ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_290 _جون دلم بهارم... بگو مامانم؟
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_291
اخماشو در هم کشید.
_اونم بعدا میرین. تو شهربازی کبابی کجا بود منه پیرزن رو گول میزنین!
سرمو تکون دادم و در اتاق رو بستم. لباسامو عوض کردم و بیرون اومدم. خاتون جلوی آینه
روسریش رو مرتب میکرد.
_بقیه کجان؟
_رفتن تو ماشینن.. بهار کچل کرد سام و.. رفتن تو ماشین منتظر بشن!
کیفم رو روی دوشم مرتب کردم. خاتون سرتا پام رو از نگاه گذروند.
_دخترم بازم که سرتا پا سیاه پوشیدی؟
سرمو پایین انداختم.. ناخداگاه یاد جمله ای افتادم و لبم به تلخندی مهمون شد.
"زندگی.. میخندی!... کمی آرام بگیر.. مگر نمیبینی سیاه پوش آرزوهایم هستم؟!"
_راحتم ..
نگاهش غمگین شد.
_یکمم به فکر این بچه باش مادر. همش داره تو لباسای تیره میبینتت. مگه چند سالته؟ بخدا
اینجوری میبینمت غصه ام میشه!!
دستش رو گرفتم.
_شما نگران من نباشین خاتون.. من خیلی هم خوشحال و خوشبختم. اینم فقط یه عادته! دیگه از
وقت رنگی پوشیدنم گذشته! بریم که دارن بوق میزنن!
متوجه ناراحتیم و عوض کردن بحثم شد و سرشو تکون داد.
در و باز کردیم و سمت ماشین پیش رفتیم. بهار روی صندلی جلو بپر بپر میکرد. صدای ضبط کر
کننده بود. همین که دستمو به دستگیره در عقب بردم سام بهار رو بغلش گرفت و روی صندلی
عقب گذاشت. در جلو رو باز کردم.
_میذاشتی بشینه خوب؟!
یه ابروشو باال داد. سوار شدم و کمر بندم رو بستم. از آینه نگاهی به لبای پشت و روش انداختم.
خاتون موهاشو آروم و با لبخند نوازش میکرد.
_دخترم خودش میدونه که صندلی جلو مال مامانیه و واسه کوچولوها امنیت نداره. مگه نه بابایی؟
بهار شونشو باال انداخت. برگشتم و نگاهی به چهره ی آروم و در عین حال جدی سام انداختم.
دیسیپلین های تربیتیش همیشه جدا از محبت های بی انتهاش بود.. اعتقاد داشت که بچه رو نباید
لوس و بی منطق بار آورد. متوجه پیراهن آبی رنگش شدم و لبخند کمرنگی روی لبم جون گرفت.
چقدر با دقت لباسش رو با بهار ست کرده بود. به نظرم اونا بهترین پدر و دختر دنیا بودن. درست
برعکس من که بدترین همسر دنیا برای مرد کاملی مثل سام بودم!
بازیگوشی های بهار تموم شدن نداشت.. از هلیکوپتر پیاده میشد و سمت ماشین میدوید. از
ماشین پیاده میشد و با دو سمت تاب پرنده میرفت. من و سام و البته خاتون بیچاره هم دنبالش
راه میفتادیم. هیچ کدوممون تحمل نداشتیم لحظه ای بنشینیم و دیدن این هیجانات و بازیگوشی
ها رو از دست بدیم. اکثر وسایل بازی رو با سام سوار میشدن و من از پشت نرده ها براشون
دست تکون میدادم و با دوربین سام که عضو جداناپذیر لحظاتمون بود فیلم میگرفتم!
بعد از خوردن شام بهونه گیری های بهار هم شروع شد. میدونستم وقتی ساعت از ده بگذره و
وقت خوابش باشه بهونه گیر میشه.
_دخترم بیا بغلم .. مگه الال نداری مامانم؟ نمیشه که همه رو از اول سوار بشی! یه بار دیگه با هم
میایم!
سرش رو برگردوند و با چشمای گنده و مشکی رنگش به سام خیره شد. خوب بلد بود خلع سلاح
کنه.. درست به همون روشی که روزی مادرش به دام افتاده بود!
سام سرش رو بوسید و بغلش کرد.
_بریم پشمک بخوریم؟
بهار دست زد.
_سام؟
بدون توجه به لحن معترضم چشمکی زد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show