ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_139 دوباره شروع کرده بود به سرزنش خودش. کاری که متاس
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_140
شنیدن صدای زنگ موبایلش که از پشت پارتشین می آمد، صحبتش را قطع کرد. برگشت و بعد از برداشتن گوشی از جیب شلوارش، نگاهی به شماره ی ناشناس کرد. -سرگرد بهنام هستم ؛ بله .... بله .. خب .... الان کجا هستین ؟ باشه . نه نگران نباشین . من می یام اونجا . گوشی را روی میز انداخت و بند کفشش را محکم کرد: -نیما گوش کن . با علی ازش بازجویی کنید . ببینید چیزی دستگیرتون میشه، مازیار رو گذاشتم پیش لاله، من باید برم پرونده ی گروگان گیری یه نامه براشون اومده . نیما چشمی گفت و سرگرد همان طور که اسلحه اش را درون غلاف جیلقه اش می گذاشت، از اتاقش خارج شد. از همان جا بلند صدا کرد: -دانیال .... آلما ! اولین بار بود که نام آلما، در پایگاه ، با فریاد سرگرد به گوش می رسید. آلما سریع از اتاق بیرون آمد و کمی بعد دانیال در حالی که جلیقه اش را می پوشید، کنارشان ایستاد. -بچه ها با من بیاین . دانیال یه ماشین بیار جلوی در . دانیال سریع به سمت در خروجی دوید و سرگرد رو به نیما گفت: -نیما یه کلت بده به آلما ؛ گرفتی آلما زود بیا . بی مکث دیگری، به سمت در خروجی راه افتاد. -با من بیا !
لبخند آلما ، مثل همیشه روی لبش نشسته بود. سرش را محکم تکان داد و پشت سر نیما راه افتاد. به کمدی که مخصوص نگهداری اسلحه بود، رسیدند و نیما یک کلت برتای نقره ای رنگ به دست آلما داد: -آلما ده تا گلوله پر داره . باید همین جور تحویلش بدی . مگر اینکه موقعیت تیر اندازی پیش بیاد ... اونم با دستور سرگرد و یا حین عملیات ... سرگرد بیش از اندازه به این مسئله حساسه . مراقبت باش ... آلما سرش را تکان داد . کلت را نگاه کرد و با لبخند از نیما تشکر کرد و بعد به سرعت به سمت در خروحی دوید . سرگرد و دانیال داخل سدان پایگاه، منتظرش بودند. وقتی او هم روی صندلی عقب نشست، دانیال، پایش را روی پدال گاز فشار داد و ماشین به سرعت پایگاه را ترک کرد .. نیم ساعت نگذشته بود که سرگرد همراه دانیال و آلما وارد بیمارستان شد. مثل همیشه، لباس های فرمی که تنشان بود، مجوز ورود را به راحتی برایشان صادر کرد. طبق اطلاعات دانیال، باید به طبقه ی سوم می رفتند، جایی که اتاق دکتر رهنما ، آنجا منتظرشان بود. ورودشان به بخش ، دقیقا مصادف شد با بیرون آمدن دو پرستار از اولین اتاق! نگاه خیره و ترسیده هر دو دختر جوان روی سه پلیس روبرویشان، مات مانده بود. سرگرد نگاهی کلی به بخش انداخت و با صدای یکی از پرستارها، موشکافانه به صورتشان زل زد! -شما پلیس هستین؟ دانیال زودتر جواب داد: -بله ... اتاق دکتر رهنما کجاست؟
دختر جوان ، که برعکس صورت ظریف و کودکانه اش، هیکلش چاق به نظر می رسید، خودش را روبروی سرگرد رساند: -خوب هستین؟ برای اون نامه اومدین؟ دانیال تا خواست دوباره جواب بدهد، دست سرگرد جلوی سینه اش قرار گرفت. یک قدم جلوتر رفت و سرش را کمی پایین تر برد تا قد کوتاه دختر جوان بیشتر به چشم بیاید! -بله ! شما خبر دارین ؟ -دوست من گرفته بود نامه رو! لبخند عمیقش، دو چال بزرگ روی گونه های برجسته و صورتی اش نشاند. -می شه این دوستتون رو به من معرفی کنید؟ -بله ... همین جاهاست. می گم جناب سروان الان یعنی واقعا خانومشون رو گروگان گرفتن؟ -شما خانومش رو دیده بودی؟ -بله ! -خب؟ چه جور آدمی بود؟ می دونم که دکتر خیلی دوستش داشت درسته ؟ لبخند دختر جوان اول کمی جمع شد اما با شنیدن قسمت دوم جمله ی سرگرد، دوباره به همان وضع سابق برگشت : -بله .. دکتر خیلی به همسر و بچه هاشون علاقه داشتن. من نمی دونستم چی شده اما... برگشت و نگاهی به انتهای راهرو انداخت. این بار به جای لبخند، غم میان چشمانش می درخشید!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#سرگرد_سهند...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_140 شنیدن صدای زنگ موبایلش که از پشت پارتشین می آمد،
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_141
-بنده خدا از دیروز همش ناراحته . تمام عمل ها شونو کنسل کردن. خیلی سخته دیگه ! سرش را کمی نزدیک برد و آهسته تر گفت: -می گن ازش پول خواستن آره ؟ نذارین بدن ها جناب سروان ! بعدش زبونم لال می زنن زنش رو می کشن! کار این آدم ربا ها همین طوریه! با صاف ایستادن سرگرد، پرستار هم کمی خودش را عقب کشید: -اتاقشون کدومه ؟ -دکتر؟ اون انتهایی ! بفرمایید من راهنمایی می کنم . سرگرد سرش را کمی کج کرد و همان طور که راه افتاد گفت: -من خودم پیدا می کنم ! شما بفرمایید اون دوستتون رو بیارین! پرستار که گویی ماموریت مهمی را از سرگرد دریافت کرده بود! محکم سرش را تکان داد: -باشه .. چشم .. الان ! هیکل چاقش را تکان داد و همان طور که نامی را صدا می زد، برخلاف حرکت سرگرد، دوید! کمی جلوتر، آلما دری را نشان داد: -اونجاست .. دو سه قدم دیگر که برداشتند، روبروی د ری بودند که اسم دکتر رهنما، درون قاب رویش، نوشته شده بود. سرگرد با ضربه ی آرامی که به در زد، وارد اتاق شد. دکتر رهنما، سریع از پشت میزش بلند شد و به سمتش آمد: -سلام سرگرد. چه خوب اومدین ...
-ممنون دکتر، نامه کجاس؟ از ظاهر بهم ریخته و نگران دکتر رهنما، به خوبی می شد، استرسش را فهمید. پاکت نامه ای که روی میزش بود را به سرگرد نشان داد: -یکی از افرادتون این جا بود، گفت که دست نزنم ! سرگرد با دو انگشت پاکت را بالا گرفت . یک پاکت سفید ساده ! خیلی آهسته، بازش کرد و با چشم سریع نوشته ها را خواند " اگر می خوای زنده ببینیش به پلیس چیزی نگو . پول رو آماده کن . ساعت و محل قرار رو بهت می گم . زنت دو ساعت بعد تحویل پول پیش توست " پشت و روی برگه را دوباره به دقت نگاه کرد و پاکت و برگه را به سمت آلما که دقیقا پشت سرش ایستاده بود، گرفت: -خیلی خب ... یکی از پرستارا اینو گرفته! دکتر سرش را چند بار بالا و پایین کرد: -بله ! می خوای صداش کنم؟ -نه لازم نیست! الان می یاد خودش! -ببینم شما اون موقع که این نامه اومد، کجا بودین؟ -من همین جا، مریض داشتم تو سی سی یو . اونجا بودم وقتی برگشتم، پرستار بهم این نامه رو داد گــ... -ببخشید سی سی یو کجاست ؟
-بخش مراقبت ها یــــ ..... -نه اونو که می دونم ! منظورم کجای بیمارستانه !
دکتر سرش را با تاسف تکان داد: -آهان ! ببخشید م خیلی نگران و گیجم! همین طبقه، انتهای بخش قرار داره . نیم ساعت هم نبود که رفتم و ... ضربه ای که به در خورد و باز شدن در، سر هر چهار نفر را برگرداند! اول پرستاری که در بدو ورودشان دیده بودند، با همان لبخند و صورت سرخ و سفیدش وارد شد و پشت سرش، دختری بلند قد که نگاه ترسیده اش، روی صورت تک تک آنها دایم می چرخید: -سلام .. ببخشید صبا... یعنی خانم زاهدی رو اوردم . سرگرد دانیال را به پشت سر خودش کشاند و روبروی هر دو دختر جوان سپید پوش، ایستاد: -سلام خانم زاهدی، من سرگرد بهنام هستم . از پایگاه ویژه ... لطف می کنید با دقت به سوالای من جواب می دین باشه ؟ دختر جوان، چند لحظه مات صورتش ماند! دوستش ، با آ رنج ضربه ای به پهلویش زد و با همان لبخند دندان نما، به سرگرد نگاه کرد: -ببخشید یه کم هول کرده .. ترسیده! بگو دیگه صبا! دختر که با همان ضربه کمی به خودش آمده بود، لبهایش را باز کرد: -بله چشم ..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#سرگرد_سهند...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
اینجا ایران است!
به وقت شب دهم محرم
بوکن!
بوی اشک و دعا
بوی فریاد یاحسین(ع)
با هم فریاد بزنیم
ای اهل حرم میرو علمدارنیامد
🏴شب عاشوراے حسیـنے
🏴برهمه تسلیت باد
『 ♥️⃤ @ProFiLKade ♡ 』
CQACAgQAAxkBAAE747dhHTrEu_sbP601WlOrAbbgyMiRIAACLw4AAv5lCwrbjPvoZ1pT5SAE.mp3
8.04M
🎼 🎤ویژه محرم 🏴
الله الله 🖤🖤🖤
『 ♥️⃤ @ProFiLKade ♡ 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشورا آمده🏴
ما تشنه عشقیم و
شنیدیم که گفتند
رفعِ عطشِ عشق
فقط نامِ حسین(ع) است
به حق امام حسین(ع)
همه دوستان حاجت روا باشند.
عاشورای_حسینی_تسلیت_باد
پخش زنده کربلای معلی - حرم امام حسین علیه السلام |👇 التماس دعا🖤
http://eitaa.com/joinchat/1998389252C9dc532eaa1
پخش زنده کربلای معلی - حرم حضرت عباس علیه السلام | 👇 التماس دعا🖤
http://eitaa.com/joinchat/1998389252C9dc532eaa1
💔لینک پخش زنده سنجاق شده است☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤سـلام سرور
❣وسالارشهیدان
🖤سلام روزعاشورا
❣سلام روزغمبار
🖤سلام روزبی عباس
❣سلام تشنگی طفلان
🖤سلام زینب داغدار
❣سلام عزاداران حـسینی
🖤امروزتان حسین پسند
❣شهادت امام حسین (ع) تسلیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژه محرم
『 ♥️⃤ @ProFiLKade ♡ 』