هدایت شده از لالایی خدا
🌹یه بچّه شیعه هم به واسطۀ شما با قرآن آشنا بشه، حتماً خیر و برکتش به شما میرسه.
✅امشب اولین برنامۀ لالایی خداست.
این اطلاعیه رو تو گروههایی که عضوید و تو کانالایی که دارید، بذارید و برا کسایی که میشناسید بفرستید.
http://eitaa.com/joinchat/2237464592C1841392d7f
#رمان ۱۶
#رمان_سفر_عشق 🕊🕌
#رمان_احساسی_سبڪ_زندگی
نویسنده: #زهرایوسفوندمفرد
yas_kabood14.kowsarblog.ir
@Rouman_mazhabi
#پارت_اول
#رمان_سفر_عشق 🕊
روبروی ضریح نشسته و غرقِ در افکارم شده بودم🤔
گذشته رو به یاد میآوردم.
نتیجه این افکار گاهی نشستن غنچه بر لبم بود☺️ و گاهی چشمای ابریم😭
چی بودم و چی شدم😜
خخخخخخ دانشگاه منو به کجاهااااا کشوند:oops:
شروع کردم به دردودل با امام غریبانِ عالم:|
یعنی من با این گذشته، میتونم جایی پیش شما داشته باشم😭
دلم گرفته و چشمام بارونی بود:’(
دستِ گرمی شونم رو نوازش داد😍 سرمو به عقب برگردوندم.
هانا رو دیدم که مثل خروس بیمحلی مزاحم خلوتم شد:|
بهش گفتم:
تو از کجا پیدات شد، نذاشتی یه کم تو حال خودم باشم:evil:
هانا از حرفم رنجید و خواست بره:| دستشو گرفتم و بهش گفتم بیجنبه، باهات شوخی کردم😜
بیا بشین، ببین چه هواییه :)
چرا ما تا الان اینجاها نیومدیم...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرایوسفوندمفرد
🚫 ڪپی ممنوع است🚫
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#پارت_دوم
#سفر_عشق 🕊
هانا کنارم نشست و شروع کردم به حرف زدن😅
فکرشو میکردی، همچین جای قشنگی رو زمین باشه😍
ببین اینجا چه فضاییه، آدم دوس داره، همش رو این قالیا بشینه و زل بزنه به پنجره فولاد😍
هانا جوابمو داد،
سحرجون از وقتی وارد اینجا شدم، مثل بچهاییم که قبلا گم شده بودم:| و مادرم گشته، پیدام کرده😅
قدمم رو که اینجا گذاشتم، آروم شدم.
هرچی اضطراب و دلهره داشتم، فرار کردن و رفتن😄
نمیدونم اینجا کجاست و این حس چطور نصیبم شد
مردم رو ببین انگاری به دیدن یه آشنا و بزرگی اومدن تا مشکلاتشون رو حل کنه😅
آره هانا جون اینجا بهشته😍
ما علممون قد نمیده اینجا کجاس
میریم تحقیق میکنیم;)
کتاب میخونیم تا بیشتر با این جاها آشنا بشیم😍
همینجور داشتیم، حرف میزدیم.
مسئول اردو اومد کنارمون نشست:)
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرایوسفوندمفرد
🚫 ڪپی ممنوع است🚫
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#پارت_سوم
#سفر_عشق 🕊
مسئول اردومون یه دختر محجبه و مذهبیه که از اول اردو هوای من و هانا رو خیلی داشت😍
به حدی باهامون خوب بود، همه حسودیشون شده بود
عاشق مدل پوشیدن روسری و حجابشم😘
البته اینم بگم از ساداتم هستن☺️
روم نمیشد، باهاش راحت باشم و حرف بزنم🙈
یهو یه سوال اومد تو ذهنم😍
رو کردم به خانم موسوی و گفتم:
ببخشید یه سوال ازتون دارم.
– جانم
–از وقتی پام رو گذاشتم تو این مکان مقدس، حس عجیبی پیدا کردم:|
نمیدونم، چرا اینطوری شدم:’(
خیلی میترسم😱
–ترس نداره عزیزم، خیره انشالله:)
قدر این حالت رو بدون و منم دعا کن😅
–خدا کنه بتونم دووم بیارم و حالا که این حالو دارم، خودم رو پیدا کنم:|
– از امام رضا بخواه کمکت کنه، راستی بچهها پاشید، دیگه باید بریم هتل☺️ الان غذا برامون نمیذارن😅 من که خیلی گشنهام😋 شما رو نمیدونم.
–سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. رو به هانا کردم و گفتم:
عزیزم پاشو بریم، که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد😅
بلند شدیم که بریم، یه دفعه😱
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرایوسفوندمفرد
🚫 ڪپی ممنوع است🚫
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#پارت_چهارم
#رمان_سفر_عشق 🕊
چشمم خورد به پنجره فولاد، ازدحام عجیبی رو دیدم😱 صدای همهمه آنقدر زیاد بود، که نمیشد فهمید چی شده،
دوست داشتم، بدونم چهخبره:|
یه دفعه خانم موسوی انگار مغزم رو خوند😍 گفت:
–میدونید چی شده؟ امام رضا بازم معجزه کرده و مریضی رو شفا داده که مردم اینطوری میکنن☺️
خیلی دلم میخواست، برم نزدیکتر. به خانم موسوی گفتم:
میشه بریم جلو و از نزدیک ببینیم.
–آره عزیزم، چرا نمیشه:) فقط زودی باید بریم سمت هتل;)
اینقد جمعیت زیاد بود، به زور رد میشدیم.
هانا هی غر میزد و میگفت بابا بهمون فشار میاد، نریم
به هر زحمتی که بود، رسیدیم نزدیکیهای پنجره فولاد😍
همه داشتن از شفای یه بیمار ناعلاج حرف میزدند، از پسربچهای میگفتند که در اثر یه بیماری پاهاش فلج میشه.
هرجایی میبرنش فایده نداره:| تا اینکه مادرش میگه:
من میبرمش پابوس امام رضا، میدونم اینقد رئوفه دست رد به سینهام نمیزنه:’(
چشمام واضح نمیدید، اشکام تمومی نداشت، مثل ابر بهاری شده بودن😭
خانم موسوی بهمون گفت: بچهها دیگه بریم، الان غذا تموم میشه و در غذاخوری رو میبندند;)
راه افتادیم به سمت هتل، دوس داشتم بیشتر از این مکان و امام رضا بدونم، ولی روم نمیشد، بپرسم🙈
کلی سوال تو ذهنم بود، به صف وایساده بودن، تا یکییکی نوبتشون بشه😅
بالاخره زبون باز کردم و با مِنمِن کردن گفتم:
امممم ب ب ببخشید خانم موسوی، میشه یه سوال بپرسم🙈
خانم موسوی با لبخندِ روی لبش ازم استقبال کرد و گفت:
–جانم در خدمتم عزیزم
–ببخشید من قبلا فقط اسم امام رضا رو شنیده بودم، هیچی ازشون نمیدونم، این چن روز که پام رو گذاشتم اینجا، دیدم چقدر گذشته سیاهی داشتم. حتی از وقتی اومدیم اینجا، بخاطر وضع پوششم یه حالی دارم.
انگار که هیچی تنم نیست🙈
روز اول که خانمای خادمِ حرم نذاشتن بدون چادر برم داخل، واقعا بهم برخورد، که این مسخرهبازیا چیه
حتی من و هانا خواستیم داخل نریم ، گفتیم حالا که نمیذارن بدون چادر بریم داخل، خب مام بریم خوش باشیم😍 ولی یه چیزی مانع شد بریم.
الان با این حالم فکر میکنم من چقد عقب، افتاده بودم:
–نه عزیزم اصلام عقب نیفتادی، اتفاقا خدا خیلی دوست داشته که دستتو گرفته☺️
همینطور که داشتیم، میرفتیم
آنقد تو خودم بودم و به این حالم فکر میکردم، حواسم نبود، با کله رفتم تو جوبِ آب:’
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرایوسفوندمفرد
🚫 ڪپی ممنوع است🚫
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#پارت_پنجم
#رمان_سفر_عشق 🕊
تو جوب که افتادم، تموم استخونام خورد شدن😭 صدای آخخخخخخم چنان بلند شد، مردمی که اون حوالی بودن، نگاشون چرخید سمتم😱
هانا به جا اینکه بیاد کمکم کنه از تو جوب درم بیاره، هرهر داشت میخندید😂
تو ذهنم میگفتم کاش میتونستم بلند شم، تا بیام خفهات کنم
خانم موسویم با خنده اومد سمتم و دستمو گرفت، ولی اینقد بدنم کوفته شده بود، که حتی نمیتونستم بلند شم:’(
هانا اومد و کمک کرد، تا بلند شدم.
لنگانلنگان به سمت هتل به راه افتادیم:|
وقتی رسیدیم هتل، انگار دنیا رو بهم داده بودن😍 آخیش بلندی گفتم.
خانم موسوی کلید اتاقمون رو گرفت. من رو بردن تو اتاق، هانا کمکم کرد، لباسمو عوض کردم و آبی به دست و صورتم زدم.
خانم موسوی گفت: من میرم پایین و شامتون رو میارم بالا:)
بهش گفتم، شرمنده به زحمت افتادی.
–این چه حرفی عزیزم، خداروشکر به خیر گذشت و چیزیت نشد☺️
–آره خداروشکر فقط یه کم دست و پام کبود و گرفته شده:)
–ولی خودمونیم کجا سیر میکردی، اینطوری با کله رفتی تو جوب😅
–داشتم به آینده فکر میکردم که میتونم خودمو نجات بدم یا نه:|
–انشالله میتونی عزیزم از امام رضا مدد بخواه، دستگیر خوبیه:)
خانم موسوی رفت شام رو برامون بیاره بالا، هانا اومد کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن.
منم حقم رو گرفتم و یه نیشگون محکم از بازوش گرفتم😝 آخی گفت و دلم خنک شد.
گفتم: تا تو باشی و به من نخندی😜
صدای زنگِ در اومد. هانا رفت در رو باز کرد. خانم موسوی بود، برامون شام آورده بود😋
هانا غذاها رو گرفت و کنار بینیش برد و گفت بهبه چلوکبابه😋
خانم موسوی گفت:
سحرجون! من بچهها منتظرند، میرم غذاخوری. شما هم شامتون رو بخورید و اگه تونستید، بخوابید.
ساعت سه میریم حرم، اگه حالت خوب بود. بهم اس بده تا منتظرتون بمونم:)
سرمو به نشونه بله تکون دادم .
هانا رفت خانم موسوی رو فرستاد و برگشت غذامون رو خوردیم;)
اینقد خسته بودیم که رو تختامون ولو شدیم و نمیدونم کی خوابم برده بود😴
با صدای بچههای اتاق بیدار شدم. یه نگاه به گوشیم انداختم، خیلی دیر شده بود. ده دقیقه داشتیم به سه😱
بااینکه هنوز یه ذره درد داشتم از تخت بلند شدم و رفتم پیشِ تخت هانا و شروع کردم به صدا زدنش.
هانا بلند شو دیره، باید بریم. الان خانم موسوی اینا میرند و جا میمونیم:|
هرچی صداش میزدم بلند نمیشد، تکونش میدادم انگارنهانگار.
جیغ زدم هانا بلند شو، بچهها اومدند کنارم و گفتند:
چی شده سحر چرا داد میزنی
با مِنمِن گفتم:
ه ه ه ها ها هانا
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرایوسفوندمفرد
🚫 ڪپی ممنوع است🚫
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#پارت_ششم
#رمان_سفر_عشق 🕊
بچها هرچه صداش میزدند، بیدار نمیشد.
تکونش میدادند، انگارنهانگار:’(
زنگ زدن به خانم موسوی، اتاقشون روبروی اتاق ما بود.
وقتی اومد و هانا رو تو اون وضع دید، اول زنگ زد به اورژانس، بعدم به آقای طاهری، مسئول بسیج دانشجویی، که با اتوبوس آقایون اومده بودند مشهد.
کنار هانا نشسته بودم، دستاشو تو دستام گرفته بودم:|
عقربههای ساعت چنان به کندی میرفتند که نگرانیم بیشتر میشد:’(
زمان انگار از حرکت ایستاده بود، تا من بیشتر اذیت شم:|
بعد از مدتی با شنیدن صدای آژیر آمبولانس، یه خانمِ فوریتهای پزشکی به همراه دو آقا وارد اتاق شدند.
بچها بیرون رفتند و خانمه مشغول معاینه هانا شد.
دلم داشت از حلقم بیرون میزد، یعنی چی شده خدایا:|
خانمه گفتن نترسید، چیزی نیست، یه شوک عصبیه، باید ببریمش بیمارستان.
دو آقای که همراه خانمه بودن هانا رو گذاشتن رو تخت و به سمت بیمارستان به راه افتادن:’(
اصرار کردم باید همراه هانا بیام، هرچی خانم موسوی تلاش کرد آرومم کنه، نتونست.
آقای طاهری گفتن، عیبی نداره بذارید بیاد.
من و خانم موسوی با آمبولانس رفتیم، پشت سرمونم آقای طاهری و دوستش یه ماشین گرفتند و اومدند.
به بیمارستان رسیدیم، هانا رو بردن بخش مراقبتهای ویژه:|
من و بقیه هم پشتِ در منتظر اومدن دکتر.
بعد از ده دقیقه دکتر اومد بیرون و گفت:
بیمارتون دچار شوک عصبی شده و چیزی نیست
تا فردا خوب میشه:)
از خوشحالی چشام پرِاشک شد و خانم موسوی رو تو بغل گرفتم.
خانم موسوی گفتن:
–دیدی گفتم نگران نباش، چیزی نیست😅
–بابا من چه میدونم دیدم اصلا جواب نمیده، ترسیدم:’(
–بشین اینجا من برم یه زنگ به بچها بزنم، طفلکیا اونام نگرانند.
–آره برو. راستی خانم موسوی اگه میخواید شما و آقای طاهری اینا برید هتل، منم پیش هانا میمونم تا فردا که مرخص میشه☺️
–نه بابا منم پیشت میمونم، الان آقایون رو میفرستم تا خودمون دو تا تنها باشیم.
خانم موسوی رفت سمت آقایون و منم نشستم به شکر خدا کردن☺️
خونواده هانا موقع اومدن بهم گفته بودند حواست به هانا باشه استرس براش سمه، وای اگه چیزی میشد😱 چطور باید جواب مامانشو میدادم:|
خداروشکر، خطر رفع شد😍
از دکتر اجازه گرفتم و رفتم داخل پیش هانا.
حالش بهتر بود و تا منو دید، لبخندی زد.
رفتم رو صندلی کنار تخت نشستم و بهش گفتم:
دختر با این کارت همه رو ترسوندی😒
با صدای باز شدن در برگشتم، خانم موسوی اومد داخل و گفت:
هاناجون بهتری، بلا دوره انشالله عزیزم:)
هانا با صدای آرومی گفت: شرمنده خانم موسوی باعث نگرانیتون شدم:|
با خنده گفتم:
عیبی نداره عزیزم، خوب شدی تلافیشو سرت درمیاریم، مگه نه خانم موسوی😜
–آره دخترجون فردا رفتیم هتل، باید به همون بستنی بدی تا تو باشی و نصفشبی ما رو نکشونی بیمارستان😅
هانا بخاطر آرامشبخشی که بش زده بودن خوابش میومد.
گفتم هانا جون تو بخواب، مام بیرونیم;)
رفتیم بیرون تا هانا بخوابه، صدای اذون میومد.
خانم موسوی گفت:
سحرجون من برم نمازخونه نمازمو بخونم عزیزم☺️
به علامت مثبت سرمو تکون دادم.
روم نمیشد، بگم من نماز خوندن بلد نیستم:|
مونده بودم، چکار کنم:’(
با خانم موسوی راحت نبودم، حرفِ دلمو بش بگم
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرایوسفوندمفرد
🚫 ڪپی ممنوع است🚫
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#پارت_هفتم
#رمان_سفر_عشق 🕊
من از این وضع جدید میترسیدم. آدم دیگهای شده بودم. حتی از وضع پوششم چندشم میشد
نمیدونستم، چکار کنم؟؟!!
سردرگم مونده بودم:|
دوست داشتم، میتونستم برم نماز بخونم مثل خانم موسوی، ولی بلد نبودم:|
غرقِ افکارم بودم، که با صدا زدن خانم موسوی به خودم اومدم.
–برگشتی خانم موسوی
–آره چند دقیقه میشه، کجایی هرچی صدات میزنم، جوابم رو نمیدی☺️
–با مِنمِن گفتم: واقعیتش خانم موسوی منننن، نمیدونم چطوری بگم:| بذار فردا بهت میگم، باشه.
–باشه عزیزم. هرطور راحتی:) راستی، هانا خوابید؟
– از لایِ در سرکی کشیدم ، خواب بود. خانم موسوی شما هم به زحمت افتادی. امشب نه خوابیدی نه رفتی حرم.
–عیبی نداره عزیزم. فردا بعد از بیمارستان میرم.
نزدیک ساعت ۸ بود، آقای طاهری و دوستش اومدند.
روم نمیشد نگاشون کنم، آخه اول سفر، من و هانا خیلی اذیتشون کرده بودیم:|
اومدند کنارمون و شروع کردند به سلام و احوالپرسی.
با صدای آروم جواب سلامشون رو دادم و خودم رو نجات دادم;) گفتم: ببخشید، من برم پیشِ دوستم تو اتاق.
درِ اتاق هانا رو باز کردم. هانا از خواب بیدار شده بود.
سلااااااام دوست خوبم هانا جان✋ بهتری عزیزم.
رفتم کنار تختش رو صندلی نشستم و گفتم:
دیووونه از دیشب چندباره چشمام میخوره به آقای طاهری و دوستش😱 بخاطر حرفایی که تو اتوبوس بشون زدیم، روم نمیشه تو صورتشون نگاه کنم🙈
–عه، من که دیشب بیهوش بودم، الان نمیدونم روم میشه نگاشون کنم یا نه😅
داشتیم حرف میزدیم که صدای در اومد، تا خودم رو جمعوجور کردم خانم موسوی وارد اتاق شد و گفت: بچها آقای طاهری و آقای حسینی میخواند بیان هانا جون رو ببینند:)
یه یاالله گفتند و اومدند تو.
روم نمیشد سرمو بلند کنم.
آقای طاهری گفتند:
ببخشید مزاحم استراحتتون شدیم خانم رضائی. خداروشکر به خیر گذشت.
هانا گفت: ببخشید باعث زحمت شما هم شدم.
یه جعبه شیرینی دست آقای طاهری بود، تحویل خانم موسوی داد و گفتند: ما بریم پیش دکترشون، ببینیم کی مرخص میشند.
اونا رفتند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آخیش رفتند، داشتم از شرم آب میشدم😰
بعد از یه ربع دکتر هانا اومد، مام رفتیم بیرون.
دیدم آقایونم بیرونند، ولی انگار میدونستند، منم راحت نیستم. دورتر وایساده بودند.
رو صندلی نشستیم و منتظر بیرون اومدن دکتر شدیم.
شروع کردم صحبت کردن با خانم موسوی.
راستی خانم موسوی شما ازدواج کردی؟!
–نه عزیزم:)
–حتما یه آقای خوب مثل خودتون نیومده فعلا;)
–تا ببینیم خدا چی میخواد، یه مورد ازدواج دارم، فعلا دارم روش فکر میکنم🙈 بین خودمون باشه، پیش کسی نگو سحر جون، شاید جور نشد☺️
–خیالت راحت، به کسی چیزی نمیگم😅
خانم موسوی دکتر اومد، بریم پیشش.
آقای دکتر ببخشید چی شد؟!
میتونیم، ببریمش؟!
آره حالش خوبهخوبه. از نظر من مرخصه ولی خیلی مراقبش باشید:)
چشمی گفتم و رفتم کمک هانا تا آماده شه و لباساشو بپوشه.
آقای طاهری و دوستشم رفته بودند دنبال کارای ترخیص.
هانا لباساشو پوشید و منتظر شدیم تا آقای طاهری برگردند:)
دلم برا حرم یه ذره شده بود.
خانم موسوی اومد، گفت: سحرجون، بیاید، تا بریم.
به هانا گفتم: میخوای کمکت کنم؟
–نه بابا خودم میتونم عزیزم😅
بیرون بیمارستان که رسیدیم، منتظر ماشین شدیم.
من، هانا و خانم موسوی سوار یه ماشین شدیم، اونا هم سوار یه ماشین. تو دلم گفتم آخیییییش با ما نیومدند😅
رسیدیم هتل، هانا رو بردیم اتاق. بچها همه منتظر نشسته بودن تو اتاق:) همه اومدن استقبال و شروع کردن به احوالپرسی.
هانا رو بردیم رو تخت تا دراز بکشه، خانم موسوی هم با بچها رفتند بیرون.
خانم موسوی گفت: سحرجون ما تو اتاق خودمونیم، اگه کاری داشتی، زنگ بزن:)
باشهای گفتم و در رو بستم.
رفتم پیش هانا، گفت: سحر خیلی خوابم میاد. میخوابم رفتی حرم بیدارم کن.
گفتم: تو امروز باید استراحت کنی، اگه تونستی، شب میریم عزیزم;)
هانا خوابید و منم از خستگی رو تختم دراز کشیدم و خوابم برد😴
با صدای زنگِ در بیدار شدم، نگای به گوشیم انداختم، وای ساعت ۱۳ بود و چقدر خوابیده بودم.
رفتم در رو باز کردم. خانم موسوی پشت در بود.
سلام کرد و گفت: بهبه دخترای خوب. فکر کنم حسابی خوابیدی از چشات معلومه;)
جواب سلامش رو دادم و تعارف کردم بیاد داخل.
–هاناجون چطوره، خوابه؟
–آره اونم خوابه، منم با صدای در بیدار شدم😅
–ما از حرم میایم، براتون هدیه گرفتم.
–وای ممنونم دو تاند؟
–آره یکی برا تو یکیم برا هاناجون. بیدار شد بش بده. من دیگه میرم، راستی ناهارتون رو میارم بالا، بعدم برم استراحت کنم، خیلی خستهام، تا شب انشالله بریم حرم. مگه شما هم نمیاید😅
–آره میایم، دلم خیلی تنگ شده:|
خانم موسوی خداحافظی کرد و من نشستم به باز کردن کادو.
از تعجب چشام گرد شد. باورم نمیشد😍
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرایوسفوندمفرد
🚫 ڪپی ممنوع است🚫