﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_چهارم
روزها می گذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن، در خود نمی دید. پس آتش بس در خانه برقرار بود.
دیگر برخلاف میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم و این دیوانه ام می کرد.
اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت.
حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز می خواند. به طور احمقانه ای با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت.
در مورد حلال بودن غذاهایش دقت می کرد و ... و ... و … که همه شان از نظر من ابلهانه بود.
قرار گرفتن در چهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتادهترین شکل ممکن بود.
دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برایم تعریف می کرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه می کردم. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام می گرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی می کرد.
نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را می کرد، زیاد هم بد نبود ...
شاید فقط کمی میشد در موردش فکر کرد.
هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم.
خدایی که خدایم را رام کرده بود!!!
حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد و دانیال این را خوب فهمیده بود ...
گاهی بطور مخفیانه نماز خواندن های دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود و بس ...
اما هر چه که بود، کمی آرامم می کرد. حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بهتر بود ...
حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم می شدم و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش ...
آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر برایم ملموس تر شده بود
و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار نبود. آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس ... و این کام تفکراتم را شیرین می کرد.
حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند ...
خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود.
حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند ...
کم کم داشت از خدای دانیال خوشم می آمد ...
که ناگهان همه چیز خراب شد
خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد!
همه چیز ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
تمام راه ظهور تو با گناه بستم
دروغ گفتهام آقا كه منتظر هستم
كسی به فكر شما نيست راست می گويم
دعا برای تو بازيست راست می گويم
اگرچه شهر برای شما چراغان است
برای كشتن تو نيزه هم فراوان است
من از سرودن شعر ظهور می ترسم
دوباره بيعت و بعدش عبور می ترسم
من از سياهی شب های تار می گويم
من از خزان شدن اين بهار می گويم
درون سينه ما عشق يخ زده آقا
تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا
كسی كه با تو بماند به جانت آقا نيست
برای آمدن اين جمعه هم مهيّا نیست
ساحل چشم من از شوق به دریا زده است!
چشم بسته به سرش، موج تماشا زده است!
جمعه را سرمه کشیدم، مگر برگردی!
با همان سیصد و دلتنگ نفر برگردی!
زندگی نیست ممات است تو را کم دارد! دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد!
#حسرت_جمعه_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعای_فرج😭
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
📚 دیوان اشعار سعدی، غزلیات، غزل 194.
@ReyhanatoRasoul97
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤
امام خامنه ای(مدظله العالی):
اینطور نیست که بگوییم همه جا
خانم باید از آقا تبعیت کند😌
بالاخره! دوتا شریک و دوتا رفیق هستند.💞
یک جا مرد کوتاه بیاید؛
یک جا زن کوتاه بیاید.
شما خانمها این را بدانید، آقایان تا آخر هم مثل یک پسر بچه هستند
و باید اداره شان کنید.☺️
واقعا خانمها باید این بچه پسری را که حالا ریشش هم بعد از پنجاه، شصت سال زندگی سفید شده اداره کنند.
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجم
مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش می گذشت.
پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا می زد و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره ...
زندگی روالی نسبی داشت و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال می کردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود. دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم می پیچید و این برای شروع خوب بود ...
مدتی به همین منوال گذشت که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد ...
و باز خدایی که نفرتِ مرده را در وجودم زنده کرد ...
چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف می زد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمی داد. زود می رفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم.
نگرانی داشت کلافه ام می کرد. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هر روز سنگتر از روز قبل می کرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.
چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادر ... حالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم و آن هم دانیال بود. دیگر نمی خواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم ...
دانیال روز به روز بدتر می شد.
بد اخلاق، کم حرف، بی منطق ... اجازه نمی داد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشید که تو نامحرمی ...
و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود.
بیچاره مادر که هاج و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت ... و باز ذهنم غِر غِر می کرد که این خدا چقدر بد بود ...
دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر می شد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود.
حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیل های تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند ...
و چقدر تنها بودم من …
و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🌸🌿
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
امام خامنه ای(مدظله العالی):
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
مهمترین وظیفه انسان هنری و فرهنگی، تبلیغ و تبیین است.
🎭🎨🎬🎷
حقیقتی را که درک کردید به درستی تبیین کنید به درستی
نشان دهید، کسی انتظار ندارد
بر خلاف آنچه می فهمید عمل کنید
و حرف بزنید، البته برای اینکه
بفهمید درست و صواب است، باید تلاش و مجاهدت کنید.
⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️
چون در حوادث فتنه گون، شناخت عرصه دشوار است،
شناخت مهاجم و مدافع دشوار
است،
شناخت دوست و دشمن، مظلوم و ظالم سخت میشود.
⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️ ⭐️
اگر بنا باشد یک شاعر مثل دیگران گول بخورد، فریب بخورد، بی بصیرتی سراغش بیاید، دون شأن یک فرد فرهیخته و هنری است.
حقیقت را درک کنید و آنرا تبلیغ کنید و این وظیفه اصحاب هنر و فرهنگ است.
#رهرو_رهبری
🌺
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_ششم
همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظهای سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالا دیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی ...
بیچاره خانه مان، که از وقتی ما را به خود دیده بود، چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم.
روزهایم خاکستری بود، اما حالا رنگش به سیاهی می زد. رفتارهای دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟؟ این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟؟ مگر انسان کم بود که خدا، اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمی کرد؟
مادر یک مسلمان ترسو ...
پدر یک مسلمان سازمان زده ...
و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هول حلیم، دیگ را به آغوش میکشید.
کمتر با دانیال برخورد میکردم. اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود.
و برخوردهای عجیب ترش، کنجکاویم را بیشتر می کرد
و در این بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را می خورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بود.
هر دو مسلمان ...
اما اختلاف؟؟؟
پس مسلمانها دو دسته اند ...
ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند ... جسورهایش میشوند دانیال! دانیالی که نمیدانستم کیست؟؟
بد یا خوب؟؟؟
راستی پدرم از کدام گروه بود؟؟
نه ...
اون فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود ...
همین و بس ...
دیگر طاقتم تمام شد. باید سر درمی آوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید ... باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را می خواست.
دانیال زیبای خودم ...
بدون ریش ...
با موهای طلایی و کوتاهش ...
پس همه چیز شروع شد. هر جا که می رفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش می کردم.
در کوچه و خیابان ...
اما چیز زیادی دستگیرم نمی شد.
هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات می کرد.
جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان، آن دوست مسلمان نبودند.
راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟
و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود ...
از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم ... فقط ملاقات های فوری ...
چند دقیقه صحبت ...
و بعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجر نشین، که من جرأت نزدیک شدن به آنها را نداشتم.
گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر می ماندم ...
اما دریغ …
پس کجا بود این دزد اعظم، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران؛ حفظ میکردم، برای محاکمه ...
روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های بی دلیل دانیال، سرانجام گمش کردم. و خسته و یخ زده راهی خانه شدم ...
هنوز به سبک خانوادههای ایرانی، کفشهایم را درنیاورده بودم که …
↩️ #ادامہ_دارد ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
یک پیر غلام امام حسین (ع) می گفت:
سنت بچه هیأتی این بود:
قبل از هیئت غسل می کردیم یا حداقل وضو داشتیم.
هنگام ورود لاحول و لا قوه الاّ بالله می خواندیم، اذن می گرفتیم و بسم الله می گفتیم.
ورود به هیئت را با دو رکعت نماز آغاز می کردیم.
پیراهن مشکی مقدس بود، هر جایی نمی پوشیدیم. جدا از لباس های دیگر می شستیم، آخر ذکر حسین به تار و پودش خورده بود ...
اگر وسط هیئت فکر غلط و گناهی به ذهنمان می رسید سوره ناس می خواندیم ...
#بچه_هیأتی
@ReyhanatoRasoul97
💎 #تحلیل_فکر
💠 ساعتها فکر کردن روی این کلام کم است!
امام سجاد علیه السلام میفرماید:
اگر دیدی کسی گناه نمیکند، گولش را نخور؛ شاید عرضه ندارد!
بعد میفرماید: اگر عرضه داشت و گناه نکرد -مثلاً اگر به مال حرام دست نزد- گولش را نخور شاید این گناه را دوست ندارد و یک #گناه دیگری را دوست دارد.
اگر دیدی که هیچ گناهی نکرد، باز هم گولش را نخور، شاید عقل و شعور درست و حسابی ندارد.
حضرت همینطور کلام خود را ادامه میدهد. آخرش میفرماید: اگر عرضه داشت و مرتکب #گناه نشد و عقل هم داشت، ببین در #عرصۀ_سیاسی چگونه است؟
البته تعبیر حضرت این نیست، حضرت میفرماید:
ببین #حبّ_مقام، یا #حبّ_قدرت و جاه دارد یا نه؟
که البته حبّ مقام هم بیشتر مربوط به عرصۀ سیاسی است.
اگر از حبّ مقام هم گذشت، درست است!
و اگر نگذشت حتی اگر همۀ این خوبیها را داشته باشد، خدا #لعنتش کند!!!
خوبیهای انسان، در کجا میخواهد فایدۀ خودش را نشان دهد؟
مثلاً شما نماز میخوانی، روزه میگیری، خمس و زکات میدهی و خیلی بچۀ خوبی هستی، حالا فایدۀ اینهمه خوب بودن، کجا باید خودش را نشان دهد؟
اگر به #عرصۀ_سیاست بروی و در آنجا امتحان شوی، خوبی شما آنجا باید خودش را نشان دهد.
مهمترین فایدۀ دین در زندگی این دنیا کجاست؟ در #عرصۀ_سیاست.
لذا امیدوارم همۀ شما به #عرصۀ_سیاست بروید و خیلی خوب امتحانها را جواب بدهید.
@ReyhanatoRasoul97
هدایت شده از شهید مدافع حرم محمد حسن قاسمی
آشنایی با روش حفظ مفهومی و تفسیر کاربردی قرآن کریم
زمان چهارشنبه: 98/2/11ساعت 15:30 الی19
پنج شنبه: 98/2/12 ساعت 7:30 الی 16
مکان: میرآباد غربی خیابان شمس تبریزی موسسه قرآن و عترت بنت الحسین (ع)
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_هفتم
هنوز کفش هایم را در نیاورده بودم که، صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد.
همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش، اجازه نفس کشیدن را هم می گرفت و چقدر کتک خوردم ...
و چقدر جیغ ها و التماس های مادر، حالم را بهم میزد ...
و چقدر دانیال، خوب مسلمان شده بود ...
یک وحشیِ بی زنجیر ...
و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران، که چه شد؟؟
کی خدایم را از دست دادم؟؟
این همان برادر بود؟؟
و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بوده ...
چه تضاد عجیبی ...
روزی نوازش ...
روزی کتک!
یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟؟الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر می زد ... سَبکش کاملا آشنا بود ...
و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس را روی پیشانی اش نوشته بودند ...
دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛ عربده می زد که منو تعقیب می کنی؟؟
غلط کردی دختره ی بیشعور ...
فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم.
و من بی حال اما مات مانده ...
نه، حتما اشتباه شده ...
این مرد اصلا برادر من نیست ...
نه صدا ...
نه ظاهر ...
این مرد که بود؟؟؟
لعنت به تو ای دوست مسلمان، برادرم را مسلمان کردی ...
از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود ...
از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه ...
فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد ...
بی هیچ حسی و رنگی ...
و این یعنی نهایت بدبختی ...
حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچید ...
و جایی، شبیه آخر دنیا ...
مدتی گذشت و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم، مادر نگران بود و من آشفته تر ...
این مسلمان وحشی کجا بود؟؟
دلم بی تابیش را می کرد. هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم، اما دریغ از یک نشانی ...
مدام با موبایلش تماس میگرفتم، اما خاموش ...
به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم، اما خبری نبود ...
حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند ...
من گم شده بودم یا او؟؟؟
هر روز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم، به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش.
اما نه ...
خبری نبود ...
و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند!!!
تعدادی تازه مسلمان ...
تعدادی مسیحی و تعدادی یهودی ...
مدت زیادی در بی خبری گذشت و من در این بین با عثمان آشنا شدم.
برادری مسلمان با سه خواهر، مهاجر بودند و اهل پاکستان.
میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود، می ماند و هوای وطن به ریه میکشید که انگار بدبختی در ذاتشان بود و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه، که ۲۲ سال داشت، خیابانها و شهرها را زیر و رو می کرد ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
4_5911344969032926372.mp3
5.35M
🔊
🎼 پادڪست بســیار زیـبا
🎤حاج آقا پناهــــــــــیاݩ
❣ #امتــــحان_جمـــعی
@ReyhanatoRasoul97
#بچه_هیئتی_باش ...
وقتی یکی می آمد و با او می گشت و رفت و آمد میکرد خیلی برایش جالب بود.
چون محمد حسین می دانست چه کاری میخواهد بکند.
بچه های شوخ و شنگ را می آورد توی کار.
در مرحله اول دانه میپاشید.
خانه پاتوق همه قشری بود؛
بچه های بسیج؛ انجمن؛ جامعه اسلامی و حتی به قول خودش (چپ و چلاق ها).
ما خراب میکردیم اما محمد حسین روی یک خط سیر تا آخر می رفت و با هر کس داستانش را شروع میکرد همانطور ادامه میداد.
خیلی خوب رفاقت و طرز برخوردش را حفظ میکرد.
ما وقتی رفیق میشدیم با یکی؛ خیلی سنگین رفتار میکردیم ولی بعد می شدیم همان آدم قبل.
محمدحسین اینطوری نبود قشنگ بچهها را نگه میداشت.
(برگرفته از کتاب عمار حلب شهید محمد حسین محمد خانی)
بچه هیئتی با رفتارش #الگو میشود برای دیگری ...
بچه هیئتی که باشی در رفاقت سنگ تمام میگذاری ...
بچه هیئتی که باشی دیگران را به لباس و تیپ شان قضاوت نمیکنی ...
بچه هیئتی که باشی با عینک بد بینی نگاه نمیکنی ...
بچه هیئتی که باشی ...
#قرار_عاشقی
@ReyhanatoRasoul97
﷽🕊
☕️☕️☕️☕️☕️☕️
#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_هشتم
بیچاره عثمان به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود آن هم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود. اکنون من و عثمان با هم،همراه بودیم، پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه، قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند.
ما روزها با عکسی در دست خیابان ها را زیر و رو میکردیم.
اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه.
گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد.
اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود.
مادرم چای دوست داشت. پدرم چای می خورد، دانیال هم گاهی ...
و حالا عثمان و خانواده اش، پاکستانی هایی مسلمان و ترسو!
هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد ...
حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره، چای بنوشد!!
عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند.
مهربان و ترسو، درست مثلِ مادرم.
آنها گاهی از زندگیشان میگفتند، از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت و عثمانی که درست در شب عروسی، نوعروس به حجله نبرده، لیلی اش را به رخت کفن سپرد ...
و چقدر دلم سوخت به حال خدایی که در کارنامهی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست.
هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم ...
بیصدا، بی حرف ...
بدون کلامی، حتی برای همدردی ...
عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش
که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد.
در این بین، درد میانمان، مشترک بود و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد رفت و آمد کرد و هر روز کم حرف تر و بی صداتر شد. شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان، پرخاشگری میکرد.
در برابر برادرش پوشیده بود و او را نامحرم میخواند،
از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا ...
درست شبیه برادرم دانیال!
آن ها هم مثل من یک نشانی میخواستند ...
اما تلاش ها بی فایده بود.
هیچ سرنخی پیدا نمیشد ...
نه از دانیال، نه از هانیه ...
و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکرد و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت ...
فقط فنجانی چای بود با خدا ...
دیگه کلافه شده بودیم.
هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی از آلمان رفته اند، نداشتیم ...
چه مبارزه ایی؟؟؟
دانیال کجای این قصه بود؟؟
مبارزه ...
مبارزه ...
مبازره ...
کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد ...
✍🏻 #زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97