eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌼تیک و تاک ساعت⏰ شماطه دار 🍂یک و نگاهی غصه دار 🌼 های بی تو💕 وسهم همه 🍂انتظار و انتظار و 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
از آتش دل💗 گدازه می گیرد وز حادثه رنگ تازه می گیرد عشـ♥️ـق ↵این و ↵تردستی و ↵زیبایی😍 را گویا ز اجازه میگیرد عشق😉 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
zamine sazi zohor emam zaman.ali.mp3
2.56M
📲 🎙واعظ: حاج آقا 🔖 زمینه سازی ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه 🔖 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷خصوصیات شهید:🌼🍃 🔰از زبان خواهران شهید: ویژگی بارز شوخ طبعی و شیطنت‌های او بود؛ در تمام شادی می‌آورد و همه آن را دوست داشتند 👌 🌻تمام خاطرات ما از محمد به و شادی است؛ حتی به گونه‌ای شده که وقتی بر سرمزار محمد می‌رویم شروع به گریه 😭کرده اما با یادآوری خاطرات مشترکمان و شیطنت‌هایش، گریه‌مان ناخودآگاه بند می‌آید و با شادی به خانه🏡 باز می‌گردیم.✅ 🌾با این که دوستانش 👥و هم‌محلی‌هامان شبیه به او نبودند اما محمد در ، رفتار و درس به هیچ عنوان از آن‌ها تاثیر نمی‌گرفت و در درس‌هایش بسیار موفق و نمره‌های خوبی را کسب می‌کرد. 🦋او بسیار باهوش بود، پدر من ترک و مادرم عرب است و از ما این دو زبان را یاد نگرفتیم به ‌جز محمد. 🌷او متعلق به نبود، همه جا حضور داشت و به همه کمک می‌کرد هر موقع که به او نیاز داشتیم بدون هیچ و اطلاع قبلی انگار که نیرویی او را به آنجا بکشاند، سر می‌رسید و در عوض تمام کمک‌هایش هیچ انتظاری از ما نداشت.❌ 🥀محمد ارادت ویژه‌ای به (ع) داشت و هرسال ۶ تا ۷ بار برای زیارت راهی مشهد می‌شد✔️ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
•••♥️••• #جوان ها اگر میخواهند از دست شیطان😈 راحت شوند عشـ♥️ـق به #شَهادت را در وجود خود #زنده
💥💥 💠حاج حسین یکتا می گفت: ⇜جوونا سعی کنید تو جوونی عاشق بشید. تو جوونی امام زمان (عج)♥️ شد ♦️اومد جمکران، خواست ظهر عاشورا شهادتو🌷 بهش دادن ♦️شده تا حالا به خاطر (عج) بری جمکران⁉️ و هیچی ازش نخوای و بگی فقط دلم برا تنگ شده ؟! ♦️فرمانده گردانی به خودم گفت: امام زمان(عج) رو دیدم. آقا بهم گفت لیست📃 گردان رو بهم بده. لیست گردان رو بهشون دادم؛ ایشون با خودکار قرمز🖍 زیر بعضی اسم هارو خط کشید. هرکدوم از اون اسم هایی رو که آقا اون شب زیرشون خط کشیدن📝 ⇜بچه ها الان امام زمان (عج) دارن برا یارگیری می کنن. زیر اسم کدومامون با خودکار سبزشون🖌 خط می کشن؟؟ 😔 🕊🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Page266.mp3
770.7K
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم ✨سوره مبارکه حجر✨ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌴علاقه محمد به حضرت زهرا(س) 🔸روی انگشترش💍 نام حضرت فاطمة الزهرا(سلام الله علیها) نقش بسته بود. محمد
🌷 🔮توی در را با عکس شهدا📸 پر کرده‌بود و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا، منِ بی سر و پا، خودم را کنار عکس پیدا کردم... 🔮برادرش می گوید: کنار عکس‌ها اندازه یک جای در کمدش خالی بود. گفتم: محمد عکس یکی از شهدا رو اینجا بزن✔️ این جای خالی قشنگ نیست، جواب داد: اونجا جای عکس هست🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهیدانه🌷 🔮توی #کمدش در را با عکس شهدا📸 پر کرده‌بود و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا، منِ بی سر و پ
2⃣8⃣2⃣1⃣🌷 🔰محمد خیلی به (ع) علاقه داشت و به من می گفت: حضرت علی اکبر خیلی غریب💔 و ناشناخته است! محمد در عین اینکه ظاهر بسیار ای داشت، در رابطه برقرار کردن با دیگران بسیار مصمم و پیشقدم تر🙂 بود. 🔰همیشه در هر محیطی وارد میشد سریعا با افراد آن جمع👥 دوست میشد وخودش را در دل آنها جا میکرد. از حرف زدن با دیگران لذت می برد. به همه کودکان👦 توجه خاصی داشت. بعد از محمد خیلی از بچه ها برایش گریه می کردند. 🔰محمد پنج سالش بود که از طرف محل کارم به رفتیم. وقتی داشتیم از اتوبوس🚌 پیاده می شدیم. محمد جلوتر رفت و افتاد توی جوی آب و سرش شکست⚡️ من هم نگران محمد بودم و هم نگران اینکه نکند محمد گریه کند😭 و حواس مردم را در حین خواندن دعای کمیل پرت کند. 🙏محمد را بردم در کنار حسینه کاشانی ها که درمانگاه بود. در تمام این مدت که را بردم و آوردم و سرش را بخیه کردند🤕 محمد گریه نمی کرد، ترسیدم، پیش خودم گفتم: چرا بچه گریه نمی کند، نکند اتفاقی برایش افتاده است‼️ 🔰رفتیم نشستیم و محمد را خواباندم در کنار خودم. محمد گفت: خوشت آمد که من گریه نکردم💪 چند سال مانده بود مکلف شود که به رفتیم. از همان جا نمازش را شروع کرد. حتی به برادر کوچکش هم نماز را یاد داد. تو مسجد🕌 امام حسن(ع) اذان و تکبیر می گفت. 🔰دوران راهنمائی که بود هیئت می رفت. این هیئت منازل اعضای هیئت برنامه داشت. شهید مصطفی احمدی روشن🌷 هم توی این هیئت بود. حتی یکبار همراه شهید احمدی روشن به منزل🏡 آمده بود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
•••♥️ 🌷 به جان ما دادند ولی با هوایی کردن ما برای آرامش دلمان را گرفتند💓 خداوند دهد چه بیقراری خوبی😌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
•••♥️ #مدافعان_حرم🌷 به جان ما #امنیت دادند ولی با هوایی کردن ما برای #شهادت آرامش دلمان را گرفتند
هرچه‌دل‌بسٺه‌تر💞شوے بزرگ‌ٺرمےشود ... دنیاهم‌ اگربرایت‌ بزرگ‌ شود .. + آدمےاسٺ‌دیگر گاهےدلش براےاین‌ وآن ☺️ ازدل‌ بستگےهاے خودبُریــد 💕 آنگاه به‌ سوے معبودش 🕊 + مانده ام خدا یامن‌عاشـ♥️ـق‌خدا ؟ 🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم ⚜اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم. یک روز صبح در حال
📚 5⃣1⃣ 🍀وقتی که مشغول به کار شدم حساب سال داشتم. یعنی همه ساله اضافه درآمدهای خودم را مشخص می‌کردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت می‌کردم. با اینکه روحانیان خوبی در محل داشتیم اما یکی از دوستان گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست خمس را ایشان بده و رسیدش را بگیر. ☘ در زمینه خمس خیلی احتیاط می کردم. مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد. من از اواسط دهه ۷۰ مقلد رهبر مقام معظم انقلاب شدم، یادم هست آن سال خمس من به ۲۰ هزار تومان رسید. وقتی خمس را پرداخت کردم به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد. هفته بعد وقتی رسید همه را آورد. 🍃 با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله ...است!گفتم: این رسید چیه! اشتباه شده من به شما تاکید کردم مقلد رهبری هستم. او هم گفت فرقی ندارد! با عصبانیت برخورد کردم و گفتم باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاورید من به شما تاکید کردم که خمس من می‌خواهم به دفتر ایشان برسد. 🌿هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه. از آن سال بعد هم خمسم رامستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز می‌کردم. یکی دو سال بعد خبر دار شدم پیر مرد روحانی از دنیا رفت بعدها متوجه شدم که این شخص خمس چند نفر دیگر را همینجور جابجا کرده. ♦️همین پیرمرد را دیدم اوضاع آشفته حالی داشت، در زمینه حق الناس به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود. برخی آدم های عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند. پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم؟ انقدر اوضاع او مشکل داشت با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد. ♻️من هم قبول نکردم. در اینجا بود که جوان پشت میز به من گفت: این هایی که می بینی این کسانی که از شما حلالیت می‌طلبند یا شما از آنها حلالیت می طلبی کسانی هستند که از دنیا رفته اند .حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده تا زمانی که آنها هم در بر زخ وارد شوند. دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سالها عبادت کرده اند اما حق الناس را رعایت نکردند. ♻️ این را هم بدانیم اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود و او را در دنیا ببخشید ۱۰ برابر آن در نامه عمل ثبت می‌شود اما اگر به برزخ کشیده شود همان مقدار خواهد بود. اما یکی از مواردی که مردم نسبت به آن دقت کمتری دارند حق الله است می گویند دست خداست و ان شاالله خداوند می‌گذرد. ❎ حق الناس هم که مشخص است، اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن ً حساسیتی بین مردم دیده نمی شود! گویی حق بدن را هم خدا بخشیده اما در آن لحظات وانفسا موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق و در حق النفس می‌شد. 💠در روزگار جوانی با رفقا و بچه‌های محل برای تفریح به باغ های اطراف شهر رفتیم، کسی که ما را دعوت کرده بود قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد. از سیگار نفرت داشتم آن روز با وجود کراهت برای اینکه انگشت‌نما نشوم سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم. حالم بد شد سرفه کردم انگار تنگی نفس داشتم بعد از آن دیگر هیچ وقت سراغ قلیان و سیگار نرفتم. ♨️این صحنه را به من نشان دادند و گفتند تو که میدانستی سیگار ضرر دارد چرا همان یک بار را کشیدی؟؟ تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی! انسان های مذهبی و خوبی را میدیدم که به حق النفس اهمیت نداده بودند و آنها به خاطر سیگار قلیان به بیماری و مرگ دچار شده بودند و در آن شرایط به خاطر ضرر زدن به بدن گرفتار بودند... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
چگونه عبادت کنم_41.mp3
10.95M
۴۱ 🤲 💢تأثیر عبادات ما، در بحران‌هایِ زندگی ما، مشخص می‌گردد❗️ عبادات مؤثر، عباداتی‌اند که بر قدرت مدیریت بحران‌مان بیفزایند! 👆 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 🌾 که حالمان شده نامطلوب 💐ازدست زمان رفت وزمین شد آشوب 🌾با دستِ بسته شد پنجره ها 💐درحسرت دیدارتوهر 🤲 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹متواضع بود ودرگیر عناوین نبود. بااینکه جزء #نخبگان واستعدادهای برتر حوزه بود👌 واساتیداو به استعداد
💢سعید از اهل مسجد، خواندن زیارت عاشورا📖 و دعای توسل بود و گاهی اوقات برای اقامه نماز تکبیر هم میگفت از زمانی که نماز به وی واجب شد تمام سعیش براین بود که نمازهایش را در مسجد🕌 بخواند. قرآن میکرد. 💢وقتی با هیات میرفتیم این قدر اشک میریخت😭 که چشم‌هایش مثل کاسه خون سرخ میشد. ولی و بی صدا مانند سیل بهار اشک میریخت. آن قدر آرام که کسی متوجه نمیشد 💢به تفریح اهمیت میداد✅ وقتی برای انجام کار و تبلیغی به دانشگاه باهنر رفته بود، تعدادی از دانشجویان را برای خوردن غذا با هزینه خودش به پیتزا فروشی🍕 دعوت کرده بود و در معروف ترین پیتزا فروشی از آنها  پذیرایی کرده بودند. خیلی دست و دل باز بود. اهل حساب کتاب مادی نبود به مسائل می اندیشید👌 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 0⃣2⃣ #قسمت_بیستم 📝(یوسف) وقت
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 1⃣2⃣ 📝یوسف خیلی درگیر کارهای و جنگ شده بود. فاطمه را حامله بودم و ماه اخرم بود. یکی از روزهای تابستان♨️ پنجاه و نه، گفت: من باید برم سپاه، دارم. گفتم: من حالم خوب نیست، شاید لازم بشه که بریم بیمارستان🚑 📝مادرم هم از اصفهان امده بود که مراقبم باشد، گفت: راست میگه معلوم نیست چی پیش بیاد. توی شهر غریب هم که من نمی تونم تنهایی ببرمش بیمارستان. یوسف ماند چه کار کند‼️ از طرفی نگران کارش بود، از طرفی هم حال من. 📝با همان لباس حاضر و اماده وسط هال دراز کشید. حالم که بدتر شد، تلفن زد☎️ محل کارش و گفت: احتمال دارد شب نرود جلسه. بیمارستان که رسیدیم، از شدت درد😣 دیگر نفهمیدم چی شد. زایمان مشکل و بود. داروی بیهوشی زیاد زده بودند و با این که بچه به دنیا امده بود، من هنوز به هوش نیامده بودم 📝یوسف و مادرم خیلی نگران😥 شده بودند. از یکی از پرستارها که بچه را داده بود دست یوسف پرسیده بودند: پس چی شد؟ پرستار گفته بود: هنوز به هوش نیامده❌ وقتی کم کم به هوش امدم، احساس میکردم جایی هستم که دور تا دورم پرده های آویزان است. تَنَم را حس می کردم، ولی دست و پایم را نه. 📝بعدها ادایم را درمی آورد و می گفت: هی می گفتی وای یوسف دستم کو؟ دست ندارم. دستت رو می گرفتم و نشونت می دادم😄بعد می گفتی وای یوسف! کو؟ پا ندارم انگار. بعد دوباره از هوش می رفتی. هرچی می گفتم بابا دخترت دنیا اومده😍 بازم می گفتی بچه چیه؟ دختر چیه؟ 📝دختر خیلی دوست داشتم. یوسف گفته بود: زهرا دختره ها، ، همون که دوست داشتی. تا کم کم حالم بهتر شده بود. یوسف خیلی دوست داشت اسمش را بگذاریم "فاطمه" اما من گفتم: آخه توی فامیل فاطمه زیاد داریم. خواهر خودت هم اسمش فاطمه س. این طوری اسم دختر ما هم عین اسم عمه اش می شه فاطمه کلاهدوز دیگه فرقی با هم ندارن😕 📝یوسف خندید وگفت: چرا، خیلی هم فرق دارن. اون فاطمه ی کلاهدوز دختر حسن آقای کلاهدوزه، این فاطمه کلاهدوز که من باشم. دیدی کلی با هم فرق دارن😉خیلی هم روی درست گفتن اسمش حساس بود. می گفت: دوست ندارم کسی دخترم رو فاطی صدا بکنه ها، اسمش فاطمه است، همه بایدبگن 🌺 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 2⃣2⃣ 📝این اواخر دیگرخیلی کم می دیدمش. بودنش در خانه تعجب داشت. یک زمانی آرزو داشتم تلفن داشته باشیم تا بتوانم سراغش را بگیرم یا با فامیل ها تماس بگیرم، ولی حالا صدای زنگ تلفن📳 برایم ترسناک شده بود. می ترسیدم توی آن بحبوحه ی ترورهای سال شصت، اتفاقی برایش بیفتد. مسئولیتش کم نبود؛ فرمانده سپاه 📖زهرا هر لحظه منتظر خبرهای بد بود. ولی چیزی به یوسف یا بچه ها بروز نمی داد. نگران می شد😥 ولی میدانست زندگی است که خودش انتخاب کرده. یوسف را دوست داشت و به خاطر او این غربت و دوری و را تحمل می کرد.راضی بود به تقدیر،ولی نگرانی و هول و ولایش دست از سرش برنمی داشت. 📖یکی از دوست هایش هم وضعش مثل او بود.شوهرش مثل یوسف مدام یا جبهه بود یا تهران جلسه ی فرماندهی داشت. به هم که می رسیدند، می خندیدند😄و می گفتند: انگار تا شوهرامون نشده باشند، این نگرانی و اضطراب هم هست! سربه سر هم می گذاشتیم. 📝یوسف که شهید شد🌷 دوستم من را که دید، خواست دل داریم بدهد. خندید و گفت: خودمونیم، تو یکی خوب از هولش دراومدی، دیگه انتظار نمی کشی. گاهی چند روز ازش خبر نداشتم. فرصت تلفن زدن هم نداشتم. اگر کسی سراغش را می گرفت، نمی دانستم تهران است یا رفته . اصلا نمی دانستم شب می آید خانه یا نه. 📝اگر به خودم بود موقع شام یک چیزی سر هم میکردم و با بچه ها میخوردیم ولی دوست داشتم اگر بیاد غذای گرمی🍲 درست کنم که میدونستم چند روز است غذای درست و حسابی نخورده نمیدونستم چیکار کنم هروقت ازش میپرسیدم: بلاخره امشب میایی یا نه؟! 📝اگر تهران بود و جلسه داشت میگفت: معلوم نیست کار ما هیچ حساب و کتاب نداره❌ اگر هم جبهه بود میگفت: اگر من بیام تهران پس این ها چه کنن که ماه به ماه زن و بچشونو نمیبینن⁉️ سال تحویل سال شصت هم از جبهه نیومد گفت‌: اگر بقیه ها از جبهه اومدن من هم میام. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh