eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 🔴🔵داستان عاقبت دختر فراری از سفره عقد😱👇 eitaa.com/Reyhaneh_show/27610 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دراین صبح زیبای بهاری🌸 و در این روز طبیعت برای شما عزیزان دلهایی سرشار ازمهربانی نفسهای بهاری🌸 و قدمهایی درجهت رضای پروردگار آرزومندم🌸 امروزتون سرشار ازآرامش و لحظات بیاد ماندنی سلام صبح آدینه تون بخیر🌸
🍃سیزده بدر مبارک🍃 اگرهرسین ِامسالت🍃 به سرتاجی پرازگل زد اگرتقدیرت ازنحسی به سمت ِروشنی پل زد به تن کن رخت ِخوشبختی نگوباورنمیکردم که من خود این سعات را برایت آرزوکردم🍃 الهی امـروز دل ها را با عشق سايه ها را با آب شاخه ها را با باد🍃 وسبزه عمرتان را با شاديها گره بزنید روز سيـزده بـدر پراز شادی و خوشحـالی🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در سیزدهمین روز از فصل بهار و روز طبیعت دعا میکنم🕊🌸 مرغ آمین بیاید و بر آرزوهايتان آمین بگوید 🕊🌸 و دلواپسی در خیالتان نماند سیزده تون بدر🕊🌸 دشمنانتون در به در رفقاتون گل به سر گرفتاریاتون زود بدر خوشیهاتون هـزار بـرابـر 🕊🌸
📚 🏥 داستان زیبای «این قانون بیمارستان» پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون‌آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.»🚘 پرستار گفت: «این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید.»💳 پیرمرد گفت: «اما من پولی ندارم. حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید. من پول رو تا شب فراهم می‌کنم و براتون میارم.»🙏 پرستار گفت: «با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.» اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: «این قانون بیمارستانه، اول پول بعد عمل. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.»💸 صبح روز بعد همان دکتر سر مزارِ دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز می‌اندیشید. واقعا پول این‌قدر با ارزشه؟🤨 منبع:yekibood.ir •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ 💎 رضایت امام زمان عجل الله فرجه الشریف... 🌕فکر میکنی چه عملی داشته باشی، که آقا ازت راضی باشن؟! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 💟
🌺 امروز را غنیمت شمار❗️ ☘ دیروز که گذشت وبه فردا هم اطمینان نیست، امروزت را با اعمال صالح غنیمت شمار. 💠 📖شرح غررالحکم،ج2،ص507 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 💟
🌷 پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) میفرمایند : ✍ أصلحوا دنیاکم و اعملوا لآخرتکم کأنّکم تموتون غدا ☘ دنیاى خویش را اصلاح کنید و براى آخرت خویش بکوشید چنان که گوئى فردا خواهید مرد. 📖 نهج الفصاحه ح 319 ☀️ به ما بپیوندید 👇 🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم 🌹 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ 💠استاد رائفی پور 📝 « حق الناس » 🆔 🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم 🌹 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ 🔴 بر رفتار خودمان تامل کنیم ✍دو آتش‌نشان وارد جنگلی می‌شوند تا آتش کوچکی را خاموش کنند؛ آخر کار وقتی از جنگل بیرون می‌آیند و می‌روند کنار رودخانه، صورت یکیشان کثیف و خاکستر است و صورت آن یکی به شکل معصومانه‌ای تمیز! سوال: کدامشان صورتش را می‌شوید؟ اشتباه کردید، آنکه صورتش کثیف است به آن یکی نگاه کرده و فکر می‌کند صورت خودش نیز همانطور است ... اما آنکه صورتش تمیز است، می‌بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته و به خودش می‌گوید: حتماً من هم کثیفم، باید خودم را تمیز کنم. حالا فکر کنیم، چندین بار اتفاق افتاده که دیگران از رفتار بد ما و یا ما از رفتار بد دیگران به شستشو و پالایش روح خودمان پرداخته باشیم! وقتی فرد مقابل ما مهربان، خوب و دوست‌داشتنی نیست، کمی باید به خودمان شک کنیم. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ___________________ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_442 _هلن بهت چی گفت؟ صورتش برافرو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... _من ..من تابه حال بهش فکر نکردم! نه به اون.. نه به عشق.. نه به اینکه کسی بتونه عاشقم باشه! عشق و باور ندارم خاتون! خاتون بلند شد و دست بر شانه اش گذاشت. _هیچ کس تا عشق و تجربه نکنه باورش نداره! تو این فرصت و از خودت و یکی دیگه گرفتی! نمیخوام مجبورت کنم بر خالفِ میلت کاری کنی! ولی شاید بتونی با به دست آوردنِ دلی که شکستی جلویِ یه اشتباه رو بگیری! سام سردرگم رفتنش را نگاه کرد. جلوی در ایستاد و آرام گفت: _فقط امیدوارم دیر نشده باشه! *** خسته و کالفه کیفش را روی پیشخوان گذاشت و تقاضای کلید اتاقش را کرد. متصدی بی توجه به خواهشش با مرد رو به رویش درگیر بود! _آقای محترم نمیشه.. باید خودشون باشن.. من از کجا بدونم شما راست میگین؟ میگین پدرشونید ولی نه فامیلیتون یکیه نه اسم ایشون تو شناسنامتونه! _دختر خوندمه.. بابا بده بذار بریم به کارمون برسیم. ولمون کن سرِ جدت! سام دستش را چند بار روی پیشخوان زد. _کلید اتاق 66 لطفا! متصدی عذرخواهی کرد و کلید را رو به رویش قرار داد. _کدوم قانون اینو گفته هان؟ بابا دخترِ من نمیتونه بیاد.. شاید اصال مریض احواله.. بدین به من بذارین حسابشم تصویه کنم! _نمیشه جناب.. تا خانومِ بهادری نباشن از دستم کاری ساخته نیست! سام روی پاشنه ی پا چرخید و با تعجب نگاهش کرد. _خانومِ بهادری دخترِ شمان؟ مرد سر تا پایش را برانداز کرد. _بله جنابعالی؟ به فکر فرو رفت و زمزمه کرد: _کجا رفته؟ مرد دقیق تر شد. _شما میشناسیش؟ سرش را تکانی داد. _من رئیس سابقشونم.. برگشتن خونه؟ بیوک بدونِ جواب سرش را برگرداند. _من فردا با مامور میام اینجا.. خدا میدونه وسایل دخترمو چیکار کردین که تحویل نمیدین! دستش را در هوا تکان داد و خارج شد. سام بعد از اندکی مکث پشت سرش راه افتاد. سوارِ ماشینش شد و شِوِرلت سفید رنگِ بیوک را تعقیب کرد. ماشینش اواسط کوچه ای توقف کرد. ابتدای کوچه ایستاد و با چشمهای ریز شده مسیر رفتنش را دنبال کرد. بیوک که وارد خانه شد ماشین را روشن کرد و راه هتل را در پیش گرفت! کتش را بی حوصله روی تخت پرت کرد و روی مبلِ راحتی نشست. هلن رفته بود.. آن هم آنقدر با عجله که وسایلش را هم با خودش نبرده بود.. یادِ نگاهش افتاد.. آخرین تصویری که از او بر روی آینه ی ماشینش منعکس شده بود! تصویرِ ایستادنش کنارِ آن خیابان و نگاهِ سرخورده اش که از همان فاصله هم قابل تشخیص بود! چه گفته بود؟ گفته بود هرگز به آن خانه باز نمیگردد.. گفته بود منتظر یک نتیجه است برای برنامه ریزی و ادامه ی زندگی اش.. سردرگم زمزمه کرد: _یعنی منظورش من بودم؟ سعی کرد حرف هایش را بیشتر به یاد آوَرَد. "زندگیِ من پر از خطِ تیره است.. یه جایی می ایسته و از یه جایی دوباره تداوم پیدا میکنه" 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show