razederakhtekaj4.mp3
4.55M
🎧💕
من میترا نیستم
قسمت چهارم
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
🔷 مادرشهیدمیگفت: من مظلوم ترین مادر شهید ایرانی هستم
🔹 مادر شهید: پسرم یوسف بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر برگشت
🔹 کوموله ها ریختند و یوسف رو دستگیر کردند ، گفتند به خمینی توهین کن
یوسف این کار رو نکرد.
به من گفتند توهین کن.
گفتم چنین کاری نمیکنم. گفتند: بچه ات را میکشیم بازهم قبول نکردم.
پسرم رو بستند به گاری و جلو چشمم سر از تنش جدا کردند و با ساطور دست ها و پاهاش را قطع کردند، شکمش را پاره کردند و جگرش را درآوردند😔
🔹 گفتندبه خمینی توهین کن بازم توهین نکردم
من رو با جنازه تکه پاره شده پسرم در یک اتاق گذاشتند و در رو قفل کردند ؛
🔹 بعداز ۲۴ ساعت در را باز کردند گفتند: باید خودت پسرت را دفن کنی.
گفتم : من طاقت ندارم خاک روی سر پسرم بریزم
گفتند:دستانت را میبندیم پشت ماشین و تو روستاها میگردانیم
🔹 شروع کردم با دستان خودم قبر درست کردن،
با گریه میگفتم: *یا فاطمةالزهرا، یا زینب کبری.
انگار همه عالم کمکم میکردند برای حفر قبر پسرم.
دلم گرفت، آخه پسرم کفن نداشت که جنازه اش را کفن کنم گوشه ای از چادرم را جدا کردم و بدن تکه تکه پسرم را گذاشتم داخل چادر.
🔹 فقط خدا خودش شاهد هست که یک خانم چادری بالای قبر ایستاده بود و به من دلداری میداد و میگفت: صبر داشته باش و لا اله الا الله بگو.
🔹 کنار قبرش نشستم و با دستان خودم یواش یواش رو صورت یوسفم خاک ریختم.. به همین خاطر من مظلوم ترین مادر شهید ایرانی هستم.
شهید_یوسف_داورپناه🕊
razederakhtekaj5.mp3
1.79M
🎧💕
#من_میترا_نیستم
قسمت پنجم
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
من میترا نیستم قسمت ۶.mp3
29.65M
🎧💕
#من_میترا_نیستم
قسمت ششم
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
Part07_راز درخت كاج.mp3
20.11M
🎧💕
من میترا نیستم
قسمت هفتم
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
Part08_راز درخت كاج.mp3
25.24M
🎧💕
من میترا نیستم
قسمت هشتم
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
برنامه تاریخ ایران
" شرح اشغال ایران از شهریور ۱۳۲۰ به بعد"
توسط استاد #خسرو_معتضد
قسمت های ۲۶ الی ۳۱
✅لینک برنامه تاریخ معاصر ایران از گوگل درایو👇
https://drive.google.com/drive/folders/1eiVBXFD3BMY3elGZHO7iG9lObx48Wh5g
#تاریخ_معاصر_ایران
#استاد_خسرو_معتضد
⬅️قسمت های ۱ الی ۱۲👇
https://eitaa.com/audio_ketab/20346
⬅️قسمت های ۱۳ الی ۲۰ 👇
https://eitaa.com/audio_ketab/20938
⬅️قسمت های ۲۱ تا ۲۵👇
https://eitaa.com/audio_ketab/21891
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پدر قهرمانم جانفدای ایرانم
سرودخوانی امروز فرزندان شهدا در حضور رهبر انقلاب
📎 #شهادت_امام_باقر
📎 #امام_باقر
📎 #لبیک_یا_خامنه_ای
📎 #شهدا
🌐 https://btid.org/fa/video/249095
Part09_راز درخت كاج.mp3
18.84M
🎧💕
من میترا نیستم
قسمت نهم (آخر)
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ماجرای عید غدیر در سوره حمد!
آیه ای که واجب است هر روز ده باااار، در نمازمان به زبان بیاوریم!
🌸 عیدتان مبارک 🌸
https://rihane.kowsarblog.ir/ارتباط-متقابل-امنیت-و-سلامت-زن-در-جامعه-با-مسئله-پوشش
ارتباط متقابل امنیت و سلامت زن در جامعه با مسئله پوشش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چراغ های بین الحرمین و حرمین شریفین کربلا به رنگ سرخ در آمد...
#حی_علی_العزا
┄┄┅═✧❁🕌❁✧═┅┄┄
Join ➣@fanose_shab ☜
https://rihane.kowsarblog.ir/جایگاه-اجتماعی-زنان-از-عاشورا-تا-به-امروز
جایگاه اجتماعی زنان از عاشورا تا به امروز
https://rihane.kowsarblog.ir/پیروزی-زینب-س-در-امتحانات
پیروزی زینب(س) در امتحانات
✂️📘✂️📙✂️📕
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_اول 📕
دلشوره داشت. نگاهش مدام از روی ساعت مچی به سمت ساعت دیواری در حرکت بود. انگار به همزمان بودنشان شک کرده باشد. عرشیا دیر کرده بود.
یاعلی گفت و از صندلیِ پر سروصدا کنده شد. نگاه خستهاش تا روی صندلی رنگ و رو رفتهی آنتیک کش آمد. سنگین شده بود انگار؛ یا نه صندلیی مورد علاقهی عرشیا زیادی پیر و فرتوت بود که اینطوری ناله میکرد. لبش به کجخندی کش آمد. چه شباهت غمناکی داشتند باهم.
کلافه نفس عمیقی کشید و به سمت پنجره رفت. آسمان ابری بیشتر نگرانش کرد. همزمان با چکیدن قطرههای باران، قطره اشک او هم بیرون جهید و نگاهش به عابرین کوچه خیره ماند. چشمش خورد به دختر کوچکی که لیلی کنان عرض کوچه را طی میکرد. نفس عمیقی کشید و فکر کرد که "خدا عالمه چه بلایی سر یه بار مصرف غذایی که تو دستته اومده خانوم کوچولو."
یاد خودش افتاد وقتی ده یازده ساله بود و پای ثابت نذریهای هیئت عمو مصطفی. تمام غذاهای نذری یک طرف و قیمهی امام حسین هم یک طرف. هنوز هم عطر و بوی عجیبش را در شامهاش حفظ کرده داشت. دستش مشت شد و پلک فشرد "آخ که یکهو چقدر هوس کرده بود"
وزوز گوشی که بلند شد با اجبار دل کند از خاطرات. دیدن تصویر لبخند خواهرش آرامشی عجیب تزریق کرد به حس و حالش. میخواست صفحه را لمس کند که صدای تک بوق ماشین ارشیا را شنید.
خودش را پشت در رساند و منتظر ماند. صفحهی گوشی همینطور خاموش و روشن میشد. قدمهای او را حتی از دور هم میتوانست بشمرد.
درست با آخرین شماره ایستاد. از پشت شیشههای رنگی هیبت مردانهاش مشخص شد و چند لحظه بعد مقابل هم ایستاده بودند. یکی دلخور و دیگری بی تفاوت. مثل همیشه! نگاهی ممتد و سکوتی عمیق در مقابل سلام گرمی که داده بود گرفت.
سنگینی کت چرم را روی دستش حس کرد و هوای ریهاش پر شد از عطر گس و بوی تند چرم اصل. ترکیب خوبی بود.
نفسش را فوت کرد بیرون. عرشیا هنوز بعد از چند سال نفهمیده بود که مراسم استقبال هر روزه فقط پرت کردن کیف و کت نیست!؟
شرشر آب سرویس بهداشتی به خود آوردش. آه عمیقی کشید. نم اشک روی صورتش را با سر آستین پاک کرد و به سمت تنها سنگرش رفت.
راستی اگر این آشپزخانه دوست داشتنی را نداشت، کجا غرق میشد؟
حالا که او آمده بود، هر چند پر از غرور و سردی اما خوبتر بود. توی شیشه بخار گرفتهی فر، خودش را دید. این خطهای روی پیشانی، موج شیشه بود یا رد این سالهای پر از بغض؟
ادامه دارد...
#الهام_تیموری ✍
#یک_حس_خوب 🦋
💌روی لینک زیر بزنید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3
https://rihane.kowsarblog.ir/زنان-الگو-حضرت-زینب-س-الگوی-صابران
زنان الگو( حضرت زینب(س) الگوی صابران)
@BayaneNab-پایی که جا ماند.pdf
275.1K
🌷سیره شهدا🌷
🔺موضوع 👇👇🔺
🔖 پایی که جا ماند
به مناسبت سالروز ورود آزادگان سرافراز به کشور عزیزمان
🌷شانزده سال بیشتر نداشت که در جزیره مجنون اسیر شد. پای راستش را هم همانجا از دست داد. او را به بازداشتگاهی مخفی در تکریت بردند و حدود سه سال در اسارت زندگی کرد.
📎 #ماه_محرم
📎 #سیره_شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥«قرار نیست دوتا تیر از تفنگ اومده من قانون خدا رو زیر پا بزارم»
🔺روایت دختربچه دهه نودی حاضر در حادثه تروریستی حرم مطهر شاهچراغ(علیه السلام)
#بانوان_بهشتی
https://rihane.kowsarblog.ir/روایت-دختربچه-دهه-نودی-حاضر-در-حادثه-تروریستی-حرم-مطهر-شاهچراغ-علیه-السلام
1_1119647309.pdf
3.3M
کتاب #pdf
هفت شهر عشق
"نگاهی نو به حماسه عاشورا"
اثر استاد مهدی خدامیان آرانی
«فروغ منهی» مادر شهیدان خالقیپور که سه اسوه ایثار و بخشش و فداکاری است، سه فرزندش را تقدیم نظام و انقلاب کرده است.
اولین شهید این خانواده داود خالقیپور متولد سال ۱۳۴۴ و در سال ۱۳۶۲ یعنی در ۱۸ سالگی و در عملیات پر افتخار و غرور آفرین خیبر و در جزیره مجنون به شهادت رسیده است.
دو شهید دیگر یعنی فرزند دوم و سوم خانواده رسول و علیرضا که به ترتیب متولد سالهای ۱۳۴۶ و ۱۳۵۰ بودند در سال ۱۳۶۷ و در سنین (۱۹ و ۱۶) سالگی در منطقه شلمچه و در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدهاند.
حاج محمود خالقیپور نیز که از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است، چند سال قبل درگذشت و به فرزندان شهیدش پیوست.
سخنان اعجاب انگیز این مادر را در وبلاگ ما در لینک زیر ببینید👇
https://rihane.kowsarblog.ir/بخش-های-اعجاب-آور-از-سخنان-مادر-سه-شهید
بخشهای اعجابآور از سخنان مادر سه شهید + دانلود فیلم
داستان کامل توبه نصوح 
پیشنهاد مطالعه 
⁉️ نصوح که بود؟؟؟
#نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش #نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت.
او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار #دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار #معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار #توبه اش را می شکست.
روزی دختر #شاه به حمام رفت و مشغول #استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در #غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند.
وقتی نوبت به #نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد.
وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی #اخلاص و به صورت #قلبی همانجا توبه کرد.
ناگهان از بیرون #حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که #گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند.
و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر #توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در #حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به #دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت.
هر مقدار مالی که از راه #گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به #عبادت خدا مشغول گردید.
در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به #میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست?
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از #شیر آنها بهره مند میشد.
روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که #نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند.
رفته رفته #آوازهخوبی و #حسنتدبیر او به گوش #پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند.
همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست.
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم.
با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به #عزرائیل امر شد که جان #پادشاه را بگیرد.
بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر #تخت #سلطنت بنشاندند.
نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط #عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد.
روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم.
نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست.
وی دستور داد تا تمام #اموال منقول و غیر منقول را با او #نصف کنند.
? آن شخص به دستور خدا گفت:
بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو #فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد.
به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (#توبه_نصوح) گویند...
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
گلبرگ های بهشتی 🍃
https://eitaa.com/Golbarghayebehesht
لطفا این کانالمون رو به دوستان معرفی کنی👆
برای کودکان قصه داریم.💐