eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_290 _جون دلم بهارم... بگو مامانم؟
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... اخماشو در هم کشید. _اونم بعدا میرین. تو شهربازی کبابی کجا بود منه پیرزن رو گول میزنین! سرمو تکون دادم و در اتاق رو بستم. لباسامو عوض کردم و بیرون اومدم. خاتون جلوی آینه روسریش رو مرتب میکرد. _بقیه کجان؟ _رفتن تو ماشینن.. بهار کچل کرد سام و.. رفتن تو ماشین منتظر بشن! کیفم رو روی دوشم مرتب کردم. خاتون سرتا پام رو از نگاه گذروند. _دخترم بازم که سرتا پا سیاه پوشیدی؟ سرمو پایین انداختم.. ناخداگاه یاد جمله ای افتادم و لبم به تلخندی مهمون شد. "زندگی.. میخندی!... کمی آرام بگیر.. مگر نمیبینی سیاه پوش آرزوهایم هستم؟!" _راحتم .. نگاهش غمگین شد. _یکمم به فکر این بچه باش مادر. همش داره تو لباسای تیره میبینتت. مگه چند سالته؟ بخدا اینجوری میبینمت غصه ام میشه!! دستش رو گرفتم. _شما نگران من نباشین خاتون.. من خیلی هم خوشحال و خوشبختم. اینم فقط یه عادته! دیگه از وقت رنگی پوشیدنم گذشته! بریم که دارن بوق میزنن! متوجه ناراحتیم و عوض کردن بحثم شد و سرشو تکون داد. در و باز کردیم و سمت ماشین پیش رفتیم. بهار روی صندلی جلو بپر بپر میکرد. صدای ضبط کر کننده بود. همین که دستمو به دستگیره در عقب بردم سام بهار رو بغلش گرفت و روی صندلی عقب گذاشت. در جلو رو باز کردم. _میذاشتی بشینه خوب؟! یه ابروشو باال داد. سوار شدم و کمر بندم رو بستم. از آینه نگاهی به لبای پشت و روش انداختم. خاتون موهاشو آروم و با لبخند نوازش میکرد. _دخترم خودش میدونه که صندلی جلو مال مامانیه و واسه کوچولوها امنیت نداره. مگه نه بابایی؟ بهار شونشو باال انداخت. برگشتم و نگاهی به چهره ی آروم و در عین حال جدی سام انداختم. دیسیپلین های تربیتیش همیشه جدا از محبت های بی انتهاش بود.. اعتقاد داشت که بچه رو نباید لوس و بی منطق بار آورد. متوجه پیراهن آبی رنگش شدم و لبخند کمرنگی روی لبم جون گرفت. چقدر با دقت لباسش رو با بهار ست کرده بود. به نظرم اونا بهترین پدر و دختر دنیا بودن. درست برعکس من که بدترین همسر دنیا برای مرد کاملی مثل سام بودم! بازیگوشی های بهار تموم شدن نداشت.. از هلیکوپتر پیاده میشد و سمت ماشین میدوید. از ماشین پیاده میشد و با دو سمت تاب پرنده میرفت. من و سام و البته خاتون بیچاره هم دنبالش راه میفتادیم. هیچ کدوممون تحمل نداشتیم لحظه ای بنشینیم و دیدن این هیجانات و بازیگوشی ها رو از دست بدیم. اکثر وسایل بازی رو با سام سوار میشدن و من از پشت نرده ها براشون دست تکون میدادم و با دوربین سام که عضو جداناپذیر لحظاتمون بود فیلم میگرفتم! بعد از خوردن شام بهونه گیری های بهار هم شروع شد. میدونستم وقتی ساعت از ده بگذره و وقت خوابش باشه بهونه گیر میشه. _دخترم بیا بغلم .. مگه الال نداری مامانم؟ نمیشه که همه رو از اول سوار بشی! یه بار دیگه با هم میایم! سرش رو برگردوند و با چشمای گنده و مشکی رنگش به سام خیره شد. خوب بلد بود خلع سلاح کنه.. درست به همون روشی که روزی مادرش به دام افتاده بود! سام سرش رو بوسید و بغلش کرد. _بریم پشمک بخوریم؟ بهار دست زد. _سام؟ بدون توجه به لحن معترضم چشمکی زد. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show