#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_هفدهم
کاش آبی بود که دل های زنهای دیگر را میشست تا تمام بدیهایشان پاک شود و یاد بگیرند، من قبل از دختر بودن یک انسان هستم، یک انسان که تنها ارزشم به درون خودم بر می گشت، نه به شوهر آیندهام.در آینه نگاهی به چشمهای سرخم کردم. چشمهایم تنها چند درجه از چشمهای شیوا تیره تر بود، این چند درجه این همه محبوبیت برایش آفریده بود؟سرم را چند باری تکان دادم. من چه میگفتم؟ آنقدر شیوا را با من مقایسه کرده بودند که بی اختیار تخم حسادت بر دلم نشسته بود. باید پاکش می کردم، حرفهای انها ربطی به من و خواهرانههایم نداشت.دستم را دراز کردم و حوله را برداشتم. صورتم را با آن خشک کردم و نفس عمیقی کشیدم. هنوز اثرات گریه بر صورتم مانده بود. اما بهتر از آن حال قبلم بود.حوله را سرجایش گذاشته بودم و از دستشویی بیرون رفتم. مادر مشغول ریز کردن سبزی ها روی اپن بود که با دیدن من چاقو را درون سینی رها کرد.با همان دستهایی که تکه های سبزی به آن چسبیده بود، با چشمانی نگران به سمتم آمد.ای کاش سوالی نمی پرسید. می دانستم اگر لب باز کنم باز هم بغض لعنتی بر جانم چنگ می زند و چشمانم را بارانی کند.اشک را هیچگاه ضعف نمی دانستم، او مرهمی بود بر دلهای غمدیده، اما گریه در برابر کسانی که نمی فهمیدند و غم را بازیچهی مسخره بازیهایشان میکردند ضعف محض بود.
-چی شده؟تنها سرم را تکان دادم. لبهایم را یک میلیمتر از هم جدا میکردم گلویم از هجوم بغض میگرفت.
-وا، چرا گریه کردی دختر؟بیجوابی به سمت تراس قدم برداشتم که مادر جلو آمد و مانعم شد.
-صبر کن ببینم، جدیدا چرا اینقدر نازک نارنجی شدی؟لبهایم را به اجبار پایین کشیدم تا به پوزخندی کج نشود و احترامها را نشکنم. آنها اگر مرا فراموش کرده بودند، من هنوز از جانمم بیشتر دوستشان دارم.من دلنازک شده بودم یا با حرفهایشان آنقدر سوهان کشیده بودند که دیگر دلی نمانده بود؟
- اشکال نداره فداتشم، همهی اینها برای بی شوهریه.دستی به صورتم کشید و گونه هایم را نوازش کرد. چرا دیگر حس خوبی از نوازشهای مادر نداشتم؟شاید هم نوازشهای او مانند قبل نبود، شاید هم نوازشهایش مقدمه ای بود برای تازیانهی کلماتش و من از این می ترسیدم که لذت نمی بردم.
-ان اشالله این شوهری که فرزانه خانم پیدا کرد جور بشه، تو هم حالت خوب میشه.
-مامان...تاب نیاوردم و لب به اعتراض باز کردم که سنگی بین کلمات آمد و نگذاشت ادامه بدهم، نگذاشت بگویم من بی شوهری را به همراهی هزاران پیرمرد ترجیح میدهم.
-جان دل مامان. بذار شوهر کنی، بذار نوا*زشهاش رو لمس کنی، بذار عطر تنش تو دماغت بپیچیه، بهت میگم.آن پیرمرد اخمو نوازش کردن هم بلد بود؟ پروک دستهایش پوست لطیفم را نمی خراشید؟ اصلا آن پیرمرد جا عطر را می دانست. او حالا سرپا بود، دو سال دیگر هم سالم می ماند یا من در برابرش حکم پرستاری پیدا می کردم که باید جوانی ام را به پای او فدا می کردم و دم نمی زدم.دست مادر را گرفتم و از صورتم جدا کردم. من تنهایی را به پرستاری کردن از پیرمرد هفتاد ساله ترجیح میدادم.به سمت تراس رفتم و اینبار اجازه دادم اشک هایم آرام آرام ببارد. من که آبرویم رفته بود، چه فرقی می کرد؟به نرده تکیه دادم و کف دستهایم را به فلزهای سرد فشردم تا سرمایش کمی از التهاب درونم را بخواباند.درختان کم کم رنگ خود را عوض می کردند و من علشق پاییز و عاشقانههایش بودم، همیشه که عاشقانه دو نفره نیست.گاهی، خودت و خدا و پاییز، بهترین کحم لاشقی را رقم می زنید و...
-شیرین خانم.با شنیدن امیرعلی از فکر بیرون آمدم. کاش می گذاشتند در تنهایی خودم میماندم. حضورشان اذیتم میکرد.اشکهایم را پاک کردم، هرچند که سرخی چشم هایم همه چیز را نشان میداد. به سمتش برگشتم و به اجبار گوشهی لبم را به لبخندی کج کردم.
-چیزی شده؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_هجدهم
صدایم میلرزید اما همین که به کلمات اجازهی عبور میداد کافی بود.جوابم را ندادو تنها، با همان چشمان همیشه خنثی و به شدت مشکی نگاهم کرد. من تاب نگاه خیرهاش را نداشتم، مردمکش مانند سیاهچالی بودند که آدم را به درون خود میکشید. سرم را به زیر انداختم و منتظر ماندم.
-به حرفهای شیوا توجه نکنید.شانهای بالا انداختم. اگر به حرف بود که این سخن را بارها با خودمگفته بودم. مشکل دلی بود که به هر حرفی زود می شکست و درست بشو هم نبود.
-مهم نیست.
-شما دختر زیبایی هستید، مطمئنم همسر شایستهای نصیبتون میشه.
سرم را با حیرت بلند کردم و به شبرنگهایش چشم دوختم. تنها کسی که مرا زیبا خطاب کردا بود پدر و مریم بودند، ان هم به همراه لبخند مهربانی گه من ترحم معنایشان میکردم اما... اما امیر هیچ لبخندی نزد و همچنان جدی نگاهم کرد.صدایش تحکم داشت و حرفش بی مانعی در قلب می نشست، اطمینان از کلماتش میبارید و من به این اطمینان نیاز دارم، به این اعتمادی که در میان تمام حرفهای بی سر و ته زیبایی را به یادم بیاورند، دختر بودم و گوشهایم محتاج تمجید...
-شیرین بانو.با شنید صدای پدر، از عمق نگاه امیرعلی بیرون آمدم و بی اختیار لبخندی عمیق و واقعی روی لب هایم نشست. او که شیرین بانو خطابم میکرد انگار تمام غمهایم پر میکشید، عاشق این نام بودم.روی پاشنهی پایم چرخید و کلمات چه معجزه ای داشتند؟کلمهای به این زیبایی چگونه می توانست به این سرعت حالم را خوب کند؟
-سلام بابا.
-سلام پسر، خوبی؟
-ممنون، خسته نباشید.
-سلامت باشید.نگاه پدر از پشت سرم سر خورد و دوباره روی من زوم شد و من عشق را در خطوط چروک زیر چشمهایش گم کرده بودم و در تکاپوی پیدا کردنش دست و پا می زدم.
-سلام بابای خوبم.مشغول ریختن چای شد و به حرفهای مادر گوش میدادم تا بفهمم برای چه میخواهد مرا وسیله قرار دهد.
- پس حرف می زنی؟
-من اصلا نمیدونم در مورد چی دارید حرف میزنید.چاقو را روی سینی رها کرد و با حیرت نگاهم کرد.
- وا، دختر چقدر خنگی تو. ماجرای این خواستگاری رو میگم دیگه. همین مرده که فرزانه خانم معرفی کرد.شیر سماور را برداشتم و با چشمهای گشاد به سمت مادر برگشتم. یعنی تمام حرف هایشا واقعی بود؟ یعنی آنها جدی جدی میخواستند مرا به عقد پیرمردی شصت و چهارساله در آورند؟دیوانگی محض بود...و من برعکس بیخیالی های این چند روز تا خود شب از استرس لرزیدم و دم نزدم. اگر مدر به این وصلت رضایت میداد،اگر مادر همه برنامه ها را می چید اگر..من که دختر مخالفت کردن نبودم من که توان ایستادن در روی مادر را نداشتم و به اجبار باید به این ازدواج تن میدادم.
حتی خیال هم*بستر شدن با پیرمردی هم رعشه بر اندامم می انداخت.آن روز تا شب کل اتاق را بارها متر کردم. راه رفتم، روی تخت دراز کشیدم، روی زمین نشستم، و خودم را با کتاب و گلوزی مشغول کردم اما اینبار فایده نداست.
اگر پدر رضایت میداد، من باید تمام آرزوهایم را درون بقچه ی بستم و درون همان صندوق قدیمی و زنگ زدهی عزیزجان مخفی میکردم و... دخترکی بدون آرزو زنده می ماند؟
《- عزیزجون، چرا لباسات رو توی کمد نمیذاری؟ این صندوق حیلی قدیمیه، همه جاش زنگ زده.
-من با این صندوق زندگی کردم شیرین بانو. من و حاجی تک تک لحظههامون رو توی زنگهای این صندوق هک کردیم، آرزوهایمون رو درونش چیدیم و قفل دلهامون رو توش زدیم. اصلا مگه آرزو قدیمی میشه نوهی خوشگلم؟انقدر حرفهایش دلنشین بود که آدم میماند چه جواب بدهد، اصلا دلش نمی خواست حرفی بزند،می خواست دست دراز کند و کلمات را از هوا بقاپد، بعد آرام درون سینهاش فرو ببرد، چشمهاش را ببند و با کلماتش زندگی کند.وقتهایی که نگرانی به سراغش می آمد دعای نادعلی و سورهی یاسین میخواند و آرام آرام میشد. چشمهایش دوباره آن آرامش قبل را پیدا میکردند و آن زمان اگر بمب هممی بازید، او دلش قرص خدایی بود که عهدی پنهان با او بسته بود.من هم مانند او سورهی یاسین را خواندم، نه یکبار، بلکه بارها اما آرام ننشستم، کمی از استرس کم نشد و دستهایم از فکر لمس پیرمردی لرزیدند.انگار پدر راست میگفت، دعا معجزه نمیکند، بهانهای که دعا می تراشد همه چیز را دگرگون میکند و من تنها کلمات را پشت هم خواندم اما عزیزجان، کلمه نمیخواند، دل می سپارد به معبود و انگار از همهی جهان فارع میشد.مانند او بودن سخت بود، ون توب بودن سخت بود.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_نوزدهم
زنگ آیفون به صدا در آمد. پیچ دستهایم را از هن باز کردم و با همان استرس از اتاق خارج شدم.نیم ساعتی میشد که در اتاق مادر و پدر بسته شده بود و یقین داشتم پچ پچ هایشان درمورد من هست.
با دیدن تصویر شیوا، دکمهی باز شدن را زدم و از همانجا به در چوبی اتاق خیره شدم. دلم میخواست من هم بینشان بودم. حرفی نمیزدم، تنها بودم، بودم و پدر مانند همیشه نارضایتیام را از چشمهایم میخواند و در برابر مادر میایستاد. صدای زنگ خانه هم به صدا در آمد که جلو رفتم و در را باز کردم.
-وای... پوف، مردم.با قیافهای خسته وارد تانه شد و کیفش را روی زمین کشید.
-سلام، چرا دیر کردی؟
- بابا مثلا قرار بود اونجا بخوابما.دستم را روی بینیام گذاشتم. ساعت دوازده نصف شب بود و اگر شیوا گمان می کرد مادر و پدر خوابیدهاند، بهتر بود. اگر موضوع حرفشان را می فهمید وارد اتاق می شد...اگر مادر پدر را راضی نمی کرد، شیوا قطعا این کار را می کرد.
-چون اون دخترهی فیس و افادهای اونجا بود.سوالی به قیافهی جمع شده اش نگاه کردم که نام المیرا را آورد.اخمهایم را کمی در هم فرو کردم. المیرا حداقل چهار سالی از او بزرگتر بود و این طرز صحبت به هیچ وجه درست نبود، غیر از آنکه او خواهر نامزدش بود و احترام خاصی داشت.
- بحث نکردی باهاش که؟پشت چشمی نازک کرد و به طرف اتاق رفت.
- من وقتی برای بحث کردن با آدم های بی ارزش ندارم.نفس کلافهای کشیدم، ای کاش واقعا وقت نداشت.من هم به سمت اتاق قدم برداشتم که... کمی فالگوش ایستادن که ایرادی نداشت، وقتی ماجرا من بودم پس فهمیدن حقم بود.
یه سمت اتاق پدر و مادر که سمت دیگر خانه بود رفتم. نزدیکی در ایستادم و گوشم را به در چسباندم.
-یعنی تو میگی من دخترم رو بدم به پیر مردی که حداقل ده سال ازم بزرگتره.
-وا، کجای این آخه پیرمرده؟ این از شیرین هم سر حال تره، نگاه چه تیپی هم زده، اصلا بهش میخوره شصت و چهار سال باشه؟صدای مخالفت پدر را که شنیدم، کمی قلبم آرام گرفت. هرچند که می دانستم او راضی به بدبختی من نیست اما، شنیدن از زبانش طور خاصی آرامم میکرد.قدمی از در دور شدم. نفس آسوده ای کشیدم. انگار تمام روز نفسم را قطع کرده بودند و در حال خفگی بودم.
دوباره جلو رفتم و گوشم را به در چسباندم.
-...راضیه به خدا.
- چی؟ شیرین؟ عمرا شیرین راضی به این ازدواج باشه.با فریاد پدر چشمهایم را گشاد کردم مادر چه میگفت؟ من راضیم؟ منی که از صبح خودم را به آب و آتش زده بودم؟منمخالفت مادر را شنیده بودم اما، انگار قدرت مادر را فراموش کرده بودم.
-وا، تو از دل اون دختر خبر داری؟
-هیچ دختری حاضر نیست زن یه پیرمرد بشه.
-دختز فقط دلش می خواد شوهر کنه، یه مرد بالا سرش باشه، حالا چه بیست ساله چه شصت ساله.
با شنیدن حرف مادر بی اختیار گوشهی لبم به انزجار کج شد. مگر دختر خودش از پس خودش بر نمی آمد که حتما باید مردی بالاسرش باشد؟ مگر ارزش دختر به شوهرش هست؟
-زن، حتی حرفش رو نزن.
- محمد، دخترمون بیست و هفت سالشه، یکدونه خواستگار هم نداره.
-باشه، هفتاد سالش هم که باشه تا وقتی که هستم جاش بالای سرمه، مگه جتما باید شوهر کنه؟
-وا، استغفرالله، مگه دختر هم بدون شوهر میشه؟ ازدواج سنت پیامبره.
- به شرطی که درست باشه، هردو طرف راضی باشن، نه اینکه دختر جوونم رو بدم به یکی که پاش لب گوره.
- شیرین دیگه جوون نیست، زنی که شوهر نداشته باشه زود پیر میشه.اما... من جوان تر از مریم مانده بودم. او هنوز هم خوشگل و سرزنده بود اما، قیافه ی پختهای به خود گرفته بود و من هنوز هم جوانی و خامی از صورتم بریاد می زد.
- پوف، چی بگم والا؟
- اگه شیرین بیاد و بهت بگه راضیه چی؟
- خانم، تو با این حرفات داری من رو راضی میکنی، چه برسه به اون دختر مظلوم که بهش بگی بمیر هم بدون اعتراض قبول می کنه.
-وا، من چی...صدای قدمهای پدر را توانستم بشنوم. صدایش هر لحظه بلندتر و بلندتر میشد.
-به خدا خستم خانم، بذار برای یه وقت...
قبل از آنکه پدر به در برسد و مرا پشت آن ببیند، با سرعت و هول زده یه سمت اتاقم قدم برداشتم که پام به پایهی میز تلفن گیر کرد و با دای بدی پخش زمین شدم.درد بدی در تمام زانویم پیچید و سوزشی را روی پوست دستم حس می کردم.نگاهی به دستم انداختم. به شیشهی میز کشیده شده بود و خراش بزرگی روی آن نشست اما، دردش به بدی زانویم نبود.
- صدای چی بود؟شیوا هم هراسان جلو آمد. پدر کنار نشست و دستم را آرام از روی زانویم برداشت.
- درد میکنه دخترم؟
ادامه دارد....
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستم
سرم را تکان دادم که فشار خفیفی به آن وارد کرد و از درد صورتم را بیشتر جمع کردم.پاچهی شلوارم را بالا داد. سر زانویم قرمز شده بود و حتم داشتم دقایقی بعد کبود میشود.
-شاید آسیب دیده، بریم دکتر.
-نه بابا، در اون حد نیست.دست بابا را از روی زانویم برداشتم و شلوارم را پایین کشیدم. باید قبل از آنکه متوجه ی فالگوش ایستادنم می شدند این بساط را جمع می کردم.
-آخه دختر چرا جلوی چشمت رو نمیبینی؟جواب مادر را ندادم، سکوت بهتر از دروغ بود.دستم را به دیوار تکیه دادم و سعی کردم بلند شوم که پدر کمکم کرد.
-چیزی نشده، شماها برید بخوابید.
-شاید پات آسیب دیده دخترم.
-نه، چیزی نیست.سعی کردم اولین قدم را بردارم که...
- اصلا چرا اومده بودی سمت اتاق مامان اینا؟با حرف شیوا نگاه کنجکاو پدر و مادر هم به من دوخته شد. دستپاچه نگاهشان کردم. اگر شیوا دقایق دبگر دندان روی جیگر می گذاشت، به اتاق میرفتم و خودم برایش می گفتم ام حال به مادر و پدر چه می گفتم؟
-کار داشتی؟
-نه مامان... یعنی اره... خب... خب یعنی...لبم را به دندان گزیدم و سرم را پایین انداختم. با لرزش صدایم و دستپاچگیم، هرچه هم می گفتم دروغش مشخص بود لحظهای همه مان سکوت کرده بودیم که صدایت خنده های بلند مادر بلند شد.
-من فهمیدم چیکار داشت، آخه این که خجالت نداره دخترم.سوالی به مادر نگاه کردم. از چه حرف می زد؟
- بفرما آقا محمد، دخترت اینقدر هوله که اومده بود ببینه تو رضایت میدی یا نه، آخه صبح بهش گفتم باهات جرف میزنم راضیت میکنم.هراسان فریاد زدم:
-نه!که مادر خنده هایش رد جمع کرد هر سه یشان هراسان به سمت من برگشتند و من همچنان با چشمهای گرد به مادر خیره بودم.مادر این دروغها را از کجا آورده بود؟منی که از صبح جان داده بودم برای رضایت ندادن پدر، خودن رضایت داشتم.
-خجالت نکش آبجی، حجب و حیا برای دخترای هجده سالهست، نه تو.
-والا، به هر حال پدرت باید نظرت رو ازت می پرسید، الان هم که خودش فهمید بهتر شده.با ناچاری به سمت پدر برگشتم. غم کم کم در چشمهایش نمایان میشد، اگر حرف هایشان را باور کند، اگر گمان کند راضیم، اگر این وصلت را به راه بیندازد، اگر..تمام حرفهایم را در چشم هایم ریختم و به پدر خیره شدم. شاید نمیتوانست حرف هایم را از چشمهایم بخواند اما، حسم را می فهمید که.درون من آنقدر آشوب بود که حتی در آن شبی که تنها روشنایی اش نور مهتاب و چراغ روشن اتاقم بود، میشد اضطرابم را فهمید.دقایقی گذشت، مادر حرفی زد، شیوا جوابش را داد، مادر خندید، شیوا صدای خنده هایش را بلنرتر کرد و من آنقدر قیافه ام را گرفته کردم که پدر تا اعماق وجودم را فهمید و بالاخره لبخندی از روی اطمینان زد.
-بسه، شیوا کمک کن خواهرت رو ببر تو اتاق.
-وا بابام بذاربکم جشن بگیریم، به هر حال شیرین خانم بعد از این همه انتظار داره شوهر میکنه.کلمهی انتظار را کشید و حرفش مانند سوهانی بر قلب من کشیده شد. پدر نفس کلافه ای کشید و به سمت اتاق رفت. می دانستم دل او تم می گرفت، نه از حرفهای آنها، از غمی که بر چهره ام مینشست، اما توان ساکت کردنشان هم نداشت. او آنقدر مهربان بود که حتی نمی توانست نگاه چپی به شیوا بیندازد، انگار او هم ماننده من در این خانه بود تا تنها سکوت کند و جای خالی تمام بی نهری های شیوا و مادر را پر کند.اصلا چه اهمیت داشت؟ مهم لبخند پر از اطمینان پدر بود که حس یقین را به من داده بود، لبخندش دوباره لبخند را روی لب هایش کاشت و باعث شد تا آرزوهایم را از آن صندوق قدیمی بیرون بیاورم، گرو و خاک را از روی پاک کنم و باز به قلبم باز گرداندم.فردا، مادر باز هم حرف آن پیرمرد را به میان آورد، شیوا باز هم آن را بازیچه ی تمسخر خود قرار داد و فرزانه خانم هم هیزم روی آتش ریخت.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
خداوندا بدون نوازشهای تو
بدون مهر و محبت تو
بدون عشق تو
میان دستهای زندگی
مچالہ میشویم
مهربانیت را از ما نگیر
شبتون لبریز از آرامش
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی صبحانه می آید
عطر چایی
صفای سفره صبح
و چند لقمه زندگی
صبح آدینه تون بخیر❤️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستویکم
_وای شیرین، بالاخره دیروز حسین رو راضی کردم به سرکار، مگه میتونست از مها دل بکنه؟شانهام را بالا آوردم و موبایل را بین گوش و کتفم نگه داشتم تا بتوانم کتاب را بین آن همه کتاب جفت شده بگذارم.
-ای کاش می تونستید بیاید تهران، به خدا دلم براش پر میکشه.چند لحظهای سکوت کردم. تعجب کرده بودم که چرا آن همه ذوق به یک مرتبه خوابید.
-مریم.
-شیرین.دوباره با یکدیگر حرف زدیم و بی اختیار هردو با صدای بلند خندیدیم. این هماهنگی های یکهویی بد بر دل آدم می نشست، این خندیدن های بی دلیل، ای کاش باز هم دبیرستان بودیم و تمام روزهایم را با او می گذراندم و بی دغدغه می خندیدم.
- چی می خواستی بگی حالا؟
-هیچی، دیدم ساکت شدی، صدات کردم. تو چی؟
-صدات چرا اینقدر گرفتهست شیرین؟
نفس کلافه ای کشیدم و همانجا روی صندلی نشستم. چقدر خوب بود شخصی اینقدر خوب حالت را می فهمید، حتی از صدای گرفته ای که فرسنگ ها دور بود، یک پیر مرد شصت ساله می توانست درک کند؟مرد یا نباشد، یا وقتی هست "مرد"باشد. مردی که بتوان به آن تکیه کرد، مردی که تمام مردانگی هایش را وقف تو کند و وقت غم بدانی کسی هست که لبخند بکارد روی لب هایت.
-هیچی نشده.
-وا، دختر مگه هیچی هم شد حرف؟ نکنه باز از حرف های مامانت ناراحتی؟
- عادت کردم و بدترین درد عادت به درد بود، آدمی که به درد و غم عادت کند دیگر نمی تواند معنای خوشی را بفهمد و من واقعا عادت کرده بودم؟
-پس چی شده عزیزم؟این فاجعه را آنقدر ننگ می دانستم که حاضر نبودم بهرزبان بیاورم و به مریم بگویم. هرچند که می دانستم او دختری نیست که به حرفهای مادر و شیوا پر و بال دهد اما، می ترسیدم، می ترسیدم به زبان بیاورم، مریم هم به تمسخر بخند، او هم بگوید جز پیرمرد دیگر کسی با خواستگاری ام نمی آید و من... برای بار هزارم بشکنم، و این بار سخت تر.سخت بود دیگر، سخت بود که حرف هایی را از زبان شخصی بشنوی که از آن انتظار نداری، وگرنه نیش زدن را که همه بلدند.
- فقط دلم گرفته.بدم می آمد از خودم. می دانستم اگر لب باز می کردم، اشک می ریختم و مریم دلداری ام می داد، آرام می شدم اما لعنت به ترسی که به جانم افتاده بود. هیچگاه نتوانسته بودم درد هایم را به کسی بگویم، انگار همیشه محکوم به حبس شدن بودند.
-دیوونه. خودم الان حالت رو خوب می کنم، پاشو، پاشو ببینم.
-چرا؟
-پاشو بهت بگم.
-به خدا حوصله ندارم مریم.
-پا میشم میام تهران می زنمتها، پاشو تا جیغ نزدم و بچه بیدار نشد.به لجبازی هایش لبخند تلخی زدم. شاید دلیل این تنهاییم لجباز نبودنم بود، ولی مگر دخترهای حرف گوش کن نباید محبوب تر باشند؟از روی تخت بلند شدم.
-خب، چیکار کنم؟
- برو جلو آینهی قدی اتاقت.به سمت کمد برگشتم و دو قدم مانده به آینه را طی کردم.
- حتما باز سه روز میشه موهات رو شونه نکردی، نه؟با حرف پر از کنایه اش خندیدم. همیشه این تنبلی ام را بر سر می کوفت. او تنها کسی بود که عادت هایم را می دانستم، هرچند تعداد دانسته هایش کم بودند اما همین که می دانست، اصلا همین که می دید منی هم هستم، برایم دنیایی ارزش داشت.
-زود باش موهات رو باز کن.
-این کار ها واسه چیه مریم؟
- باز کن رو حرف من حرف نزن.
-آخ...
-هیس، با زنی که تازه زایمان کرده بحث نمی کنند، چون دچار افسردگی بعد از زایمانه.به دیوانه بازی هایش خندیدم. آخر مریم و افسردگی؟ اویی که همیشه شاداب بود، مثل شیوا اما... او مهربان بود، لجبازی هایش از روی شیطنت بود، نه از روی جدیت، او نیش زدن بلد نبود و تا وقتی ضربه نمی خورد آرام بود.کش موهایم را باز کردم که موهایم روی شانه هایم آشفته رها شدند.
-خب، حالا انگشتات رو فرو کن تو موهای خوشگلت.در آینه می توانستم چشم های درشت شده ام را ببینم.
-چرا؟
- چون تو دختری، هر دختری هم از دیدن زیبایی های خودش لذت می بره، بدو از عطر موهات لذت ببر که بریم سر مرحله ی بعد.قیافه ام گرفته شد. لب هایم از دو طرف آویزان شدند و دلم می خواست حرف های مریم واقعیت داشتند.توان سرپا ایستادن را نداشتم، به قول عزیزجان غم قوت آدم را می گیرد، ای کاش بود، اگر بود هیچگاه اجازه نمی داد غصه بخورم.صندلی را از جلوی میز کشیدم و جلو آیینه آوردم و رویش نشستم.
-ولی مریم، من خوشگلنیستم، این چیزا برای دخترهای جذابه، مثل شیوا.
-خوشگلی یعنی چی؟
با سوال ناگهانی اش مانده بودم چه جوابی بدهم. زیبایی... انگار هیچ تعرفی از آن نداشتم... هر که چشم هایش رنگی بود زیبا بود؟ نه، چشم های مشکی هم زیبا بود. هر که موهایش لخت بود؟ من که عاشق موهای فر بودم. زیبایی یعنی بینی...
- بذار من برات بگم، زیبا یعنی چیزی که دوست داشته بشه، تو از هرچیزی که خوشت میاد میگی زیبا، آره تو خوشگل نیستی، می دونی چرا؟چون خودت رو دوست نداری.
-ولی...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستودوم
-ولی نداره شیرین، همه عاشق موهای تو هستن و تو حتی حاضر نیستی شونهشون کنی.خنده ی تلخی کردم. موهای من چه زیبایی داشت؟
-نخند، نگاه کن، موهای تو موج داره، شبیه موج های دریا، موهای موج دار طلایی زیباترینمدل مویی که یک دختر می تونه داشته باشه، موهایی که تا نزدیکی کمرت بلند شده.نگاهی به موهایم انداختم. نورآفتاب، از شیشه عبور می کرر و به تارهای نازکش می خورد و رنگش را روشن ترجلوه می داد.تا گردنم کاملا صاف بود و از گردن به پایین موج های درشتی داشت.
- اصلا تا به حال به موج هات توجه کردی که چقدر بزرگه؟نگاهی به چشم هایم انداختم. بلند... فکر نمی کردم موج هایم بلند باشد. کوتاه نبود اما، آنقدر هم بلند نبود که به چشم بیاید.
- اصلا هیکلت رو دیدی؟ با اینکه رنگ باشگاه هم ندیدی و اصلا به خودت نمی رسی اما خیلی خوبه.دوباره و دوباره نگاهی به خودم کردم. من، تمام این حرف هایی که مریم می گفت را می دانستم اما... شاید توجهی به آن ها نمی کردم، شاید نمیفهمیدمش و شاید آن ها را به زیبا بودن معنا نمی کردم.
- شیرین تو چرا چادرت رو برداشتی؟
-خب... خب چون... شیوا می گفت بهم نمیاد.
-این همه گفتیم قشنگت می کنه و گوش ندادی، اون وقت با یک حرف منفی چادری که عاشقش بودی رو ول کردی؟حس ناتوانی داشتم، حس ضعیف بودم، حس دینکه برای خودم نیستم.
-شیرین، تو اگه خیلی زیبا نباشی، ولی زشت هم نیستی. چیزی که یک دختر رو زیبا می کنه، دوست داشته شدن، و دوست داشته شدن، فقط از خودت شروع میشه، اینکه خودت، خودت رو دوست داشتی باشی...
_۲ سال بعد_
آخرین پلاستیک را از حیاط برداشتم و به سمت صندوق ماشین رفتم. کنار پای آقا احمد پلاستیک را گذاشتم و نفس کلافه ای از این گرمای طاقت فرسا کشیدم.
-عه، چرا شما اوردید شیرین خانم.لبخند مهربانی به چهره اش زدم. موهای او خم کم کم رگه هایی از سفیدی را به خود می دید و چه کسی گفته بود و موی سفید نشانه ی پیر شدن است؟موی سفید نشانه ی درد است و او بعد از تصادف همسرش فرزانه خانم و دخترکش به اندازه ی هشتاد سال پیر شده بود.
هیچ وقت آن نیمه شب برفی یک سال پسش را فراموش نمی کردم. همه در خواب شیرین بودیم که صدای مویه و زاری زن ها از کوچه بلند شده بود.هراسان همه به کوچه ریختیم و در ان هیاهو یک نفر خبر مرگ فرزانه خانم و دخترش را داد. آن زمان گمان می کردیم احمد آقا هم کوله بارش را بسته است، اما خداراشکر با عمل و درمان فراوانی دوباره به زندگی بازگشت.هرچند که خودش بارها دعا می کرد کاش او هم مهمان آن خاک سرد می شد و در کنار دخترکش آرام می خوابید.در صندوق پراید قدیمی اش را محکم بست و به سمت در راننده رفت که من هم از سمت دیگر سوار ماشین شدم.پس از آن تصادف دست هایش آسیب دیده بود و دیگز نمی توانست نقاشی ساختمان انجام دهد، همین ماشین هم آشناها و فامیل برایش جور کرده بودند و تا شاید با مشغول شدن کاری غمش را فراموش کند.
- کدوم مغازه بریم شیرین خانم؟
- ادرسش رو حفظ نیستم، این مغازه جدیده، صبر کنید ادرسش رو پیدا کنم.کیفم را روی پاهایم گذاشتم و مشغول گشتن برگه ای میان حجم اندوه وسایل شدم. باید یادم باشد سر و سامانی به کیفم بدهم، شتر هم با بارش این تو گم می شوند.
- میگم شیرین خانم، شما که اینقدر کارتون خوب گرفته، چرا یه کارگاه بزرگ نمی زنید؟برگه را پیدا کردم و به سمت احمد آقا گرفتم.
- هزینه اش زیاده.اهانی زیر لب گفت و با دقت بیشتری به برگه ی آدرس نگاه کرد.به پنجره خیره شدم، به جاده و آدم هایی که در این دوسال چقدر تغییر کردند و من... و من همان دختر مجردی بودم که تمام زن ها به دنبال شوهر دادنش شده بودند.با فکر در سرم خنده ام گرفت. جالا دیگر کارهایشان نه آزارم می داد و نه اشکم را در می آورد، انگار برای بازی خنده داری شده بود که سال ها زه آن دل داده بودم.
- مگه این مغازه دار ها پولتون رو نمیدن؟نگاهم را از پنجره به آینه ی جلو کشیدن و در چشم های گود افتاده ی احمد آقا نگاه کردم.
-چرا، ولی خب اونقدری نیست که بتونم یه کارگاه احداث کنم.دوباره به خیابان خیره شدم که باز هم حرف را شروع کرد و مرا از خیال هایم بیرون کشید.
-میگم مراقب باشید یک وقت سرتون کلاه نذارن، خب شما یه دختر تنهایید، آدم هم دنبال طعمه زیاده.
-خداروشکر که تا الان با تموم آدم هایی که کار کردم ادم های درستی بودند.
-میخواین من امروز همراهتون بیام؟ این مغازه دار جدیده ببینه شا تنها نیستید بهتره.
-نه نیازی نیست ممنون.شانه ای بالا انداخت و صدای رادیو را زیاد کرد که نفس آسوده ای کشیدم. از حرف زدن خوشم نمی آمد، برعکس احمد آقا که اگر به آن اجازه می دادی تا خود صبح حرف می زد.تازه جلوی من که مراعات می کرد، اینگونه بود، وای به حال مسافرهای دیگرش.بالاحره جلوی همان مغازه ایستاد. در ماشین را باز کردم و هردو پیاده شدیم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستوسوم
نگاهی به درون مغازه گذاشتم. مانند هربار استرس به جانم افتاد اگر از کارم خوششان نیاید و قرار داد را بر هم زنند؟ اگر سوالی بپرسند که نتوانم جواب دهم؟از خودم کلافه شده بودم، بعد از این همه دیدار باز هم از همصحبت شدن با مردهای غریبه هراس داشتم.خب احمدآقا راست می گفت، من یک زن بودن در میان دنیایی از گرگ ها..دست های لرزانم را به سمت پلاستیکی دراز کردم که احمد آقا زودتر از من آن را گرفت.
- شما نه شیرین خانم، پس من اینجا چیکاره ام؟ شما برید داخل مغازه اطلاع بدید.مطمئن بودن اگر کمی ضعف نشان دهم و کمی از استرسم را هویدا می کردم از آن سو استفاده می کردند. حداقل خدا کند زنی در مغازه کار کند که حس عدم امنیت هم بر ای استرسم افزوده نشود.
احمد آقا دومین پلاستیک را روی آسفالت های داغ گذاشت و با تعجب به من نگاه کرد.
- چیزی شده شیرین خانم؟ سرم را با دستپاچگی تکان دادم. چادر را بیشتر در مشت هایم فشردم و با نام خدا راهی مغازه شدم. تنها ذکر او می توانست کمی آرامم کند. پسرکی مشغول تا کردن پارچه ای بود که با ورود من سرش را بلند کرد.
-سلام.
- سلام خانم، خوش اومدید.
- سفارش ها گلدوزی رو اوردم.پسر خیلی جوان تر از ان بود که از او بترسم اما لرزش صدایم را نتوانستم مخفی کنم. سری تکان داد و از پشت پیشخوان بیرون آمد.
- چند لحظه صبر کنید به آقا مهدی خبر بدم.سری تکان دادم که پسرک به در کوچکی که پشت سرم قرار داشت وارد شد. از پنجره ی شیشه ای به احمد آقا نگاه کردم که هنوز مشغول پایین آوردن پلاستیک ها بود. ای کاش زودتر می آمد.
نگاهی به سرتاسر مغازه کردم که نگاهم روی جوراب نوزاد میخ شد. بی اختیار با یاد اوری دخترک تو راهی شیوا لبخندی زدم. هنوز به دنیا نیامده دل از تمام خانواده برده بود.روی جوراب سفید، قلب های کوچک صورتی نگاشته بود و آخ که دلم برای لمس پاهای کوچکش بی تاب بود.
-خانم حیدری؟با شنیدن صدای مردی پشت سرم. روی پاشنه ی پایم چرخیدم و به سمتش برگشتم که رقص چادرم را روی هوا حس کردم.به مرد رو به رویم خیره شدم، به چشمهایی که تا دقایق میخ من مانده بود.چشمهایش... چشمهایش مهربان بود... انگار از جنس خاک بودند، از جنس شن های ساحلی...با سرعت سرم را پایین انداختم. از خیره شدن در چشم پسرها خوشم نمی آمد، حوصله ی افکار خرابشان را نداشتم. اما...
- خوش اومدید.ممنونی زیر لب گفتم که صدایم به گوش خودم هم نرسید اما، زیر چشمی لبخندش را دیدم. از همان ابتدا آن لبخند دندان نما روی لب هایشبود.
-سهراب، یه صندلی بیار خانم حیدری بشینند.
- چشم آقا مهدی.خودش از کنارم عبور کرد و به پشت پیشخوان رفت. در شیشه ای مغازه باز شد و احمد آقا اخرین پلاستیک ها را به داخل آورد.-شیرین خانم، کاری ندارید، من تو ماشین منتظرم.هراسان به سمت آقا احمد برگشتم. مانند دخترکی شده بودم که موقع دزدیدن عروسک دوستش مچش را می گرفتند.
- نه نه.با اجازه ای گفت و از مغازه بیرون رفت. نگاهی به صندلی پلاستیکی سهراب آورده بود کردم.
- بفرمایید خواهش می کنم. فقط ببخشید دیگه جای بهتری نبود.
-نه، خواهش می کنم.
روی صندلی نشستم و... من قرار نبود بمانم، من تنها آمده بودم سفارشات رو تحویل بدهم و دستمزدم را بگیرم و بروم، چرا مرا دعوت به نشستن کرده بود؟
- چقدر خدمتتون بدم؟
با تعجب سرم را بلند کردم. این ها را هنوز تحویل نگرفته بود، اصلا هنوز ندیده بودشان.اصلا من که با او کاری نداشتم، دفعه اولی که آمده بودم مرد دیگری اینجا بود، زیر قراردادمان را مرد دیگری امضا کرده بود.
منتظر نگاهم می کرد و من مانده بودم چگونه بگویم، طرف حساب من او نبود. از کجا مطمئن می شدم او با مردی که دفعه ی قبل خود را صاحب مغازه می دانست هماهنگ هست؟ اصلا او باید کار را تایید می کرد، اگر من ول را از این پسرک بگیرم و بعد داستان درست شود چه؟آنقدر در این یک سال که سفارش می گرفتم اتفاق از بازاری ها شنیده بودم که می ترسیوم همچین بلایی هم سر خودم بیاید، هر چند که قیمت بارهای من آنقدر نبود اما، به هر حال همانقدر برای منی که تنها بودم تمام در آمدم بود.با کف دست ضربه ای به پیشانی اش زد و سر را تکان داد.
- آخ، ببخشید یادم رفت خودم رو معرفی کنم.بی اختیار به لحن با نمکش خندیدم. و خداراشکر کردم که نگفته حرفم را فهمیده بود.
- من مهدی شایسته هستم، برادر اون آقایی که باهاتون قرار داد بست. اون روز یک مشکلی برام پیش اومده بود که اومد جای من.آهانی زیر لب گفتم و سرم را به زیر انداختم.
- اصلا یک لحظه صبر کنید.موبایل قدیمی را از جیبش بیرون آورد و به سمتم گرفت. در صفحی کوچک گوشی، عکس خودش و ان مرد و پیرمرد دیگری بود. لبخندی زدم و سرم را تکان دادم.با همان حرفش یقین پیدا کرده بودم اما، چقدر خوب بود که برای اثبات حرفش عکس را نشانم داد.موبایل را روی میز گذاشت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستوچهارم
- ببخشید دیگه عکس تار بود، قابلیت گوشیمون بیشتر از این نیست.هردویمان بعد از حرفش خندیدیم که سهراب گفت
- آقا مهدی چقدر گفتم برید یه گوشی لمسی بخرید، واسه همین موقعه ها بود دیگه.پسرک سری از افسوس تکان داد و مشغول دستمال کشیدن شیشه ی قفسه ها شد.
- اخه اون گوشی ها به چه درد من می خوردند بچه، ما دیگه پیر شدیم، نگاه موهام سفیده شده.اشاره ای به موهای کاملا مشکی اش کرد. گمان نمی کردم آنقدر پیر باشد هنوز اثری از چروک روی چهره اش نبود. فقط هنگام لبخند دو خط کوچیک کنار لب هایش می نشست،هرچند که او همیشه لبخند به لب داشت و آن دو خط همیشه بودند.
-پیر نشدی اقا مهدی، اینا همه اثرات زن نداشتنه.
- حرف نزن بچه، برو اون پلاستیک ها رو از دم در بیار.دوباره به سمت من برگشت.دگر استرس نداشتم، انگار با شوخی های کوچکش آنقدر جو را گرم کرده بود که دیگر نگرانی بابت ضعفم نداشتم.
- خب، نفرمودید.
-نمیخواین اول کار رو ببینید؟
- اونقدر برادرم ازتون تعریف کردند که شک ندارم عالیه.
- ایشون لطف دارن، ولی بهتره ببینید.
دوست نداشتم بعدها از گفته اش پشیمان شود و ببیندکارم آنقدرها هم خوب نیست. حداقل الان می تونستم از چهره اش متوجه ی رضایتش شوم و خودم تکلیفم را بدانم.
- اگه شما می فرمایید چشم.به سمت پلاستیکی که سهراب جلوی پاهایم گذاشت آمد. گره اش را آرام باز کرد و اولین رو بالشتی را بیرون آورد. گلدوزی را کف دستش گذاشت ودقیق به گل ها خیره شد، انگشتش آرام روی نقش ها سر می خوردند و دیگر لبخندقبل هم نداشت. آنقدر صورتش جدی بودکه آدم نمی توانست چیزی را تشخیص دهد. امیدوار بودم خوشش آمده باشد،اگرخوشش نیامد، اگر نخواهد آن ها را قبول کند؟من قول این پول را به مادر داده بودم، برا سیسمونی شیوا صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم. لعنتی به خودم فرستادم که اصرار به دیدن پارچه ها کردم، خب پولم را می گرفتم و بعد هر چه می شد، می شد دیگر.بیشتر دلم برای شب بیداری هایم می سوخت، یادم است که آن روز برادرش چه عجله ای داشت و از من خواسته بود در کمتر از یک ماه کارهایش را انجام دهم.اصلا ما قرارداد بسته بودیم، پس نمی توانست همه چیز را بر هم بزند. ولی می دانستم اگرگلدوزی هایم را قبول نکند، من آدم اصرار نبودم. نفروخته شدن آن ها را ترجیح می دادم به رضایت مشتری، به قول پدر، یک قرون پول حلال می ارزید به میلیارد میلیارد پولی که ناحق باشد.دنبال کلمه ای می گشتم تا این سکوت کذایی را بشکنم. اگر دقایق دیگر ادامه پیدا می کرد، انگشت هایم از فشار در هم پیجیده شدن می شکستند. اما خودش زودتر کلمه را زیر لب زمزمه کرد که نتوانستم بشنوم.
- بله؟بالاخره چشم های صحرایی اش را از روی گلدوزی ها برداشت و به من دوخت که به وضوح توانستم برق درون آن ها را ببینم.
-فوق العاده ست!بی هوا خندیدم. آن همه استرس داشتم و او اینگونه شیفته اش شده بود؟
- این طرح ها و ظرافتشون، از چیزی که برادرمم می گفت بهتره، اصلا شاهکاره.سهراب روی پنجه هایش ایستاد و از بالای شانه ی آقا مهدی به گلدوزی در دستش خیره شد. مگر یکگلدوزی ساده چه بود که آنقدر محوش شده بود؟ من دقیقا مانند آن چه اموزش دیده بودم سوزن ها را به پارچه می زدم، مانند هزاران زن دیگر.سهراب دوباره سرجایش ایستاد و مانند پسرهای خنگ پشت گردنش را خاراند، انگار او هم از تعریف های صاحبکارش مات مانده بود.
- اینطوری نگاهم نکنید، راست میگم.
- آخه گلدوزی چطور میتونه یک شاهکار باشه؟
- من حدود ده ساله توی این کارم، هر روز گلدوزی های زیادی را می بینیم، توی تمام گلدوزی ها ایراداتی هست که نشونهی بی حوصلگیه اما، توی تمام این دوخت ها حتی کوکی هم کج یا اضافی زده نشده.
شانه ای بالا انداختم و از روی صندلی بلند شدم. حس می کردم اگردقایقی دیگر بمانم شاید از خجالت تعریف هایش آب شوم.
-اونم توی کمتر از یک ماه، این همه بار و با این ضرافت و دقت، من فقط می تونم آفرین بگم.
- لطف دارین
- لطف نیست، شاید مردم عادی از کنار این گل ها ساده رد شن، شاید سال ها سرشون رو روی این پارچه بگذارند یا هرکار دیگه با بقیه بکنند اما، هیچ وقت به این فکر نمی کنند که پای هر کوکی که زده شده چه دقت و چه زحمتی بوده، ولی منی که تو این کارم خوب می فهمم زحماتتون رو.
-خب آقا مهدی، تا آدم ها توی یه حرفه ای نرند، ارزش رو نمیفهمند. مثل همین مامان و بابای من، هیچی از بازیگری نمیفهمن و به بهونه ای این که چیزی جز علافی نیست نذاشتند برم.به قیافه ی معصومش خندیدم. فکر نمی کنم نوزده سال بیشتر داشته باشد اما، هیچ اثری از آن غرور و سرکشی در آن نبود و همین دلنشینش می کرد.آقا مهدی چپ چپ نگاهش کرد که سهراب لبخندی مصنوعی برای جمع کردن گندش زد. آقا مهدی هم زیاد نتوانست ان قیافه ی جدی اش را حفظ کند و دوباره لبخند مهمان چهره اش شده بود.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستوپنجم
انگار قلبش مهربان تر از این حرف ها بود که بتواند به پسرکی تشر بزند.
- سو استفاده نکن بچه، برو اون دسته چکم رو بیار.چشمی گفت و دوباره وارد آن در کوچک کنار پیشخوان شد انگشت پایم را قفل پاشنه ی کفشم کردم و آن را از پایم بیرون آوردم.کفش ها را مرتب درون جاکفشی گذاشتم و وارد خانه شدم. گمان نمی کردم جز برای تحویل سفارش بعدی بخواهم از خانه بیرون بروم.اما با یادآوری خرید سیسمونی دخترک شیوا، بی اختیار لبخندی روز لب هم نشست، برای آن هرطور که شد وقتم را خالی می کردم و می رفتم.سال های درازی بود که صدای بازی های بچه ای در این خانه نپیچیده بود و انگار گرد غم همه جا ماشیده بودند، خانه ی بی بچه همین می شود دیگر.
-مامان، مامان کجایی؟مادر از اتاق خواب بیرون آمد. خداراشکر کردم که مجبور نشدم درخواستش را رد کنم.بعد از این همه کار و در آمد، هیچگاه پدر هزاری از من نگرفته بود،این بار هم می دانستم مادر دور از چشم او این پول را خواست.
-سلام دخترم، خسته نباشی.
-ممنون مامان جان.خسته روی مبل نشستم. حاضر به ساعت ها کار پشت میز بودم اما، یک لحظه هم از خانه بیرون نمی رفنم. این گرمای بی امان خورشید تمام جاکو قوت را از انسان می گرفت.کیفم را روی پایم گذاشتم و به دنبال چک گشتم. مادر هم آرام آرام آمد و کنارم نشست.کاغد چک را روی هوا تکان دادم که صورتش از هم واشد و من، تگان دنیا را برای خنده های او و پدر می دادم.کاغذ را از دستم گرفت و نگاهی به مبلغش کرد.
- فداتشم الهی دختر من، هر چند ک فکر نکنم لازم بشه.
-چرا؟
- بابات این ماه اضافه کار هم مونده، واسه همین حقوقش بیشتر شده، واسه همین شاید حقوقش کافی باشه.
- به هر حال من به این پول فعلا نیاز ندارم.کم پیش می آمد مادر اینگونه مهربان باشد و در این زمان ها، هر چه می خواستی می کرد.شاید منصفانه نبود درخواستی کنم اما، دلم برای بوی قرمه سبزی در خانه ضعف رفت.در کمد را باز کردم و چادر را اویزان کردم.
- چرا نداره که، خب بالاخره باید بریم بخریم.
- خب بعدا خودم و امیرعلی میریم بخریم دیگه... وای وای چرا اینطوری...
و صدای بوق در گوشم پیچید. با تعجب به صفحه ی موبایل نگاه کردم.
_
پارچه را روی میز رها کردم و از جایم بلند شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و شروع به ماساژ دادن گردنم کردم. می ترسیدم آخر گردنم آسیب ببینید. شاید باید کارم را کمتر می کردم... نه، اگر کارم را کم می کردم، دیگر وقتم را با چه می گذراندم؟
هیچی همچون گلدوزی نمی توانست حالم را خوش کند، درد گردن که اهمیتی نداشت، داشت؟صفحه ی موبایل روی میز روشن شد و شروع کرد به زنگ خوردن. نام آقای شایسته روی ان خودنمایی می کرد.نگاهی به لیستی که داده بود کردم، هنوز زمان زیادی برای اتمامشان نیازدارم، اصلا خودش گفته بود ک زمان مهم نیست و هنوز یک هفته هم از ملاقاتمان نگذشته بود.شانه ای بالا انداختم و موبایل را برداشتم.
- سلام خانم حیدری، وقتتون بخیر.
- سلام، بفرمایید.
- خوب هستید ان اشالله؟خوب؟ خوب بودم؟ مثل هر روز بودم دیگر، نه می خندیدم و نه اشک می ریختم، نه درد داشتم و نه خوشبخت بودم، معمولی، مانند حال هر زنی که زندگی اش یکنواخت باشد. اما به اوچه می گفتم؟ خوب؟ بد؟ اگر می گفتم معمولی که نمی شد، اصلا...
یک جواب ساده بود دیگر.
-ممنون.
- ممنون یعنی خوب نیستید؟صدای ضعیفش انگار در کنارم بود، انگار تن صدایش گوش هایم را نوازش می کرد، انگار غم صدایش را برای خودم حس می کردم.و مرد می خواهد که بفهمد ممنون گفتن یک زن یعنی خوب نبودنش، زن که خوب باشد، اصلا نمی گذار تو حالش را بپرسی، به تمام دنیا فریاد می زند امروز عالیست، می خندد و صدای خنده هایش تا عرش می رود، جیغ می زند و برایش مهم نیست هزاران ممنوعه روبه رویش قرار بگیرند، به اوج می رسد و هیچ مردی را به قلب راه نمی دهد. زن که غم نداشته باشد دیگر ظلم نمی بینید، و مشکل ما زن ها همین غم داشتنمان بود، غمی که از زمان چشم باز کردن به دنبالمان بود.و من چه می گفتم تا او حالم را بفهمد؟
- مزاحمتون شدم که بگم سفارش جدید قبول می کنید؟و مرد می خواهد که معنای سکوت را بفهمد و بیخیال جواب شود
-ولی من هنوز قبلی ها رو تموم نکردم.
- نه نه، برای اونا عجله ای نیست، راستش رو بخواین یا خانمی اومده، میخواد برای جهزیه اش، یه طراح خاص رو روش گلدوزی کنه.
-طرح خاص؟
_ بله، و کمی هم سخته، فکر کنم فقط شما می تونید از پسش بر بیاید.
با تعریف نامحسوسش بی اختیار لبخندی زدم. حس شیرینی بود که تا عمق وجود آدم نفوذ می کرد و فورانی از انرژی آزاد می کرد.
- شاید منم نتونم.
- می تونید.با تحاکم حرفش، انگار واقعا باورم شد می توانم، انگار نمی توانی وجود نداشت، انگار وقتی او می گفت...
-الان تشریف میارید مغازه؟
- الان؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_بیستوششم
-خب... هر وقت که وقت کردید، ایشون برای اول آبان میخوان.
- یک ماه وقت کمیه، پس امروز خدمت می رسم.
- خوشحال میشیم، روزخوش.موبایل را قطع کردم. نگاهی به ساعت کردم.۵غروب بود، اگر دیرتر می رفتم هوا تاریک می شد و برایم سخت بود، پس بهتر بود همین الان بروم.به سمت حال رفتم که صدای بلند خنده هایش شیوا به گوشم آمد. بامادر روی مبل نشسته بودند و میوه می خوردند و حرف می زدند.نگاهی به شکمش کردم که ازهفته ی قبل هم بزرگ تر شده بود.
- مامان، میشه به احمدآقا زنگ بزنید بیاد؟
- کجا میخوای بری؟نگاهی به شیواانداختم و لب زدم:
_ کار دارم.
- میگم شیوا، تو که این همه بااحمدآقا میری و میای...نگاه معنادارش را به مادر دوخت که لبخند خبیثی روی لب هایشان نشست و من منظورش را نفهمیدم، شاید هم نخواستم که بفهم.
- مامان من دیرم شده، میشه زنگ بزنید.
- ولی بهش فکر کن شیرین.
-به چی؟چشمکی زد.
- احمد آقا.اخم هایم را در هم کردم. این بار شوخی هایشان فقط توهینی به من نبود، به احمد آقا و آن زن بیچاره ای بود که در اوج جوانی زیر خاک خوابیده است.
- خجالت بکش شیوا.
- اتفاقا،خواهراحمدآقا هم چند وقته هی از شیرین می پرسه.شیوا ظرف میوه را از روی پااهایش برداشت و روی مبل گذاشت وبا ذوق دستی زیر چانه اش گذاشت.
- خب خب.
-همین روزاست که بیاد حرفش رو بزنه، البته خود شیرین هم باید خودی نشون بده ها.
- آره شیرین، الان که رفتی توی ماشینش یکم عشوه بیا.
- بسه.با صدای بلند خندید.
-دیوونه، فرصت به این خوبی گیرت اومده، بنده خدا چهل سالش بیشتر نیست، اینو ول کنی زیر شصت گیرت نمیاد ها.نفس کلافه ای کشیدم. اتاقم و آن تنهایی بهترین پناه برای فرار از حرف های گزنده شان بود.
- زنگ می زنید یا به اژانس زنگ بزنم.
- وا، شوهر آیندهت خودش آژانسه، زنگ بزنی به غریبه.
- والا مادر، تازه بهتره این روزها...دلم می خواست فریاد بزنم تا تمام کنند و اگر احترام به مادر نبود قطعا همین کار را می کردم. دیگر توجهی به حرف های بی سر و تهشان نکردم و به اتاقم پناه بردم. نمی دانم اگر این گلدوزی و کارهایم نبود، تاب می اوردم یا نه؟قطعا جنونی پیدا می کردم که دیگر شوهر که سهل بود، هیچ انسانی به سمتم نمی آمد.به افکار منفی ام لبخندی زدم، نباید به آن ها بال و پر می دادم.به سمت لباس هایم رفتم و مشغول آماده شدن شدم. همان آژانس زنگ می زدم بهتر بود.تا لحظه ی اخر از اتاقم بیرون نیامدم. می دانستم بیرون امدنم برابر بود با شروع شدن تمسخرهای شیوا و مادر.ماشین که آمد. بعد از حداجافظی سریع از خانه بیرون رفتم. حتی منتظر جوابشان هم نشدم.دروازه را که باز کردم. احمد آقا را دیدم، مشغول دستمال کشیدن شیشه ی ماشین بود. تا مرا دید صاف ایستاد و نگاه مشکوکی به آژانس انداخت.
-سلام شیرین خانم.
-سلام اقا احمد خسته نباشید.با سرعت به سمت ماشین رفتم. هنوز در را باز نکردم که دوباره صدایش را شنیدم.
- دیگه ما رو قبول ندارید شیرین خانم.
لبم را به دندان گزیدم و شرمنده نگاهش کردم. همهاش تقصیر شیوا بود دیگر... اگر آن حرف ها را نمی زد من اژانس دیگری خبر نمی کردم. احمد آقا هم حق داشت دیگر.بیچاره هر وقت که کاری داشتم، هر جا که بود سریع می آند و من را هرجا که می خواستم می برد. تازه کرایه ی کمتری هم می گرفت، حالا هم فکر می کرد دیگر او را خبر می کنم.
-خانم سوار نمیشین؟با صدای راننده هراسان از افکارم بیرون آمدم.
- نه احمد اقا این چه حرفیه. فقط گفتم این دفعه دیگه مزاحمتون نشم... بااجازه. دستپاچه سوار ماشین شدم. در راه تمام وقت به حرف های شیوا فکر می کردم، حرف هایی که روزی خود فرزانه خانم بر زبان می آورد و حالم را خراب می زد. شاید هیچگاه گمان نمی کرد، روزی از میان مان برود و همان نقشه هایی که او برای من و پیرمرد شصت ساله می کشید، شیوا برای من و همسرش بکشد.روز گار نامردی بود. در یک شب تمام آرزوها، شوق زندگی، عشق ها و حرف ها را بابد به خاک بسپرد برود.نگاهی به طرح رو به رویم کردم. آسان بود ولی به ظریف کاری نیاز داشت. بایداز پسش...
- وای شیرین، بیا... بدو.باجیغ مادر از جایم بلند شدم. واقعا دلم نمی خواست وارد جمعشان شوم.وارد پذیرایی شدم و نگاهی به لبخند های خبیثشان انداختم. می دانستم دوباره نقشه ای در سر می پروراندند. چرا بیخیال من نمی شدند؟من مانند هر زن دیگری داشتم زندگی می کردم، شاد بودم و از این تنهایی لذت می بردم، نمی فهمیدم آنها چرا اینگونه جوش مرا می زدند.عزیزجان خدابیامرز همیشه می گفت:« ننه، می دونی، آدم که بیکارباشه و خودش زندگی نداشته باشه، هی سرک میکشه توزندگی این و اون، اونقدر سرک می کشه وواسه خودش می بره و می دوزه، که یکهو به خودش میاد می بینه، ای داد بیداد، زندگی خودش هم از هم پاشید، زندگی بقیه هم نابود کرد.ننه جون، تا می تونی بیکار نباش.»
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii