_بخیرانه
@Revolutio
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
صبح زیباتون بخیر
آرزوی موفقیت برای تک تک شما
#آرزویم_رسیدن_تو_به_رویایت
#صبح_بخیرانه
@Revolutio
🌻#دستان_تو
#پارت_175
پارسا بازم خندید و گفت:از دست تو دختر
رومو برگردوندم و گفتم:میشه تندتر بری؟
پارسا:چشم
با لبخند گفتم:ببینه کربلا
پارسا لبخند صداداری زد و سرعت ماشینو زیاد کرد
[پنج ماه بعد]
با خوشحالی از در دانشگاه بیرون اومدم و منتظر پارسا زیر درخت روبهروی دانشگاه ایستادم...
با صدای پارسا که میگفت:خانوم احمدی!خانوم احمدی
نگاهمو از دختری که برای مادرش شعر میخوند گرفتم و به پارسا نگاهی انداختم
هنوز هم بعد از چند ماه با شنیدن فامیل خودش پشت اسمم ذوق میکردم!!
به سمت ماشین قدم برداشتم و با لبخند گفتم:سلام پارسا
پارسا جواب لبخندمو داد و گفت:سلام بانوجانم
سوار ماشین شدم و گفتم:چقدر سرده!
پارسا بخاری ماشین رو روشن کرد و گفت:الان گرم میشی...
متقابلا لبخندی زدم و گفتم:اها راستی!
پارسا:جانم؟
برگشتم سمتش و گفتم:
+مامان امشب دعوتمون کرده خونشون
پارسا:دستشون درد نکنه
نگاهی به من انداخت و گفت:تو چرا منو اذیت میکنی؟
با تعجب گفتم:من؟
پارسا ادامه داد:نه پس من!تو الان یه هفته نیست حالت خوب شده؛میخوای دوباره منو خونهنشین کنی؟
+خیلیم خوب بود
پارسا با تعجب نگاهم کرد و دوباره به روبهرو خیره شد
پارسا:یعنی چی خوب بود؟
+یعنی انشالله مریض شم پرستارم تو باشی!
پارسا خندید و گفت:خدانکنه؛ولی جان من لباس گرم بپوش
+اقا من پف میکنم زیر چادر
پارسا:خب پف کنی!میارزه به چندروز حاله بد و توی خونه موندن؟
دوباره گفتم:اگه توهم باشی چرا که نه
پارسا سرعتشو کم کرد و گفت:متاسفانه دیگه به من مرخصی نمیدن که بخوام دوباره بمونم پیشت
+میگم مهشید بیاد پیشم
پارسا:مگه صالح میذاره؟ندیدی دیروز صالح چطور دور مهشید پتو میپیچید!
+چی؟
پارسا خندید و گفت:دیروز دوتایی توی حیاط خونهی مامان اینا نشسته بودن؛صالح از مامان پتو گرفته بود ....
یهو خندید و گفت:وای سارا نبودی ببینی قیافه مهشیدو!میخواست به صالح یچیزی بگه چون من اونجا بودم هی سکوت میکرد!
خودمم خندم گرفت،از اون روز که صالح و مهشید باهم عقد کردن صالح هرروز به هربهانهای میره خونه بابااسماعیل اینا!
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_176
+مامان دستتون درد نکنه
مامان:چیزی نخوردی که
+نه ممنون خیلی خوشمزه بود
پارسا هم همونموقع گفت:مامان فاطمه دستتون درد نکنه؛سفرتون پر برکت
مامان:پارسا بشین غذاتو بخور
نگاهی به ظرف غذای پارسا انداختم،مثل همیشه تا دونهی اخر برنجشو خورده بود و به معنی واقعی ظرف غذاش میدرخشید!
پارسا لبخندی زد و گفت:ممنون خوردم
پارسا:دست شمام درد نکنه حاجی
بابا:سرت درد نکنه جوون
با پارسا وارد اتاقم شدم،همون اتاقی که به یاد پارسا چشمامو میبستم و با فکر پارسا چشمامو باز میکردم
پارسا:اووووو...اتاقشو نگاه
خندیدم و گفتم:حسود
پارسا:من؟نه بابا،من حسودیم نمیشه هیچوقت
روی تخت نرمم نشستم و گفتم:نگاه چقد اعتماد به نفس داری
پارسا نشست روی صندلی و گفت:چه ربطی به اعتماد به نفس داشت؟
+نداشت؟
پارسا:داشت؟
بعضی وقت ها توی خونه هم دعوا و قهر میکردیم؛ولی یا من یا پارسا پاپیش میذاشتیم و به بهونههای کوچیک یجوری سرصحبت رو باز میکردیم و طوری رفتار میکردیم که خیلی به هم نیاز داریم،اونموقع بود که طرف مقابل که یا من بودم یا پارسا هم کوتاه میومد و دوباره میشدیم همون سارا و پارسایی که خنده یه لحظه هم از روی لباشون کنار نمیرفت!
پارسا:سارا بابا یجوری نبود؟
سرمو به چپ متمایل کردم و گفتم:چجوری؟
پارسا:انگار حالش خوب نبود
+چم!برم ازش بپرسم؟
پارسا:نه بابا،یهو دیدی اشتباه میکردیم،اونوقت دوباره آبروم میره!
دوباره یاد چند روز پیش افتام
توی حیاط با پارسا اب بازی میکردیم و مامان و بابا که روی تخت داخل حیاط نشسته بودن،رفتم پشت سر بابا قایم شدم که پارسا خیسم نکنه؛پارسا هم از همه جا بیخبر فکر کرد من پشت سرشم یهو چرخید و سطل آب رو روی بابا خالی کرد؛بیچاره بابا مثل مجسمه به پارسا خیره شده بود!
خندهای سر دادم و گفتم:وااااای پارسا
پارسا همینجور که میخندید گفت:اخه چه کاری بود من کردم؟خدا ببخشتم!
همنیجور که میخندیدم بابا در زد و وارد اتاق شد
بابا:پارسا من باید باهات صحبت کنم
پارسا از روی صندلی بلند شد و گفت:بفرمایید
بابا نگاهی به من انداخت و گفت:بریم یجا دیگه
منظورشو فهمیدم و گفتم:من برم کمک مامان
زود از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم...
کنجکاو شدم ببینم بابا چی میخواد به پارسا بگه؛تا حالا پیش نیومده بود بابا بخواد تنها با پارسا صحبت کنه!
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_177_178
وقتی پارسا با بابا از اتاق بیرون اومدن پارسا خیلی عجیب شده بود!
تویه این چند ماه هر وقت پارسا از چیزی ناراحت و نگران میشد کم حرف میشد و حوصلهی هیچکاری رو نداشت!
پارسا:بیا بریم سارا
گیج گفتم:کجا؟
پارسا یکم با عصبانیت گفت:خونه!
از رفتارش جا خو
ردم ولی خیلی زود گفتم:برم چادرمو بپوشم میام
پارسا سرشو و تکون داد و بعد از خداحافظی از مامان و بابا از خونه بیرون زد...
سوار ماشین شدم و گفتم:چی گفت بابا؟
پارسا نگاهی به من انداخت و گفت:چیزی خاصی نگفت
+بگو دیگه
پارسا لبخندی زد و گفت:نمیگم
+پارسا!
پارسا:بابا گفت که دانیال ایرانه
جیغی کشیدم و گفتم:یعنی چی؟اون که...اون که زندان بود
پارسا لبخندی زد و چیزی نگفت
+پارسا بابا چی گفت؟راستشو بگو
پارسا:همینو گفت و با یه چندتا حرف مردونه
تن و بدنم از ترس میلرزید!
ترس برگشت دانیال دوباره منو به همون کابوس چندماه پیش برگردوند!
شب عروسی که پارسا گفت دانیال رو بازداشت کردن نزدیک بود بال دربیارم و پرواز کنم؛میدونم نباید هیچوقت بد کسی رو بخوام ولی حرفهای دانیال باعث نگرانی بیش از حدم شده بود!!
خدا بخیر کنه...
پارسا:سارا؟
+جانم؟
پارسا:دیروز چی گفتی؟
+منظورت کدوم حرفمه؟
پارسا سرشو به طرفم کج کرد و گفت:قول دادی الکی نگران نشی
یه جور حرف میزد انگار خودش خیلی عادی با این موضوع برخورد کرده!
شونههامو بالا انداختم و گفتم:نشدم
پارسا همینجور که به روبهرو خیره شده بود گفت:میدونی آخه من تورو خوب شناختم؛دیگه اگه یه نگاه به صورتت بندازم میفهمم چت شده!
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_179
با عشق نگاهش کردم که گونمو کشید و گفت:بله فرشتهی کوچولوم بنده عشقمو خوب میشناسم...
با اینکه هر روز از این حرفها بهم میزد ولی بازم با شنیدن حرفهاش سه روز خوشحالیمو تکمیل میکرد!
با گوشه چادرم بازی کردم و آروم گفتم:فردا میری اداره؟
پارسا:باید برم دیگه
+میشه نری؟
پارسا:واقعا نمیتونم،یعنی خودمم خیلی دوست دارم پیشت بمونم ولی دیگه جای مرخصی توی دفترم نیست
+باشه!
حالا که نمیمونه میخوام اذیتش کنم!
پارسا زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:تصادف میکنیم
+بله؟چرا تصادف میکنیم؟
پارسا:خب اینجوری که یه فرشته بهت زل بزنه و بره توی فکر هرکسی باشه نمیتونه دیگه ماشینو کنترل کنه،دیگه بماند که خود طرف هم میخواد بره یه بوس کوچولو از لپاش بخوره!
+پارسا دوستت دارم
پارسا بدون اینکه نگاهم کنه با قاطعیت گفت:من بیشتر!
هروقت بهش میگفتم دوستت دارم همینو میگفت،بعضی وقتها با خودم فکر میکردم مگه بیشتر از اون چیزی که من دوستش دارم هم میشه کسیو دوست داشت؟من کسیو داشتم که نفسهام به نفسهاش بند بود....مگه میشه بدون دیدن پارسا روزم شب شه؟
یه لحظه به نبود پارسا فکر کردم....
سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم!نبود اون یعنی نبود من؛یعنی مرگ دونفر همزمان...
فکرهایی که باعث شده بودن قلبم به شدت خودشو به سینم بکوبه رو از ذهنم دور کردم و تمام حواسمو به موزیکی که سکوت ماشین رو میشکست دادم
[پارسا]
بعد از خوندن نماز صبح اصلا خوابم نمیومد...
سارا سرشو روی سینم گذاشته بود و عمیق نفس میکشید.
آروم دستمو بین موهاش بردم و سرشو نوازش کردم؛کِی فکرشو میکردم اون دختر شر و شیطون اینطور آروم سرشو بذاره رو سینم و خوابش ببره؟
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
#دستان_تو
#پارت_180
نفهمیدم چقدر گذشت،ولی من همینطور به صورتش زل زدم تا وقتی که نور آفتاب از پنجره به چشماش تابید باعث شد سرشو توی گودی دستم قایم کنه
لبخندی زدم و آروم گفتم:ساراییم؟
سارا چیزی نگفت...
+سارام؟
سارا چشماشو کمکم باز کرد و همینجور خوابآلود گفت:سلام
لبخندی زدم و گفتم:سلام بانوجانم!پاشو دانشگاه داری،منم باید برم سرکار
سارا چشماشو چندبار باز و بسته کرد و گفت:امروز نمیرم دانشگاه
با تعجب گفتم:یعنی چی؟چیزی شده؟
ساراهمنیجور که سرشو روی بالشت میذاشت گفت:نه؛امروز کلاس ندارم...نگران نشو
قانع نشدم ولی سرمو تکون دادم و با یه "یاعلی" از روی تخت بلند شدم
از در اتاق بیرون میرفتم که صدای سارا باعث شد لبخندی روی لبم بشینه
سارا:تا بری دست و صورتتو بشوری صبحونه رو اماده میکنم
برگشتم سمتش و لبخندی تحویلش دادم و دوباره به راهم ادامه دادم...
همینطور که حوله رو سر جاش میذاشتم روبه سارا که ظرف نان رو روی میز ناهارخوری میگذاشت گفتم:دستت درد نکنه؛خودم یچیزی میخوردم
سارا به ظرف صبحانهاش خیره شد و گفت:مشکل اینجاست من بدون تو نمیتونم چیزی بخورم
لبخندی زدم و روبهروش نشستم
تا پایان صبحانه کسی چیزی نگفت و خونه در سکوت کامل فرو رفته بود...!
بعد از اینکه سارا مثل هر روز توصیههایی مثل"
از خیابون رد میشی مواظب خودت باش،
خسته شدی استراحت کن،
بهم زنگ بزن،
جواب اساماس هامو بده و...."
کرد از در خونه بیرون رفتم و با قدمهای تند به سمت ماشین قدم برداشتم...
🌻
🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🏴🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_181
[سارا]
بعد از اینکه برای پارسا آیتالکرسی رو خوندم و براش فوت کردم زود در خونه رو بستم و شروع کردم به تمیز کردن خونه؛اینقدر خونه رو با وسواس گردگیری کردم که بعضی از جاهای خونه واقعا برق میزد!
صدای زنگ تلفن خونه اومد و منو به سمت خودش کشوند...
جواب دادم
+بله؟
_سلام
از صداش فهمیدم مهشیده...
+سلام مهشید خوبی؟همه خوبن؟
مهشید:اره همه خوبن؛زنگ زدم یچیزی ازت بپرسم
+جانم؟
مهشید:مامان گفتن رفتی آزمایشگاه
ای وای!مامان چرا گفتی؟اگه جوابش منفی باشه چی؟
آروم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم:اره
مهشید با هیجان گفت:خب؟جوابش چی بود؟
+امروز باید برم بگیرم
مهشید بازم با ذوق گفت:منم میام،منم میام
+کجا؟
به شوخی ادامه دادم:مگه بچه بازیه؟
مهشید:پارسا میدونه؟
زود گفتم:نه نه...نباید چیزی بهش بگید!باید کاملا مطمئن شم
مهشید:خب پس...
یکم مکث کرد و گفت:اگه میخوای به پارسا نگم منم میام!
وای توی چه دردسری افتادم!؟مهشید اگه بفهمه داره عمه میشه شهرو روی سرش میذاره!
+بیا
مهشید:آخ جوووون
+فقط!
مهشید:چی؟
+هیچی به صالح نمیگی!باشه؟
مهشید:چشم؛چیزی نمیگم
+خوبه...من تا یک ساعت دیگه میرم
مهشید یهو زد زیر خنده
+چیه؟
مهشید:ما یه طبقه باهم فاصله داریم بعد داریم دوساعت باهم تلفنی صحبت میکنیم!
+مگه نرفتی دانشگاه؟
مهشید:نه بابا...میخواستم ببینم چه خبره!
ایشی گفتم...
+اماده شو من حوصله ندارم منتظر خانوم دوساعت پشت در بایستم!
مهشید:باشه...حالا یه بار دودقیقه منتظرم موندی نامرد!
+عاااااا...من نامردم؟من؟مهشید من؟
مهشید خندید و گفت:غلط کردم!من برم اماده شم؛خداحافظ
+خداحافظ
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_182
زود یه مانتو صورتی کمرنگ که تا روی زانوم بود و البته پارسا خیلی دوستش داشت رو با یه شال طوسی پوشیدم...
چادرمو روی سرم انداختم و از خونه بیرون زدم؛دم واحد مهشید اینا ایستادم و چند تقه به در زدم...
به چند ثانیه نکشید که مهشید درو باز کرد و با لبخند گفت:سلام مامانی
زدم به صورتم و گفتم:هیسسسس!!!الان مامان میفهمه!
مهشید کفشاشو از توی جاکفشی برداشت و گفت:همه رفتن سرکار،الکی اعصاب خودم و خودتو خورد نکن...
بی خیال شدم و گفتم:سلااااام
مهشید:کدوم ازمایشگاه؟
+همون(....)
مهشید:همینی که کنار دانشگاه خودمونه؟
ابروهامو بالا پروندم و گفتم:بله
مهشید:خب پس نزدیکه
روبهروم ایستاد وگفت:بریم
با مهشید از در خونه بیرون میرفتیم که پارسا رو دم در ساختمون دیدیم!
یاخدا این اینجا چیکار داره؟چرا اومده خونه؟اگه مهشید یهو بگه چی؟مهشید نمیتونه اینجور موقع ها جلوی خودشو بگیره...!
مهشید تا پارسا رو دید گفت:سلام با.....
زود با پام ضربهای به کفشش زدم و گفتم:سلام پارسا
پارسا:سلام دخترا!کجا میرین؟
مهشید:ما داریم میریم دانشگاه
چرا میگی دانشگااااااه!!!من به پارسا گفتم امروز نمیرم!
نگاه بدی بهش انداختم که سرشو به علامت"چی" تکون داد و روبه پارسا ادامه داد:استاد امروز گفته کوییز داریم
پارسا نگاه متعجبی به من انداخت و گفت:سارا توهم میری؟میخوای برسونمتون؟
+ها؟نه من میرم نمایشگاه کتاب
پارسا:اها...خب بشینین من برسونمتون
+نه نمیخواد؛ما خودمون میریم
مهشید زود گفت:من خودم میرم،خداحافظ
و با سرعت از جلوی چشمای پر از تعجب منو پارسا رد شد!
الان چیکار کنم مهشید؟
پارسا:این چرا اینکار کرد؟
سرمو به علامت "تاسف"تکون دادم و گفتم:نمیدونم پارسا....چی شد اومدی خونه؟
پارسا به ماشین اشاره کرد و گفت:اومدم یکی از پروندههارو بردارم؛بشین من میرسونمت
+خودم میرم،میخوام یکم پیادهروی کنم
پارسا:حالا یه روز دیگه پیاده روی کن سارا خانوم!
+میرم دیگه
پارسا یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:تو که همیشه از پیاده رفتن فرار میکردی؟چیشده الان؟
هول شدم...
+هی...هیچی نشده عزیزم؛خب من برم دیگه
مکث کردم و ادامه دادم:خداحافظ
پارسا لبخندی زد و گفت:مراقب خودت باش
سرمو به نشونهی "چشم"تکون دادم و مثل مهشید با سرعت زیاد ازش فاصله گرفتم
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_183
میتونستم نگاه های پارسا رو روی خودم درک کنم،تا جایی که به من دید نداشته باشه تندتند قدم برمیداشتم....
گوشیمو از کیفم درآوردم و به مهشید زنگ زدم
مهشید زود جواب داد
+کجایی مهشید؟
مهشید:من ایستگاه اتوبوس
+منم میام الان
مهشید:باشه منتظرم
گوشیو قطع کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس قدم برداشتم...
با مهشید منتظر به کسی که بین برگههای ازمایش دنبال برگهیآزمایشم میگشت نگاه میکردیم
یهو خانومه کاغذی به سمتم گرفت و گفت:بفرمایید
مهشید برگه رو گرفت و با ذوق نگاهی بهش انداخت...
یهو بغلم کرد
+مثبته؟
مهشید:اره سارا!
بعد با ذوق ادامه داد:وای داری مامان میشی
از خوشحالی صورتم از اشک خیس شده بود
مهشید از بغلم بیرون اومد وگفت:خوشبحالمون!
سرمو تکون دادم و اشکامو تندتند پاک کردم
مهشید:بریم به پارسا بگیم؟مطمئنم از خوشحالی خودشو میکشه
!پارسا اگه بفهمه داره بابا میشه بال درمیاره!
دوباره دستاشو با ذوق بهم کوبید و ادامه داد:وااااااای...سارا باورم نمیشه!دلم میخواد پرواز کنم
از طرفی دوست داشتم از خوشحالی فریاد بزنم و از طرفی بخاطر حرفهای مهشید بخندم!شاید اون بیشتر از من خوشحال شده بود....
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خودم بهش میگم!
مهشید:وای سارا؛پارسا خیلی خوشحال میشه،دیدی چطور بچههای دوست و فامیل و با مهرومحبت بغل میکنه؟دیدی وقتی تلویزیون از بچههای کوچیک چیزی پخش میکنه پارسا با ذوق بهشون نگاه میکنه و هی قربونصدقشون میره؟حالا فکر کن بچهی خودتونو چقدر دوست داره!
چه زیبا!بچهی منو پارسا
یهو خندید و گفت:اینقدر بغلش میکنه که خوشگل عمهرو لِه میکنه!
خندیدم و سکوت کردم...
اینقدر خوشحال بودم که ممکن بود یهو جیغ بزنم و بگم"خدایا شکرت"!!
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_184
تا رسیدن به خونه ، مهشید همش دربارهی بچههای کوچیک صحبت میکرد و به معنی واقعی داشت میزد توی ذوقم...
در خونهرو باز کردم و وارد خونه شدم...
برقهارو روشن کردم و بعد از شستن دستهام به سمت آشپزخونه قدم برداشتم...
برای ناهار قرمهسبزی درست کردم؛پارسا عاشق قورمه سبزی بود و این تنها غذایی بود که مستونستم خیلی خوب درستش کنم...
با صدای زنگ خونه از آشپزخونه بیرون اومدم و در رو برای پارسا باز کردم...
پارسا همینکه وارد خونه شد در آغوشم کشید و چند بار نفس عمیقی کشید،بوسهی کوتاهی از پیشونیم خورد و ازم جدا شد
پارسا:سلام بانوجانم
مثل خودش با لبخند گفتم:سلام آقای خونم!
پارسا چند بار نفس عمیق کشید و گفت:به به...عجب منو هوایی کردی تو!
بازم با لبخند گفتم:تا بری لباساتو عوض کنی غذارو میکشم
پارسا کیفچرم قهوهایشو روی کاناپه گذاشت
پارسا:الان میام
سرمو تکون دادم و وارد آشپزخونه شدم
میز ناهارخوری دونفرهی کوچیکمون رو آماده کردم و برای خودم و پارسا غذا کشیدم...
منتظر پارسا روی صندلی نشستم و به دستام خیره شدم...
روبهروی تلویزیون نشسته بود و با دقت به حرفهای گویندهی اخبار گوش میداد
کنارش نشستم و به نیمرخ جذابش خیره شدم،میدونستم خیلی خستهست ولی مثل همیشه بخاطر اینکه من احساس تنهایی نکنم استراحت نمیکرد و تمام وقتهایی که در خونه بود رو با من سپری میکرد؛گاهی با آشپزی کردن،گاهی با بازی کردن،گاهی با تماشت کردن سریال یا فیلم،گاهی با گرفتن یه جشن کوچیک دونفره،گاهی.......
روی کاناپه دراز کشیدم و سرمو روی پاهاش گذاشتم...
پارسا نیم نگاهی به من انداخت و دوباره به تلویزیون خیره شد
بعد از اینکه اخبار تموم شد کانال رو عوض کرد و گفت:خستهای؟
+نه
پارسا دستشو بین موهام کرد و آروم سرمو نوازش کرد
پارسا:میشه یه قول به من بدی؟
+هرچی باشه قبول میکنم
پارسا:موهاتو هیچ وقت کوتاه نکن!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چشم....قول
پارسا با لبخندی که بر لب داشت گفت:ممنون
چند دقیقهای در سکوت گذشت که گفتم:راستی یچیزی
پارسا همینطور که بیشتر توجهشو به تلویزیون داده بود گفت:چی؟
+داری بابا میشی
پارسا:اها
میدونستم چون حواسش به من نیست اینطور با این موضوع برخورد کرده...
بعد از حدودا ده ثانیه با صدای نسبتا بلندی گفت:چییییییییی
شونههامو بالا انداختم و گفتم:هیچی
پارسا:نه نه!یه بار دیگه بگو چی گفتی
+نمیگم
پارسا:بگو سارا...چی گفتی؟
ابروهامو بالا پروندم و گفتم:نمیگم
پارسا:بگو دیگه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_185
+نچ
پارسا با صدای نسبتا بلندی گفت:کی داره بابا میشه؟
پس فهمیده بود...فقط شک داشت!
سرجام نشستم و با لبخند بهش خیره شدم...
پارسا با چشمهای پراز سوال بهم چشم دوخته بود
دستامو گرفت و گفت:میشه بگی سارا؟
خیلی خوشحال بودم،طوری که ممکن بود از خوشحالی بال دربیارم و پرواز کنم اما اگه میخواستم نقشم درست پیش بره باید ظاهر خودمو حفظ میکردم
شونه هامو بالا انداختم و سعی کردم با حالت بیخیالی بگم:گفتم داری باباااااا میشیییییی
از عمد "باباااااا میشییییی" رو کشیدم...
پارسا خیلی جدی گفت:میدونی که اگه بدونم داری شوخی میکنی خیلی از دستت ناراحت میشم؟
سرمو به علامت"اره"تکون دادم و گفتم:میدونم
پارسا:خب راستشو بگو
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با ذوق گفتم:پارسا داریم مامان بابا میشیم!بخدا راست میگم؛امروز با مهشید رفتیم آزمایشگاه،مطمئن شدم!
پارسا با شک و بهت سرشو تکون داد و گفت:بابا؟مامان؟ما دوتا؟
+اره اره...!
پارسا با چشمای اشکی با دستاش دور صورتمو قاب گرفت و یهو بغلم کرد،با صدای ضعیفی گفت:خیلی خوشحالم کردی
سعی کردم گریه نکنم؛هرچند این اشکهایی که از گونهی پارسا سر میخورن همش بخاطر شوق و ذوقی از جانب خبر خوبی بود که من بهش دادم...
نفهمید چقدر گذشت...
پارسا اشکاشو پاک کرد و با صدایی که میلرزید گفت:بهترین خبری بود که شنیدم!
چشمامو بازو بسته کردم و باولبخند گفتم:منم همنیطور!
پارسا:باید جشن
بگیریم!
+جشن؟
پارسا گونمو کشید و گفت:اره،یه جشن کوچولو سه نفره!
خدابخیر کنه...هنوز هیچی نشده شدیم سه نفر!
خندید و سرشو تکون داد،انگار از حالت متفکرانهای که به خودم گرفته بودم فهمیده بود به چی فکر میکنم!
پارسا از کنارم بلند شد و گفت:پاشو بریم
با تعجب گفتم:کجا؟
پارسا چشمکی زد و گفت:بریم یجا که خودمونو خالی کنیم!
+کجا؟کجا خودمونو خالی کنیم؟
پارسا چشمکی زد و گفت:نمیگم
🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_186
+بگو دیگه
پارسا همینطور که به سمت کمدلباسهامون میرفت گفت:میریم کوه!
با تعجب گفتم:کوه؟
پارسا پیرهنشو عوض کرد و گفت:بله!
روی قلهی کوه ایستادیم و منتظر به پارسا نگاه کردم؛حدودا تمام شهرو میدیدم....زیرپامون!
پارسا:خب شروع میکنم
با تعجب نگاهش کردم،میخواد چیو شروع کنه؟
توی افکار خودم غرق بودم که یهو پارسا با صدای خیلی بلندی گفت:خدایا شکرت!
منظورشو از "شروع میکنم" فهمیدم...
پارسا بازم با صدای بلندی فریاد کشید وگفت:چون سارا رو دارم شکرت!
لبخندی زدم و سویشرتمو بیشتر دور خودم پیچیدم
پارسا بازم با صدای بلندی فریاد کشید:چون سالمه شکرت!
از دیدن پارسا توی این موقعیت خندیدم...موهای خوشفرمش توی صورتش ریخته بودند و باد اونهارو جابهجا میکرد
پارسا نگاهم کرد و گفت:تو نمیخوای خداروشکر کنی؟نمیخوای بابت نعمتی که بهت داده شکرش کنی؟
یکم ازش فاصله گرفتم و سعی کردم با صدای بلندی بگم:خدایا شکرت
بعد با صدای آرومی گفتم:بابت همهچیز!
پارسا خندید و همونجا نشست...
به سمتش رفتم و کنارش نشستم...
پارسا دستاشو دور شونههام حلقه کرد و با خنده گفت:هنوز خالی نشدم!دلم میخواد از خوشحالی جیغ بکشم!
خندیدم و سرمو روی شونش گذاشتم
پارسا ادامه داد:خوشبختی ما دیگه دو برابر شد!
+اره
پارسا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:سردته؟
+یکم
پارسا:من گرممه!
دستشو از دور شونههام جدا کرد و لباس گرمشو از تنش جدا کرد؛اونو روی شونههام انداخت و با لبخند گفت:سرما میخوری مامان کوچولو!
بیشتر از اینکه پسوند"مامانکوچولو"رو برام استفاده کرده خوشحال شم؛نگران این شدم که نکنه سرمابخوره!
+پارسا اذیت نکن،بپوشش
پارسا ابروهاشو بالا انداخت و گفت:اسمشو چی بذاریم؟
با تعجب نگاهش کردم...
پارسا ادامه داد:اگه دختر بود من انتخاب میکنم؛اگه پسر بود تو انتخاب کن،باشه؟
سرمو تکون دادم و گقتم:باشه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_187
پارسا هی میخندید و دربارهی بچه صحبت میکرد...هی میگفت
"کی براش لباس بخریم؟"
"کی به مامان و بابا بگیم؟"
"چند روز بریم مسافرت؟"
"دیگه به خودت فشار نیار..."
کمکم هوا سردتر میشد و بااینکه لباس پارسا هم دورم حصار شده بود از سرما دندانهام میلرزیدن!
+بریم؟
پارسا نگاهی به من که مطمئن بودم از سرما نوکبینیم قرمز شده نگاهی انداخت و گفت:بریم
همینطور که لباسهای خودم و پارسا رو داخل ماشین لباسشویی میانداختم پارسا سبد رو از دستم گرفت و با اخم کوچیکی گفت:گفتم سنگین بلند نکن
از چند ماه پیش که فهمیده بود باردارم نمیذاشت دست به سیاهو سفید بزنم...از این کاراش خوشم نمیومد و یکم روی اعصابم بود؛اصلا حوصلهی قهر و دعوا رو نداشتم
با لحن بچهگونهای گفتم:پارسایی؟
پارسا همینطور که با اخم دکمهی روشن شدن ماشین لباسشویی رو میزد گفت:بله؟
+هنوز خیلی مونده تا اون روز؛چرا اینکار میکنی؟
پارسا:چیکار میکنم؟نباید به خودت فشار بیاری سارا جان!
صدامو کمی بالا بردم و گفتم:من دوست دارم لباساتو بشورم؛گفتی با دست نشور گفتم چشم،دیگه این که چیزی نیست...یه دقیقه میندازمشون داخل ماشین لباسشویی!
پارسا سرشو تکون داد و بدون هیچ حرفی از آشپزخونه خارج شد.دنبالش رفتم
+با تو دارم حرف میزنم
پارسا روی کاناپه نشست و گفت:شنیدم
دست به سینه روبهروش ایستادم و گفتم:خب؟
پارسا شکلاتی از روی میز برداشت و خیلی خنثی گفت:چی خب؟
با حرص گفتم:من حوصلهی این بازیا رو ندارم!تو حتی نمیذاری تنهایی برات غذا بپزم!
پارسا:من نمیذارم؟تو که همش پای گازی!
+اره تو نمیذاری!
مکث کردم و ادامه دادم:بخدا من دوست دارم برات غذا درست کنم...
دوست دارم خودم لباسهاتو با دست بشورم
دوست دارم خودم کفشاتو واکس بزنم
دوست دارم خودم برم واسه خونه خرید کنم!
دوست دارم مثل همیشه شبها بریم پارک چند ساعت قدم بزنیم!
دوست دارم به اون روزایی برگردم که از این قانونها برام نذاشته بودی!
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_188
کم کم داشتم گریه میشدم که پارسا با مهربونی گفت:اصلا هرکار دوست داری بکن،فقط زیاد به خودت فشار نیار
اشکام راه خودشونو پیدا کردن و زدم زیر گریه!
پارسا:چرا دیگه گریه میکنی؟
کنارش نشستم و گفتم:خسته شدم پارسا
پارسا دستامو گرفت و با بیتفاوتی توی چشمام زل زد...
پارسا:زود میگذره...فقط چهار ماه دیگه مونده!
همینجور که حرفشو شنیدم زدم زیر خنده!
پارسا با تعجب گفت:چی شد؟چرا میخندی؟
همینجور که میخندیدم گفتم:هیچی
پارس
ا یکم قلقلکم داد که از خنده رودهبر شدم!
همینجور که دستشو پس میزدم گفتم:بسه بسه!
پارسا خندید و گفت:دیگه گریه نکن مامان چاقالو!
با تعجب صاف سرجام نشستم و گفتم:من چاقالوام؟
پارسا پاهاشو روی هم انداخت و گفت:حالا که خوب نگاه میکنم میبینم زشتتر هم شدی!
با حرص فریاد زدم:چیییییی...خودتی پسرهی پرو و زشت!
از جام بلند شدم و به سمت اتاقی که قرار بود برای بچه باشه قدم برداشتم...
پارسا پشت سرم اومد و با خنده گفت:شوخی کردم!
+من جدی گفتم؛
پارسا:پسرهی پرو و زشت رو؟
روی صندلی نشستم و گفتم:اره
پارسا روی زمین کنار پام نشست و گفت:خب اگه اینجوره منم راست گفتم
بعد خیلی جدی شد و ادامه داد:هم خیلی چاق شدی هم زشتتر...اگه الان اینقدر چاق شدی چهار ماه دیگه فکر کنم مثل پاندای کونگفوکار میشی!
زد زیر خنده و دوباره گفت:زشت بودی قبلا دیگه الان زشت تر شدی...خداکنه از این بدتر نشی
با عصبانیت زل زده بودم
دلم میخواست دوباره گریه کنم!
داشت منو اذیت میکرد،چطور دلش میومد؟
🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_189
پارسا که دید مثل مجسمه همینطور با عصبانیت بهش نگاه میکنم دستاشو به نشونهی تسلیم بالا آورد و گفت:خدا رحم کنه؛شوخی کردم بخدا
با دندون های به هم قفل شده گفتم:چرا دوباره اذیتم کردی؟مگه من چیکارت کردم؟حتما دیگه دوستم نداری!باشه منم دیگه دوستت ندارم
اصلا نمیفهمیدم دارم چی میگم؛فقط چرتوپرتایی که سر زبونم میومدن رو بلند میگفتم!
پارسا از روی زمین بلند شد و گفت:حالت خوبه؟من شوخی کردم عزیزم،دروغ گفتم اصلا!
نفس عمیقی کشیدم و با عصبانیت گفتم:من دیگه نمیخوام از این شوخیهای مسخره باهام کنی!
پارسا با صدایی که نگرانی توش موج میزد گفت:چشم چشم
پارسا خیلی نگران شده بود؛خیلی!میتونستم نگرانی رو توی چشماش به صورت واضح ببینم،مثل اونروز که توی مشهد قلبم درد گرفت...اونروز متوجهی معنی نگاهاش نمیشدم ولی حالا خوب معنی هر نگاهشو میفهمم!
پارسا:میخوای آب بیارم؟
سرمو به نشونهی "نه" بالا و پایین کردم و گفتم:من میخوام بخوابم...خیلی خستم.
پارسا سرشو تکون داد و گفت:خوب بخوابی
همینطور که از در اتاق بیرون میرفت یهو چرخید سمتم و با حالت متفکرانهای گفت:راستی!
+بله؟
پارسا:یادم رفت بگم هر روز خوشگل تر میشی!قدر خودتو بدون
وقتی این حرفو زد لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم...
پارسای من مهربونتر از اونچیزیه که فکرشو میکردم...وقتی یه شوخی میکنه آخرش خودش،خودشو لو میده؛نگران میشه و حرفاشو پس میگیره!
آروم خندیدم و باز هم متوجهی وابستگی خودم به کسی که بهش دلبسته بودم شدم!هنوز چند ثانیه نگذشته بود که از اتاق بیرون رفته بود ولی من دلتنگش شده بودم!
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#دستان_تو
#پارت_190
با صدای اذان مغرب چشمامو باز کردم...خونه توی سکوت غرق شده بود!هیچ صدای از بیرون اتاق نمیومد؛فکر کردم شاید پارسا رفته بیرونی جایی..
از جام بلند شدم و به سمت در قدم برداشتم
تلویزیون روشن بود ولی صداش قطع!
نزدیک تر رفتم که پارسا رو روی کاناپه دیدم،مثل همیشه خیلی آروم خوابیده بود و موهاش توی صورتش ریخته بودند!
آروم نزدیکش شدم و کنارش روی زمین نشستم...
توی موهاش فوت کردم...
با دست آروم مرتبشون کردم و دوباره بهمشون ریختم،مثل وقتی که نامزد بودیم!
لبخندی زدم و دوباره به صورتش خیره شدم...
اذان که تموم شد آروم گفتم:پارسا؟پاشو اذان گفتن!
پارسا دستشو روی چشماش گذاشت و چیزی نگفت
+پارسا نمازت قضا میشه ها
چی گفتم؟!هنوز کو تا قضا شدن نمازش!
پارسا مثل برق گرفته ها از خواب پرید و گفت:ساعت چنده؟
خندیدم و روی مبل نشستم
+الان تازه اذان گفتن،دیدم بیدار نمیشی اینطور گفتم!
پارسا دستی به موهاش کشید و گفت:کار خوبی کردی....باید نمازمو اول وقت بخونم،مزهاش به همینه
سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم...
پارسا این چند روز رفتارش یکم عوض شده بود!
توی خودش بود...
کم میخندید...
نگاهش یجوری بود...
بیشتر توجهشو به من داده بود،بیشتر از قبل!
شاید همهی اینا الکین،شاید توهم زدم...شاید بخاطر شرایطم اینجور فکر میکنم!
پارسا وضو گرفت و به سمت حولهی خودش قدم برداشت،همینجور که صورتشو خشک میکرد بهش زل زده بودم...
اینقدر چهرهی متین و آرومی داشت که هنوز برام مزهی تازگی داشت و دلم میخواست یه دل سیر نگاهش کنم!!
🏴🏴🏴🏴🏴🏴