eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
7.9هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قرن_21 #قسمت_دوم 🔆💯🔺🔺🔺🔺🌺 استاد پناهیان: اونایی که دنبال کمالات معنوی ه
❣﷽❣ 📡 🔺🔉🔻🔷🔶🔹🔸 استاد پناهیان: برای مقدمه مطلبی رو بگم: 🔹در جامعه ی ما کم و بیش از اهمیت خانواده حرف میزنن 🔸کم و بیش ارزش خانواده در جامعه ی ما بالا هست. ✅در رسانه ی عمومی، در افکار عمومی و در فرهنگ ما خیلی امور زیبایی هست که نشون دهنده ی اهمیت خانواده هست. 🌺✅🌺 " غربی ها حسرتش رو میخورن " اونا وقتی میخوان تفریح کن میرن رفقاشونو میبینن! با "دوستاشون" میرن پارتی میگیرن! ❌با خانواده نمیرن. 🔹مثلا اینطور نیست که اول بزرگارو برن ببینن و یا اول کوچیکه رفته باشه دیدن بزرگترا و یا دور هم بشینن و... 🔴🔴🔴 اصلا یه همچین چیزی حتی توی بسیاری از "کشورهای اسلامی" هم نیست 🔹ما به خانواده اهمیت میدیم اما این اهمیت دادن مال صرفا "ایرانی" بودن ما نیست. 🔹🔸 اگر چه امام رضا فداش بشم اشاره ای دارن به این معنا. مثلا به مهربانی ایرانی ها ... به اهل صله ی رحم بودن و برخی از مظاهر فرهنگی و.. 🔸 اون رو تایید کردن . ولی "فرهنگ شیعی" ما خیلی رکن اساسی بوده برای ما ایرانی ها که این همه اهل خانواده شدیم. 👏👏👏 مثلا مابزرگترین عیدی که داریم "عید غدیره" ✅ امام علی به عنوان یکی از مهم ترین مراسم ها در این عید، صله رحم رو میفرمایند. 🔹تقریبا تمام کارهایی که در نوروز هست، همه در مراسم هایی که در عید غدیراعلام کردن هست. 🔸🔹 در برخی روایات که سندشون البته قابل تامله و باید بررسی بشه اومده که اول فروردین همون عید غدیر بوده که امام علی علیه السلام به وصایت منصوب شدن. 🌺✅🌺 بعیدم نیست ... ما شیعیان نوروز رو در دل تاریخ زنده نگه داشتیم . چرا از بین این همه آیین زرتشتی ها همین یدونه رو ما نگه داشتیم؟! چرا بقیه رو نداشتیم؟!😒 بیش از ده تا جشن دارن زرتشتی ها. شاید مال اشاراتی هست که اهل بیت فرمودن☺️ ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#عاشقانه_شهید_مهدی_زین_الدین 💞 ↶ #نیمه_پنهان↷ #قسمت_دوم 2⃣ 🔻راوی: همسر شهید 🍃من آخرين بچه از شش
📚 💞 ↶ 3⃣ 🔻راوی: همسر شهید 🍃هفده ساله بودم . دوران تغييرات بزرگ ، اين تغيير براي من حزب جمهوري به وجود آمد . دبير زيستمان در حزب كار مي كرد . به تشويق او پاي من هم به آن جا باز شد . جذب فعاليتهاو كلاس هاي آن جا شدم . كلاس هاي احكام ، معارف ، اقتصاد اسلامي ، قبل از انقلاب تنها چيزي كه در مدرسه ها از اسلام ياد بچه ها مي دادند مسئله ي ارث بودو اين چيزها ، براي اين كه اسلام را دين كهنه اي نشان دهند . 🍃شروع انقلابي شدن من از آن وقت بود . يعني سعي مي كرديم چيزهايي را كه سر كلاس هاي آن جا به مان مي گفتند در عمل پياده كنيم . سعي مي كرديم در كارهايمان ، همين كارهاي روزمره ، بيش تر توجه كنيم ، پيش تر دقت كنيم . در غذا خوردن ، راه رفتن ، برخورد با خانواده و دوستان . حتا مسواك زدن برايمان كاري شده بود . 🍃نوارهاي شهيد مطهري را آن جا شنيده بودم . يادم هست مي گفت " آدم كسي را كه دوست دارد همه چيزش شبيه او مي شود." ما هم همين را مي خواستيم ؟ كه شبيه آدمهاي بزرگ دينمان بشويم كه ساده گي و ساده زيستن را به ما ياد مي دادند. ...✒️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا) #خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری #قسمت_دوم 2⃣ اما ساده و بی آلایش. او تمام
❣﷽❣ 💖(فوق العاده زیبا) 3⃣ ⭕️ هر چہ مے گذشت نورانیت باطــن او در ڪلام و رفتارش تاثیر بیشترے می گذاشت ؛ زیرا او اسیـــر دام دنیا نشد. براے ما از بالا می گفت. از اینڪہ اگر برای خدا ڪار کنید و اخلاص داشتہ باشید ، چشمہ هاے حڪـ❤️ـــمت الهے به سوی شما جارے می شود. و ما مطمئن بودیـــم ڪه خودش با تمام وجود از چشمہ های حڪـــ♥️مت الهے نوشیده است. او اهل آسمان شده بود و با اهل زمین ڪارے نداشت. اما دلش به حال ما مے سوخت. مے گفت : روزے باید از این منزل برویـــــم. پس چــ❓ـــرا مهیاے سفر نشده ایم⁉️ و ما قدرش را ندانستیم. تا اینڪہ او هم مانند بقیہ ے خوبان با ڪاروان شہـــــدا بہ آسمان ها رفت. ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ وقتے ڪه پیڪرش در بازار ومسـ🕌ـجد تشییع شد باز هم ڪسی او را نشناختـــ. از برخے علما شنیدم ڪه می گفتند : فقط یڪ نفر او را شناختـــــ✅ آن هم ڪسی بود که این جوان را در دامــان خود تربیت ڪرد ؛ استادالعارفین ، آیت الحق حضــــرت آیت الله حق شناس. مردم وقتے دیدند ڪه ایشان در مراسم ختــ🏴ـــم حضور یافتند و در منزل این شهید نیز حاضر شدند و ابعادے از شخصیتـــ او را براے مردم بیان ڪردند ، تازه فهمیدند ڪہ چه گوهــــ💎ـــرے از دست رفتہ❗️ حضرتـــ آیت الله حق شناس ڪرامات و خاطرات عجیبے از این بنده مخلص پروردگار بیان ڪردند و گفتند :👇 ⭐️ آه آه ، آقا در این تہران بگردید ببینید ڪسی مانند احمد آقا پیدا مے شود یا نہ❓⭐️ آرے ، احمد آقا نوزده بهار در ڪنار ما بود تا راه درستــــ زیستن و درستــ سفـــر ڪردن از این عالم خاڪے را بیاموزیم. یادش گـرامی. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💢به اسم حبیب 💠روایت اول #قسمت_دوم 🔰بعضی وقتا فکر میکنیم💭 اینکه مقام معظم #رهبری مد ظله العالی فرمو
💢به اسم حبیب 💠روایت اول 🔰محمدحسین تحصیلات نداشت❌ مثل همت, اما خوب بلد بود چه میخواهد. هر جا که بود بجای اینکه بگوید بروید میگفت: . خودش اول از همه راه میافتاد, . 🔰به نقل از میگفت: شهادت🌷 یه لباسه هر وقت اندازت بشه میپوشیش. محمد حسین زود بزرگ شد. خوب به تنش نشست. بعضی جاها آدم یهو میشه یکیش جنگه💥 اول تو جنگ فرهنگی بزرگ شد بعد تو سوریه شاید بخاطر همین بود راه چهار ساله رو کمتر از یک سال رفت👌(از فرماندهی گردان به فرماندهی تیپ سیدالشهداء رسید) 🔰حتی اینجا هم به اسم جلو رفت از فرماندهیش که نگم, اکثرا نیروهای غیر ایرانی🇮🇷 میگرفت. عراقی, ...زندگی با این آدما سخته, اخلاقشون, کاراشون زندگیشون با ما ولی محمد حسین باهاشون سر یه سفره مینشست همین شد که همشون شدن همه نیروهاش خالکوبی عمار داشتن یا پلاک اسمشو🏷 همیشه چند نفر👥 اسکورتش میکردن طوریش نشه، وقتی اومد همه تعجب کردن چطور با اون فدایی ها عمار شهید شده⁉️ 🔰وقتی درگیری💥 شدید باشه کسی نمیتونه زخمی برگردونه عقب ولی کسی ندید تنها برگرده🚫 بعد از شهادش🌷 یکی از دوستانش که تیرمیخوره توان برگشتن نداشته. پشت بی سیم میگه: مثل تنها شدم کجایی عمار😭 خیلی رو مقید بود, دوران دانشجوییش کل خونه پر بود از عکس . حرمت نگه میداشت, هم اتاقیش میگفت: سیگار🚬 کشیدیم عکس شهدا🕊 رو جمع کرد ورفت. 🔰بعد هیئت کتیبه وپارچه سیاه های هیئت🏴 رو باز میکرد بعد میگفت بشینین به شوخی. میگفت: زیارت که رفتین بدون اذن دخول وارد نشین⛔️ اشکه اونقدر منتظر بمونین تا اذن بگیرین. میگرفت که گره از کار باز بشه اعمال مستحبی📿 که براش عادی بود تا جایی که روزه روز دوشنبه وپنج شنبه📆 رو برای بچه های شورای الزامی کرده بود. 🔰تک خوری نمیکرد هرجا که بود همه تیپ آدمی رو دورش👥 جمع میکرد کتاب میخوند📖 کتاب هم میداد کتاب های ساندویچی تا بچه ها کتابخون بشن. رو همه تاثیر میذاشت✅ ولی تاثیر نمیگرفت. با هر تیپ آدمی که بود موقع بلند میشد به نماز بچه ها هم دنبالش. 🔰محرما غذای هیئت بود میگفت اشک رو زیاد میکنه.گوشت🍖 که میگرفت, گوشت بود شاید براتون سوال بشه چرا گوشت شتر؟ گوشت شتر رو زیاد میکنه. به همین سادگی... ، همون چیزی که ابر قدرت های دنیا ازش هراس😨 دارن. همیشه این بود که اطرافیانش رو جذب میکرد. با همه میجوشید ولی یه نقطه مشترک بین همه رفقاش بود👇 📚برگرفته از کتاب عمار حلب 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5c91c1e7ce85a497afb0822e_-922869298260918654.mp3
6.19M
🎤 🎧 ♨️كدامين آيه را دروغ مي پنداريد⁉️ 3 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#مثل_هیچکس #قسمت_دوم 2⃣ 🍂الف... احمدی ایمان احمدی بهروز احمدی دانیال با آن همه استرس تمرکز کر
❣﷽❣ ♥️ 3⃣ 🍂ترم اول هر روز صبح تا عصر کلاس داشتم احساس می کردم فرق چندانی با دوران مدرسه ندارد😕 فقط قید و بند هایش کمی متفاوت تر است مثلاً مثل دوران مدرسه جای نشستن روی نیمکت ها به ترتیب حروف الفبا مشخص نمی شد من هم مجبور نبودند همیشه نیمکت اول یا دوم بنشینم و تمام کارها و شیطنت هایم لو برود. 🌿می‌توانستنم آزادانه ته کلاس باشم و استادی را زیرنظر بگیرم می‌توانستم به بهانه‌ای نامشخص از کلاس بیرون بروم و احتیاج نبود دستشویی رفتن را بهانه کنم یا برای ترک کلاس بگیرم. 🍂چند هفته‌ای که گذشت کم کم با همکلاسی‌هایم آشنا شدم، اما هنوز انتخاب دوست♥️ برایم سخت بود بچه‌ها از شهرهای مختلف با های متفاوت و عقاید گوناگون بودند. 🌿سه شنبه ها کلاس داشتیم، هر لحظه که از کلاس می گذشت چند دستگی بین بچه‌ها بیشتر می‌شد. شاید دلیل این اتفاق به چالش کشیدن بچه ها توسط استاد بود این اختلاف عقاید در روابط بچه ها هم بی تاثیر نبود👌 🍂تقریباً اواخر ترم کل کلاس به سه دسته تقسیم شده گروه اول بچه مذهبی های که با قاطعیت از تفکرات شان دفاع می کردند💪 گروه دوم روشنفکر هایی که با جدیت و تندی با گروه اول مخالفت می‌کردند و گروه سوم هم شامل چندین نفری مثل من که ساکت و سرگردان بودند. 🌿پاسخی هیچ کدام از این دو دسته برایم قانع‌کننده نبود همه آنها گاهی درست می گفتند گاهی هم کاملاً بی منطق جواب های تندی به من می‌دادند دلم می خواست برای روشن شدن حقایق و ســ❓ـوالاتی که برایم پیش آمده بود جستجو کنم اما حجم زیاد درس های دانشگاه تمام وقتم را پر می کرد از طرفی هر چه فکر می کردم هیچ فردی آشنا به چنین مسائلی اطرافم نمی یافتم می دانستم که اگر افکارم را با پدر هم در میان بگذارم از پرداختن به این مسائل منع می‌شوم😐 ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣ #قسمت_دوم 📖رفتم بالا و
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣ 📖این را به اقاجون هم گفته بودم. وقتی داشت از مشکلات زندگی با میگفت. اقاجون سکوت کرد. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد و گفت:بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم. 📖بعد رو به مامان کرد و گفت: انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد✅ از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد. ایوب گفت: من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند اهنی میبندم. عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند. و از جاهای دیگر بدنم به ان گوشت پیوند زده اند. 📖ظاهرش هیچ کدام انها را که میگفت نشان نمیداد❌نفس عمیقی کشیدم و گفتم: برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما نابینا بشوید. چشم های من میشوند چشم های شما. کمی مکث کرد و ادامه داد، موج انفجار من را گرفته است. گاهی به شدت عصبی میشوم، وقت هایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا ارام شوم. _اگر منظورتان عصبانیت است که خب من هم عصبی ام بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم اینها را میگفت که بترساندم. حتما او هم شایعات را شنیده بود. که بعضی از دختر ها برای گرفتن با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
13.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 ذوالفقار خاطرات 👌 این مجموعه ساده و کوتاه روایتی ست از مردی که ذوالفقار علی بود در نیام عشق و غیرت اینبار از بشنویم 3⃣ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_دوم2⃣ 🔮این همه اصرار #سید غر
❣﷽❣ 📚 1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد 3⃣ 🔮در این مدت سید غروی هر جا مرا می دید می گفت: چرا نرفته اید و آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند. ولی من آماده نبودم، هنوز اسم برایم با جنگ همراه بود و فكر می کردم نمی توانم بروم او را بینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی💔 پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه مان و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان اَمَل به من داد، گفت هديه🎁 است. آن وقت توجهی نکردم. 🔮اما شب در تنهایی👤 همان طور که داشتم می نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد. برای دوازده ماه که همه شان زیبایند، اما اسم و امضایی با آن ها نبود. یکی از نقاشی ها زمینه ای کاملا داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی🕯 می سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیرا این نقاشی به عربیِ شاعرانه ای نوشته بود: من ممكن است این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور✨ و حق و باطل را نشان می دهم و کسی که به دنبال نور است این نور هرچه قدر کوچک باشند در نظر او بزرگ خواهد بود. (و کسی که به دنبال نور است؛ کسی مثل من). 🔮آن شب، تحت تأثیر این شعرونقاشی خیلی گریه کردم😭 انگار این همه وجودم را فرا گرفته بود اما نمی دانستم کی این را کشیده. بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود ، رفتم. در طبقه اول مرا معرفی کردن به آقایی و گفتن ایشان دکتر چمران هستند. لبخند به لب داشت، خیلی جا خوردم. فکر می کردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم قسي ای باشد، حتی می ترسیدم. اما لبخند او و "آرامشش" مرا غافل گیر کرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضع خاصی گفت: شمایید‼️ من خیلی سراغ شما را گرفتم، زودتر از این ها منتظرتان بودم. 🔮مثل آدمی که مرا از مدت ها قبل می شناخته حرف می زد، عجیب بود، به دوستم گفتم: مطمئنی اين است؟ مطمئن بود. مصطفی تقویمی آورد📖 مثل همان که چند هفته قبل سید غروی به من داد. نگاه کردم و گفتم: من این را دیده ام. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان #عاشقانه_شهدا ♥️ #خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی ↲به روایت همسرشهید 2⃣ #قسمت_دوم 💟پدر بزرگم خیلی
❣﷽❣ 📚 ♥️ ↲به روایت همسرشهید 3⃣ 💟تو کُلّ جلسه یه لبخند قشنگ تو چهره ش دیده میشد. به ندرت به هم نگاه میکردیم، ولی هر بار که چشَم به چهره ش می افتاد اون لبخندو مي دیدم طی این دو ساعت به طور عجیبی مهرش به دلم نشست💖 تو این مدت کوتاه یه احساس خاصی تو دلم رخنه کرده بود 💟خودمو دختر خوشبختی میدیدم که یه دوست داشتنی در انتظارشه. هی تو دلم بالا و پایین کردم تا آخرش به خودم جرأت دادم و ازش پرسیدم: چرا بین این همه دختر، …؟با یه لبخند زیبا☺️ گفت: راستش اونقده سنگین و نجیب بودید که من شیفته شما شدم، الآن حدود یه سالی میشه که به شما فکر میکنم و زیر نظرتون دارم 🕎یهو تموم وجودم گرم شد. دلم پر از ذوق شد😍 از تعریفاش. تو ذهنم مدام مراسمایی رو که دعوت بودیمو مرور میکردم و میگفتم: لابد اون روزو میگه یا فلان حرفمو شنیده و... 💟تو همین افکار بودم که انگار تیر خلاصو زده باشه تو یه جمله کوتاه گفت: فقط اینو بدونید که میکنم، قول میدم. این حرفش چنان دلگرمی♥️ و اطمینانی بهم داد که همه چیزو تموم شده دیدم. سرمو انداختم پایین و گونه هام سرخ شد و ساکت موندم خندید و گفت: سکوت کردید، پس راضی هستید😉 💟از اتاق که رفتیم بیرون پرسید: خب بالاخره به نتیجه ای رسیدید؟ از قیافه هاتون معلومه که دلتون پیش هم گیر کرده؟! آره⁉️ جفتمون سرمون پایین بود و میخندیدیم😅 💟مادرامون به هم و به ما تبریک میگفتن و شیرینی🍱 تعارف میکردن اصلا باورم نمیشد منی که اصلا به فکر نمیکردم عرض دو ساعت اینقده نظرم نسبت به زندگی و آینده تغییر کنه ✍پ.ن: قشنگ ترین حس میدونید چیه؟ اینکه یه آقا اونم نه هرررر آقایی بلکه اونی که قراره بشه زندگیت ازت کلی تعریف کنه و اعتماد بنفست بره بالا 😊😍 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 2⃣ #قسمت_دوم 💢حتما حتما داستان رو بخونید و از دست ندید. واقعا رزق معنویتونه و
📚 3⃣ 💢یاد خواب دیشب افتادم..با خودم گفتم سالم میمانم،چون حضرت عزرائیل به من گفت که وقت رفتن من نرسیده است! فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار کنم و دیگر حرفی از مرگ نزنم. 💢اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد. در آن زمان بسیار تلاش کردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه همان لباس یاران آخرالزمانی امام غایب است. 💢سالها گذشت. باید این را اضافه کنم که من یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم. حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن هستم. مدتی بعد ازدواج کردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم. یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید. 💢حس خیلی خوبی داشتم و آرزوی شهادت مانند رفقایم داشتم. اما با خودم میگفتم ما کجا و کجا. آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما کمرنگ شده. در همان عملیات چشمانم به واسطه گردوخاک عفونت کرد. 💢حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم بارها به دکتر رفتم ولی فایده نداشت. تا اینکه یک روز صبح احساس کردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است! درست بود! چشم من از مکان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدی داشتم. 💢همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست. تیم پزشکی اعلام کرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده و به علت چسبیدگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است... 💢پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰ درصد می‌دانستند اما با اصرار من قرار شد که که عمل انجام بگیرد. با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم. 💢حس خاصی داشتم احساس می کردم که دیگر از اتاق عمل برنمیگردم. تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار بیهوش شدم. عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد.. پزشکان نهایت تلاش خود را می کردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد.... 💢احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند. چون دیگر مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم.چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد. احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم. 💢برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم. از لحظه های کودکی تا لحظه‌ای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت... 💢چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را می‌ دیدم. در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.بسیار زیبا بود. او را دوست داشتم می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. 💢با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست.او را کجا دیدم؟! سمت چپم را نگاه کردم.عمو و پسر عمه ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود. پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود. 💢از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم. نا گهان یادم آمد جوان سمت راست را. حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از از سفر مشهد ... عالم خواب...حضرت عزراییل! با لبخندی به من گفت: برویم. با تعجب گفتم کجا؟ دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت: مریض از دست رفت دیگر فایده ندارد. 💢خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من می توانستم صورتش را ببینم! می فهمیدم که در فکرش چه می‌گذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم. از پشت در بسته لحظه ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. 💢برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم او میگفت: خدا کند که برادرم برگردد. دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه هایش چه کنیم... یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه‌های من چه کند!! کمی آن طرف در یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد. جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود برایم دعا می کرد 💢قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم. این جانباز خالصانه می گفت: خدایا من را ببر اما اورا شفا بده. زن و بچه دارد اما من نه. ناگهان حضرت عزراییل بهم گفت: دیگر برویم ... .. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 2⃣ #قسمت_دوم 📝آن زمان مدرسه ها خیل
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 3⃣ 📝# من باز هم با چادر و روسری می رفتم دانشگاه، ولی سر چادرم را برمی داشتم. هرکس هرکه دلش💓 می خواست می پوشید. کاری به کار هم نداشتند. ولی همین که من با بقیه فرق داشتم، خیلی سخت بود. 📝 پیش خودم گفتم «اگه نتونستم کنم، دیگه نمی رم.» ولی رفتم. سرم گرم 📚 شد.همه ی این چهارسال شاگرد اول شدم. آن موقع از ما شهریه می گرفتند. شهریه اش هم برای آن زمان بود; سالی تومان. 📝برای بعضی ها مشکل بود که این پول را یک باره بدهند. سال اول برای ی خودم هم سخت بود. رفتم فرمی پر کردم که این 💴 را وام بگیرم تا بعد از تمام شدن درسم، پس بدهم. 📝قانونی هم بود که اگر معدلمان بالا بود، از ‌ شهریه معاف بوديم. من هم فقط سال اول وام گرفتم، چون هر ترم بالا بود. 📝توی دختری بود که حجابش از همه ی ما کامل تر بود"زهرا زندی زاده" من و های دیگر روسری و لباس معمولی ای که کمی هم راحت بود، می پوشیدیم، ولی برای خودش مانتوی گشادی دوخته بود و همیشه مانتو شلوار می پوشید. روسری اش را هم محکم گره می زد. آن موقع ها مانتوی گشاد، مثل حالا که همه راحت و عادی می پوشند، مد نبود. 📝زهرا بعدها شهید شد. اوایل انقلاب منافق ها شهیدش کردند. الآن هم در اصفهان یک مدرسه به نامش هست. توی هميشه به او نگاه میکردم.برایم الگو بود. 📝تا قبل از دانشگاه، خیلی از سیاست و رژیم و این حرف ها سر در نمی آوردم. حواسم به درس بود. یکبار در# مسجد🕌 امام اصفهان (مسجد شاه آن موقع) نمایشگاه عکسی زده بودند که همه اش شاه بود؛ شاه کنار امام رضا، شاه در حال نماز خواندن، شاه در حال احرام کنار کعبه و این طور عکس ها آن وقت ها فکر میکردم چرا می گویند شاه بد است. این که‌ مکه رفته و# نماز هم می خواند، اما وقتی رفتم دانشگاه کم کم از سیاست چیزهایی فهمیدم. البته فقط از نبود. 📝حسن آقا رب پرست، پسرِ خاله بتول هم که خودش ارتشی بود، برایمان حرف میزد. مستقیم مخالفت نمی کرد، ولی حرف‌هایش کمی بودار بود. 📝خاله بتول همیشه توی خانه شان جلسه ی قرآن و روضه😭 داشت. توی همین ها حسن برای ما دخترخاله ها و پسرخاله ها حرف میزد. تقریبا بود‌. 📝برای زهرا هم مانند بقیه ی دختر های در این سن وسال می آمد، بعضیشان هم بودند، اما او‌ همیشه می گفت «با هر کس کنم، با نظامی جماعت ازدواج نمی کنم. نظامی ها اگر شاه دوست باشند، که من خوشم نمی آد، اگه هم با شاه مخالف باشند، که همیشه جونشون در خطره» 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh