eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
4⃣9⃣1⃣ 🌷 🔸دستم را گرفت، از برد بیرون. روبه روی خوابگاه زنجان خانه‌هایی بود که معلوم بود از قدیم مانده؛🏚 از زمان آلونک‌نشین‌ها. 🔹 چشمم به این خانه‌ها می‌افتاد👀، اما هیچ وقت فکر نکرده بودم به آدم‌هایی که توی این زندگی می‌کنند. 🔸اوضاعشان خیلی بود. رفتیم جلوتر. از یکی از خانه‌ها آمد بیرون، سه تا بچه‌ی قد و نیم قد هم پشت سرش.👩👧👦 تا چشمش به بچه‌ها افتاد، قربان صدقه‌شان رفت☺️. 🔹خانه در واقع، یک اتاق بود.🙁 در 🚪نداشت؛ پرده جلویش آویزان بود. 🔸از تیر چراغ برق سیم کشیده بودند و چراغ💡 جلوی در روشن کرده بودند. 🔹مصطفی گفت: «ببین اینا چطوری دارن زندگی میکنن. ما ازشون .» 🔸چند وقتی بود بهشان سر می‌زد.😊 برنج و روغن می‌خرید🍱 و برایشان می‌برد. وقتی هم که خودش کمک کند، چندتا از بچه‌ها را می‌برد که آنها کنند. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
😍 یعنی.... تمام زیبایی های تو برای نفر🌹🌿 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📎 #کلام_شهید بعد از مدتها #کشمکش_درونی که هنوز آزارم می دهد؛ برای رهایی از این #زجر، به این نتیجه رسیده ام و آن در #یک جمله خلاصه می شود... 👆 🌷شهید امیر حاج امینی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🐚🌷🐚🌷🐚🌷🐚 خودش #قبل_از_شهادت به دوستانش گفته بود که فردا فقط با یک گلوله💥 شهید می‌شوم و حتی ساعت⌚️ شه
#همسر_شهید_صدرزاده: وقتی دوستان دانشگاهی بهش #زنگ میزدن که فقط یه مدت سوریه نرو فقط #یک.ترم از درست باقی مونده مدرکت رابگیر بعد برو... درجواب میگفت من میخوام مدرکم را از دست بی بی حضرت #زینب سلام الله علیها بگیرم ... مبارکت باشه فارغ التحصیلی ومدرکی که از دست بی بی گرفتی #شهید_مصطفی_صدرزاده🌷 #ملقب_به_سیدابراهیم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔴قسمتی از وصیت نامه شهید شوشتری 🌹 ♦دیروز از هر چه بود گذشتیم و امروز از هر چه بودیم گذشتیم ... ♦آن
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🔴نديدم سرش را پايين بياورد 🔶در عمليات كه بيش از 20 شبانه روز طول كشيد، يك مرتبه را در در منطقه «پنج‌ضلعي» در شمال منطقه كه عرضش كمتر از .متر بود جمع كرديم تا براي ادامه عمليات تصميم‌گيري كنيم. 🔶حجم انبوه آتش و عراق مانع از شكل‌گيري‌اين مي‌شد. 🔶من در‌اين كانال حتي يك بار كه سردار سرش را بياورد يا از اصابت يا داشته باشد. راوی: سید یحیی رحیم صفوی – همرزم شهید و فرمانده کل سابق سپاه 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
3⃣3⃣1⃣ به یاد #شهید_مصطفی_شیخ_الاسلامی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
4⃣4⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰ابتداي آشنايي من با ، درس ايشان تازه تمام شده بود📚 و مراحل اداري استخدام هنوز طي نشده بود❌ به همين خاطر دركنار دايي‌‌اش👥 در بازار (پخش مرغ) مشغول كار بود. 🔰اين كار را ادامه داد تا اينكه در دي ماه سال 1391📆كارش را رسماً در آغاز كرد و پاسدار شد✌️ و به جمع پيوست💞 🔰من تا حدودي با زندگي و همراهي با يك فرد آشنا بودم👌 عموها و دايي‌هاي خودم هم نظامي بودند. براي همين از سختي و مسير زندگي خانواده‌هاي نظامي اطلاع داشتم✅ و مي‌دانستم بيشترين مسئوليت‌ها در نبود همسران💕 به عهده خانواده است.  🔰ايشان معتقد بود كه بايد باشم و به كشورم🇮🇷 و خدمت كنم و در صورتي كه صادقانه و با غيرت خدمت كنم، مرگ عادي هم مثل است. 🔰اما خوب به ياد دارم چند روز قبل از رفتنش🚌 با شوخي مي‌كرد و مي‌خنديد و مي‌گفت من مي‌شوم🌷 و تو هم مي‌شوي. مادرش هم مي‌گفت مصطفي بس است😊 همسرت است اين حرف‌ها چيست كه مي‌زني⁉️ مصطفي هم در جواب مادرش مي‌گفت: اگر من تصادف💥 كنم بهتر است يا شوم؟ 🔰مصطفي علاقه زيادي به داشت و به فيلم‌هايي🎥 كه در باره جنگ و دفاع مقدس و روايت زندگي شهدا🌷 بود خيلي علاقه نشان مي‌داد. اواخر خيلي فيلم‌هاي مربوط به صحنه‌هاي و كارش را مي‌ديد. علاقه عجيبي💖 به شغل داشت.  🔰من و سه سال و يك ماه و چهار روز با هم💞 بوديم و حاصل زندگي‌مان هم فرزند پسر چهار ماهه است به نام كه 57 روز بعد از شهادت🕊 پدرش يعني 12 بهمن 94 ساعت 5/9 به دنيا آمد.  🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 6⃣ . 🔴  رفت توی فکر.🤔 آن یک هفته ای که بودند، دیده بود که آقا یوسف اهل نماز و این حرف هاست. صبحش را ندیده بود، چون 🌙ها آفتاب⛅️ نزده، بی سروصدا از بلند می شد🍃 🔶 درست می کرد و طوری که مزاحم آن ها نشود، می رفت ، اما نماز مغرب و عشا را دیده بود که مفصل و با طُمأنینه می خواند.🍃 🔵 شان هم با اینکه یوسف بود و حسن تازه عقد کرده بود، نسبت به خانه های مجردی خیلی و پاکیزه بود. نه رخت و لباس چرک این طرف و آن طرف ریخته بود، نه ظرف های کنار ظرف شویی تَلَنبار شده بود. خانه ی ساده و قشنگی داشتند.🍃 🔴 دست مبل هم‌ توی اتاق پذیراییشان  بود که می گفتند خودش درست کرده. مدتی که یوسف آمده بود# تهران، کلاس زبان 🔠 می رفت، 🌙ها خانه ی خاله اش بود.🍃 🔶شوهر خاله اش نجاری داشت. یوسف هم که از سرکار می گشت، کلید کارگاه را می گرفت و می رفت آن جا. مداد سیاه را پشت گوشش و تا صبح   میشد👌🍃 🔴دو تا تخت دو# نفره ی تاشو درست کرده بود که وقتی میکردند  مثل چمدان کوچک میشد ها هم تاشو بودند به نظر زهرا ، یوسف خیلی بود عصرها که یوسف از سر کار بر میگشت زهرا از پشت می دید که با پوتین هایش نمی آید توی ساختمان همانجا توی دم حوض پوتین ها و جوراب هایش را در می آورد و پاهایش را میکرد توی حوض جوراب ها رو می شست و پهن میکرد روی بند.🙂🍃 🔶بعد دمپایی می پوشید و می آمد داخل برای خیلی جالب بود که به این چیزها دقت می کرد. تاوقتی می آید توی پاهایش که از 🌤 توی پوتین بوده بو ندهد زهرا دلش می که نظامی ها همیشه باید پوتین پایشان می کردند .🍃 . 🍃 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🕊 #افلاکیان_خاکی 20 📖 بعضی از قوم و خویشهایمان که از شهرستان می آمدند، رسیده و نرسیده گله می کردند:
🔰روایت شهید از شب 🌙عملیات مرصاد ♻️شبانه خودم را با فروند هواپیمای✈️ فالکون، به کرمانشاه رساندم و صحنه دشمن را از نزدیک مشاهده کردم و متوجه اوضاع شدم. چنان جو و اضطراب در مردم ایجاد شده بود که سراسیمه از خانه بیرون آمده بودند؛ وقتی که به منطقه شدیم، 🔰 طرح به دام انداختن کاروان منافقان را ریختیم. آنان باید با خیال راحت تا چهارزبر می‌آمدند که در ۳۴ کیلومتری کرمانشاه بود، در آن تنگه باید هوانیروز از عقب و جلو راه را برکاروان می‌بستند و ... طرح که آماده شد، ♻️با فرمانده پایگاه هوانیروز گرفتم و خواستم آماده عملیات باشند؛ صبح 🌤روز پنجم مرداد عملیات مرصاد با رمز یا علی آغاز شد، در تنگه چهارزبر چنان جهنمی برای یاران صدام برپا شد که برای پشیمانی نمانده بود.✨ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
4⃣7⃣1⃣ به یاد #شهید_وحیدرضا_رسولی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
3⃣1⃣3⃣1⃣🌷 🔰در محل بسیار از خود گذشته بودند و بسیاری از مواقع به صورت داوطلبانه به جای بقیه همکاران انجام ‌وظیفه می‌کردند. از بردن سربازان وظیفه در ماموریت‌های اجتناب می‌کردند و علت آن را این مسئله عنوان می‌کرد که سربازان به صورت امانت نزد ما هستند و پدر و مادرشان چشم انتظارند. 🔰شجاعت و ایشان زبانزد تمامی ‌همکاران ایشان است. ایشان در پلیس مخدر سراوان جانشین فرمانده بودند با این حال با تمامی‌ همکاران با برخورد می‌کردند. 🔰شهید و رسولی در سال 1391📆 در رسته آگاهی نیروی انتظامی‌ استخدام شد. مدت یک سال آموزش را در نیروی انتظامی‌ تهران گذراند. در سال 1395 برای گذراندن دوره به منطقه سراوان در استان سیستان و بلوچستان منتقل شد. ✔️ 🔰و پس از نزدیک به سال دفاع از مردم مسلمان کشورش سرانجام در و چهارم مرداد ماه سال 1396 هنگام درگیری با اشرار و مواد مخدر منطقه سراوان به فیض 🕊 نائل شد. پیکر مطهر در زادگاهش به خاک سپرده شد.⚡️ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی 🌥 #آفتاب_در_حجاب 1⃣ #قسمت_اول 🏴پرتو اول🏴 💢پریشان و آشفته از خواب پریدى
📚 ⛅️ 2⃣ 💢وطوفان به قصد شکستن آخرین امید به تکاپو افتاده است. از جا کنده مى شوى، سراسیمه و مضطرب خود را به خیمه مى رسانى. حسین🚩 در آرامشى بى نظیر پیش روى خیمه نشسته است. 🖤نه، انگار خوابیده است. شمشیر را بر زمین کرده، دو دست را بر قبضه شمشیر گره زده، پیشانى بر دست و قبضه نهاده و نشسته به خواب رفته است. نه فریاد و هلهله دشمن؛ که آه سنگین تو او را از خواب مى پراند و چشمهاى خسته اش را نگران تو مى کند. 💢 پیش از اینکه برادر به سُنت همیشه خویش، پیش پاى تو برخیزد، تو در مقابل او زانو مى زنى، دو دست بر شانه هاى او مى گذارى و با اضطرابى آشکار مى گویى: مى شنوى برادر⁉️ این صداى هلهله دشمن است که به خیمه هاى ما نزدیک مى شود. فرمانده فریاد مى زند: اى لشکر خدا بر نشینید و بشارت بهشت را دریابید 🖤 بازوان تو را به مهر در میان دستهایشان مى فشارد و با آرامشى به وسعت یک اقیانوس، نگاه در نگاه تو مى دوزد و زیر لب آنچنان که تو بشنوى زمزمه مى کند: پیش پاى تو پیامبر آمده بود اینجا، به خواب من. و فرمود که زمان آن قصه فرا رسیده است. همان که تو الان را مرور مى کردى و فرمود که به نزد ما مى آیى. به همین 💢 و تو لحظه اى چشم برهم مى گذارى و حضور بیرحم را احساس مى کنى که زیر پایت خالى مى شود و اولین شکافها بر تنها شاخه دست آویز تو رخ مى نماید و بى اختیار فریاد مى کشى: واى بر من😭 حسین، دو دستش را بر گونه هاى تو مى گذارد، سرت را به سینه اش مى فشارد و در گوشت زمزمه مى کند: 🖤واى بر تو نیست خواهرم❌ واى بر دشمنان توست. تو غریق دریاى رحمتى. باش عزیز دلم♥️ چه آرامشى دارد سینه ، چه فتوحى مى بخشد، چه اطمینانى جارى مى کند. انگار در آیینه سینه اش مى بینى که از ازل خدا براى تو را رقم زده است تا تماما به او تعلق پیدا کنى 💢 تا دست از همه بشویى، تا یکه شناس او بشوى. همه تکیه گاههاى تو باید فرو بریزد، همه پیوندهاى تو باید بریده شود، همه دست آویزهاى تو باید بشکند، همه تعلقات تو باید گشوده شود. 🖤تا فقط به او کنى، فقط به ریسمان حضور او چنگ بزنى و این دل بى نظیرت را فقط جایگاه او کنى. تا عهدى را که با همه کودکى ات بسته اى، با همه بزرگى ات پایش بایستى: پدر گفت: بگو یک! 💢و تو تازه زبان باز کرده بودى و پدر به تو اعداد را مى آموخت. کودکانه و شیرین گفتى: یک! و پدر گفت: بگو ! پدر تکرار کرد: بگو دو دخترم. ! و درپى سومین بار، چشمهاى معصومت را به پدر دوختى و گفتى: 🖤بابا! زبانى که به یک گشوده شد، چگونه مى تواند با دو کند؟ و حالا بناست توبمانى و همان ! همان یک جاودانه و . بایست بر سر حرفت "زینب" که این هنوز اول عشق 💖است ...... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🦋♥️🦋♥️🦋 شَب🌙 . . . همین ساعت⏰ یک شب🌟 بِخیر و عُمرِ بیدآرم.. شب ✨بخير اى نفست قصه ى من ... 🌷 🌙 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸🍁 🗯اگر #غم هست صبر كن خدا هم هست..🌿 إن كان هناك حزنٌ فاصبراللهُ موجودٌ أيضًا..🌱 #شـهیــــد_مهدی_
🌷 🌸به یاد مرد بی ادعا 9⃣5⃣3⃣1⃣💠راز یک ی شیرین بدون منت :"لباس👕 شستن عوض تعمیر ماشین"🚗تو جبهه قسمت کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت. یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ماعملیات داریم ماشین مارو درست کن برم. 💠گفتم الان ظهره خسته م برو فردا صبح🌤 بیاباارامش گفت:اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم گفت:بیا یه کاری کنیم من شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن 💠منم برا رو کم کنی هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیررو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد گفت:اخوی مادرست شد⁉️ ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با برخورد کرد 💠بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردن اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه حاجی اومد داخل رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید:چی شده؟گفتم:حاجی اونی که الان اومده بودن؟حاجی گفت:چطور نشناختین؟ایشون مهدی باکری فرمانده لشکر بودن راوی:اقای رضا رمضانی 📚کتاب خداحافظ سردار 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
¤شهید روحانی مدافع حرمـ #محمد حسن دهقانی محمد آبادی🌷 📅• تاریخ ولادت: 1357/5/1 🌸#احترام_به_والدین
🍃🌸 🌷 🌻سال دوم بودم. همین که وارد کلاس شد بنا کرد به پرسیدن درس روز های قبل. از آن روز بدون مطالعه در کلاس نشسته بودم. نوبت به من رسید. گفتم بلد نیستم. 🌿با ناراحتی گفت: علی؛ از برو بیرون. خیلی دلگیر❣ شدم😞. با خودم گفتم مثلا این جا حوزه علمیه است. آدم رو جلوی جمع ضایع می کنند. میخواستم دیگر به او سلام هم نکنم. غرورم جلوی ۳۰ نفر . مجبور بودم که روزهای بعد هم در کلاس شرکت کنم. 🌻فردا دوباره سر کلاس رفتم. دیدیم که برای همه ی کلاس شیرینی و آبمیوه خریده. بین بچه ها کرد. نشست روی صندلی اش و با تواضع تمام گفت: از بچه هایی که دیروز از کلاس بیرونشان کردم، می خواهم. من را حلال کنند.🥀 🌿برایم جالب بود که استاد حوزه به راحتی جلوی ۳۰ نفر به اشتباهش می کند و از همه حلالیت می طلبد. شاید حتی حق هم با او بود. نمی دانم.خبر نداشتم که با شکستن نفسش قرار است از خدا یک جایزه ی ویژه بگیرد💔. نمی دانستم. خیلی چیزها را نمی دانستم و چیزها را نمی دانم. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🦋♥️🦋♥️🦋 شَب🌙 . . . همین ساعت⏰ یک شب🌟 بِخیر و عُمرِ بیدآرم.. شب ✨بخير اى نفست قصه ى من ... 🌷 🌙 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh