#داستــانڪوتاه_پندآمــوز
✍به بهلول گفتند تقـوا را توصیف کن
گفت: اگر در زمینی که پُــــر از خار و
خاشاک بود مجـبور به گذر شوید چه
می ڪنید؟ گفتند: پیوسته مواظب
هستیم و با احتــیاط راه می رویم تا
خــود را حفـظ ڪنیم...
👌بهـلول گفت در دنیا نیز چنین کنید
تقوا همین است از گـناهان کوچک و
بزرگ پرهیز ڪنید و هــــیچ گناهی را
ڪوچڪ مشمارید کوهها با آن عظمت
و بزرگی از سنگهای ڪوچڪ درست
شـــده اند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
🌷 مذمت شماتت دیگران 🌷
در زندگي هر کسي مشکلاتي است ، يک کسي اولاد دار نمي شود ، يک کسي عزيز خود را از دست مي دهد ، يک کسي عمري مستأجر است ، يک کسي شوهري دارد که آدم خوبي نيست . اعم از اينکه علت اين مشکلات خود اين افراد باشد يا علتي خارج از دست داشته باشد، نبايد او را شماتت کرد .
فرض کنيد اين آقا و خانم همه ي راه ها را هم رفته اند ولي خدا به ايشان اولاد نداده است حالا به هر دليلي ، يک وقت هم نه اصلاً علت آن مصيبت، خود بنده است . مثلاً من تند راندم ، بي توجهي کردم ، خوابم برد و به نرده هاي اتوبان زدم و بچه ام را از دست دادم ، علت اين حادثه من بودم گرچه عمدي نبوده است . چه عامل مصيبت انسان باشد ، چه ديگري و چه حوادث طبيعي باشد ، در روايات ما شماتت بسيار مذمت شده است .
امام سجاد (ع) دعايي دارد دعاي هشتم در صحيفه ي سجاديه که آنجا از چند بيماري به خدا پناه برده است . يکي از آنها اين است نعوذبک من شماتة اعداء خدايا از شماتت دشمنان به تو پناه مي برم . در بحارالانوار معروف است که روايتي دارد بعضي ها نزد حضرت ايوب مي آمدند و مي گفتند که تو چه گناهي کردي که اينجور شدي ؟ ببين چه لقمه اي خورده اي و چه معصيتي کرده اي ؟ ايوب مي گفت به خدا قسم هرگز لقمه ي حرام نخوردم و هرگز غذايي نخوردم مگر اينکه يتيم يا فقيري در کنار من بود. هرگز دو کار بر من عرضه نشد مگر آنکه سخت تر را انتخاب کردم . اگر مثلاً دو عبادت بود من سخت تر را برگزيدم . من گناه نکردم ، بالاخره همه ي مصيبت هاي ايوب تمام شد .
عرض من اين است که در روايت است که از ايوب پرسيدند سخت ترين مصيبت برتوچه بود ؟ آيا از دست دادن اولاد بود ، آيا از دست دادن همسر بود ؟ آيا فقرو بيماري بود ؟ گفت نه شماتت الاعداء ، شماتت دشمنان سخت ترين مصيبت من بود
〖از بیانات حجت الاسلام رفیعی〗
↶【به ما بپیوندید 】↷
_____________________
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_362 _چرا ولی یواشکی میخوره.. با دک
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_363
خاتون دستش را روی زانوی بیقرارش گذاشت و فشار خفیفی داد.
_قول میدی اگه راه حلم و بگم داغ نکنی و جوش نیاری؟ قول میدی بهم ایمان داشته باشی و مو
به مو انجامش بدی؟ با اینکه بدونی نیل هیچ وقت بهت برنمیگرده این کارو میکنی تا عشقت و
باور کنه؟
چشمش را تنگ کرد.. این چه بود؟ سندِ مرگی که باید امضا میشد؟ او به خاتون ایمان داشت.. به
مادریِ بی برو برگشت اش.. به بزرگی اش.. مگر خراب تر از این هم ممکن بود؟
_قبوله.. به شرفم قسم اگه قراره عشقم و باور کنه هر کاری میکنم!
به پشتیِ تخت تکیه داد
_پس از بهار بگذر!
سردرگم نگاهش کرد.
_منظورتون چیه؟
_منظورم واضحه.. حضانت بهار و برای همیشه بده به سام و نیل.. بذار ایمان پیدا کنه که این
حرفات به خاطر بهار نیست!
خندید.. عصبی و هیستیریک.
_این چه مدلشه خاتون؟ اگه نشناسمت میگم بهت یاد دادن تا بیای و اینا رو بهم بگی... با گذشتن
از بهار چی درست میشه؟
با خونسردی لبخند زد.
_همه چی مادر... گاهی الزمه برای به دست آوردن یه چیز از صد تا چیز با ارزش بگذری.. تو گفتی
به من ایمان داری و منم تنها راه حل و بهت گفتم!
گیج و سرگردان به زیر پایش خیره شد... هر طوری که حساب میکرد باز چند جای کار میلنگید..
گذشتن از بهار یعنی فراموشیِ تا به همیشهِ نیل.. یعنی گذشتن از تنها بهانه و نیز تنها دلیل
زندگی اش! این صد چیزی که باید فدا میشد به کنار... آن یک چیزی که به دست می آورد چه بود؟
نیل؟ نیلی که قرار بود راحت و آسوده با دختر و همسرش زندگی کند؟
_به من اعتماد کن پسرم.. من بدِ تو رو نمیخوام.. باورم کن بذار درستش کنیم!
بی حواس زمزمه کرد:
_چی رو درستش کنیم؟ آخرین چیزی هم که دارم بدم؟
با احتیاط کیفش را برداشت و از جا بلند شد.
_اگه میخوای این جنگ و ادامه بده.. در نهایت چیزی از تو و سام و نیل و بهار نمیمونه..چهار تا
تونم نابود میشین.
سرش را بلند کرد.
_یعنی میگی بکشم کنار؟ به درک واصل بشم؟
دستش را روی سرشانه ی پهنش گذاشت.
_نه مادرجون.. میگم به منِ پیرزن اعتماد کن.. همه چی درست میشه! پاشو منو بذار خونه ی
مادرت... با اون هم حرفا دارم!
اسکناس ده هزار تومانی را کنار چایِ دست نخورده اش رها کرد و گیج و منگ پشتِ سرِ خاتون
راه افتاد!
***
_بابایی حاال یه بارِ دیگه از اول... این بار حواسِت نبود.. خواهش میکنم!
لبخندی بی حواس به رویِ بهار زد و او را از روی زانویش برداشت و روی زمین گذاشت.
_به بابایی یکم اجازه میدی دخترم؟
بهار سرش را پایین انداخت.
_میخوای بری با مامانی حرف بزنی؟
سرش را پایین آورد و بینی اش را به بینیِ بهار مالید.
_خیلی باهوش شدیا میدونستی؟
خندید و بدنش را به عقب و جلو تاب داد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️
#در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍
پرش بھ قسمت اول رمان👇👇
https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950
🌺 @Reyhaneh_show
🍃🌺
هدایت شده از آیه گرافـی 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح🕊🌸
نفسش حق است🕊🌸
به هربهانه بیدارت میکند
که روز تازه راشروع کنی🕊🌸
به نوری
عطرچای وصبحانه ای
وصدای گنجشکی
هرچه هست زندگیست و زیبا🕊🌸
ســـلام
صبحتون بخير
وجودعزيزتان سلامت🕊🌸
🌸سه شنبه 23 دی ماهتون گلباران🌸
هدایت شده از آیه گرافـی 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه شنبه تون عالی
💗امروزتان پراز موفقیت
🌸و پراز اتفاقات زیبا
براتون روزی پراز لطف خداوند
💗دلی آرام
🌸زندگی گرم و
یک دنیا سلامتی آرزومندم
💗روزتـون زیبـا و در پنـاه خـدا
تقدیمتون عزیزانم
🍃👌
از شھید بابائـے پرسیدند :
+ عباس چخبر ، چڪار میڪنے!؟
- گفت : " بہ نگھبانے دلــ♥️|•°
مشغولیـ ـــــم ؛ 💈__---
تا ڪسے جُز خدا وارد نشود '''|
#شھیدعباسبابائۍ🥀✨
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"پیرمردی" با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد.
او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود، هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
"پسر و عروس" از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:
باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به "تنهایی" آنجا غذا بخورد، بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را "سرزنش" میکردند پدر بزرگ فقط "اشک" میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب "بازی" میکرد، پدر روبه او کرد و گفت:
پسرم داری چی درست میکنی؟
پسر با "شیرین زبانی" گفت:
دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید...!
یادمان بماند که:
"زمین گرد است..."
💞💞💞
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
[خداوند #حجاب را از جنس محبت آفرید.] 🌸
شهید مطهری: آنان ڪه زیبایی اندیشه دارند زیبایی تن را به نمایش نمیگذارند.
___
✨ #حجاب یعنی: دختر سیبی ست ڪه باید از درخت سربلندی چیده شود، نه در پای علفهای هرز.
✨ #حجاب یعنی: هنر پوشاندن، نه پوشیدنی ڪه از نپوشیدن بدتر است.
✨ #حجاب یعنی: دارای حریمی هستم ڪه هر ڪسی به آن راه ندارد.
✨ #حجاب یعنی: زاده ی عصر جاهلیت نیستم. (وَلَا تَبَرَّجُنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّة...33/احزاب).
✨ #حجاب یعنی: لایڪ ارزشمند خدا، نه لایڪ بی ارزش بَعضیا.
✨ #حجاب یعنی: حاضر نیستم برای پرنگ شدن هزار رنگ شوم.
✨ #حجاب_یعنی: هر ڪسی لایق دیدن زیبایی های من نیست.
✨ #حجاب یعنی: آزاد بودن از زندانی به نام: "نظر دیگران"
✨ #حجاب یعنی : پوشاندن و نمایان نکردن تمام بدن! نه فقط سر.
✨ #حجاب یعنی: بی نیازم از هر نگاهی جز نگاه خدا.
✨ #حجاب یعنی: من انتخاب میڪنم ڪه تو چه ببینی.
✨ #حجاب یعنی: زرهی در برابر چشمهای مریض.
✨ #حجاب یعنی: یک پیله تا پروانه شدن.
✨ #حجاب یعنی: احترام به حرمت های الهی.
✨ #حجاب یعنی: طعمه هوسرانی کسی نیستم.
✨ #حجاب یعنی: به جای شخص، شخصیت را دیدن.
✨ #حجاب یعنی: من یک انسانم نه یک وسیله.
✨ #حجاب یعنی:خون بهای شهیدان.
✨ #حجاب یعنی: حفاظت از زیبایی.
✨ #حجاب یعنی: حفاظت از امانت خدا.
✨ #حجاب یعنی: نماد هویت انسانی.
✨ #حجاب یعنی: صدفی بر گوهر وجود.
✨ #حجاب یعنی: محتاج جلب توجه نیستم.
✨ #حجاب یعنی: زن والاست نه کالا.
✨ #حجاب یعنی: اثبات تقدس زن.
✨ #حجاب یعنی: مراقبت از تقوا.
✨ #حجاب یعنی: اعتماد به نفس.
✨ #حجاب یعنی: مبارزه
التماس دعای فرج😍
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•