eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
23.2هزار دنبال‌کننده
205 عکس
712 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fafaadd کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
_گفتم آن در را ببند، بگو چشم. حالم خوش نيست صداي بسته شدن در و پنجره رو به ايوان را شنيدم. پشت پنجره ها از درون اتاق پشت دري هايي با حاشيه سفيد تور كه كمرشان را از ميان بسته و باريك كرده بودند نصب شده بود كه ديد نامحرم را به درون اتاق محدود مي كرد. حتما مادرم نمي خواست صداي پدرم بيرون برود و احتمالا در ته باغ و كنج آشپز خانه به گوش نيمه كر حاج علي برسد حالا كه دايه جان و دده خانم نبودند، خواهرانم سفره را چيدند. باز دوغ و شربت آلبالو كه پدرم آن همه دوست داشت و مادرم اصلا دوست نداشت. باز ترشي ليته و ترشي گردو كه بهار همان سال مادرم براي اولين بار درست كرده بود و هنوز درست هم جا نيفتاده بود صداي ناله مادرم را شنيدم كه با عجز و درماندگي به نزهت مي گفت: _هي گفتند ترشي گردو نيندازيدها، آمد و نيامد دارد. گوش نكردم به حرفشان خنديدم. باور نمي كردم اين بال به سرم مي آيد نزهت با صدايي گرفته به زور خنديد: _وا چه حرف ها! حرف هاي خاله زنك ها را مي زنيد خانم جان. حالا هم كه طوري نشده. خوب، داريد دخترتان را شوهر مي دهيد. خودمانيم ها، كم كم داشت دير مي شد _نزهت حيا كن. من تابوت محبوبه را هم روي دوش اين پسره لات بي همه چيز نمي گذارم. خواب ديده خير باشه. او يك غلطي كرده، تو هم دنباله اش را گرفتي؟ امشب من بايد تكليفم را با اين دختر پيش پدرت روشن كنم _خانم جان، تو را به خدا تا آقا جان از راه مي رسند شروع نكنيدها! بگذاريد اوّل خستگي در كنند. يك لقمه غذا بخورند بعد... روغن داغش را هم خيلي زياد نكنيد مادرم آه كشيد: _نمي خواهند تو به من درس بدهي . اوّل صداي قدم هاي پدرم را از بيروني شنيدم. بعد از مدّتي كوتاه لحن شگفت زدۀ او از حياط اندرون به گوشم خورد: _خانم كجا هستيد؟ چرا هيچ كس اين جا نيست؟ خجسته در ايوان به سراغم آمد و با صداي آهسته و وحشت زده گفت: _محبوبه، فعلاً پاشو بيا توي اتاق تا آقا جان بويي نبرد. بعد از شام برو با قيافۀ گرفته گوشۀ سفره نشستم. پدرم كفش ها را كند و با عصاي آبنوس كه براي شيكي به دست مي گرفت، وارد اتاق شد. از ديدن عصا برق از سرم پريد _چرا حاج علي در را باز كرد؟ پس فيروز كجاست؟ اِهه، نزهت تو هم كه اين جا هستي خجسته سلامي كرد و دوان دوان به ته حياط رفت تا غذا را كه پدرم به محض ورود دستور كشيدن آن را به حاج علي داده بود از او بگيرد و بياورد. نزهت زوركي خنديد و گفت: _خوششتان نمي آيد اينجا باشم آقا جان؟ _چرا جانم، چرا! قدمت به چشم. ولي اين وقت شب... بدون شوهرت...؟ آن گاه حيرت زده و مبهوت نگاهي به اطراف انداخت و به مادرم گفت: _حالت خوب نيست خانم؟ رنگ و رويت خيلي پريده در حالي كه كتش را كه در آورده بود روي يك مخده مي انداخت، در كنار سفره نشست. مادرم گفت: _چرا، خوب هستم، سرم يك كمي درد مي كند، به نظرم چاييده باشم. شما ترشي نمي خوريد.... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
کارمون شده بود روزها با من تمرین میکرد سر یه ماه یاد گرفتم و با هم میرفتیم تهران و این و اون ور .اعتماد بنفس پیدا کرده بودم عجیب هوای خونه و ننه رو کرده بودم مرتضی گفت منو ببر تهران کار اداری دارم .بچه ها رو هم سپردم به عمه و رفتیم گفتم منم برم یه سر به ننه بزنم و میام دنبالت.مرتضی رو پیاده کردم و خودم رفتم سمت خونه ماشین و یه گوشه پارک کردم و رفتم.کوچه برخلاف قبل خیلی خلوت بود رسیدم دم در و در بسته بود در زدم و رقیه در و باز کرد تا چشمش بهم افتاد بغلم کرد و گریه هاش شروع شد بلاخره رفتم تو و دیدم کسی نیست تو حیاط گفتم چخبر رقیه ننه کجاس رقیه گفت بالاس بیا بریم تو این مدت خیلی بلا سرمون اومده گفتم پروین کجاس پس گفت هی خواهر نمیدونی چی ها شده تو نبودی.چادرمو برداشتم و از پله ها بالا رفتم رقیه هم دنبالم اومد در و باز کردم و دیدم ننه تو رختخوابه دراز کشیده رفتم تو و گفتم رقیه چرا ننه ام الان خوابیده.اشکشو با گوشه روسریش پاک کرد و گفت الان دو ماهه افتاده تو رختخواب بوی بدی تو اتاق پیچیده بود پنجره رو باز کردم و رفتم جلوتر نشستم ننه خواب بود رقیه کنار در نشست پرسیدم چی شده رقیه چرا حرف نمیزنی گفت بعد شهید شدن شوهر مهین عده داش تموم شد اومدن برا برادرشوهرش عقدش کردن و مهین با شوهر جدیدش رفتن سمنان ننه ات موند و حسن و پروین ننه ات خیلی وابسته مهین بود و نبودش خیلی عذابش میداد. پروین هم که میشناسی محلی به ننه ات نمیداد مادرت مریض شد و پروین سر اینکه زن بیچاره گفته بود دلم سوپ میخواد قشقری بپا کرد و با حسن درگیر شد و قهر کرد رفت خونه خواهرش شرطشم برا برگشت این بود که از اینجا برن.حسن هم ناچار رفت خونه اجاره کرد و جمع کرد و رفتن.مادرت شبها تنها بود و یه شب انگار خواب بدی دیده بود حالش بد شد و من با کمک همسایه ها رسوندمش بیمارستان و گفتن سکته کرده زبونشم بند اومده یه طرف بدنش از کار افتاده و دیگه توانایی اینو نداره که کاراشو انجام بده دلم ریش شد برای ننه ام حالم بد شد و گریه کردم برا حال بد ننه رقیه گفت خودت میدونی که من تنهایی از پس کاراش برنمیام دیدم جاشو خیس کرده .چشمش و باز کرد و تا منو دید شروع کرد به گریه و با زبون بی زبونی حالیم کرد که کمکش کنم.رفتم حموم و روشن کردم و با کمک رقیه ننه رو بردم حموم و لباسهاشو عوض کردم .موهاشو شستم اما انقد وضعش داغون بود و شپش زده بود که مجبور شدم با قیچی کوتاهش کنم.پیر زن بیچاره فقط اشک میریخت.رختخواب تمیز انداختم و گذاشتمش تو جاش و به رقیه گفتم یه سوپی چیزی براش بپز من برم بیرون و بیام.با مرتضی قرار داشتم برا دو ساعت بعد زود خودمو رسوندم و دیدم مرتضی کنار خیابون وایساده .سوارش کردم و راه افتادم پرسید چخبر از ننه ات گفتم مرتضی حالش خیلی بده سکته کرده.گفت بریم اونجا برگشتم سمت خونه و با مرتضی رفتیم خونه.تو راه چیزهایی که رقیه تعریف کرده بود و براش گفتم.خیلی ناراحت شد در زدم رقیه در و باز کرد و رفتیم تو ننه رو تکیه داده بود به متکا مرتضی رفت تو و سلام داد ننه با چشماش جوابشو داد رقیه چای اورد و خوردیم گفتم مرتضی من چند روز بمونم اینجا تا یکم بهش برسم.مرتضی استکان و گذاشت تو نعلبکی و نگاهی کرد به ننه و بعد گفت پاشو وسایلشو جمع کن با خودمون میبریم با چند روز اینجا موندن کاری درست نمیشه مادرته باید بهش برسی خیلی خوشحال شدم خجالت میکشیدم خودم بگم.ازش تشکر کردم و بلند شدم لباسهای ننه رو جمع کردم.رقیه نگاهی بهم کرد و گفت اخه من اینجا تنهایی چیکار کنم.گفتم فعلا بمون کرایه ها رو بگیر و زندگیتو بکن.کلی دعام کرد و کمک کرد و ننه رو بردیم تو ماشین و رفتیم سمت روستا ننه تمام مدت چشاش خیس اشک بود و نگاهش از تو آینه به من بود رسیدیم خونه و ننه رو بردیم تو خونه.تمام مدت با دست چپش چشای خیسشو پاک میکردننه رو بردم خونه و جا انداختم براش مرتضی هم رفت سراغ بچه هاننه دستمو گرفت و نگاهی بهم کرد نمیدونستم چی میخواد بگه گفتم ننه اینجا رو دوس نداری با سر گفت دوس دارم گفتم چیزی میخوای ؟سرشو تکون داد که نه گفتم ننه استراحت کن یکم چیزی نگفت و دراز کشید مرتضی با بچه ها اومدن ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بهاره از کی فهمیدی دلت می خواد با من ازدواج کنی؟ یک فکری کردم و گفتم شما از کی؟ گفت از اون روزی که توی بیمارستان به جای همه حرف زدی... توجه منو جلب کردی. هر وقت میومدم توی بخش دنبالت می گشتم، ولی بهت محل نمی گذاشتم اون موقع نمی دونستم چرا ذهن منو مشغول می کنی تا توی بارون دیدمت... وقتی دیدم برامون حرف درآوردن دلم خواست راست باشه. گفتم برای چی پس می خواستی منو ببری و جلوی همه انکار کنی؟ گفت فقط برای این که از خونه تون تا بیمارستان باهات باشم و کتت رو هم بدم... من اونجا می دونستم که تو قسمت منی... گفتم: توهین؟؟ گفت: چی؟ گفتم قسمت هم هستیم آخه مثل اینکه منم آدمم اینجا فقط شما نیستین... گفت چشم مراقب میشم. خوب بگو تو از کی فهمیدی؟گفتم: وقتی با سینی اومدم تو و چشمم به شما افتاد...گفت: حامد... اسمم رو صدا کن دختر... گفتم: یک کم برام سخته... بهم فرصت بده هنوز تو شوکم نمی دونم شاید خواب می بینم... گفت: بریم کنار یک رودخونه؟ پرسیدم کجا؟ گفت: جاده چالوس... گفتم: نه اصلا من خیلی دور نمی تونم بیام... گفت پس می برمت یک جایی تو فرح زاد خیلی کباب خوبی داره... پرسیدم با گوجه و ریحون؟ با دست زد رو فرمون و گفت با گوجه و ریحون ... با کله پاچه چطوری؟ گفتم نگو که عاشقشم. بلند خندید و گفت به به منم عاشق توام... با این مرامت... پس یک روز صبح میام دنبالت میریم کله پاچه می خوریم و میریم سر کار... پرسیدم چه غذا هایی رو دوست داری؟ گفت راستشو بگم از همه بیشتر دمپختک با سیر ترشی... گفتم پس خاطرت جمع هفته ای دوبار برات درست می کنم چون منم خیلی دوست دارم... گفت: می دونی چیه تو رو از همه بیشتر دوست دارم؟ این که جلوی تو راحتم... لازم نیست کلاس بزارم و به چیزی تظاهر کنم انگار صد ساله باهات آشنام ...خانجانم چقدر ازت خوشش اومده و از دیشب تا حالا داره از تو تعریف می کنه.گفتم بهت قول میدم از مامان من که از تو خوشش اومده بیشتر نیست یک دل نه صد دل عاشق تو شده... اگر من به تو نه می گفتم منو می کشت... مطمئن باش بازم با شما ها هم دست می شد و بالاخره منو می داد به تو.. حامد گفت: آخه ما خیلی شبیه هم هستیم پدر منم وقتی کوچک بودم مرد جلوی مغازه اش یک ماشین زد بهش... سرش خورد به جدول و در جا تموم کرد و داداش بزرگم حسین اونجا کار کرد و خرج ما رو داد برای همین من اینقدر بهروز رو دوست دارم ... الانم ماهیانه به خانجان پول میده و محسن تو برق الستون کار می کنه... بد نیستن... ولی من مثل تو ته تاقاری هستم و هنوز تو خونه ی پدری زندگی می کنم از دار و دنیا همین ماشین رو دارم و چند دست لباس و همین مدرکی که دارم. هنوز که پول نداشتم مطب بزنم فکر نمی کنم به این زودی ها هم بشه. در آمدم از بیمارستانه... همین و همین. گفتم چه خوب... پرسید این خوبه؟ گفتم یک جورایی آره چون هر دو با هم کار می کنیم و زندگیمون رو می سازیم. با خوشحالی گفت: آره منم همین رو می خوام. اگر تو کمک کنی با هم همه چیز رو درست می کنیم... ولی... یک چیز دیگه باید بهت بگم... نمی تونم از خانجان جدا بشم اون تنهاس... تو راضی میشی با ما زندگی کنه؟ گفتم خوب معلومه که میشم... نمیشه که آدم زن بگیره مادرشو ول کنه... فکر کنم بهروز هم باید همین کارو بکنه مامان منم تنها میشه اگر بهروز زن بگیره... با خوشحالی گفت : خیلی ازت ممنونم که همین اول کاری خیالم رو راحت کردی ... حامد اصلا یک آدم دیگه بود ساده و خوش سر زبون و بی ریا با هم رفتیم و کباب خوردیم برامون پیاز آوردن... من دلم پیاز می خواست... بهم نگاه کردیم و من پرسیدم پیاز خوری؟ و در حالیکه هر دو از خنده ریسه رفته بودم شروع کردیم پیاز خوردن با کباب.... تا ساعت هفت شب با هم بودیم حرف زدیم خندیدیم و شوخی کردم و اونقدر به هر دوی ما خوش گذشت که باور نمی کردیم ساعت هفت شبه... وقتی خواستم ازش جدا بشم گفت: بهاره دوشنبه شام بیاین خونه ی ما. گفتم نمی دونم به مامان بگم بعدم مثل اینکه باید خانجان دعوت کنه. گفت: پیشنهاد خودشه یک بار هم شما بیاین خونه ی ما رو ببینین. به مامانت بگو خبرشو به من بده. راستش دلم نمی خواست ازش جدا بشم. خدا حافظی کردم و رفتم. اون همین طور سرش کج بود تا من وارد خونه شدم... با دعوت خانجان ما شب سه شنبه رفتیم به خونه ی اونا... عطا و هانیه اومدن دنبالمون و با هم رفتیم... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
انگار هلیا هم به سیم آخر زده بود که صداش بلند شد _بی لیاقت... تو که عرضه ی گرفتن نامزدی ساده رو نداری غلط زیادی کردی اومدی خاستگاری...می رفتی از همون روستای دور افتاده تون یه دختر غربتی در حد خودت میگرفتی نه منو که... سکوت کرد. فکر کنم یکی از همون سیلی های محکم اهورا رو نوش جان کرد.سرم و پایین انداختم و لحظه ای بعد هلیا مثل انبار باروت از اتاق اومد بیرون و با قدمای محکم از شرکت رفت. خیلی خوب میشد صدای پچ پچ بقیه رو شنید. سرمو پایین انداختم و مشغول درسم شدم اما تمام فڪرم توی اتاق پیش اهورا بود. دلم ناراحتیش رو نمی‌خواست اما یه خوی بدجنسی داشتم ڪه می گفت حقشه! با صدای تلفن تڪونی خوردم و تند جواب دادم. صدای خشن اهورا توی گوشم پیچید _بیا اتاقم. همین دو ڪلمه ڪافی بود تا ڪلی استرس به تنم بریزه. الان لابد میخواست تمام حرصش رو سر من خالی ڪنه. بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم. چند تقه به در زدمو وارد شدم. سرشو بین دستاش گرفته بود.درو بستم و با لحن سردی گفتم _ڪاری با من داشتید؟ نگاهم ڪرد و گفت _یه چیزایی دم میڪردی موقعی ڪه سردرد بودم...میشه الانم درست ڪنی؟ هر ڪاری هم ڪردم نتونستم جلوی پوزخندم و بگیرم با طعنه گفتم _تو قرارداد ننوشته بود من مسئول دم ڪردن دمنوشم...با اجازه تون من برم به ڪارم برسم. برگشتم و هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود گفت _عذابم نده آیلین. صورتم در هم رفت و گفتم _من ڪاری نڪردم ڪه. _همین...یه ڪاری بڪن!این بی تفاوتیت این نگاهت... تیز برگشتم و گفتم _توقع دارین چی ڪار ڪنم؟بیام بشینم ور دلتون دلداریتون بدم؟یا چی؟ با ڪلی حرف نگاهم ڪرد و گفت _باشه... میتونی بری! سر تڪون دادم و بی حرف از اتاق بیرون رفتم. خواستم پشت میزم بشینم اما پشیمون شدم. به سمت آشپزخونه رفتم و به آقا رحمان سفارش چند تا چیز ڪردم تا زمانی ڪه اون بره بگیره ناهاری ڪه برای خودم آورده بودم رو گرم ڪردم و توی بشقاب ریختم. ڪارم حماقت محض بود اما دلم می گفت ڪه انجامش بدم. رحمان آقا ڪه اومد سینی رو به دستش دادم تا برای اهورا ببره. خودمم مشغول درست ڪردن دم جوش شدم و بعد از دم ڪردنش در نهایت به سمت میز ڪارم رفتم و به آقا رحمان هم سپردم بعد از دم ڪشیدن دم نوش برای اهورا ببره. با دیدن ڪلی ڪاری ڪه مونده بود آهی ڪشیدم. فڪر ڪنم برای تموم ڪردنشون باید اضافه ڪاری میموند... * * * * * ڪش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم.ساعت هشت شب شده بود. تند تند وسایلامو جمع ڪردم... ڪیفم و روی شونم انداختم و صندلی مو صاف ڪردم ڪه همون لحظه در اتاق اهورا باز شد. وقتی دید آماده ی رفتنم گفت _صبر ڪن می رسونمت. برگشت توی اتاقش... هیچ ڪس توی شرڪت نمونده بود.برخلاف خواستش منتظر نموندم و تند از پله ها پایین رفتم. میدونستم تا در رو قفل ڪنه ڪلی طول میڪشه. پایین ڪه رسیدم آه از نهادم بلند شد. ڪوچه به شدت تاریڪ بود... به تاڪسی زنگ زده بودم و گفته بود ده دقیقه ی دیگه میرسه. نفسی فوت ڪردم و ڪنار خیابون ایستادم و برای اولین ماشینی ڪه اومد دست تڪون دادم و وقتی نگه داشت سوار شدم. آدرس رو دادم... هنوز مسیر زیادی نرفته بودیم ڪه ماشین و نگه داشت و یه پسر دیگه سوار شد اون هم درست صندلی عقب ڪنار من. اخمی ڪردم و گفتم _من دربست خواسته بودم. نگاهش و از آینه بهم انداخت و گفت _ما هم دربست در اختیارتونیم. حس بدی از لحن و نگاهش بهم دست داد. دستم به سمت دستگیره رفت و گفتم _نگه دارین من پیاده میشم با دستی ڪه روی رون پام گذاشته شد برق از سرم پرید. پسره نزدیڪم شد و گفت _می رسونیمت! چسبیدم به در و گفتم _بهت گفتم نگه دار مدام از ڪوچه پس ڪوچه ها می رفت...دستم به سمت دستگیره رفت اما در قفل بود.پسره ی عوضی دستش و دور شونه م انداخت و گفت _دوست دخترم میشی خوشگله؟ دستشو پس زدم و داد زدم _نگه دار ماشینو... دو تاشون خندیدن...از ترس داشتم قالب تهی میڪردم. محڪم به در ڪوبیدم و بلند تر داد زدم _نگه دار ماشینو... این بار راننده گفت _نترس خانوم. ما قصدمون خیره... مات و مبهوت نگاهش ڪردم... بدبخت شدی آیلین. ماشین و توی یه ڪوچه ی متروڪه و تاریڪ نگه داشت. محڪم به در ڪوبیدم و با تمام توانم جیغ زدم اما دستشو جلوی دهنم گذاشت. _هیش... هار نشو خوشگله! نفسم برید... خدایا نجاتم بده. راننده از آینه نگاه ڪرد و گفت گناه داره. اشڪ از چشمام بارید.چنان محڪم جلوی دهنمو گرفته بود ڪه نمیتونستم نفس بڪشم با پا ضربه ای به شڪمش زدم ڪه دادش بلند شد و گفت _مهدی بیا پاهاش و بگیر وحشی لگد می‌پرونه.مهدی از ماشین پیاده شد. رو به بیهوشی بودم. خدایا غلط ڪردم خواستم روی پای خودم باشم. اصلا غلط ڪردم شهر موندم.خودتت نجاتم بده. دستامو بالای سرم نگه داشت. چشمام سیاهی رفت. حالم از خودم بهم می‌خورد. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
باید زودتر به خانه می‌رفتم، نه برای اینکه از او هراس داشتم، فقط برای اینکه نمی‌خواستم بیشتر از این مزاحم او بشوم‌ او پسر مهربانی بود، یقین داشتم بدون قصدی جز کمک کنارم ماند. برخی حس‌ها هیچگاه دروغ نمی‌گفتند!کاپشن را به سمتش گرفتم‌. -ممنون، ولی نمی‌تونم قبول کنم.لبخندش محو شد و با تعجب نگاهم کرد. -من دیگه باید برم خونه.دستش را دراز کرد و کاپشنش را از دستم گرفت‌. من هم چادرم را از روی صندلی جمع کردمو از جایم بلند شدم. -بابت قهوه ممونم.او هم از جایش بلند شد و جعبه‌ای را رو به رویم گرفت. نگاهی به جعبه کردم، همان جعبه کادو بود.اصلا کادو... بعد از بیرون امدن از مغازه دیگر ندیدمش، نمی‌دانستم کجا انداختمش. نگاه سوالی ام را به او دوختم. -جلو مغازه‌ افتاده بود.با شرمندگی جعبه را از دستش گرفتم. -نمی‌دونم چطور تشکر کنم. -کاری نکردم که. کادو دادن به بچه‌ها دل خودم رو آروم میکنه.دوباره همان حسرت در چشم‌هایش نشست. در چشم‌هایش عشقی به کودکان موج می‌زد، عشقی که رنگ غم گرفته بود.سرم را پایین آوردم که شی گرمی روی شانه‌هایم نشست. با تعجب نگاهم را ار روی کاپشن چرمی‌اش به خودش دوختم. -من سردم نیست، کلا آدم گرمایی‌ام. نمی‌توانستم قبول کنم. شاید برای من دروغ می‌گفت، اصلا اگر راست هم می گفت در این سرمای جانسوز نمی‌شود که آدم سردش نشود.کاپشن را از روی شانه‌ام در آوردم. باید زودتر به خانه می‌رفتم، نه برای اینکه از او هراس داشتم، فقط برای اینکه نمی‌خواستم بیشتر از این مزاحم اوبشوم‌ او پسرمهربانی بود، یقین داشتم بدون قصدی جز کمک کنارم ماند. برخی حس‌ها هیچگاه دروغ نمی‌گفتند!کاپشن رابه سمتش گرفتم‌. -ممنون، ولی نمی‌تونم قبول کنم.لبخندش محوشد و با تعجب نگاهم کرد. -من دیگه باید برم خونه.دستش را دراز کرد و کاپشنش را از دستم گرفت‌. من هم چادرم را از روی صندلی جمع کردمو از جایم بلند شدم. -بابت قهوه ممونم.او هم از جایش بلند شد و جعبه‌ای را رو به رویم گرفت. نگاهی به جعبه کردم، همان جعبه کادو بود. اصلا کادو... بعد از بیرون امدن از مغازه دیگر ندیدمش، نمی‌دانستم کجا انداختمش.نگاه سوالی ام را به او دوختم. -جلو مغازه‌ افتاده بود.با شرمندگی جعبه را از دستش گرفتم. -نمی‌دونم چطور تشکر کنم. -کاری نکردم که. کادو دادن به بچه‌ها دل خودم رو آروم میکنه.دوباره همان حسرت در چشم‌هایش نشست. در چشم‌هایش عشقی به کودکان موج می‌زد، عشقی که رنگ غم گرفته بود.لب باز کردم تا دلیلش را بپرسم اما با سرعت آن را بستم. اصلا به من چه ربطی داشت؟ شاید دوست نداشته باشد بگوید، اگر می‌خواست به یقین خودش می‌گفت. شاید گفتنش او را یاد خاطره‌ی بدی می انداخت، یا اینکه موضوعی شخصی بود، هر چه که بود به من ربطی نداشت. -خدا نگهدار‌.چادرم را در مشتم بیشتر فشردم و راه برگشت را پیش گرفتم. می‌خواستم پیاده بروم خانه.دست‌هایم از سرمای بی‌حد کرخت شده بودند و به توان حرکت نداشتند، اما حالم را خوش می‌کرد. انگار این هوا خوردن ها شده بود تغذیه ای برای روحم، شاید هم دور ماندن از آن خانه بود که حالم را خوب می‌کرد. -شیرین خانم.سرجایم ایستادم که با سرعت جلو آمد و روبه رویم ایستاد. دستش را روی سینه‌اش گذاشت تا نفسش بالا بیاید. با تعجب به حالت‌های دستپاچه‌اش نگاه کردم. -اتفاقی افتاده؟ -من... یعنی... میشه بیشتر با هم اشنا بشیم؟چند لحظه ای با حیرت نگاهش کردم. مگر او یک مغازه دار ساده نبود؟ من هم یک خیاط ساده، او سفارش می‌خواست و من... من هم برایش انجام می‌دادم. دیگر اشنایی برای چه بود؟بزاق دهانم را قورت دادم. نمی‌دانستم چرا هر چه می‌کردم، نمی‌توانستم باور کنم او هم مانند پسرهای دیگرست، به قیافه‌ی مهربان او سو استفاده کردن نمی‌اومد.نفس عمیقی کشید و من مانده بودم چه جوابش را بدهم‌ نه قبلا در این موقعیت بوده ام و نه منظورش را به خوبی می فهمیدم.آشنایی به چه قصدی آخر؟ -بالاخره گفتم.درآن سرمای جانسوز زمستان، گونه‌هایم از هجوم خون داغ شده بودند. باد سرد که به پوست صورتم می خورد، گرمایش را به جدال می‌کشید و حاصلی جز سوختن پوستم نداشت.چادرم را جمع کردم و قبل از آنکه متوجه ی لرزش دست‌هایم بشود با سرعت از او دور شدم.انگار امروز، روز فرار کردن از مردهای اطرافم بود. ولب او کجا و احمد آقا کجا؟ -شیرین خانم قصد بدی نداشتم، فقط برای...و صدایش در زوزه‌ی باد گم شد و دیگر‌ چیزی نشنیدم. _ قاشق از دست‌های مادر افتاد که من و پدر نگاهمان به قیافه‌ی غمزده‌اش افتاد. به نقطه ای خیره شد و با افسوس گفت: -ای کاش نمیذاشتیم شیوا بره خونه خودش، بچه‌ام هنوز بچه داری بلد نیست. تازه هنوز قشنگ سرپا نشد. -خودش خواست بره خانم، نمی تونستیم زندانیش کنیم که. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
محمود یاالله گفت و رفت داخل و منم پشت سرش.سارا لبخند که چه عرض کنم دهنشو تا کجا باز کرد و گفت:محمود خان بیا پسرتو ببین،محمود مغرورتر از اونی بود که بچه بغل بگیره و کنار پدرش نشست و به پدرش تبریک گفت و چایش رو همیشه داغ مینوشید و گفت:خدا جز تن سالم هیچی به آدم نده انگار ده سال پیرتر شدم.عمو سرفه ای کرد وسیـگارشو روشن کرد و گفت:شکر خدا که تو هستی وگرنه من نمیدونستم چطوری این همه مشکلات رو تحمل کنم.خاله در رو بست و گفت:هوا سرد شده باز،سارا به خانواده ات خبر فرستادم تا بیان.ساراحواسش به محمود بود و گفت:خاله چرا این بچه اصلا گریه نمیکنه و خوابیده؟عمو خندید و گفت:بچه است دیگه.بچه آروم هم نعمتیه که خدا به همه کسی نمیده. اون روز برای سارا خیلی خوب بود و مادر شده بود چه پسر ناز و قشنگی. بعد ناهار بود که خدمتکارا رفتن تو اتاق بغلیمون و شروع کردن به گرد و خاکشو تمیز کردن،دوباره استرس گرفتم کی قرار بود اونجا بیاد، اتاق بزرگی بود و توش جز تار عنکبوت چیزی نبود جارو که میکردن گرد و خاک بلند شد و آب اوردن و رو زمین میپاشیدن بوی نم چقدر دلنشین بود رفتم بیرون در و بو رو استشمام میکردم..خدمه چادرشو محکمتر دور لباس محلیش بست و گفت:یه روز هم نمیشه استراحت کرد کار زاییدن سارا کم بود حالا هم این اتاقو تمیز کنیم این همه خاک رو چطور جارو کنم چطور جمع کنیم.اونا تمیز میکردن و غر میزدن و من تو دلم آشـوب به پا بود،لابد سارا رو میخواستن بیارن این بغل، حالا دیگه محرم محمود میشد و اونم که از خدا خواسته با هزار بهونه واسه پسرش خودشو به محمود نزدیک میکرد.محمود پیش مادرش بود و من از استرس راه میرفتم، فرش دست بافت بزرگی آوردن پهن کردن و جاجیم های رنگارنگ رو گوشه کنار انداختن.مادر سارا اومده بود کنارش و برعکس صبح از ظهر به بعد محمد همش داشت گریه میکرد.گوسفند قـربونی کرده بودن و عمو گوشتشو خورد میکرد و میخواست به اقوامش بده.دیدن خاله لیلا و مش حسین چقدر لذت بخش بود، چادرمو جلو کشیدم و از اتاق بیرون رفتم، خاله لیلا با محبت همیشگیش بغلم گرفت و گفت:مبارک باشه، چی بهتر از این خبر که محمود خان پدر شده باشه.لبخندی زدم و گفتم:اره خیلی پسر قشنگی خداحفظش کنه.ابروهاشو تو هم گره زده و گفت:من منظورم محمد کوچولو نبود،به شکمم اشاره کرد و گفت:منظورم اون فسقلی تو شکمته.اون که از گوشت و خون خود محموده و میدونم که مثل ؟محمود یه شیر بدنیا میاری.چقدر حرفهای خاله لیلا دلنشین بود مستقیم رفت اتاق سارا و منم دنبـالش رفتم ،مادر سارا به احترامش بلند شد و با دیدن من گفت تو چرا اومدی!؟برو بیرون، دخترم ببینتت شیرش خشک میشه کی بهت اجازه داده بیای داخل؟!خاله لیلا بیا بشین ببین دخترم چه بچه ای اورده چه پسری ،من از اولم گفتم که دختر من پسر میزادحالا هرکی حـا*مله بشه و با گوش چشمش بهم اشاره کرد و گفت:معلومه بچه اش دختره.بدجور داشت حرصم میداد و با عصبانیت گفتم:محترم خانوم بچه هرچی باشه سالم باشه،عمارت ما جز من همه پسر بودن ولی دیدید که من همون دختر تونستم جون اون همه مرد و پسر رو حفظ کنم.عصبی پشتمو کردم و رفتم بیرون،داشتم خفه میشدم از حرفهاش بغض گلومو فشار میداد و دستهام میلـرزید محترم خانم چطور جرئت میکرد با من اونطور با حرص و بی ادبی صحبت کنه؟!با عصبانیت رفتم داخل اتاق و در رو بهم کـوبیدم و گفتم:چطور جرئت میکنه زنیکه بی شخصیت.زن بیشـعور،زن نفهم.تند تند نفس میکشیدم و حرص میخوردم متوجه محمود نبودم که روی تخـت نشسته و با تعجب بهم خیره شد.یهو دیدمش و تـرسیدم سقف دهنمو کشیدم و گفتم:بسم الله چرا نمیگی اونجایی تـرسیدم.قـرصهاشو تو دهنش انداخت و چون لیوان نبود پارچ رو سر کشید و گفت:زن نفهم ،زن بیشـعور؟ حالا کی هست؟روبروش روی تخت نشستم و گفتم:اتاق بغل رو چرا تمیز کردن کی قراره بیاد توش؟ ابروشو بالا برد و گفت:اون زن نفهم کی هست؟با ناراحتی گفتم:محترم خانم میگه سارا منو ببینه شیرش خشک میشه و بیرونم کرد، محمود تکیه داده بود و با شنیدن حرفم به جلو اومد و گفت:از کجا بیرونت کرد؟ _خاله لیلا اومده باهاش رفتیم اتاق سارا که گفت.مش حسینم اومد رفت بالا.محمود تو یه چشم به هم زدن بلند شد و کتشو تنش کرد و رفت بیرون،در رو نبست و من از استرس دنـبالش راه افتادم! یعنی باور میکردم؟! بامـشت به در اتاق سارا زد و گفت:محترم خانم.محترم خانم که معلوم بودتـرسیده اومد بیرون و گفت:چی شده محمود خان؟ زن زائو تو این اتاقه نباید سر و صدا کرد؟!چنان برای محمود چشم و ابرو گره میزد که محمود چشم هاشو درشتر کرد و تازه حساب کار دستش اومد و صداشو پایین آورد، خاله رباب تو ایوان طبقه بالا اومد و گفت چی شده؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
. باید میموندم و درد می کشیدم. از صبح خروس خون تا بوق سگ جون می کندم و به کارهای اصطبل و عمارت می رسیدم. با همه اینها حاضر بودم دردهام رو به جون بخرم اما این عماد رو نبینم. بعد از اتمام حجت سیاوش، داستان عماد و سختی های من تاره شروع شد. انگار عماد کمر همت بسته بود نفسم رو بگیره و عزراییل زندگیم بشه. تحمل همه چیز آسون بود جز عماد و زخم زبون هاش. جز عماد و نفرت تو نگاهش. سیاوش رو به سختی می دیدم و حالا عماد به جای سیاوش تقاص پس می گرفت. داشتم اصطبل رو تمیز میکردم که عماد با پنجۀ پا به سطل کنار در زد و آب داخل سطل روی کاه ها ریخت. سر بلند کردم و با دیدنش ابرو در هم کشیدم. سیاوش اگه نامردی می کرد باکی نبود. خون به دلش کرده بودم. اما عماد چه کاره بود که بلای جونم شده و به خاطر همین از همون اول باهاش مدارا نمی کردم. با اخم و تخم شوریدم: -چته عماد؟ جنگ به پا می کنی! با چشمهای ریز شده قدم جلو گذاشت. -عماد؟ چشم سفید شدی لچک به سر. یادت ندادن اسمم رو درست صدا کنی؟ عماد نه، عماد بیگ. نشنوم یلخی صدام کنی. نیشخندی زدم و دوباره مشغول کارم شدم که غرید: -دست بجنبون. برو از سردابه آب بیار! کمر راست کردم. -ولی من که تازه آورده بودم، چرا ریختی؟ -حرف نباشه بجنب. و دستی روی سیبیل از بناگوش در رفته اش کشید. نفسی کشیدم. عماد ظاهر ترسناکی داشت. اونقدر ترسناک که با هر قدمش ترس به دلم می نداخت. و من با اینکه ازش می ترسیدم اصلا نمی خواستم بفهمه توان سرپیچی از حرفهاش رو ندارم. حسم به عماد و سیاوش زمین تا آسمون با هم فرق داشت. چون عاشق سیاوش بودم میتونستم دل به دلش بدم؛ اما کارهای عماد رو نمی فهمیدم. این همه خشم و خروشش برای چی بود؟ من به سیاوش بد کرده بودم، درست؛ اما چرا عماد نخود آش شده بود؟ نفسی گرفتم و سطل رو برداشتم و به سمت سردابه راه افتادم. سردابه عمارت خان، بزرگترین سردابه آبادی بود. با پله های قدیمی و تاریک و ترسناک که پر از جک و جونور بود. فانوس رو روشن کردم و آروم آروم از پله ها پایین رفتم. همیشه خوف از جاهای تاریک و بسته نفسم رو می گرفت و آب آوردن از سردابه سخت ترین کاری بود که عماد نامرد میتونست گردنم بندازه. - خاتون کاراشو بهش نشون میده. از بین لبهای خشکیده زمزمه کردم: -کارم؟ چه کاری؟ با دست به اصطبل اشاره کرد و گفت: -همینجا از امروز کارهای این اصطبل با توئه. تمیزش می کنی و به اسبها میرسی و تیمارشون می کنی. هر کاری تو مطبخ و طویله هم بود انجام می دی. نبینم از زیر کار در بری که من دانم و تو. قدمی عقب گذاشت که بی هوا برگشت و با انگشت تهدید کرد. -وای به حال و روزت بخوای فرار کنی. زیر لب برای راحتی خیالش گفتم: -فرار نمیکنم سیاوش. وسط حرفم پرید: -سیاوش نه! سیاوش خــان! اسم من رو به زبون نجست نیار. سری تکون دادم. فعلا باید حواسم رو جمع می کردم تا عصبانی تر نشه. -باشه سیاوش خان! میمانم. می مانم تا اونقدر زجرم بدی که دلت خنک بشه. با نفرت صورتش رو جمع کرد. -فکر می کنی با زجر دادنت آروم میشم؟ نه خطا نکن! من تازه کارم رو شروع کردم. بلاهایی سرت میارم که روزی صد دفعه مرگت رو آرزو کنی. تا جونت رو نگیرم ول کن نیستم. تو به دوستیمون، به رفاقتمون گند زدی. هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر بد طینت و بد ذات باشی. و با ناراحتی همونجور که تو صورتم خیره شده بود، به آرومی پرسید: -چطور تونستی؟ لبهام لرزید. حاضر بودم صد برابر اینها درد بکشم؛ اما چشماش رو اینجور پر غم و غصه نبینم. خودم که می دونستم چه دردی به جونش انداختم. ای کاش میتونستم واقعیت رو بهش بگم تا آروم بگیره. اما بین در و دیوار گیر کرده بودم. بین زندگی آقام و رفاقتم با سیاوش. -روم سیاه. - حالم ازت به هم میخوره. حداقل اگه کاری کردی پاش بمون و یک جو مرد باش. و به سمت پله ها رفت. صداش رو شنیدم: -خاتون! های خاتون! کارشو بهش بگو. و من از همون لحظه کلفت بی جیره و مواجب خان شدم. کلفتی که باید می موند و با سختی هاش به این زندگی ادامه می‌داد تا جون آقاجانش رو نجات بده. یه وقتایی از دست آقاجانم عصبانی می شدم؛ اما چاره ای نبود، باید می‌ماندم. کار کردن تو اصطبل بد نبود. حداقل از اینکه بین جماعت نوکران برم و نگاه هاشون رو تحمل کنم راحت تر بود. با یه مشت حیوون زبان نفهم راحت تر میتونستم کنار بیام تا اهالی عمارت خان. روزهام با تلخی شروع می گذشت. حالا دیگه حتی فکر فرار هم تو سرم نمی چرخید. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مرد با صدا خندید و گفت نترس... دهنشو میبندم. لازم نیست فرار کنی همه چیز تیره و تار بود، حتی صدا ها هم رفته رفته محو میشد، چندین بار پلک زدم، سعی کردم راه فرار رو پیدا کنم اما کسی مچ دستم رو کشید و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم... همه چیز تو سیاهی مطلقی فرو رفت و صداها خاموش شد.ضربه های محکمی به صورتم می‌خورد، دردش رو حس میکردم اما چشم هام به حدی سنگین بود که توان باز کردنش رو نداشتم، کسی اسمم رو صدا میزد ماهرخ؟ دختر خان... هی... بیدار شو... ای بابا... مردی؟ بیدار شو دیگه به سختی چشم باز کردم، همه چیز رو تار میدیدم، چند بار پلک زدم تا تونستم کسی که روبه روم بود رو بشناسم... فتح اله بود... آخ که هربار تو دردسر میفتادم این مرد سر میرسید.دهنم خشک خشک بود و هنوز نمیدونستم چه بلایی سرم اومده، وسط حیاط یک خونه ی مخروبه افتاده بودم و فتح اله بالای سرم بود دستم رو به زمین گرفتم و نشستم، سرم سنگین بود و سوزش چشمم کلافه ام کرده بود با صدای گرفته ای گفتم من... من اینجا چیکار میکنم؟فتح اله پوزخندی زد و گفت نه! تا شر تو دامنگیر من نشه ول نمیکنی... من چه میدونم تو اینجا چیکار میکنی؟ این خونه سال هاس خالی از سکنه اس، بیشتر قسمت هاش آوار شده، میگن جن داره...کسی جرات نمیکنه بهش نزدیک بشه وحشت زده نگاهش کردم، خندید و گفت مردم مزخرف زیاد میگن... اینا رو ولش کن.. تو اینجا چیکار میکنی؟ خواستم جوابش رو بدم که صدای مشت هایی که به در میخورد باعث شد فتح اله از جا بپره ترسیده نگاهی به اطراف انداخت و گفت من آخر سرم رو به خاطر تو به باد میدم صدای خشمگین احمد که سعی میکرد بالا نره لرز انداخت به جونم ماهرخ... ماهرخ اونجایی؟ باز کن در رو... این در لعنتی رو باز کن قلبم تند تند میزد و اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم، با التماس گفتم یک کاری برام بکن.فتح اله خم شد و از قسمتی از دیوار که فروریخته بود بسته ای رو برداشت و ترسیده گفت من باید برم، توام منو اینجا ندیدی اینو گفت و به سرعت نور به سمت پشت بوم خونه رفت... صدای پر خشم احمد به گوشم رسید از دیوار میریم بالا... اگه اینجا بود همینجا چالش میکنم.از جا بلند شدم، با خودم گفتم منم عین فتح اله فرار میکنم... اما تا بلند شدم سرم گیج رفت.محمود که فانوس رو بالا گرفت و چشمم بهش افتاد کمی خیالم راحت شد، درسته در حد مرگ ازشون کتک خورده بودم اما دلم خوش بود که این دو نفر برادرهای من هستن...احمد که دید عکس العملی نشون نمیدم خم شد و با خشونت بازوم رو گرفت و من رو کشید بالاچادری پرت کرد تو بغلم و گفت اینو سرت کن، جلوتر از ما با فاصله میری سمت خونه، یک جوری رو میگیری که هیچکس نفهمه کی هستی... ماهرخ به ولای علی قسم بخوای بازی دربیاری، یا میونه ی راه فرار کنی قید همه چیو میزنم و وسط ده دارت میزنم...بی حرف چادر رو روی سرم انداختم و با اشاره ی محمود جلوتر ازشون قدم برداشتم، هنوز دو قدم ازشون دور نشده بودم که احمد از پشت لگدی به زانوم کوبید و گفت بجنب... بخوای اینجوری راه بری تا صبح نمیرسیم.اشک نشست روی گونه ام و سعی کردم ندیده بگیرم درد شدیدی که تو تک تک اعضای بدنم پیچیده بود و قدم هام رو بلندتر بردارم...با هر قدمی که برمیداشتم زیر دلم درد میکرد اما دلم رو خوش میکردم که این درد، به خاطر کتک هاییه که خوردم... احمد کم لگد نزده بود به کمر و پهلوهام...با چادر کل صورتم رو پوشونده بودم، دو زن از کنارم رد شدند و با تعجب نگاهم کردند، زن اول آهسته گفت این کیه؟ چرا اینجوری رو گرفته؟زن دوم خیره شد بهم، بیشتر رو گرفتم و ازشون فاصله گرفتم. اما صدای زن دوم رو شنیدم که گفت پسرهای خان رو ببین، انگار پشت سر این دختره ان... نکنه دختر خان هه؟دستم رو به دیوار گرفتم و سرعتم رو بیشتر کردم، تازه اونجا بود که فهمیدم من اصلا کجا بودم! پشت گرمابه چند خونه خرابه وجود داشت که سال ها بود خالی از سکنه بود، صاحب دو تا از اون خونه ها پیرمردی بود که سال ها قبل فوت کرده بود و هیچ وارثی نداشت، یکی دوبار شنیده بودم که آقا اسداله وقتی زنده بوده گفته بعد مرگم این دو تا خونه رو اجاره بدید و پولش رو برام خیرات کنید، اما بعد مرگش کسی مسوولیت همچین کاری رو به عهده نگرفته بود و هر دو خونه به مرور مخروبه شده بودند.گاهی مردم میگفتن خونه ها جن داره! میگفتن نصفه شب ها از اون خونه صداهای عجیب و غریب میاد... خونه ها هم اول ده بود و معمولا کسی گذرش به اونجا نمی افتاددر خونه مثل همیشه باز بود، نگاهی به پشت سرم انداختم،محمود اشاره کرد که سریع داخل برم‌ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
نزدیک تر شدم ‌و کنارش رو تخت نشستم پتو‌ رو روش کشیدم و برای اولین بار تو زندگیم بوسه ای رو پیشونی تنها خواهرم کاشتم و زیر لب زمزمه کردم --ببخش خواهر جون بغض بدی به گلوم چنگ میزد هرلحظه ممکن بود که بیدار شه برا همین بی سروصدا از اتاق زدم بیرون.... کل کمدو زیرورو کردم اما لباس مناسبی برا شب پیدا نمیشد با خودم گفتم آخه مگه میشه شب خواستگاری از این لباسا پوشید صدای خاله تو اتاق پیچید --چیزی پیدا کردی؟؟نوچی کشیدم و به طرفش برگشتم که گفت --یکتا خانمم از صبح بس نشسته  تو اتاقش وگرنه میرفتم یه چیزایی از کمدش برمی داشتم سرمو تند تند به نشونه نه تکون دادم --لازم نکرده دفعه پیش پدرمو در آورد خاله باشه ای گفت و هردو از اتاق زدیم بیرون مامان مشغول چیدن شیرینی رو ظرف بود خاله شیرینی  برداشت و روبه مامان گفت --یه کم پول داری بهمون بدی؟؟ --پول میخوای چیکار شیرینی ‌و میوه که گرفتم --میخوام با همتا برم و یه لباس مناسب براش بگیرم این زنیکه چی برا خودش بلغور میکنه من کی پول خواستم طلب کار به خاله گفتم --من لباس نمیخوام اگه میخواد منو به خاطر لباسام بگیره میخوام صدسال سیاه نگیره خاله اخمی کرد و گفت --باز شدی همون همتای عقب افتاده سرمو به نشونه تاسف براش تکون دادم که صدای یکتا از پشت سر بلند شد --مامان من میرم خونه هانیه  شبم دیر برمی گردم مامان --بیخود ما امشب مهمون داریم توهم جایی نمیری یکتا بدون توجه به حرفای مامان از خونه رفت بیرون مامان خواست بره دنبالش اما خاله مانع شد --ولش کن بذار هر قبرستونی که میخواد بره بره یکی دو ساعت دیگه برمیگرده خونه هانیه هم که همین نزدیکه بعد از اینکه این جمله رو به مامان گفت تند تند رفت تو اتاق یکتا دنبالش راه افتادم --خاله تورو خدا بیخیال شو بدون توجه بهم خودشو به کمد رسوند اما یکتا کمدو قفل کرده بود خاله--قفل کرده بیشعور صدای زنگ آیفون بلند شد با قدمای بلند خودمو به آیفون رسوندم و گوشیو برداشتم --کیه؟؟صدای یه مرد جوون تو گوشم پیچید -- آقا آراد منو فرستادن --بفرمایید دکمه رو فشار دادم و گوشیو برگردوندم سرجاش آراد چرا اینو فرستاده اینجا در ورودیو باز کردم  یه آقای کت شلواری بود که با کیسه های داخل دستش به سمتم میومد درحالی که چند قدمی رو باهام فاصله داشت وایستاد به آرومی لب زد --سلام --سلام خسته نباشید کیسه هار‌و به طرفم گرفت تشکری کردم و کیسه هارو ازش گرفتم رفتم تو اتاقو یکی از کیسه هارو باز کردم یه لباس مجلسی نقره ای خیلی شیک که یه شال ستم روش بود با لبخندی که روی لبام غنچه بسته بود کیسه بعدیو باز کردم که با دیدن جعبه جواهر دهنم از تعجب وا موند با کنجکاوی جعبه رو باز کردم یه ست کامل طلا سفید --کی بود در.....نگامو به خاله دادم که با دیدن  وسایل زبونش بند اومد و به من من افتاد --ا ایناا  چ چیه دیگه --آراد فرستاده برام با بهت بهشون خیره شد --چه خوشگلن دستاشو به سمت آسمون دراز کرد --خدایا شکرت که یه داماد خوب بهمون دادی نگاشو به من داد --پس چرا نشستی پاشو برو دوشتو بگیر الاناست که پبداشون شه باشه ای گفتم و از اتاق خارج شد مدتی بعد بلند شدم و خواستم از اتاق برم بیرون که صدای ضعیف خاله از تو هال به گوشم خورد --تو بازم بگو این پسره همتارو بدبخت میکنه،،،،،،برو ببین چه چیزایی برا دخترت گرفته مامان--من گول این چیزا رو  نمیخورم شاید تو فراموش کرده باشی اما من یادم نمیره که این پسره آراد وقتی شش سالش بود چه بلاهایی سر دخترم آورد چند بار دختر چهارسالمو از زیر مشت و لگد این پسره بیرون کشیدم هان؟؟؟؟ میترسم که این یکی دخترمم بیوفته زیر مشت و لگدش بغضی بدی تو صدای مامان بود نفسم بالا نمیومد و تحمل شنیدن حرفاشونو نداشتم از در فاصله گرفتم و رو تختم نشستم دستام از شدت خشم می لرزیدن زیر لب زمزمه کردم --کاری میکنم که عمو جونم روزی صدبار آرزوی مرگ کنه.حوله رو تنم کردم و از حموم  خارج شدم و با دیدن شادی خشکم زد --تو کی اومدی اینجا دیوونه از رو مبل بلند شد و با لبخند روی لباش خودشو به من رسوند و منو به آغوش گرفت مدتی بعد ازم جدا شد و با اخم و تخم گفت --من باید از مادرت بشنوم که قراره برات خواستگار بیاد با لحن بچه گونه ای گفتم --ببخشید شادی جونم اخمش کم رنگ تر شد و گفت --چند دست لباس برات آوردم بیا یکی شونو انتخاب کن --زحمت کشیدی اما خودم لباس دارم --از لباسای یکتا برداشتی؟؟؟دستشو گرفتم و کشون کشون بردمش سمت اتاقم --اول بیا نظرتو درمورد لباسا بگو بعدش میگم که مال کی بوده لباس پهن شده بود رو تخت و  جعبم کنارش افتاده بود ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
داشت سرنوشت مرا قلم میزد نه برای یک روز نه برای یک ماه برای یک عمر همه چیز تمام شد؟نه باور نمیکنم.میخواهم به آلمان بروم.من زندگیم آنجاست. عمه مهناز هم هدیه داد.یک سکه نیم بهار که با حال من به مادر سپرد.چرا همه ساکت هستند؟مامان مهین و خاله مهری هم دوان دوان آمدند.دیر رسیده بودند.یادآور کودکی ام بودند.مامان مهین جلو آمد و مرا بوسید.سروش را بوسید و از کیفش انگشتری دستم کرد.گلویم خشک بود.گفتم:مامان آب میخوام.همه دلشان برایم میسوخت.تا گفتم همه پی اب رفتند و بالاخره یک لیوان آب خنک به دستم رسید چند قلپ خوردم.نه اب نمیخواستم نفسم بند آمده بود.مامان مهین هم متوجه ی حالم شده بود.آقا سالار جلو آمد چندش آور بود.صورت تراشیده اش گوشهای آویزانش را نمایان میکرد.قیافه اش داد میزد چکاره است.پیشانیم را بوسید وای که داشت حالم بهم میخورد.بوی گند سیگار میداد.ناخودآگاه با دستم هوا را جابجا کردم.سروش دستم را گرفت و مرا روی صندلی کنار خودش نشاند.دستم را محکم گرفته بود یاد چهره اش در خانه خلوت آنروز افتادم.چقدر الان فرق داشت.آنروز مثل ببر زخمی بود و من مثل جوجه میلرزیدم.دستم را از میان دستش کشیدم و شالم را مرتب کردم.نگاهش مدام به صورتم بود.نزدیک گوشم به آرامی نجوا کرد:کتی خیلی دوستت دارم.و خندید.لبخندی زدم.او شوهرم بود.مرد زندگیم بود.من باید بتنهایی با او زندگی میکردم.حتی پدر و مادرم هم ایران نمیماندند.اگر سروش قطعه قطعه ام میکرد کسی نبود به دادم برسد.حاج صادق هم که غدقن کرده بود.دیگر چه کسی را داشتم.محضر دار صدا کرد تا امضا کنیم.راه رفتن برایم سخت بود.اما بلند شدم و رفتم.چقدر امضامیگرفتند.من راه فراری نداشتم.پس چرا اینقدر محکم کاری میکردند؟چرا اینقدر سند؟شیرینی از جلویم گرفتند. -نه میل ندارم. -مگه میشه؟اصلا راه نداره.بفرمایید.یکی را برداشتم و روی میز گذاشتم.خاله گفت:بخور خاله.گفتم:میل ندارم.ک دفعه سروش یکی را برداشت، دستش را دور گردنم انداخت و جلوی دهانم گرفت: بخور و گرنه می کنم توی حلقت.می خندید و شانه هایش تکان می خورد. لبخندزنان از دستش گرفتم و خوردم. پایین نمی رفت.به زور چای فرو دادم. ای کاش همه اینها خواب بود. ای کاش مادر صدایم می زد و هنوز در المان بودیم. ای کاش همه اینها یک کابوس وحشتناک بود. سروش سبد گلی را جلوی گرفت: قابل نداره خانم خوشگله. - ممنونم.گرفتم و به اتفاق همه از محضر بیرون امدیم. سبد گل کوچک و نقلی بود. پر از گل های رز سفید، نه گلهای مریم.گل های مریم کجا، گل های رز سفید کجا! چه بویی داشتند. چقدر مهدی عزیزم لطیف و رویایی بود! نمی دانم کی خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم. فقط ساعتی کشید تا به خانه حاج صادق رسیدیم. دلم نمی خواست نسیم را ببینم. راحله و هانیه را ببینم. اصلا حوصله خودم را نداشتم. سریع پیاده شدم و جلوتر از همه راه افتادم. در ورودی را که باز کردم، قمر دایره اش را اورد و شروع کرد به زدن و من بی توجه به او به طرف پله ها راه افتادم. یک دفعه داد زدم: اه، بس کن سرم رفت.پیرزن بیچاره ان قدر وا رفت که کم مانده بود دایره از دستش بیفتد.لب هایش را جمع کرد و گفت: وا، این چه عروسیه؟ چه خوش اخلاق. خوش به حال داماد.عزیز و عمه و بقیه هم امدند، اما من به اتاقم رفتم ، در را بستم و بالش را بغل کردم. چند ثانیه دور و برم را نگاه کردم و زدم زیر گریه. بالش را در دهانم فشار می دادم و زار می زدم.ان شب کسی به سراغم نیامد. مثل اینکه همه یک جورهایی متوجه حال و زورم بودند. صبح نسیم صدایم زد: بلند شو، تلفن با شما کار دارند.اعتنا نکردم، دوباره گفت: خانم تهرانی، نامزد گرامیتون پشت خطه.ملافه را روی سرم کشیدم و گفتم: بگو من نیستم. - وا، چه بی احساس، نگو تو رو خدا، الات بیچاره سر مردم پس می افته. - نسیم خواهش می کنم برو بیرون. - دیوانه به من چه؟و صدایش را می شنیدم که می گفت: اقا سروش، خواب خوابه، خداحافظ.یک هفته گذشت و سروش هر چه تلفن می زد تن به صحبت نمی دادم.نامزد نسیم یک روز در میان می امد و صدای کر و کر خنده شان گوش مرا کر می کرد. بالاخره خاله مینو موضوع را به مادرم گفت و مادر هم به جان من افتاد. - دختر بس کن این اداها را. اگه تا حالا ابرویمان نرفته، حالا تو ببر. چقدر از دست من باید بکشم.بی تفاوت به حرف هابش، لباس های شسته ام را تا می کردم.عصبانیتش بیشتر شد. لباس های تا کرده را برداشت و به گوشه ای پرت کرد. - دختر با توام. الهی خدا مرگ منو برسونه. همه چیز تمام شده. تو زن سروشی.می فهمی؟داد زدم: نه نه نه. تو را خدا ولم کنید.از اتاقم رفت و در را محکم کوبید.روز بعد سروش جلوی در باغ منتظرم بود. چاره ای نداشتم. حاضر شدم و با غرغر های مادر به راه افتادم. حاج صادق هم داشت می رفت. تقریبا ساعت ده صبح بود. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
شاید حکیم چیزی میدونست که احمدُ پایبندِ اینجا کرد. چون الحق که خیلی مرده و اگه نبود نمیدونستم از ترس چجوری شب ها سرمُ به زمین بزارم و به کار های بیرون رسیدگی کنم مراسم چهلم تموم شد و همه چیز به آبرومندی برگزار شد بعد از چندین روز پامُ دراز کردم و غرقِ نگاهِ مهری شدم که با صدایِ داد و غالِ رحمت بندِ دلم پاره شد و ‌سراسیمه به حیاط رفتم ...رحمت عصبی تشر میزد - ماه صنم، هر چی فکر کردم به این نتیجه رسیدم صلاح نیست بچه ها رو تو نگه داری و قیمشون منم، فردا صبح میام دنبالشون آماده شون کن.از شنیدن حرفهاش قلبم به شدت درد گرفت با خودم زمزمه کردم قیمشون منم یعنی چی؟این مردک میخواد پاره های تنم و ازم جدا کنه بلند شدم و به سمتش حمله کردم و با کف دستم محکم کوبیدم تخت سینه اش عقب عقب رفت و سکندری خوردگفتم از مادر زاده نشده کسی که بخواد بچه های من و ازم دور کنه رحمت دست از سر من بردار من میدونم دردت چیه چشمت دنبال دو تیکه زمینهای این یتیم هاس اما کور خوندی تا وقتی زنده ام نمیزارم نه بچه هام نه حقشون زیر دست تو بره تو چند سال پیش ارثت و گرفتی قباله اش هم دارم پس عزت زیاد رحمت که فکر نمیکرد جلوش در بیام چند لحظه تو سکوت نگاهم کرد و بعد به خودش اومد و گفت ماه صنم فکر کردی با بچه طرفی من دیروز خودم پیش کدخدا بودم خودش اجازه داد قیمشون بشم زیاد به خودت فشار نیار فردا آماده اشون کن میام دنبالشون حرفهاش و زد و سوت زنان بیلش و برداشت و رفت.زانوهام شل زدن و رو زمین نشستم و تو سر خودم زدم و گریه کردم همون لحظه احمد از در تو اومد و با دیدن حالم به طرفم دویید و گفت سلام خانوم جون حالتون خوبه؟چی شده؟احمد بعد شنیدن حرفهام دستی به ته ریشش کشید و گفت نگران نباش آذر عقد منه کسی نمیتونه جایی ببرتش مهری هم بچه ساله گیریم که ببرتش شب نشده اینقدر نق میزنه بهانه اتو می گیریه نرفته برش میگردونه پیش خودت صدای گریه مهری می اومد بلند شدم و رفتم سراغ بچه ام حالم بد بود و به چهره ی زیبای مهری که نگاه میکردم بیشتر حالم خراب میشدآذر و صدا زدم چون مهری یک کمی ناخوش بود و بعدخوابوندن مهری رو بهش سپردم و لباس مناسبی پوشیدم و به طرف خونه کدخدا راه افتادم باید حقمو میگرفتم رحمت دلسوز بچه های من نبود فقط دنبال پول بود و بس.بعد طی کردن کوچه و پس کوچه ها رسیدم به خونه زیبایی که در حد خونه خودمون و حکیم زیبا بو قبلا از کنارش رد شده بودم و میدونستم اینجا خونه کدخدا هست از نگهبان خواستم منو پیش کدخدا ببره که گفت باید اول اجازه بگیره یکم معطل شدم تا نگهبان منو داخل خونه بردحیاط زیبایی داشت مثل حیاط خونه خودمون کدخدا لبه ایوون اومد مردی شصت ساله با کلاهی شاپوری و شالی پر از نقش و نگار که روی دوشش انداخته بودسیبیل های پر پشت و رو به بالایی داشت که ابهت زیادی بهش داده بودبا یه بار نگاه کردن بهش میشد فهمید که این بشر چقدر خودخواه و دیکتاتور هست با اخم از بالا گفت چیه تو کی هستی با من چیکار داری؟از ترس آب دهنم و قورت دادم گفتم من ماه صنم هستم زن مرحوم حکیم خان دستش رو به لبه نرده ایوون گرفت و با لحن تمسخر آمیزی گفت پدر سوخته حکیم چه آهویی هم شکار کرده مردک نگو جای نوه اش زن برداشته پس تو ماه صنم معروفی تو همون حالت که از پله ها پایین می اومد و عصای چوبی اش را با ابهتشو به پله ها میکوبید گفت مشتاق دیدار قابله روستاو زن طبیب و حکیم روستا بودیم عجب افتخاری حالا بگو اینجا چی میخوای من که از خجالت حسابی سرخ شده بودم گفتم پسر بزرگ حکیم میخواد دختر کوچکم ازم جدا کنه حتی دختر عقدیمم میخواد ببره خواهش میکنم به رحمت بگید دست از سرم برداره من خودم میتونم بچه هامو بزرگ کنم سرم و پایین انداختم و منتظر عکس العمل کدخدا شدم کدخدا نزدیکترم شد طوری که گرمای نفسهاشو حس میکردم با عصاش که قسمت انتهاییش قوس زیبایی داشت چونه ام بالا آوردخنکی عصا زیر گلوم حس ترس بهم میدادمجبوربه چشای بی حس و ترسناکی که داشت نگاه کردم و گفت چشمای وحشی داری تو دختر بالا رو نگاه کن پنجره های اتاق بالا رونگاهی به پنجره بالا کردم دیدم دوتا زن پرده رو کنار زدن و زل زدن بهمون یکی کم سن و سالتر از من بود و اون یکی بزرگتر اما زیبادوباره نگاه به کدخدا کردم که نیشخندی زد و گفت اینا زنهای من و سوگلی های عمارتم هستن راستی یکی هم رفته مسافرت اینا رو گفتم که بدونی چشم طمع بهت ندارم با اینکه شاید برا یه شب خوب باشی اما من آدم نمک نشناسی نیستم و با حکیم نون و نمک خوردم و جون پسرمو نجات داده اینا رو گفتم که بدونی چشمی بهت ندارم که اینطور برام چارقد ابریشمی و پیرهن چیندار پوشیدی به خیال اینکه عصبی عصاشو از زیر گلوم برداشت و عقب تر رفت ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
هیچ وقت انقدر با رستم احساس نزدیکی نکرده بودم، انگار اونم خسته بود ومیخواست حرف بزنه که پیشنهادمو قبول کرد _داداش حالت خوبه؟ _راستش و بخوای نه زیاد _چی داره اذیتت می کنه،میدونی که می تونی باهام حرف بزنی!رستم با کلافگی چنگ زد به موهاش و گفت توران حس زندانی دارم، انگار اون رستم قبل از ازدواج با سودابه نیستم،حس اینکه سودابه داره کنترلم می کنه باعث میشه از خودم بدم بیاد،!دلم میخواد با این موضوع مقابله کنم، سعی هم کردم ولی نمیدونم چرا باز در مقابل سودابه موفق نمیشم، از سر عشق و دوست داشتن هم نیست،چرا اون اوایل دوستش داشتم،ولی الان فقط حس زندانی دارم...میدونه چی کار باید بکنه تا من به حرفاش گوش بدم، هر بار به خودم میگم این دیگه دفعه آخره،ولی باز شروع میشه از این وضعیتم که ضعیفم کرده خسته ام.باورم نمیشد رستم داره این حرفا رو میزنه، من غصه ام گرفته بود که الان باید چه جوری رستم و متقاعد کنم، نمیدونستم رستم دلش به اندازه کافی از سودابه پره! _این ضعف نیست داداش، خیلی وقتا ما حس می کنیم یه آدمایی و میشناسیم و بهشون اجازه میدیم نزدیک بشن،اونقدر که تمام نقطه ضعفهامونو بدونن،و در نهایت از همونا علیهمون استفاده می کنند، سودابه هم همین کارو می کنه ولی حالا که خودت از این وضعیت خسته شدی،کمکت می کنم همون رستم قبلشی،ولی قبلش راجع به رباب حرف بزنیم؟! _چی میخوای بگی!؟ _داداش خودت خوب میدونی که چقدرداره در حق این دختر ظلم میشه در حالی که مستحق هیچکدوم از اینانیستش، تو راحت درباره رباب قضاوت کردی و حکم دادی، درحالی که هیچ کس نمیدونه مشکل چیه!!سودابه هم از این شرایط استفاده کرد تا طفلی رباب و به این وضعیت انداخته، داداش کمکش کن من قسم میخورم رباب گناهکار نیست،بلاخره یه راهی پیدا می کنم تا اینو ثابت کنم، ولی تا اون موقع از فشار این همه کار یه خورده کم کن!رستم گفت توران حوصله جنجال با سودابه رو ندارم،تو بهتر می تونی از پسش بربیایی.! _راستش خودمم هر از گاهی فکر می کنم که شاید بی گناه داره مجازات میشه ولی بازم یاد شب عروسی میوفتم پشیمون میشم، خودت هر کاری می کنی بکن،! _خیل خب خودم انجامش میشدم ولی حداقل تو جلو پام سنگ ننداز،باشه! _باشه کاریت ندارم،شبت بخیر خیلی خسته ام! _شب بخیر,رفتم سمت اتاقم همونطور که تو ذهنم داشتم برای سودابه نقشه می کشیدم که با صدای یه سوت آهسته برگشتم سمت راستم که صدا از اونجا میومد،تاریکی خیلی نمیذاشت چیزی ببینم، فانوس و گرفتم بالاتر با دیدن احمد لرز برم داشت،دیوونه شده نصف شبی یکی ببینه سر جفتمون و میبره پا تند کردم سمتش _داری چیکار می کنی،ببین می تونی یه رسوایی به بار بیاری! -میخواستم مطمئن بشم حالت خوبه،ماشاالله امروز یه تنه با کل اهالی خونه جنگ کردی، گفتم بیام یه خسته نباشید هم بهت بگم!!از اینکه داشت با مسخره حرف میزدحرصم گرفت و گفتم احمد اینجا سعی کن اطراف من پیدات نشه، سودابه منتظره بهم ضربه بزنه، بو بکشه با خاک یکسانم می کنه -خیلی خوب کاری ندارم، خارج از شوخی اومدم بگم هر کمکی خواستی بهم بگو انجام میدم! _خیل خب شب بخیر برگشتم که برم، اینبار با صداش میخکوب شدم توران!توران چقدر اسم من قشنگ بود و نمیدونستم،جوری اسممو صدا کرد که انگار اولین بار بود اسممو میشنیدم،با تعجب برگشتم سمتش و سوالی نگاش کردم با جسارت زل زد تو چشام و گفت خیلی زیبایی،واسم شدی مثل همون سیب ممنوعه که چون نباید سمتش برم همین باعث میشه بیشتر جذبت بشم!تمام بدن و گونه هام گُر گرفت،این چی گفت منظور تمام حرفش این بود که منو میخواد!؟ ولی این چطور ممکن بود!اولین بار بود مردی اینجوری داشت ازم تعریف و ابراز علاقه میکرد ،در کنار ترس حس شیرینی هم تو وجودم حس می کردم، ولی نباید بهش اجازه پیشروی میدادم.نفهمیدم دستم کی بالا رفت و رو صورت احمد نشست و گفتم اگه تو ناموس و زن شوهردار حالیت نمیشه،من حالیم میشه دفعه آخرت باشه همچین مزخرفاتی ازت میشنوم!!بعدم به صورت دور شدم من اون سیلی و به احمد نه بیشتر به خودم زده بودم تا اختیار دلم از دستم نره!!با خستگی و فکر مشغول سرم رو بالش نرفته خوابم برد... _توران و دیدی دم درآوردی وظایفت و یادت رفته!؟ کی بهت گفته این لباسارو بپوشی؟صبحانه من چرا هنوز حاضر نیست!؟با دادای سودابه که داشت سر رباب میزد از خواب بیدار شدم سریع لباس پوشیدم رفتم پایین! _من گفتم این لباسارو بپوشه و صبحونه هم خودت خدای نکرده چلاق شدی که نمی تونی بری آماده کنی؟! نکنه تو پر قو بزرگ شدی و من نمیدونم که نیاز به خدمتکار داری!؟با سروصدای ما بقیه هم اومدن بیرون،مامان با حرص اومد سمتم و لب زد اول صبح باز داری چیکار می کنی ذليل شده،از کی تا حالا تو سه متر زبون درآوردی اون از دیروزت،اینم ازامروز،خروس جنگی شدی؟! ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii