eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_140 پس بوی سوختنی از کیک بود... کی
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... میشد.. اما پارسا.. تنها با همون نگاه نافذ و مردونه.. تنها با یه لبخند مالیم با جدیت حرکات رو انجام میداد و منو با خودش همراه میکرد! منی که دائم بازیگوشی میکردم و گاهی خندم شدت میگرفت و چشمام رو میبستم. با تموم شدن آهنگ کمرمو تو دستش گرفت و منو به پشت خم کرد.سرش رو نزدیک کرد و گرم شدم...بین حس خجالت و شعف دست و پا می زدم که دستم رو کشید و بلندم کرد. مات و مبهوت از حرکتش بی حرکت ایستاده بودم رو به روش که گفت: _خیلی شیطونی کردی... دل ندادی به رقص یادت باشه.. ! ازش فاصله گرفتم و روی کاناپه ولو شدم.. انگشت اشارشو با تهدید تکون داد و از روی اُپن کیک رو برداشت. روی میز عسلی کوچیک روبه روم گذاشت و کنارم نشست. _دوست دارم سالِ دیگه این جشن رو سه نفری جشن بگیریم. با حیرت نگاش کردم. _چیه خوب؟ سی و یک سالمه! وقتش نرسیده بابا شم؟ با تعجب گفتم: _حالت خوبه پارسا؟ به این زودی؟ صورتشو بهم نزدیک کرد. _شک داری بهم؟ من فعالیتم خیلی باالست! سرمو پایین انداختم.. دستش رو روی پام گذاشت. _فوتش کن شمع رو آب شد! نگاهی به شمعِ نوزدهِ رو به روم انداختم و فوتش کردم.. دوست داشتم از آغاز بیست سالگی تا آخرین سال عمرم کنار پارسا باشم.. این تنها آرزوی من بود! _آرزو کردی؟ سرمو تکون دادم. _چی آرزو کردی؟ ابروهامو باال دادم و با نیش باز از جام بلند شدم. _میرم چایی رو بیارم.. بدون چایی نمیچسبه. سرشو به نشونه تهدید تکون داد و با چشماش منو تا آشپزخونه همراهی کرد. سینی چای رو کنار میز گذاشتم و بشقاب کیک رو دستم گرفتم.. چنگال رو جلوی دهن پارسا گرفتم.. بدون اینکه چشم ازم برداره میخورد. _خودت چرا نمیخوری؟ ذره ای هم تو دهن خودم گذاشتم. _دارم میخورم دیگه! بشقاب رو از دستم گرفت و گوشه ای گذاشت.. سرش رو خم کرد .. بالفاصله گوشه ی لبم خیس شد.. سرش رو بلند کرد با حالت خاصی بهم خیره شد. _گوشه لبت خامه ای شده بود..! بیحرکت بهش زل زدم.. همه دست و پام سست شده بود. از جاش بلند شد و کالفه سمت پنجره رفت.. دستش رو توی موهاش فرو برد. از پشت بهش نزدیک شدم و سرمو روی شونش گذاشتم. صدای بمش رو شنیدم که آروم تر از هر وقتی گفت: _میدونی وقتی یه زن از پشت اینجوری بهت تکیه کنه، وقتی مرد باشی چه حسی بهت دست میده؟ برگشت.. با عشق و محبت نگاهش کردم که بوسه ی نرمی روی پیشونیم نشوند و گفت: _یعنی اون زن قبول داره که تو تکیه گاهشی.. یعنی به عنوانِ "مرد" قبولت کرده. خیره تو نگاهم زمزمه کرد: _اینطوره؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_140 شنیدن صدای زنگ موبایلش که از پشت پارتشین می آمد،
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -بنده خدا از دیروز همش ناراحته . تمام عمل ها شونو کنسل کردن. خیلی سخته دیگه ! سرش را کمی نزدیک برد و آهسته تر گفت: -می گن ازش پول خواستن آره ؟ نذارین بدن ها جناب سروان ! بعدش زبونم لال می زنن زنش رو می کشن! کار این آدم ربا ها همین طوریه! با صاف ایستادن سرگرد، پرستار هم کمی خودش را عقب کشید: -اتاقشون کدومه ؟ -دکتر؟ اون انتهایی ! بفرمایید من راهنمایی می کنم . سرگرد سرش را کمی کج کرد و همان طور که راه افتاد گفت: -من خودم پیدا می کنم ! شما بفرمایید اون دوستتون رو بیارین! پرستار که گویی ماموریت مهمی را از سرگرد دریافت کرده بود! محکم سرش را تکان داد: -باشه .. چشم .. الان ! هیکل چاقش را تکان داد و همان طور که نامی را صدا می زد، برخلاف حرکت سرگرد، دوید! کمی جلوتر، آلما دری را نشان داد: -اونجاست .. دو سه قدم دیگر که برداشتند، روبروی د ری بودند که اسم دکتر رهنما، درون قاب رویش، نوشته شده بود. سرگرد با ضربه ی آرامی که به در زد، وارد اتاق شد. دکتر رهنما، سریع از پشت میزش بلند شد و به سمتش آمد: -سلام سرگرد. چه خوب اومدین ... -ممنون دکتر، نامه کجاس؟ از ظاهر بهم ریخته و نگران دکتر رهنما، به خوبی می شد، استرسش را فهمید. پاکت نامه ای که روی میزش بود را به سرگرد نشان داد: -یکی از افرادتون این جا بود، گفت که دست نزنم ! سرگرد با دو انگشت پاکت را بالا گرفت . یک پاکت سفید ساده ! خیلی آهسته، بازش کرد و با چشم سریع نوشته ها را خواند " اگر می خوای زنده ببینیش به پلیس چیزی نگو . پول رو آماده کن . ساعت و محل قرار رو بهت می گم . زنت دو ساعت بعد تحویل پول پیش توست " پشت و روی برگه را دوباره به دقت نگاه کرد و پاکت و برگه را به سمت آلما که دقیقا پشت سرش ایستاده بود، گرفت: -خیلی خب ... یکی از پرستارا اینو گرفته! دکتر سرش را چند بار بالا و پایین کرد: -بله ! می خوای صداش کنم؟ -نه لازم نیست! الان می یاد خودش! -ببینم شما اون موقع که این نامه اومد، کجا بودین؟ -من همین جا، مریض داشتم تو سی سی یو . اونجا بودم وقتی برگشتم، پرستار بهم این نامه رو داد گــ... -ببخشید سی سی یو کجاست ؟ -بخش مراقبت ها یــــ ..... -نه اونو که می دونم ! منظورم کجای بیمارستانه ! دکتر سرش را با تاسف تکان داد: -آهان ! ببخشید م خیلی نگران و گیجم! همین طبقه، انتهای بخش قرار داره . نیم ساعت هم نبود که رفتم و ... ضربه ای که به در خورد و باز شدن در، سر هر چهار نفر را برگرداند! اول پرستاری که در بدو ورودشان دیده بودند، با همان لبخند و صورت سرخ و سفیدش وارد شد و پشت سرش، دختری بلند قد که نگاه ترسیده اش، روی صورت تک تک آنها دایم می چرخید: -سلام .. ببخشید صبا... یعنی خانم زاهدی رو اوردم . سرگرد دانیال را به پشت سر خودش کشاند و روبروی هر دو دختر جوان سپید پوش، ایستاد: -سلام خانم زاهدی، من سرگرد بهنام هستم . از پایگاه ویژه ... لطف می کنید با دقت به سوالای من جواب می دین باشه ؟ دختر جوان، چند لحظه مات صورتش ماند! دوستش ، با آ رنج ضربه ای به پهلویش زد و با همان لبخند دندان نما، به سرگرد نگاه کرد: -ببخشید یه کم هول کرده .. ترسیده! بگو دیگه صبا! دختر که با همان ضربه کمی به خودش آمده بود، لبهایش را باز کرد: -بله چشم .. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃