ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_140 پس بوی سوختنی از کیک بود... کی
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_141
میشد.. اما پارسا.. تنها با همون نگاه نافذ و مردونه.. تنها با یه لبخند مالیم با جدیت حرکات رو
انجام میداد و منو با خودش همراه میکرد!
منی که دائم بازیگوشی میکردم و گاهی خندم شدت میگرفت و چشمام رو میبستم. با تموم شدن
آهنگ کمرمو تو دستش گرفت و منو به پشت خم کرد.سرش رو نزدیک کرد و گرم شدم...بین
حس خجالت و شعف دست و پا می زدم که دستم رو کشید و بلندم کرد. مات و مبهوت از حرکتش
بی حرکت ایستاده بودم رو به روش که گفت:
_خیلی شیطونی کردی... دل ندادی به رقص یادت باشه.. !
ازش فاصله گرفتم و روی کاناپه ولو شدم.. انگشت اشارشو با تهدید تکون داد و از روی اُپن کیک
رو برداشت. روی میز عسلی کوچیک روبه روم گذاشت و کنارم نشست.
_دوست دارم سالِ دیگه این جشن رو سه نفری جشن بگیریم.
با حیرت نگاش کردم.
_چیه خوب؟ سی و یک سالمه! وقتش نرسیده بابا شم؟
با تعجب گفتم:
_حالت خوبه پارسا؟ به این زودی؟
صورتشو بهم نزدیک کرد.
_شک داری بهم؟ من فعالیتم خیلی باالست!
سرمو پایین انداختم.. دستش رو روی پام گذاشت.
_فوتش کن شمع رو آب شد!
نگاهی به شمعِ نوزدهِ رو به روم انداختم و فوتش کردم.. دوست داشتم از آغاز بیست سالگی تا
آخرین سال عمرم کنار پارسا باشم.. این تنها آرزوی من بود!
_آرزو کردی؟
سرمو تکون دادم.
_چی آرزو کردی؟
ابروهامو باال دادم و با نیش باز از جام بلند شدم.
_میرم چایی رو بیارم.. بدون چایی نمیچسبه.
سرشو به نشونه تهدید تکون داد و با چشماش منو تا آشپزخونه همراهی کرد.
سینی چای رو کنار میز گذاشتم و بشقاب کیک رو دستم گرفتم.. چنگال رو جلوی دهن پارسا
گرفتم.. بدون اینکه چشم ازم برداره میخورد.
_خودت چرا نمیخوری؟
ذره ای هم تو دهن خودم گذاشتم.
_دارم میخورم دیگه!
بشقاب رو از دستم گرفت و گوشه ای گذاشت.. سرش رو خم کرد .. بالفاصله گوشه ی لبم خیس
شد.. سرش رو بلند کرد با حالت خاصی بهم خیره شد.
_گوشه لبت خامه ای شده بود..!
بیحرکت بهش زل زدم.. همه دست و پام سست شده بود. از جاش بلند شد و کالفه سمت پنجره
رفت.. دستش رو توی موهاش فرو برد.
از پشت بهش نزدیک شدم و سرمو روی شونش گذاشتم. صدای بمش رو شنیدم که آروم تر از
هر وقتی گفت:
_میدونی وقتی یه زن از پشت اینجوری بهت تکیه کنه، وقتی مرد باشی چه حسی بهت دست
میده؟
برگشت.. با عشق و محبت نگاهش کردم که بوسه ی نرمی روی پیشونیم نشوند و گفت:
_یعنی اون زن قبول داره که تو تکیه گاهشی.. یعنی به عنوانِ "مرد" قبولت کرده.
خیره تو نگاهم زمزمه کرد:
_اینطوره؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_140 شنیدن صدای زنگ موبایلش که از پشت پارتشین می آمد،
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #سرگرد_سهند
#قسمت_141
-بنده خدا از دیروز همش ناراحته . تمام عمل ها شونو کنسل کردن. خیلی سخته دیگه ! سرش را کمی نزدیک برد و آهسته تر گفت: -می گن ازش پول خواستن آره ؟ نذارین بدن ها جناب سروان ! بعدش زبونم لال می زنن زنش رو می کشن! کار این آدم ربا ها همین طوریه! با صاف ایستادن سرگرد، پرستار هم کمی خودش را عقب کشید: -اتاقشون کدومه ؟ -دکتر؟ اون انتهایی ! بفرمایید من راهنمایی می کنم . سرگرد سرش را کمی کج کرد و همان طور که راه افتاد گفت: -من خودم پیدا می کنم ! شما بفرمایید اون دوستتون رو بیارین! پرستار که گویی ماموریت مهمی را از سرگرد دریافت کرده بود! محکم سرش را تکان داد: -باشه .. چشم .. الان ! هیکل چاقش را تکان داد و همان طور که نامی را صدا می زد، برخلاف حرکت سرگرد، دوید! کمی جلوتر، آلما دری را نشان داد: -اونجاست .. دو سه قدم دیگر که برداشتند، روبروی د ری بودند که اسم دکتر رهنما، درون قاب رویش، نوشته شده بود. سرگرد با ضربه ی آرامی که به در زد، وارد اتاق شد. دکتر رهنما، سریع از پشت میزش بلند شد و به سمتش آمد: -سلام سرگرد. چه خوب اومدین ...
-ممنون دکتر، نامه کجاس؟ از ظاهر بهم ریخته و نگران دکتر رهنما، به خوبی می شد، استرسش را فهمید. پاکت نامه ای که روی میزش بود را به سرگرد نشان داد: -یکی از افرادتون این جا بود، گفت که دست نزنم ! سرگرد با دو انگشت پاکت را بالا گرفت . یک پاکت سفید ساده ! خیلی آهسته، بازش کرد و با چشم سریع نوشته ها را خواند " اگر می خوای زنده ببینیش به پلیس چیزی نگو . پول رو آماده کن . ساعت و محل قرار رو بهت می گم . زنت دو ساعت بعد تحویل پول پیش توست " پشت و روی برگه را دوباره به دقت نگاه کرد و پاکت و برگه را به سمت آلما که دقیقا پشت سرش ایستاده بود، گرفت: -خیلی خب ... یکی از پرستارا اینو گرفته! دکتر سرش را چند بار بالا و پایین کرد: -بله ! می خوای صداش کنم؟ -نه لازم نیست! الان می یاد خودش! -ببینم شما اون موقع که این نامه اومد، کجا بودین؟ -من همین جا، مریض داشتم تو سی سی یو . اونجا بودم وقتی برگشتم، پرستار بهم این نامه رو داد گــ... -ببخشید سی سی یو کجاست ؟
-بخش مراقبت ها یــــ ..... -نه اونو که می دونم ! منظورم کجای بیمارستانه !
دکتر سرش را با تاسف تکان داد: -آهان ! ببخشید م خیلی نگران و گیجم! همین طبقه، انتهای بخش قرار داره . نیم ساعت هم نبود که رفتم و ... ضربه ای که به در خورد و باز شدن در، سر هر چهار نفر را برگرداند! اول پرستاری که در بدو ورودشان دیده بودند، با همان لبخند و صورت سرخ و سفیدش وارد شد و پشت سرش، دختری بلند قد که نگاه ترسیده اش، روی صورت تک تک آنها دایم می چرخید: -سلام .. ببخشید صبا... یعنی خانم زاهدی رو اوردم . سرگرد دانیال را به پشت سر خودش کشاند و روبروی هر دو دختر جوان سپید پوش، ایستاد: -سلام خانم زاهدی، من سرگرد بهنام هستم . از پایگاه ویژه ... لطف می کنید با دقت به سوالای من جواب می دین باشه ؟ دختر جوان، چند لحظه مات صورتش ماند! دوستش ، با آ رنج ضربه ای به پهلویش زد و با همان لبخند دندان نما، به سرگرد نگاه کرد: -ببخشید یه کم هول کرده .. ترسیده! بگو دیگه صبا! دختر که با همان ضربه کمی به خودش آمده بود، لبهایش را باز کرد: -بله چشم ..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: سارا هاشمی
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
🍂 @Reyhaneh_show 🍃