AUD-20201230-WA0000.mp3
4.55M
مداحی
الله اکبر این همه جلال
مهدی رسولی
🚩🚩🚩
مداحی_آنلاین_رنگرزی_شیطان_حجت_الاسلام.mp3
2.8M
⭕️ رنگرزی شیطان
👤حجت الاسلام دارستانی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
بعد در و دیوار - @Maddahionlin.mp3
5.73M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴روضه حضرت زهرا(س)
🌴بعد در و دیوار ...
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
⏯ #روضه
👌بسیار دلنشین
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#پرسش_پاسخ
#حجاب
#جاهلیت_اعراب
سوال
🤦♀حجاب در زنان جاهلیت اعراب جایگاهی نداشته پس می تونیم بگیم حیا و عفتفطری نیست⁉️ و شما ها از خودتون می گید که ما رو محدود کنید 😂😂😂
📗اول اینکه پوشش و حجاب در بین اعراب جاهلیت قبل از اسلام در بین زنان پادشاهان🤴 و اشراف 👸کامل تر از بقیه قشر بوده
📙یعنی اینکه پادشاهان اجازه نمی دادند 🤚که زنان آنها با لباس های بدن نما و ما جور تو اجتماع حاضر شوند 💃
📒از شعر های حماسی شعرا📖 به خوبی مشخص هست که وقتی در جنگ ها زنان اشراف و بزرگان به همراه دیگر زنان به اسارت گرفته می شدند لباسهای خود را پاره می کردند👯♂ که گردن و گوش هاشون نمایان باشه 💇
که کسی متوجه نشه این ها اشراف و بزرگان هستند
📕پس به خوبی مشخص هست که حتی در آن زمان هم به پوشش اهمیت داده می شده و نشانه ی ارزش بزرگان👰 و اعیان💍 بوده
📚منبع:« بخشی از شعر های حماسی زمان جاهلیت۰»
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#آوای_مادرانه مرثیهای برای مادر خوبی ها
🎴 روایت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها را از زبان درب چوبی خانه بشنوید.
🎧 پخش از ده ها کانال | هر روز یک قسمت
4_5776077907508071050.mp3
10.17M
#آوای_مادرانه
قسمت ششم
با حال خوب گوش کنید.
روایت آوای مادرانه ادامه دارد ...
#آوای_مادرانه مرثیهای برای مادر خوبی ها
🎴 روایت شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها را از زبان درب چوبی خانه بشنوید.
🎧 پخش از ده ها کانال | هر روز یک قسمت
4_5773965251749873629.mp3
11.64M
#آوای_مادرانه
قسمت آخر
با حال خوب گوش کنید.
رادیو آوای مادرانه با روایت های جدید ادامه خواهد داشت ...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔍 #آیه_گرافی
💠 انا اعطیناک الکوثر
🔹 سوره #کوثر
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_368 با شنیدن اسم نیل سرش را با شر
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_369
_از اونجایی که نیل هنوز هم عروسِ توئه دخترم....از اونجایی که پسرم هنوز اتاقِ خوابش رو
کامل ندیده. از اونجایی که چشم ها گاهی خیلی چیزها رو فریاد میزنن در صورتی که گوشی برای
شنیدن وجود نداره. فریادِ چشم رو باید با چشم خوند مادر! من خوندم و ایمان دارم به عشقی که
زیرِ پوستِ اجبارهای زندگیِ نیل قایم شده. شاید فقط نمیخواد باور کنه.. یه روزی نوبت به باورش
هم میرسه!
سرش را به نشانه ی خداحافظی تکان داد و پشت به عفتِ مات و مبهوت خانه و سپس حیاط را
پشتِ سر گذاشت
پارسا چترش را از صندلیِ پشتِ ماشین برداشت و پیاده شد.. انتظارش به سر رسیده بود. از رفتنِ
خاتون به منزلشان نیم ساعتی گذشته بود. دل شوره اش دوچندان شده بود.. اگر خاتون از مادرش
هم میخواست که او را از تصمیمش منصرف کند و یا وادار به گذشتن از بهار و نیل کندش چی؟
دیگر به چشمانِ خودش هم اطمینان نداشت. همین که چتر را باز کرد قامتِ خاتون در میانِ
چهارچوبِ درِ بزرگِ حیاط هویدا شد. با دو به طرفش دوید و چتر را باالی سرش نگه داشت.
نتوانست جلوی پریشانی و سواالتش را بگیرد. مردد پرسید:
_چی شد؟
خاتون به نگاهی سنگین بسنده کرد و سوارِ ماشین شد. چشمش را با کالفگی چرخاند و سوار شد.
لب های روی هم فشرده شده ی خاتون مهر تاییدی بر سکوتِ مصمم اش بود. پارسا این را به
خوبی فهمیده بود ولی نمیتوانست از وسوسه ی دانستن آنچه میانشان گذشته بگذرد. لحنش
ملتمس شد.
_توروخدا یه چیزی بگو. از مادر چی خواستی؟ خواستی راضیم کنه از اینجا برم یا از بهار بگذرم؟
با لبخند به شیشه ی کنارش خیره شد. لبخند هایش امروز شدید متعدد و عمیق شده بود.
_چرا این همه دلهره داری مادر؟ یه صحبتِ معمولی بود. الزم نیست لرز به جونت بیفته!
پوفی کرد.
_توروخدا دیگه شما خون به جیگرم نکن خاتون.. به اندازه ی کافی فکر و خیال دارم!
نگاه معناداری بهش انداخت و سکوتش را ادامه داد. رو به روی خانه توقف کرد. باران آنقدر شدت
گرفته بود که دید و نمای بیرون را کامال غیر ممکن میکرد. سرش را کمی خم کرد و نگاهی بهساختمان انداخت. تردد را کنار گذاشت و سوالی را که از صبح در سرش جوالن میداد بر زبان
آورد.
_دیشب اوضاعِ اینجا خیلی به هم ریخت؟
باز هم جوابِ غیر قابل پیش بینیِ دیگری!
_پسرم توقع نداشته باش برات از حریمِ شخصیِ پسرم بگم. این کار درست نیست!
دستش را مشت کرد.
_من فقط نگرانِ نیل ام!
_نباش... تا وقتی سام هست نباش.. مطمئن باش اذیتش نمیکنه!
سرش را پایین انداخت.. صدایش دورگه شد:
_خیلی دوستش داره؟
خاتون نفس بلندی کشید.
_خودت چی فکر میکنی پسرم؟ شنیدنش اوضاعت و بهتر میکنه؟
چشمش را روی هم فشرد.
_قبول دارم مرد تر از منه ولی بیشتر از من دوستش نداره! حتی خدا هم نمیتونه بیشتر از من
دوستش داشته باشه!
لبخندی زد و دستش را روی شانه اش گذاشت.
_ در این شکی ندارم پسرم ولی گاهی برای یه زن چیزای مقدس تری از عشق وجود داره.
احترام.. اعتماد.. پشتیبانی!
ترس را در چشمانِ پارسا به وضوح دید. خواست پیاده شود که آستین مانتویش کشیده شد.
_یعنی اونم دوستش داره؟ یعنی به این زندگی راضیه؟
چهره ی مهربانش جدی شد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺