eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
1 #دلنوشته_مهدوی ✍خوش بحال کسانی که هم زنجیر می زنند و هم زنجیرهای غیبت را از پای امام زمانشان باز می کنند. هم سینه می زنند و هم به فکر سینه پر درد و غم و اندوه امام حی خویش هستند. هم اشک می ریزند و هم به فکر غصه چشمان مولایشان که صبح و شام بر مصائب جد غریبش خون گریه می کند، هستند. هم سفره می اندازند و هم سر سفره امام زمانشان نمکدان نمیشکنند. ▪️آنوقت با افتخار می گویند: یاحسیـن اشک می‌ریزند بر مظلومیت سالار شهیدان و غربت امام زمانشان و برای فرج منتقم آل محمد صلوات الله علیهم اجمعین با اضطرار دعا می‌کنند... 📖 @ayegeraphy♥️♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ 💠نماز، ميزان سنجش ايمان💠 ✍قرآن مى فرمايد: (و انّها لكبيرة الاّ على الخاشعين) نماز بار سنگينى است مگر براى افراد خاشع. بنابراين هرگاه احساس كرديم نماز براى ما سنگين است بايد بفهميم روح خشوع نسبت به پروردگارمان نداريم و رفتن خشوع زمينه بى تفاوتى و كبر است. امام سجّاد عليه السّلام در دعاى سحر ماه رمضان كه نامش دعاى ابوحمزه ثمالى است، در ضمن مناجات هاى خود فلسفه سنگينى نماز را تحليل مى كند و مى گويد: خدايا! چرا هنگام نماز نشاط ندارم؟ شايد مرا از درگاه خود رانده اى! شايد بخاطر ياوه گوئى‌ها توفيقم كم شده! شايد مرا صادق نمى دانى! شايد رفيق بد در من اثر گذاشته و... به هر حال سنگينى نماز علامت خطر است. 📚کتاب ۱۱۴ نکته درباره نماز، محسن قرائتی #سخنان_حکیمانه 🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✅وقتی حرف با عمل فرق داشته باشد! ✍مرحوم عبدالکریم حامد می فرمود: «شخصی در مجالس سیدالشهدا (علیه السلام) خدمت می کرد و زیر لب این شعر را می خواند:« حسین دارم چه غم دارم؟!» شیخ رجبعلی با دیدن این شخص در دل گفت : خوش بحال این شخص،سید الشهدا علیه السلام به این شخص تفضل خواهد کرد و او را از هم ها و غم های قیامت نجات خواهد داد. پس از مدتی شیخ رجبعلی شبی در خواب دید که محشر به پا شده و امام حسین (علیه السلام ) به حساب مردم رسیدگی می کند و آن شخص هم در ابتدای صف، نزدیک حضرت قرار دارد. شیخ رجبعلی می گفت: با خود گفتم: امروز روز توست؛ گوارایت باد! ناگهان دیدم که امام حسین(علیه السلام) به فرشته ای امر می کند که آن مرد را به انتهای صف بیندازد؛ در آن هنگام حضرت نگاهی به من کرد و با ناراحتی فرمود: شیخ رجبعلی! ما رئیس دزدها نیستیم! 💥از سخن حضرت تعجب کردم و پس از بیداری جستجو کردم که شغل آن مرد چیست و فهمیدم که عامل توزیع شکر است و شکر را به جای این که با قیمت دولتی به مردم بدهد، آزاد می فروشد..! 📚کرامات اولیا و مردان خدا ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ _____________ 📖 @ayegeraphy♥️♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
پنجشنبہ ؛ یادآورِ نداشته هاست آدم هایی که نیستند ! خاطراتی که جایشان هنوز درد می کند ، و آرزوهایی که محقق نخواهند شد پنج شنبه گاهی خیلی سرد می شود حتی اگر بهار باشد ! در این پنجشنبہ پاییزی مهر ماه برای شادی روح تمام درگذشتگان بخصوص پدر و مادران ... فاتحہ و صلواتی بفرستیم 🌺🍃
🕯 خدایا ؛ اندیشه ام را در مسیری روحانی قرار ده، تا روحم را با تو درآمیزم و لذت بودن با تو را در لحظه لحظه‌ی زندگی‌ام دریابم. خدایا ؛ به من بینشی عطا کن که هیچ وقت خود را با دیگران مقایسه نکنم، بر آنهایی که از من برتر هستند حسد نورزم، و بر آنها که پایین ترند فخر نفروشم، و بر آنچه دارم قناعت کنم و همواره در این اندیشه باشم که از آنچه در حال حاضر هستم، فراتر بروم. #مناجات 📖 @ayegeraphy♥️♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌺🍃﷽🌺🍃 ✍روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می گوید: «عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد!» در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلغ جوان یک ریزصحبت می کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد و می پرسد: «خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟» هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم شما تمام روز درباره عیسی مسیح و اینکه وی در همه مشکلات زندگی به یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید، اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.» حکایت خیلی از آدماست که فقط بلدند خوب حرف بزنند! ‌‌ 🌺🍃
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_25 اینجوری رفتار کنی یه دقیقه ام اینجا نمی مونم ،
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان صحبت میکرد : _ _سالم خانم،ببخشید اسباب زحمت شدیم ،من آذین مودّت هستم ،خوشبختم از آشناییتون. مادرش با رویی گشاده و لبی خندان پاسخش را داد: _ _اختیار داری پسرم این چه حرفیه،خیلی خوش تشریف آوردین. صدای آرام و دلنشینی داشت،به سمت گیسو سر چرخاند ،چشمانش به زمین دوخته شده بودند،سالم آرامی گفت و بدون هیچ حرف اضافه ای به همراه سبحان به مهمانخانه رفت. گیتی آرام شانه اش را به شانه ی گیسو زد تا اورا متوجه خود سازد، گیسو به سمتش چرخید تا دلیل این کارش را بفهمد،صدایش را شنید: _ _چقدر آقا و سربزیر بود ،چقدر خانواده ی خوب و خون گرمی هستن. لبخند کجی زدو در دل گفت:(حاال اگه نیاز اینجا بود میگفت پسره چقدر شل و وارفته است مثل شیربرنج می مونه) اما خودش هم با گیتی هم عقیده بود. ************* جمعشان حسابی گرم شده بود،این خانواده آنقدر خون گرم بودند که انگار سالهاست همدیگر را میشناختند،اما در این میان تمامِ حواسِ گیسو به آذین بود،همان پسری که روی مبل تک نفره ی روبه رویش نشسته بود،آرام و بی حرف تا کسی سوال نمیپرسید،پاسخ نمیداد و صدایش شنیده نمیشد،آرام ترین پسری که تا بحال در عمر خود دیده بود،برادرش سبحان بودو بس، اصال فکرش را نمیکرد از سبحان آرام تر هم وجود داشته باشد،شخصیت این پسر بدجوری گیسو را درگیر خود کرده بود از طرفی هم اصال خوشش نمی آمدیک پسر تا این حدآرام و گوشه گیر باشد. ناگهان آذین و کوروش را در ذهنش مقایسه کرد،نه به کوروش که از آن طرف بام افتاده نه به آذین که از این طرف افتاده، به قول نیاز رفتار جُفتشان روی مُخ بود. آرامش بیش از حد آذین گیسو را عصبی کرده بود طوری که پای چپش را تکان میداد و لب پایینش را با دندان به بازی گرفته بود،عادتش بود هرگاه عصبی و ناآرام میشد ،ناخودآگاه این حرکات را انجام میداد...باصدای فاطمه خانم همان زن چادری و مهربان ،سرچرخاند و به او نگاه کرد. _ _خُب گیسو جان ،چندسالته دخترم؟! دانشجو هستی؟! گیسو لبخندی زدو پاسخ فاطمه خانم را داد: _بیست و دوسالمه، نه دانشجو نیستم راستش عالقه ی چندانی به درس ندارم،فوق دیپلمم رو که گرفتم دیگه ادامه ندادم. _بسیار عالی...همه که نباید درس بخونن و مدرک بگیرن، امیدوارم همیشه و در همه حال موفق باشی دخترم، اتفاقا آذین من هم عالقه ای به درس نداشت،عاشق کارِ پدرش بود،عالقه ی زیادی به فرش و هرچیزی که به فرش مربوط میشه داره، اما خُب بخاطر اصرار های پدرش لیسانس حقوقش رو گرفت، ولی دیگه ادامه نداد، االن همپای پدرش کار میکنه اون هم با عالقه... اما آرمینِ من برعکس آذین عاشقِ درسِ... آذین باشنیدنِ اسم خودش از زبان مادرش ،سرش را ناگهان بلند کردو با گیسو چشم در چشم شد،برای لحظه ای نه چندان طوالنی بهم خیره بودند که اینبار آذین نگاه دزدید و به زمین چشم دوخت... **************** دور میز غذاخوری انتهای سالن پذیرایی نشسته و مشغول بودند،حق با گیسو بود از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را میشد روی میز دید. عجیب بود که معصومه خانم،چطور یک تنه وبه تنهایی انواع و اقسام غذاهارا،آماده کرده بود. گرچه ،درطول سی سال زندگی با حاج رضا و رفت و آمدهای خاندان سماوات ،دیگر برایش عادی بود ،آب دیده شده بود....امشب هم سنگ تمام گذاشت... انگار میخواست هنرآشپز بودنش را به رُخِ مهمانانش بِکِشَد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
. قسمت جدیدمونه🌸😍🌸☝️☝️☝️ 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 Eitaa.com/Reyhaneh_show/854 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 سامانه اعلام وضعیت ویژه زوار اربعین 👌ارتباط رایگان و بدون نیاز به اینترنت با خانواده و دوستان ✅ با شماره‌گیری #٥٠٠* @Arbaeenir
Panahian-Clip-BarayeZovazeHoseinKamNazarid.mp3
999.2K
🎵برای زوار حسین(ع) کم نگذارید! ➕یک پیشنهاد ویژه برای کسانی که نمیتونن در اربعین شرکت کنن #کلیپ_صوتی #اربعین @Panahian_ir