eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
112 عکس
485 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
شب عروسی دختر خالم دوماد کنار من تو اتاقی بود که من خواب بودم خالم با وحشت دررو‌ باز کرد و دید ..... روایت عجیب اما واقعی...👇 https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f از دستش ندین پایان بسیار زیبا ❌❌
سر چرخوندم و بی هوا بلند شدم. داشتم از بی نفسی خفه می شدم. به راه افتادم که صداشو شنیدم: - خان کجا ؟ -نفسم تنگ شده میرم بیرون. طلعت نیم خیز شد تا مانعم بشه. -ولی الان؟ خاله خانباجی ها پشت در ماندن تا دستمال رو بگیرن. کارد می زدی خونم در نمیومد. وسط این هاگیر واگیر دردهام، باید به فکر خاله خان باجی ها می بودم؟ -خاله خانباجی ها باید فعلا صبر کنن. کسی حرفی زد بگو از پا آویزانش کنم تا بفهمه برای خان بالاده تعیین تکلیف کنه. طلعت جلو اومد و زیر پام زانو زد. -خان نرو... بی آبرو میشم. حیثیتم به باد میره. خوبیت نداره عروس شب زفاف تو حجله تنها بمانه. دستهام مشت شد. دلم گرو لوران بود درست؛ اما این زن بدبخت چه گناهی کرده که وسط این آشفته بازار ذهنم منتظر بمونه. شاید اگه عروس هر مرد دیگری می شد خوشبخت بود؛ ولی حالا تو این چهار دیواری گیرِ من و بخت سیاهم افتاده. پشت پنجره رفتم. -باشه میمانم؛ اما خبری از دستمال نیست. خودت این خاله خانباجی ها رو رد کن برن. -ولی خان بی دستمال... صدام بلند شد. -طلعت! طلعت لب ورچید. با ناراحتی چشم بستم. از این همه ضعف و بی فکریم عاصی شدم. اینکه نمیشد به خاطر دلدادگیم دختر مردم رو بی آبرو کنم. وجدانم کجا رفته؟ مردانگیم؟همونجا منتظر موندم و به سیاهی دور عمارت چشم دوختم. چشمم تو تاریکی به جایی که اصطبل قدیمی بود، خیره شد. خاطره لوران تو تاریکی بزرگ و بزرگتر شد. آخ لوران! رفتی و فراری شدی اما هنوز خاطراتت دست از سرم برنمیداره. دیگه نتونستم تحمل کنم اگه بازم تو هوای این اتاق میموندم حتمی مجنون می شدم. از کنار مجمعِ میوه، چاقو رو برداشتم و روی کف دستم کشیدم. طلعت هین کشید و به سمتم اومد. -خان چه می کنی؟جای چاقو می سوخت اما از سوزش دلم کمتر بود. دستمالی برداشتم و خون کف دستم رو روی پارچه کشیدم. پارچه رو کنار پای طلعت روی زمین انداختم. - دیگه باقیش با خودت.و بی هوا دو لنگۀ در رو باز کردم. زن های فضول بیخ تا بیخ پشت در نشسته بودن و با دیدنم هین کشید و جیغ زدن. با اخم نگاهی کردم که همه خفه خون گرفتن. با قدم های سنگین از عمارت بیرون زدم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که پشت سرم صدای کل کشیدن زنها رو شنیدم. حتمی طلعت دستمال خونی رو به زن ها نشون داده که اینجوری کل می کشن و خوشحالن. حالم خوش نبود. به سمت اصطبل قدیمی به راه افتادم. همون اصطبلی که لوران میون آتیش هاش اسیر شده بود. جلو رفتم و در اصطبل رو باز کردم .خالی و خفه بود. بعد رفتن لوران دستور ساختن اصطبل جدیدی داده بودم و حالا اینجا سوت و کور مونده بود. دلم ورنمیداشت به اینجا بیام و جای خالیش رو ببینم آهی کشیدم. کجا رفتی لوران؟ چرا نموندی تقاص کاری که کردی پس بدی؟ باید اینجا می بودی تا شاهد عروسیم باشی. تا ببینی چه بلایی سرم آوردی. تو حال خودم بودم که با صدای خاتون برگشتم. -خیر باشه خان! اینجا چه می کنی؟ نفسی گرفتم و روی سطل کنار اصطبل نشستم و به تاریکی رو به روم خیره شدم. -دلت هوای لوران رو کرده؟ تشر زدم: -خاتون حرمت گیس سفیدت رو نگه داشتم وگرنه خودت می دانی چه عقوبتی در انتظارت بود. اسم اون نجس رو جلو من به زبان نیار. دهنت رو آبکش خاتون. خاتون هم کنارم وایساد. -ولی تو هنوز خاطرِ اون نجس رو می خوای. -خاتـــون! -اگه حرفم دروغه چرا عروست رو تو حجله ول کردی؟ خاتون زن سرد و گرم چشیده ای بود. خوب از طوفان دلم خبر داشت و با حرفهاش نیشتر به زخمم می زد. به آرومی گفتم: -نتونستم خاتون، دلم برنمیداره.به تندی به سمتم چرخید و با عجب پرسید: -نتونستی؟ یعنی سراغ طلعت نرفتی؟ پس اون دستمال؟ و به تندی دستم رو تو دست گرفت. با دیدن زخمم سری تکون داد و همونجور که از جیب شلیته اش دستمالی در می آورد پرسید: -چه کردی سیاوش؟ و با ناراحتی دستمال رو دور زخمم بست. -چیکار میکردم خاتون؟ آبروش میرفت. -پس طلعت هنوز... سری تکون دادم. روی زانوش کوبید. - امان از این پیشونی سیاه! میخوای چه کنی سیاوش؟ -هیچ، زندگانی. -بی یارو یاور؟ -یارم کجا بود خاتون؟ من تو عمرم فقط خاطرخواه یه نفر شدم که اونم... دست خاتون رو بازوم نشست. -حتمی اونم غصه داره. نیشخندی زدم. -هی خاتون! تو از دلم خبر نداری که این دختر چه عجوبه ای بود. گرگ بود تو جلد میش. فقط میخواست خاطرخواهش بشم تا منو بکشه . -اگه نیت بدی داشت چرا نجاتت داد؟ دست تو موهام کشیدم. همین بود که نذاشت جونش رو بگیرم. اگه میخواست به کینۀ اجدادی جونم رو بگیره چرا نجاتم داد و به دادم رسید؟ نه یه بار، دو بار نجاتم داد.یه بار با لباس مردانه و یه بار با لباس زنانه. خدایا کم مونده مجنون بشم. واقعا لوران کی بود؟ خبر ندارم خاتون. اینقدر بهش فکر کردم که دارم دیوانه می شم؛ ولی فکر میکنم همش نقشه بود نقشۀ کشتنم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خاتون دیگه حرفی نزد و مثل من به تاریکی نگاه کرد. خیره شدم به عمارت که چراغ اتاقم سوسو میزد. دلم می خواست به عمارت برگردم و بخوابم؛ اما طاقت موندن کنار طلعت رو نداشتم. آهی کشیدم و چشمام رو بستم. خدایا خودت بگو چه کنم؟ *** «سه سال بعد» «لوران» سه سال مثل چشم به هم زدنی گذشت. روزهای تنهایی من هنوز ادامه داشت؛ اما داغ دلم کمتر شده بود. حداقل اینکه کمتر به سیاوش فکر میکردم.تو این روزها یاد گرفته بودم، باید سیاوش رو فراموش کنم تا زندگیم به خوبی بگذره. دنیا بهم یاد داد آدمی قرار نیست چیزی رو فراموش کنه اما به دردها خو میگیره و من خو گرفتم به اینکه سیاوش رو نبینم و با یادش روزهام رو سر کنم.خاتون هنوز گه گاهی به سراغم میومد و روزهام رو با کمک های خاتون سر میکردم و جلو میرفتم. بعد از سه سال هنوز با سروناز رفاقت می کردم. با اینکه آقا جانش رو با اون فضاحت رد کردم؛ اما هنوز دوستم بود و هوا خواهم. دیگه خبری هم از مراد نبود. حالا دیگه با خیال راحت به لب چشمه می رفتم. کنار آب روون می نشستم و موهای بلندم رو باز می کردم و گیس هام رو با آواز می بافتم. این ماجرا هر بدی ای داشت به داشتن این موهای بلند و شبق مانند می ارزید. عماد این روزها خودی و خودی تر شده بود. اونقدر خودی که مثل یه سایه میومد و می رفت. تو این روزها اونقدر بهش وابسته شدم که دل تنگ اومدنش می شم. دل تنگ عماد که به دادم می رسید و هر از گاهی بهم سر می زد. واقعا که مرد خوبی بود. کمکم می‌کرد و هوام رو داشت. همه فکر میکردن آقا بالا سرمه که مجبوره تو ده دیگه ای کار کنه و زنش رو تنها گذاشته. به همین هوا اهالی هم مراقبم هستن و کمکم می کنن. تو دار دنیا فقط یه خاتون و یه عماد برام موندن. عمادی که بعد از فهمیدن اینکه من مقصر این داستان نیستم درهای قلبش رو به روم باز کرده بود. عماد یالله گویان روی ایوون نشست و گیوه هاش رو به پا کرد. با شنیدن صداش از مطبخ بیرون اومدم. -اوقور بخیر! کجا به سلامتی؟ -می خوام برم شکار.نگاهی به آسمون کردم. هوا آفتابی و خورشاد وسط آسمون بود. دقیقا وقت شکار بود. دستهای خیسم رو با دامنم خشک کردم و همونجور که به سمت پله ها می رفتم گفتم: -دندون رو جیگر بذار، منم میام. عماد اخمی کرد. -دختر دست بگیر. نکن ریشنا، شکار که جای زن جماعت نیست. ابرو تو هم کشیدم. از اول عمرم با تیر وکمون و شکار خرگوش و آهو بزرگ شده بودم حالا عماد یادش افتاده بود که شکار جای زن جماعت نیست؟ جلو رفتم و بالا سرش وایسادم و با انگشت بهش اشاره کردم. -هوی عماد! این دفعه این حرف رو بزنی خودت دانی و من. مگه شکار زن و مرد داره ؟ خودت دانی که ده تا مرد رو حریفم. عماد چشم غره ای رفت که بدون اهمیت محکم گفتم: -صبر کن الان میام. بیام ببینم رفتی، کلاهمان تو هم میره.بالاخره قبول کرد و منتظر شد. میدونستم که دلش رضا نیست. مرد جماعت نمیتونه قبول کنه یک لچک به سر هم تراز و همپای باهاش جلو بره؛ اما من کسی نبودم که به این راحتی کوتاه بیام. تموم عمر میون مرد جماعت بزرگ شده بودم اجازه نمیدادم هیچ مردی برام کری بخونه.هر دو سوار اسب شدیم و از روستا بیرون زدیم. حالا دیگه دیدن من و عماد در کنار هم برای مردم روستا و آبادی عادی شده بود. حتی نگاه مردم رو میدیدم که عماد رو بین خودشون قبول کردن. همین که از روستا بیرون اومدیم، اسب ها رو هی کردیم و به تاخت جلو رفتیم. باد بهاری می پیچید و و موهای زیر چهار قدم رو به بازی می گرفت. نگاه عماد رو از پشت سر حس می کردم که گاه و بیگاه روی می نشست و حواسش پرت بود. به پشت چرخیدم و داد زدم: -هی عماد! حواست کجاست مرد؟ اینجوری لغز می خواندی؟ اسب رو هی کردم که صدای لبخندم بلند شد. -بجنب مرد گنده. از یه ضعیفه عقب ماندی؟ و به کفل رعد کوبیدم و نهیب زدم. عماد که به تریج قباش برخورده بود اسبش رو هی کرد و بهم رسید. صدای خنده ام بلند شد و میون باد چرخید. عماد شلاقی به اسبش زد و تلاش کرد جلو بیفته. جنگ بینمون جالب و دیدنی شده بود.بالاخره به جنگل که رسیدیم هر دو دهنی اسبهامون رو شل کردیم. عماد هم کنارم به آرومی جلو میومد. داخل جنگل شدیم. هوا تازه و برگ درخت های سبز چشمامو روشن کرد. دلم آروم گرفت. تیرو کمونم رو در آوردم و برای پیدا کردن شکاری خوب به این طرف و اون طرف نگاه کردم. باید به عماد ثابت میکردم که مرد این راهم و جلوی مردونگی هاش کم نمیارم. تیر و کمان به دست به آرومی جلو می رفتم که با صدای شیهه اسب عماد چرخیدم. اسب عماد روی دو پا بلند شد. عماد تلاش کرد اصلان رو آروم کنه اما اسب اونقدر بی قرار بود که با یه تکون عماد رو از پشت روی زمین انداخت و به تاخت دور شد. رعد هم شیهه کشید که به تندی از اسب پایین پریدم. صدای ناله ی عماد رو می شنیدم. به سراغش رفتم. -عماد خوبی؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دیگه بچت رو کلاس خصوصی نَبر😳 📘 بچت ضعیفه؟ 😢❌ 📒 خودت هم نمیتونی کمکش کنی؟🤔❌ 📕هزینه ی کلاس خصوصی هم نداری؟🙅‍♀❌ 🔴 می‌خوای یه کانال خوب بهت معرفی کنم که آموزش و تمرین ریاضی ششم تا نهم رو به بهترین شکل اموزش داده؟😎 ✅با کانال ریاضی آموزش هاش معلم خصوصی رو به خونه ببر اینم ادرس کانال شون تا دیر نشده عضو شو🤯👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3236364867Cf7361af81a ریاضی بدون استرس فقط اینجا👆🤩
عماد از پشت کمرش رو گرفته بود و ناله می کرد. با ترس برش گردوندم. کمرش زخمی شده بود و دو تیکه چوب میون پهلوش فرو رفته. به زحمت چوب رو بیرون کشیدم که صدای ناله عماد بلند شد. نگاهی به دور و بر انداختم. خبری از اسب ها نبود. با دیدن خون روی کمرش دلم ریخت. -زخمت عمیقه عماد. بذار ببندم. به تندی چارقدم رو از سر گرفتم و روی زخمش فشار دادم. موهام دور صورتم رو گرفت. عماد ناله ای کرد که از پشت سرم صدای خرخری شنیدم. از ترس بند بند وجودم لرزید. اهالی آبادی گفته بودن یه وقتایی ردپای گرگ رو تو جنگل دیدن اما حالا یکی از گرگ ها درست پشت سرم بود و خرناس می کشید. حالا فهمیدم چرا رعد و اصلان ترسیدن و فرار کردن. عماد اسمم رو برد که به محض غرش گرگ چرخیدم. اما دیگه دیر شده بود. گرگ وحشی به سمتم حمله کرد و دندان های تیزشو تو شونه ام فرو کرد. درد تا پس سرم بالا رفت. فک حیوون روی شونه ام چفت شد و صدای ناله‌م رو بلند کرد. سعی کردم گرگ رو عقب بزنم اما پنجه های گرگ تو شونه ام فرو می‌رفت و از درد جیغ میکشیدم که با زوزه ای بدن حیوون تکون خورد و رد خون روی صورتم پاشید و فکش شل شد. نگاهم بالا اومد و تیر روی گردن حیوان رو دیدم. از درد به خودم پیچیدم که بالاخره تنه گرگ روی سینه‌م افتاد. صدای عماد رو شنیدم: -ریشنا... ریشنا خوبی؟ از درد حتی نمی تونستم لب باز کنم. دندون هام رو هم قفل شده بود و دلم میزد. عماد با همون زخم باز کمرش لاشه گرگ رو از روی تنه ام بلند کرد. -صدامو میشنوی؟ بی حال و بی جون چشم باز کردم. چارقدم رو روی زخمم گذاشت که صدای ناله‌م بلند شد. -زخمت بازه، باید ببندم. کم کم از دردی که تو جونم می پیچید داشتم از حال میرفتم. عماد به صورتم زد. -ریشنا به حالی، صدامو میشنوی؟ فقط سری تکون دادم و نفس سنگینی کشیدم. عماد که خیالش کمی راحت شد، از بین لبهاش سوتی زد. صدای سوت عماد تو جنگل پیچید و صدای شیهۀ اصلان رو بلند کرد. صدای زمزمه اش شنیدم: -طاقت بیار دختر، طاقت بیار. من روی اسب نشوند که از درد خم شدم. بیچاره عماد با همون زخم کمرش به تندی نشست از درد شونه ام رو فشردم. -دارم میمیرم عماد. صداشو شنیدم که زیر گوشم گفت: -مهمل نگو دختر! تو از شلاق خان و چاقوی من جون سالم به در بردی، قرار نیست با حملۀ گرگ بمیری. نهیب زد. -به خودت بیا دختر. قرار نیست نعشت رو برای خاتون ببرم. کم کم داشتم از حال می رفتم که زمزمه کرد: -جان آقات نخواب. من این همه به خان دروغ نگفتم که به این راحتی از دست بدمت.عماد به تاخت می رفت و باد روی موهای سرخ و خونیم می چرخید و زلفام رو به تاراج می برد. دردم آروم آروم کم می شد و بی حالی جاشو می گرفت. عماد اسب رو هی می کرد و باز هم به اسب بیچاره نهیب می زد. اسب پرواز کنان جلو می رفت. در گوشم پچ پچ کرد. -به خودت بیا ریشنا. تو از شکنجه‌های خان زنده موندی، از سنگساار مردم آبادی جون سالم به در بردی. از سردابۀ عمارت خان، از آتیش گرفتن اصطبل، از چنگ من وهمه مردهای دورو ورت نجات پیدا کردی. به این راحتی وا نده دختر. لبخند تلخی زدم. راست میگفت. چقدر جون سخت بودم من. زیر لب زمزمه کردم: -میخوام، اما خوابم میاد عماد.. صدای نفس های سنگینش رو کنار گوشم می شنیدم - نه نخواب ریشنا، طاقت بیار. و با بغض بیخ گوشم گفت: -نذار داغت به دلم بمونه. ماه پری رفت و تنهام گذاشت. تو دیگه نرو. به خدا که طاقت رفتنت رو ندارم.میون خواب و بیداری، میون درد و خماری، لرزش صدای عماد رو می فهمیدم. درست مثل آدمی گرانقدر کنار گوشم حرف می زد و ازم میخواست بیدار بمونم. اما مگه دست خودم بود؟ درد داشت من رو همراه خودش می برد.بالاخره قدم های اسب شل شد و وایسادیم. عماد از اسب پایین پرید. تلو تلویی خوردم و از اسب پایینم آورد. بی حال و ناتوان تکیه دادم.خوب می دونستم عماد بهتر از هر کسی هوام رو داره.از پله هایی بالا رفت و بالاخره با ملایمت روی زمین خوابوندم و به صورتم ضربه زد. -ریشنا؟ ریشنا صدام رو می شنوی؟ ریشنا چشمات رو باز کن بدانم نفس می کشی. به زحمت چشم باز کردم و از میون لبهای خشکیده نجوا کردم: -تشنمه عماد. تشنمه. پیاله ای آب به لبهای خشکم چسبید؛ ولی حتی آب هم نتونست عطشم رو بگیره. عماد محکم دستارش رو روی زخم فشار داد از درد با دستهای کم جون عقب کشیدم و دستشو پس زدم که صورت به صورتم زمزمه کرد: -بذار کارمو کنم ریشنا، زخمت عمیقه. به آرومی و ملایمت روی زمین خوابوندم. به سختی نفس می کشیدم. انگار تمام روز راه رفته و حالا نایی برای بیدار موندن نداشتم.عماد با نگاهی نگران، موهای صورتم رو کنار زد و با ناراحتی گفت: -باید طبیب خبر کنم ریشنا ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حالت خوب نیست و خواست بلند شه که گفتم. -نرو عماد. نگاهش روی دست خونیم چرخید و گفت -برمیگردم... زود برمیگردم و رو انداز رو بالا کشید. از درد چشم روی هم گذاشتم. انگار لحظه های آخر زندگیم بود. خدایا واقعاً قرار بود بعد از این همه مصیبت از حملۀ گرگ بمیرم؟و بالاخره درد و ضعف من رو به دنیای خواب برد. نمی دونم چقدر گذشت اما وقتی خواب و بیدار به سختی چشم باز کردم و چشمام تو حدقه چرخید. شونه‌م بسته شده بود و لباس تمیز دیگه ای به تن داشتم.سر چرخوندم. سایه عماد رو به سختی میدیدم با ناله صداش کردم: -عماد!صداشو شنیدم: -بیدار شدی؟ دست روی پیشونیم زد و گفت -هنوز آتیشی دختر. بخواب. بی حس دستم رو بلند کردم که پرسید: -چی می خوای؟ آب گوشه آستینش رو گرفتم. -خودت چی؟ زخمت... رو هنوز... نبستی؟نگاه نجیبانه ای به زخمش پهلو و کمرش انداخت. دلم براش ضعف رفت. هنوز زخمش رو نبسته بود. -اینقدر دل نگرونت بودم خودم رو از یاد بردم.دلم می خواست مثل بچه ها دست نوازش رو سرش بکشم. بی حال گفتم -زخمت رو ببند عماد. و سعی کردم خودم رو بالا بکشم. عماد مانعم شد. -چه می کنی؟ دستم رو به دیوار گرفتم تا بلند شم. -زخمت رو باید ببندم. دوباره منو خوابوند. -کار تو نیست. خودم می بندم. -پس ببند. دستم بسته است حداقل خودت به فکر باش. -باشه، می بندم. لباسش رو بالا کشید که با دیدن زخم پشتش جگرم سوخت. با دستمال زخمش رو تمیز کرد که طاقت نیاوردم. -مرهم بزن عماد. -نمیخواد. -عماد حرف گوش بده. زخمت تباه می شه . آهی کشید. بالاخره به حرفم گوش داد. زخمش رو دوا زد و بست. کم کم دوباره چشمام روی هم افتاد که عماد با دیدنم لبخند غریبی زد. -بخواب دختر. و روانداز رو بالاتر آورد. -منت دارتم عماد، جانم رو مدیونتم. لبخند شرمگینی زد و نگاه گرفت. -بخواب دختر بخواب. چشمام رو هم افتاد و دوباره از حال رفتم. کی فکرشو میکرد عمادی که توی سردابه کمر به کشتنم بسته بود حالا اینجوری از خودش بگذره و به دادم برسه؟ و بدتر از اون اینقدر با محبت بهم لبخند بزنه؟ عماد چرا اینقدر عوض شدی؟ چی تو دلته که نمی فهممش؟ *** با صدای عماد از پای دار بلند شدم. اونقدر تو این روزها تنها بودم که حتی اومدن عماد هم شادم می کرد. به سراغ چارقدم رفتم. دو گیس بافتم حالا اونقدر بلند شده بود که تا کمرم می رسید. گیس هام رو روی سینه ام انداختم چارقد به سر کردم و به پیشوازش رفتم. -صاحب خانه مهمان نمیخوای؟ قبل از اینکه ببینمش از تو اتاق جواب دادم: -ها عماد خوش اومدی. از پله ها پایین رفتم که عماد رو دیدم. با آهوی روی کولش وارد حیاط شد. ابروهام بالا رفت و جلو رفتم. -به شکار رفته بودی؟عماد آهو رو جلوی پام روی زمین انداخت. لبهام رو جمع کردم. بعد اتفاقی که تو شکار برام افتاده بود دیگه عماد من رو با خودش به شکار نمی برد و همیشه تنها می رفت. هر چی بهش می گفتم منم می خوام برم گوشش بدهکار نبود. -کاش گفته بودی منم برای شکار میومدم. عماد اخمی کرد و گوشه ابروش تا خورد. -شکار که جای زن جماعت نیست. دست به کمر زدم و انگشتم رو به سمتش نشونه رفتم. -های عماد! هوا برت نداره. فکر نکن خبر ندارم. از دفعه قبل که گرگ بهم حمله کرد دیگه منو با خودت نمی بری. ولی من هنوزم از صد تا مرد مردترم. پاش بیفته از تو هم جلو می زنم. نگاه به این لچک و گیس های بافته ام هم نکن، هنوز یه تنه حریفتم.دست به سرش کشید. سه سال گذشته بود و عماد مهربون تر شده بود. مهم تر از اون مردی بود که هوامو داشت. گاهی بهم سر میزد یکی دو روزی میماند، خبر ها رو می آورد و توی روستا و آبادی جلوی مردم حافظم بود. عماد که حرفی نزدم آروم شدم. می دونستم نگران خودمه. بعدها گفته بود تو عمرش اینقدر چشم و دلش نترسیده. میگفت انگار که قرار بوده دوباره ماه پری رو از دست بده. نفسی گرفتم و از پله ها بالا رفتم. -بیا تو، بیا تو که چایی تازه دمه. یه پیاله چای بخور. بعد میایم سراغ این آهوی بیچاره.و همون طور که از پله ها بالا می رفتم گفتم: -بار آخرته تنها رفتی. به قول خاتون من از خدا باکم نیست، از مخلوق خدا بترسم؟ مرگ یه بار، شیون هم یه بار. من از چنگ سیاوش و چاقوت نجات پیدا کردم قرار نیست با زخم گرگ ها بمیرم.و با خنده گیس بافتم رو پشت شونه ام انداختم. از کنار دار قالیم گذشتم و پای سماور نشستم. عماد بالاپوش و دستارش رو در آورد و به مخده تکیه داد. پیاله ای چای ریختم که با سنگینی نگاهش چشم بالا اوردم. نگاهش روی صورتم میچرخید. لبخند ملایمی زدم: -چه خبره عماد؟ چشماتو درویش کن. مگه چند وقته منو ندیدی؟ چشمهاش گشاد شد و با لبخند عجیبی سر به زیر انداخت. بلند شدم و پیاله چای رو به سمتش گرفتم. پیاله رو به سمتش گرفتم و گفتم: -چایی تو بگیر مرد. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خواهم اندیشید تا خدا هست هیچ لحظه ای آنقدر سخت نمیشود که نشود تحملش کرد شدنی ها را انجام میدهم و تمام نشدنی‌هایم را به خداوند بزرگ میسپارم... آرامش شب مهمان دل‌های پاکتون شب بخیر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبحتون بخیر 🍃امروزتان عالی 🌸لحظه هاتون زیباتر 🍃از گلهای باغچه 🌸و دلتون پراز شور و شوق 🍃امیدوارم در این 🌸روز معنوی غرق در باران 🍃اجابت دعاهایتان 🌸و مملو از خوشبختی باشیـد سـلام صبح چهارشنبه تون بخیر🌸 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-کی موهات اینقدر بلند شده؟ و نگاهش از روی موهام بالا اومد و روی صورتم چرخید. -کی اینقدر رعنا شدی ریشنا؟ دیگه طاقتم طاق شد. چه غلطا! پیاله چایی رو محکم جلوش رو زمین گذاشتم که از گوشه های پیاله ریخت. قد راست کردم و نفس گرفتم. -چت شده عماد؟ عقلتو خورد؟. به گیس بافت من و رعنا شدنم چه کار داری؟ هوا برت نداره اهلی شدی، کاریت ندارم. دستی که کجه قلم می کنم. اما انگار عماد تو این عالم نبود و همچنان نگاهش به گیس های بافتم بود. از غیض نفسم بند اومد. گیس هام رو پشتم انداختم و غریدم: -حواست کجاست مرد؟ نگاه عماد روی صورتم چرخید. انگار مجنون شده بود و نمی فهمید چه می کنه. - چقدر عوض شدی ریشنا! انگار نه انگار همان دختر بچه ای هستی که خان جلوی جماعت کچلش کرد. کی اینقدر بزرگ شدی؟دیگه خون جلوی چشمامو گرفت. -عماد چه مرگته؟ چرا عین مجنون ها شدی؟ نکنه پیش آمدی شده؟ شر به پا شده عماد؟ برای خان اتفاقی افتاده؟ برای آقام نگاه عماد سیاه شد و بالاخره چشم گرفت. -نه همه جا امن و امانه. -پس چته؟ چرا اینجوری شدی؟ به خدا یه چیزی شده و به من نمیگی. و با یاد خاتون به نفس نفس افتادم. -خاتون؟ نکنه بلایی سر خاتون اومده؟ خدا منو مرگ بده. عماد غرید: -گفتم که نه. چرا کولی بازی در میاری؟ همه حالشان خوبه. نگاهم رو نگاهش چرخید و بالاخره خیالم راحت شد. نفسی گرفتم و به سمت سماور رفتم و نشستم. همینطور که داشتم چایی برای خودم می ریختم گفتم: -خیالم راحت باشه عماد؟ پیش آمدی نشده؟ خان سلامته؟ نکنه دوباره چنگیز کاری کرده؟ صدای سنگین عماد رو شنیدم که گفت: -فقط سیاوش خان برات ارزش داره؟ نیشخندی زدم: -چه ارزشی؟ سیاوش که زن گرفت و سرش به زندگی خودش گرمه. فقط من ماندم و تنهاییام. پیاله چایش رو توی دست چرخوند و گفت: -نمیخوای شوهر کنی؟ لبخندی زدم و کم کم صدای خنده ام بلند شد. به خدا که عماد سفیه شده بود. این حرفها چی بود که می زد؟ -آخ عماد! تو امروز یه دردیت هست. چرا مهمل می گی مرد؟ کی به زنی با این برو رو نگاه میکنه؟ کی رغبت می کنه زنی با این شمایل رو بگیره؟صورت عماد باز شد. -ولی تو خوش برو رو و خوش قد و بالا شدی، رعنا شدی. دیگه با اون دختر بچه ای که لباس زنانه تو تنش زار می زد، فرق کردی. حالا همه مردهای آبادی چشمشان دنبالته. اگه... اگه من اینجا نبودم حتمی تا الان شوهر کرده بودی و کلی بچه قد و نیم قد دور و ورت بودن. -ول کن عماد! خودم رغبت نمیکنم خودم رو ببینم، چی داری میگی مرد؟ کدوم مردی حاضره با زنی که نصف صورتش خرابه زندگی کنه؟ ولی انگار حرف به گوش عماد نمی رفت. با همون مهر تو نگاهش به صورتم نگاه می کرد. -نگو ریشنا! خدا قهرش میاد. دیگه چی میخوا؟. به خاک ماه پری، جای شلاق خان اصلا به چشم نمیاد. پریچهر شدی ریشنا، خوبرو. چشم غره ای رفتم. -نگو عماد. اصلا پاشو... پاشو برو. کم مانده چاقو بکشم و خونت رو بریزم. عماد مطیعانه دستش رو بلند کرد. -باشه، باشه حرفی نیست. و نفسی گرفت و پیاله چاییش رو زمین گذاشت. مِن مِنی کرد و بالاخره گفت: -اگه... اگه مردی پیدا بشه که دستش به دهنش برسه و کار و بار خوبی داشته باشه، حاضری زنش بشی؟ دستم رو بالا بردم و مسخره کردم: -کو مرد؟ چی میگی عماد؟ اما عماد دست بردار نبود. انگار تا جواب نمی دادم، آروم نمی گرفت. -چرا جواب نمیدی ریشنا؟ برای اینکه دست از سرم برداره همونجور که با گوشه چارقدم بازی میکردم گفتم: -اگه مرد خوبی باشه چرا نه؟ گل از گل عماد شکفت. به عمرم عماد رو اینقدر شاداب ندیده بودم. -پس واقعا حاضری اگه مرد خوبی بود قبولش کنی؟ مات موندم. -عماد عقلتو خوردی؟ تو این آبادی همه فکر می کنن ناموس توام، سایه سرم تویی کدام مردی حاضر میشه در این خانه رو به خاطر من بزنه؟ و آهی کشیدم و زیر لب با غصه گفتم: -من به همین هم راضیم عماد. اصلاً دوست ندارم هیچ مردی پا توی خانه ام بذاره. دست بردار عماد. اما انگار عماد حرفم رو نمی شنید. با حرص جوشیدم: -نمی شنفی چه گفتم؟ اصلا امروز چه دردت شده؟ چرا مثل مجنونا شدی. هذیون زیاد میگی. پاشو برو که من یه خروار کار دارم. سر راهت اون آهوی بیچاره رو هم ذبح کن، نَگنده. عماد چاییش رو سر کشید و همونجوری که لبش به لبخند باز بود گفت: -یادت نره چی گفتی ریشنا! گفتی اگه مرد خوبی باشه قبولش می کنی. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
عماد به سمت حیاط رفت. فکرم مشغول شد. واقعاً برای من دنبال آقابالاسر میگشت؟ ولی من که به همین راضی بودم! آقا بالاسر به چه کارم میومد.من بودم و غم سیاوش همین برام کافی بود. *** اما وقتی عماد رو دیدم که با کلی وسایل و خورجینی از دارایی هاش پا به حیاط گذاشت، ماتم برد و واموندم. این همه وسائل برای چی بود؟ اول فکر نمی کردم تموم اینها به خاطر حرفی که از سر کلافگی به عماد گفتم هست؛ اما بعد فهمیدم از زبونم سرخم، سر سبزم به باد رفت و عماد با تکیه به همون حرفها برای خودش نقشه چیده. هاج و واج از پله ها پایین رفتم و از همونجا پرسیدم: -خوش خبر باشی عماد! این همه وسائل برای چیته؟ و شیرین زبونی کردم: -نکنه سیاوش از عمارت بیرونت کرده و قراره اینجا بمانی؟ عماد فقط لبخندی زد و بدون اینکه جوابی بده دو اسب رو دم ایوون بست و وسایل روی اسب رو خالی کرد. از فوضولی داشتم له له می زدم. عماد تک به تک خورجین رو خالی می کرد. همه وسائل و زیورآلات زنانه بود. -عماد بگو دیگه! اینا چیه؟ و بی خیال نگاهی به وسایل داخل خورجین ها کردم. طاقه های پارچه و کلی خرت و پرت زنانه. پارچه سرخ رنگی رو بیرون آوردم. دست روی پارچه کشیدم، نرم و قشنگ بود. -این طاقه های ابریشم چقدر دل پسندن. و بی هوا چشمام رو ریز کردم و گفتم: -آها، شصتم خبر دارشد. داری جهاز میبری عماد؟ آخ آخ عماد بالاخره عیالوار شدی؟ همین که خاتون پا به حیاط گذاشت، با لبخند به سراغش رفتم. -خوش آمدی خاتون. و دستهام رو به دور شونه اش حلقه کردم و بوی خوش خاتون رو نفس کشیدم. خاتون به سردی رومو بوسید که با شوق پرسیدم: -خاتون چه خبره؟ عماد چرا این همه وسایل آورده؟ نکنه جهاز می‌برید؟ عروس کشونه؟ خاتون نگاهی به عماد و من انداخت و لبهاش کش اومد. -آره پیشکشی آوردیم. با شوق سمت عماد برگشتم و با چشمای گشاد شده و لبخند پرسیدم: -والا عماد؟ بالاخره قراره از تنهایی در بیایی؟و کل کشیدم و با لبی خندون دست خاتون رو کشیدم. -بیا بالا خاتون، بفرما یه پیاله چایی بخور و تعریف کن عروس کیه؟ مال کجاست؟ اصلا چی شد عماد پسندیدش؟ اما خاتون بدون اینکه قدم از قدم برداره دستم رو کشید. برگشتم و بهش نگاه کردم. چرا خاتون اینقدر ناراحت بود؟ عماد قرار بود عاقبت بخیر بشه، خاتون باید سر تا ته عمارت رو آذین می بست و هفت شبانه روز مراسم می گرفت. پس چر اینقدر غصه دار بود؟ -چه شده خاتون؟ این چه حال و احوالیه؟ نکنه راضی به این وصلت نیستی؟ و با نگرانی به عماد نگاه کردم. -ها عماد؟ چه خبر شده؟ چرا خاتون آشفته است؟ خاتون شونه هام رو گرفت که نگاهم سمتش چرخید. نگاهم به لبهاش افتاد که گفت: -عماد تو رو از من طلب کرده. گیج موندم. چی؟ عماد من رو طلب کرده؟ یه دفعه انگار از آسمون به زمین افتادم. هاج و واج نگاهم به عماد و بعد به اسب ها و وسائلی که آورده بود رسید. زیر لب پرسیدم: -چه گفتی خاتون؟ و با خنده بی حالی پرسیدم: -عماد طلبم کرده؟ -میخواد سایه سرت بشه. خاطرتو میخواد ریشنا. باورم نمی شد. مگه اصلا شدنی بود؟ من یه عمری عماد رو خودی دیده بودم، مگه میشه عماد به چشم دیگه ای نگاهم کرده باشه؟ به سمت عماد برگشتم که با دیدنم سر به زیر انداخت. گیج و حیرون پرسیدم: -ها عماد؟ خاتون راست میگه؟ اما عماد حتی سر بالا نیاورد تا حرف بزنه. دست خاتون رو با حرص پس زدم وبا غیض به سمت عماد رفتم. از همونجا داد زدم: -هوی عماد با توام! سر تو بالا کن مرد! انگار به تریج قبای عماد برخورد که سر بالا آورد و با اخم های درهم به من نگاه کرد. صورت به صورت عماد غریدم: -خاتون چه میگه؟ تو خواهان من شدی؟ عماد با دستهای مشت شده خیره تو چشمام سر تکون داد. -خفه خان گرفتی عماد! اینجوری پیشکشی آوردی؟ یک کلام بگو، خاتون راست میگه؟ صبر عماد لبریز شد و با صدای بلند گفت: -ها خاتون راست میگه، خاطرتو میخوام. برات پیشکشی آوردم تا از خاتون طلبت کنم. دندون هام از حرص رو هم چفت شد. منه احمق رو بگو که به این آدم ایمان داشتم و سه سال تو خونه و زندگیم راهش دادم. هیچ وقت فکرش رو نمی کردم عماد نگاه دیگه ای بهم داشته باشه. تف به شرفت عماد! این بود مردونگیت؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دولت معیارهای حذف یارانه ۱۴۰۴ را اعلام کرد ببین یارانه‌ت حذف میشه یا نه اینجا پین شده👇 https://eitaa.com/joinchat/802357465C52d8e6491c
دیگه صبر نکردم. پاکوبان از پله ها بالا رفتم و تفنگی که روی دیوار آویزان بود برداشتم. این تفنگ هم پیشکشی خود عماد بود، می گفت تنهام و اگه شبی نصفه شبی بلایی به سرم بیاد با همین تفنگ از پسش برمیام. روی دستش حکاکی شده بود و تفنگ خوش دستی بود. میدونستم تفنگ مورد علاقه عماده که بهم پیشکشی کرده. و من می خواستم با همین تفنگ عزیز عماد، از شر خودش راحت بشم. از پله ها پایین اومدم. خاتون با دیدن تفنگ تو دستم جلو اومد؛ ولی بهم نرسید. تفنگ رو به سمت عماد گرفتم و داد زدم: -تف به ذاتت عماد! به خودت میگی مرد؟ دیدی بی کس و تنهام گفتی از این خان یه منفعتی ببری؟ حیا نمی کنی؟ من از تو خاطر جمع بودم بی غیرت؛ اما حالا از پشت بهم خنجر میزنی؟ با هر حرف من سگرمه های عماد بیشتر از قبل تو هم می رفت. هر وقت دیگه ای بود از دیدن قیافه اش، ترس به جونم می افتاد. اما اونقدر خون جلوی چشمام رو گرفته بود که دیگه باکیم نبود. عماد بی هوا جلو اومد و جلوی تفنگم وایساد. انگار همه چیز وارونه شده بود. سه سال از روزی که با موهای کچل شده جلوی تفنگ عماد وایسادم و با خاتون از عمارتِ خان فرار کردم، میگذشت و حالا این عماد بود که محکم و قوی جلوی تفنگم وایساده و تو چشمهام زل زده بود. خاتون نالید: -عماد چه می کنی؟ ریشنا تفنگ رو بنداز! عماد با نفس های طوفانی و دست های مشت شده غرید: -بذار بزنه خاتون. من که یه جان بیشتر ندارم اگه دلش آروم می گیره بذار بزنه. خاطر خواهی که گناه نیست. چشم رو هم گذاشتم و دیدم خاطرخواهت شدم، مگه دست منه؟ کم مونده بود از این همه غصه غمباد بگیرم. از بین لب های بهم چسبیده نالیدم: -نگو عماد. بغض کردم و تفنگ تو دستم لرزید. - صورتم رو نمیبینی؟ پیشونی نوشتم رو ندیدی؟ من رو چه به تو؟ مگه نپرسیدی؟ مگه نگفتم طاقت ندارم زن کسی بشم. گفتم اونقدر داغ تو دلم دارم که نمیتانم. دست رو تفنگم گذاشت و جلو اومد. اونقدر جلو که می تونستم نگاه زیر ابروهای گره کرده اش رو ببینم. نگاهی که برخلاف صورت ترسناکش، مهربون و با محبت بود. -میگی چه کنم؟ جلوی چشمام قد کشیدی و خانم شدی. سه ساله همه جا جار زدیم نشان کردۀ منی. تا پا به این آبادی گذاشتم به همه گفتم سایه بالا سر ریشنام. کسی چپ به ناموسم نگاه کنه جیگرشو بیرون می کشم. از مراد بگیر تا مرد غریبه، جلوی همه وایسادم و نعره زدم: «ریشنا مال منه!» همین شد که هوا برم داشت. کم کم به چشم نشان کرده ام دیدمت. به چشم همبالین و ناموسم. ریشنا رخساره و این جای شلاقت به چشمم نمیاد، من فقط میخوام کنار تو باشم. اونقدر مهر تو حرفهاش بود که قطره های اشکم بارید. عماد نامرد. چطور دلت اومد تنها پناهم رو ازم بگیری؟ نگاهش مهربون شد و با آرزو لب زد: -دیگه طاقت ندارم ریشنا. می خوام سایۀ سرت بشم. می خوام گرمای خونه‌م بشی. با حرص عقب کشیدم و اشکام رو با شونه ام پاک کردم. -زبان به دهان بگیر مرد، دروغ نگو! عماد عصبانی شد: -دروغ نیست، خاطرتو می خوام. سه ساله دارم به این خونه میام و میرم. کم کم تموم آرزوی من این خونه و دیدنت شد. روزام تو عمارت می گذشت اما همش دلم اینجا بود، اینکه نکنه شب و نصفه شب کسی سراغت بیاد، نکنه مریض شی و کسی کنارت نباشه. نکنه خان به سراغت بیاد و گیرت بندازه. شبهام رو با فکر به اینکه بالاخره به اینجا برمیگردم، سر می کردم و مثل مرغ سرکنده بال بال می زدم. ریشنا به خاک ماه پری قسم تاب دوریت رو ندارم. دلم می خواد بیام و زیر سقف این خانه باهات زندگی کنم. کنار تو، با تو. می خوام واقعا سایه سرت بشم. داشتم دیوانه می شدم. چرا عماد نمی فهمید هنوز خاطر سیاوش رو می خوام. حتی اگه زن داشت، حتی اگه به خونم تشنه بود، بازم دلم پی روزهایی بود که به خاطرم نی لبک می زد و از زیباییم می گفت. من یه بار دلداده شده بودم دیگه نمی تونستم مرد دیگه ای رو قبول کنم. با گریه تفنگم رو بالا آوردم. خاتون جلو اومد. -نکن ریشنا! بذار حرف دلش رو بزنه. همونجور که تفنگم رو به سمت عماد گرفته بودم به خاتون گفتم: -چه حرفی خاتون؟ مگه حرفی هم مونده؟ عماد بهم نارو زد. من فکر می کردم محرممه اما نبود، از صد تا دشمن بدتر بود. عماد با شنیدن طعنه ام غرید: -ریشنا! لبهام لرزید و التماس کردم: -تو رو به خاک ماه پری قسم، برو عماد! اینجا زن برای تو پیدا نمیشه. عماد نعره کشید. -اما خاطرتو می خوام. اشکام ریخت و منم فریاد زدم: -برو عماد تا خونت رو حلال نکردم. نفسی حرصی کشید و غرید: -منو از چی میترسونی ریشنا؟ مگه خبر نداری یه عمره جانم کف دستمه؟ با گریه سر چرخوندم و تفنگ از دستم ول شد. پشت به عماد التماس کردم: -برو عماد، برو و دیگه برنگرد وگرنه چشم روی حرمت نان و نمکی که خوردیم می بندم و از خانه بیرونت می کنم. من دیگه هیچ صنمی با تو ندارم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii