ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_25 اینجوری رفتار کنی یه دقیقه ام اینجا نمی مونم ،
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_26
صحبت میکرد :
_ _سالم خانم،ببخشید اسباب زحمت شدیم ،من آذین مودّت هستم ،خوشبختم از
آشناییتون.
مادرش با رویی گشاده و لبی خندان پاسخش را داد:
_ _اختیار داری پسرم این چه حرفیه،خیلی خوش تشریف آوردین.
صدای آرام و دلنشینی داشت،به سمت گیسو سر چرخاند ،چشمانش به زمین دوخته شده
بودند،سالم آرامی گفت و بدون هیچ حرف اضافه ای به همراه
سبحان به مهمانخانه رفت.
گیتی آرام شانه اش را به شانه ی گیسو زد تا اورا متوجه خود سازد، گیسو به سمتش چرخید
تا دلیل این کارش را بفهمد،صدایش را شنید:
_ _چقدر آقا و سربزیر بود ،چقدر خانواده ی خوب و خون گرمی هستن.
لبخند کجی زدو در دل گفت:(حاال اگه نیاز اینجا بود میگفت پسره چقدر شل و وارفته است
مثل شیربرنج می مونه)
اما خودش هم با گیتی هم عقیده بود.
*************
جمعشان حسابی گرم شده بود،این خانواده آنقدر خون گرم بودند که انگار سالهاست
همدیگر را میشناختند،اما در این میان تمامِ حواسِ گیسو به آذین
بود،همان پسری که روی مبل تک نفره ی روبه رویش نشسته بود،آرام و بی حرف تا کسی
سوال نمیپرسید،پاسخ نمیداد و صدایش شنیده نمیشد،آرام
ترین پسری که تا بحال در عمر خود دیده بود،برادرش سبحان بودو بس، اصال فکرش را
نمیکرد از سبحان آرام تر هم وجود داشته باشد،شخصیت این پسر
بدجوری گیسو را درگیر خود کرده بود از طرفی هم اصال خوشش نمی آمدیک پسر تا این
حدآرام و گوشه گیر باشد. ناگهان آذین و کوروش را در ذهنش
مقایسه کرد،نه به کوروش که از آن طرف بام افتاده نه به آذین که از این طرف افتاده، به
قول نیاز رفتار جُفتشان روی مُخ بود.
آرامش بیش از حد آذین گیسو را عصبی کرده بود طوری که پای چپش را تکان میداد و لب
پایینش را با دندان به بازی گرفته بود،عادتش بود هرگاه
عصبی و ناآرام میشد ،ناخودآگاه این حرکات را انجام میداد...باصدای فاطمه خانم همان زن
چادری و مهربان ،سرچرخاند و به او نگاه کرد.
_ _خُب گیسو جان ،چندسالته دخترم؟! دانشجو هستی؟!
گیسو لبخندی زدو پاسخ فاطمه خانم را داد:
_بیست و دوسالمه، نه دانشجو نیستم راستش عالقه ی چندانی به درس ندارم،فوق دیپلمم
رو که گرفتم دیگه ادامه ندادم.
_بسیار عالی...همه که نباید درس بخونن و مدرک بگیرن، امیدوارم همیشه و در همه حال
موفق باشی دخترم، اتفاقا آذین من هم عالقه ای به درس
نداشت،عاشق کارِ پدرش بود،عالقه ی زیادی به فرش و هرچیزی که به فرش مربوط میشه
داره، اما خُب بخاطر اصرار های پدرش لیسانس حقوقش رو
گرفت، ولی دیگه ادامه نداد، االن همپای پدرش کار میکنه اون هم با عالقه... اما آرمینِ من
برعکس آذین عاشقِ درسِ...
آذین باشنیدنِ اسم خودش از زبان مادرش ،سرش را ناگهان بلند کردو با گیسو چشم در
چشم شد،برای لحظه ای نه چندان طوالنی بهم خیره بودند که
اینبار آذین نگاه دزدید و به زمین چشم دوخت...
****************
دور میز غذاخوری انتهای سالن پذیرایی نشسته و مشغول بودند،حق با گیسو بود از شیر
مرغ تا جان آدمیزاد را میشد روی میز دید. عجیب بود که
معصومه خانم،چطور یک تنه وبه تنهایی انواع و اقسام غذاهارا،آماده کرده بود. گرچه
،درطول سی سال زندگی با حاج رضا و رفت و آمدهای خاندان
سماوات ،دیگر برایش عادی بود ،آب دیده شده بود....امشب هم سنگ تمام گذاشت...
انگار میخواست هنرآشپز بودنش را به رُخِ مهمانانش بِکِشَد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_25 آخرش هم خاتون به دادم رسید و و
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_26
_ژاله بس کن.. قرار نیست به خاطر عذاب وجدان تصمیم بگیره! بذار اگه تصمیمی میگیره به خاطر
آینده ی خودش باشه!
عصبی راه اتاقم رو پیش گرفتم:
_دارین یه جوری رفتار میکنین که انگار رو دستتون موندم. باشه.. برین بگین بیاد. من حرفی
ندارم!"
چشمم و از پنجره ی سرد گرفتم و دوباره روی تختم نشستم. چقدر امشب دلم پیاده روی
میخواست... مگه میشد از وسوسه ی گذاشتنِ ردِ پا روی این برفِ تازه و تمیز گذشت؟
نگاهی با شک و تردید به کاپشن ارتشیم انداختم و مثلِ برق از جام بلند شدم.
با یه شلوارِ جین پوشیدمش و کالهِ بزرگش رو روی سرم انداختم. با احتیاط از آپارتمان خارج
شدم. پامو روی زمینِ پر از برف گذاشتم. از صدای قشنگش لبخندی روی لبم نشست. یه قدمِ
دیگه و لبخندی که عمیق تر شد.. قدمِ سوم.. قدمِ چهارم.. قدمِ پنجم!
نمیدونم چقدر راه رفته بودم .. وقتی به خودم اومدم از اون کوچه ای که پا روی برفش گذاشته
بودم خیلی فاصله داشتم. خیابون به شدت خلوت بود. صدای پی در پی بوق ماشینی اعصابم رو تا
حد مرگ خورد کرده بود. با خشم سرم رو به سمت پرادوی سفید چرخوندم و با صدای بلندی
گفتم:
_ چه مرگته؟
دوتا پسر جوون با موهای تیغ تیغی و صورت های کریه توی ماشین نشسته بودند. پسر کنار راننده
سیگارشو جلوی پام انداخت و با صدای چندش آوری گفت:
_ چرا ناراحت میشی عزیزم؟ فقط بگو چقد میخوای؟ خودم تا ته دنیا نوکریتو میکنم!
قلبم از کار افتاد. سرمو پایین انداختم و قدم هامو شدت دادم. اونقدر با سرعت راه میرفتم که بی
شباهت به دویدن نبود! چطور این حماقت رو کرده بودم !چشمی چرخوندم و موقعیتم رو بررسی
کردم. حدودا پنجاه متری از کوچه بن بستمون دور شده بودم. با قدم های تند عقب گرد کردم و با
همه توانم به سمت کوچه دویدم.. میدونستم تو این برف امکان دنده عقب اومدنشون تقریبا صفره
و دور زدنشون چند دقیقه شونو میگیره. باهمه توانم میدویدم.. حس میکردم قلبم رو کنار بلوار
پیش پرادوی سفید منفور جا گذاشتم چون حتی دیگه ضربانش رو حس نمیکردم.. با رسیدن به
کوچه بن بست صدای جیغ الستیکی رو از نزدیک ترین فاصله شنیدم.
سر کوچمون به دلیل عملیات شهرداری از امروز صبح مسدود بود.. شاید این تنها شانس فرارم
بود.. با همه توانم قدم برمیداشتم.. صدای شاالپ و شلوپ پاهاش رو که لحظه به لحظه نزدیک تر
میشد میشنیدم. طولی نکشید که کاله کاپشنم از پشت کشیده شد و تو کسری از ثانیه به بن بست
فرعی وسط کوچه کشیده شدم. همون پسر کنار راننده بود!
با ظاهری خشن و بوی تند و گندی که از دهنش میومد! بوی قاطی شده ی آدامس نعنایی و الکل
محتویات معدم رو تا دهنم باال آورده بود. یقه کاپشنم رو تو دستش گرفت و گفت:
_ درسته عاشق دخترهای چموشم اما شب خوبی واسه موش بدو خرگوش بدو نیست عزیزم!
بهتره بیش از این وقتمو تلف نکنی...!
چشمام از ترس گرد شده بود. زبونم بند اومده بود. مطمئن بودم که دیگه کارم تمومه. با یه
حماقت بچگونه زندگیم در شرف فنا بود.. چشمام رو محکم روی هم گذاشتم اما حتی با روی هم
رفتن پلک هام هم ریزش اشک هام متوقف نشد.. داشتم آخرین دعاهای زندگیم رو تو دلم
میخوندم که احساس کردم یقه کاپشنم شل شد.
صدای داد های پشت سر هم پسر مزاحم و ضربات مشت و لگدی که مرد تو تاریکیِ شب به شکم
و فکش وارد میکرد نوید رهایی از بزرگترین ترس زندگیم بود..
به خودم اومدم و سریع به سمتش رفتم. پشتش پناه گرفتم. نور کم سوی تیر چراغ برق روی
صورتش تابید. زبونم به ته حلقم چسبید. پارسا بود.. دستم و جلوی دهنم گذاشتم. ضربات مشت و
لگدی که به پسر وارد میکرد خیلی سنگین بود.روی شکم پسر نشسته بود و ضربه های محکمی به
صورتش میزد.. صورت زشت پسر آش و الش شده بود. دستم رو روی بازوش گذاشتم و با اشک
گفتم:
_ بسته پارسا تورو خدا..... کشتیش!!
نگاه وحشتناکی بهم کرد که سرم رو سریع پایین انداختم.. تا به حال در این حد عصبانی ندیده
بودمش.. از روی پسر بلند شد و با یه حرکت موهاشو کشید و به جلو پرتش کرد.. پسر که تازه
هوشیار شده بود با آخرین توانش به سمت خیابون دوید. دقیقه ای نگذشت که بازوم تو دستای...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_25 -حداقل لباساتون رو عوض می کردین.. موهاتون رو خشک
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_26
ساعت نزدیک سه بعدازظهر بود که سرگرد از ماموریتش برگشت. خستگی روز و قتلی که اتفاق افتاده بود، همان کمی آرامشش را هم از او سلب کرد. قاتلی با بی رحمی خانواده ای را سلاخی کرده بود. هنوز یاد بدن خونین دختر بچه ی چهار ساله می افتاد، کلافه چشم می بست. از این صحنه ها کم ندیده بود، اما هزار بار دیگر هم این تصویر جلوی چشمش می آمد، تحمل نگاه کردن نداشت. اسلحه اش را روی میز انداخت و پاکت سیگارش را ؛ از درون کشو میزش بیرون در آورد. هنوز پنجره را باز نکرده بود که نیما وارد اتاقش شد. -سرگرد خسته نباشین.. ناهار براتون بیارن؟ نگاهش به ساعت روی دیوار رسید و نفس عمیقی کشید: -نه نیما .. بگو برام چای یا قهوه بیارن. یه مسکنم پیدا کن بهم بده .. خودم ندارم.. نیما بدون حرف، از اتاق خارج شد و سرگرد، چند نفس عمیق کشید. خنکی و بوی باران، کمی التهابش را کمتر کرد. به ته پاکت سیگار، ضربه ای زد ، اما وقتی صدای زنگ موبایلش را شنید، پاکت را روی میز پرت کرد . میز را دور زد و روی صندلی نشست. گوشی همراهش را از کشو در آو رد. چند میس کال داشت. یکی از دوستان قدیمی اش و شماره ی ناشناسی که چند بار پشت سر هم تماس گرفته بود!
شماره به نظرش آشنا بود، اما وقتی ذخیره نشده بود، یعنی اولین بار که با او تماس می گرفت. میان ذهنش دنبال عدد ها و اسمهای آشنا می گشت و در باز شد و نیما داخل اتاقش شد. فنجان قهوه را همراه دو عدد قرص روبرویش گذاشت. -بفرمایید قربان.. -چرا تو اوردی؟ نیما لبخندزنان، به فنجان اشاره کرد: -چه فرقی می کنه .. بخورین تا گرمه .. گوشی را روی میز به طرف نیما سراند: -نیما این شماره رو ببین... آخرین تماس ... ببین برات آشنا نیست. هم زمان با نیما که گوشی را بر می داشت، او هم فنجان را برداشت و هر دو قرص را با هم بلعید. به جای آب ، قهوه ی تلخ را درون گلویش ریخت. فنجان را درون سینی گذاشت، نیما گفت: -اومم.. آره خودشه، شماره ی مهندس شریفاته! سرگرد با تعجب گوشی را از دست نیما گرفت: -مهندس شریفات؟ مطمئنی؟؟ -بله قربان.. شماره ش رنده و خودم تو پرونده نوشتم. با همین شماره هم باهاش هماهنگ کردم؛ شما رفتین ملاقاتش! .. بازم می خواین برم تو پرونده .. -نه .. ولش کن.. واسه چی به من زنگ زده؟ اصلا شماره ی منو از کجا اورده؟!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃