eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
42 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
کرامت پیشه ای بی مثل و بی مانند می آید که باران تا ابد پشت سرش یک بند می آید کسی که نسل او را می شناسد، خوب می داند که او تنها نه با شمشیر، با لبخند می آید همان تیغی که برقش می شکافد قلب ظلمت را همان دستی که ما را می دهد پیوند می آید همه تقویم ها را گشته ام، میلادی و شمسی نمی داند کسی او چندِ چندِ چند می آید جهان می ایستد با هرچه دارد روبروی او زمان می ایستد، بوی خوش اسفند می آید ولی الله، عین الله، سیف الله، نورالله علی را گرچه بعضی بر نمی تابند، می آید بله! آن آیت اللهی که بعضی خشک مذهب ها برای بیعت با او نمی آیند می آید برای یک سلام ساده تمرین کرده ام عمری ولی می دانم آخر هم زبانم بند می آید بخوان شاعر! نگو این شعربافی در خور او نیست کلاف ما به چشم یوسف ارزشمند می آید به در می گویم این را تا که شاید بشنود دیوار به پهلوی کبود مادرم سوگند می آید!
"حاصل ابر که باران بشود می‌ارزد بر تن دشت اگر جان بشود می‌ارزد کاش این دل بشود فرش به زیر قدمت دل ما قالی کرمان بشود می‌ارزد «واسعُ المَغفِره» یعنی که کرمخانه دوست وسعتش ملک سلیمان بشود می‌ارزد
خواهم که رفیق باده و جام شوم خود کفتر و خود دانه و خود دام شوم در کوزه سینه ام شراب شعر است چادر زده ام دوباره خیام شوم
ای دلِ باخته! این بار کجا می بری ام؟ راه نشناخته این بار کجا می بری‌ام؟  منم آن فاخته‌ی گم شده‌ی کوکو‌خوان منم آن فاخته، این بار کجا می بری‌ام؟ هر کجا برده ای ام آب و هوا خوش بوده یا به من ساخته! این بار کجا می بری‌ام؟  ای سواری که سپاهش که نگاهش ناگاه بر دلم تاخته، این بار کجا می بری‌ام؟ عقل دیوانه که هر بار سر جنگش بود سپر انداخته این بار، کجا می بری‌ام؟ بردی آن بار که باری دل و دینم ببری دل و دین باخته این بار کجا می بری‌ام؟
امشب اصلا حالم خوب نیست زودتر از همیشه شب بخیر 🌼 التماس دعا
. وحشت از عشق که نه ، ترسم ازاین فاصله هاست  وحشت از غصه که نه ، ترسم از این خاتمه هاست ترس بیهوده ندارم ، صحبت از خاطره هاست صحبت از کشتنِ ناخواسته عاطفه هاست کوله باریست پر از هیچ ، که بر شانه ماست گله از دست کسی نیست ، مقصر دل دیوانه ماست 🥀🍃
آبادی شعر 🇵🇸
امشب اصلا حالم خوب نیست زودتر از همیشه شب بخیر 🌼 التماس دعا
ان شاءالله شفای عاجل به زودی حالتون خوب بشه مدیر محترم🌸🍏
بیراهه نرفته ام اگر داد کشم یا بر سر این زمانه فریاد کشم دیری است که درد دارم و دم نزدم حالا تو بگو، سزاست بیداد کشم؟ سروده:ق.بدره. امرداد۹۷
سلام صبحتون بخیر🌼
شور عشقت،‌از دلم جارے به اعضاے من است یک نفس با تو کشیدن کل رویاے من است باصدایت در دلم شور و نوا کردے به پا لحن زیباےِ کلامت ساز سُرناے من است بازڪن آعوش گرمت را نمیدانی مگر کنج آغوشت پناهِ خستگی هاے من است ‌لوح دل را شسته ام ،از غیر یادت، تاابد آرزویِ وصل تو عمرے تمناےِ من است حاضرم در پاے عشقت من بمیرم تا ابد عشق تو تنها امیدِ صبح فرداے من است
سلام بر معشوق که چهره اش قمر و چشم او ستاره ی اوست سلام بر عشق که قطره قطره ی اشک شبانه چاره ی اوست به چشم یار سلام که سوز ما ز نگاه وی و شراره ی اوست سلام من به سپهر که زینت شب ما ابر پاره پاره ی اوست به شب سلام سلام که هر ستاره ی رخشنده گوشواره ی اوست سلام بر شبنم که غنچه بستر و گلبرگ گاهواره ی اوست سلام بر فرزند که راحت دل ما دیدن دوباره ی اوست سلام بر مادر که دیده ی همگان عاشق نظاره ی اوست به کردگار سلام که خلق عالم و آدم یه یک اشاره ی اوست به حق سلام که هر جا طلوع زیباییست نشان نعمت و الطاف آشکاره ی اوست
شب میچکد و نم نمِ باران گرفته است امشب دوباره حال خیابان گرفته است حسی غریب در همه جا پرسه می زند و دسته هایِ سینه زنی جان گرفته است تصویرهای محو و شلوغ همیشگی در کوچه های نم زده میدان گرفته است تصویری از سری که سرافراز می شود بالای نیزه مجلس قرآن گرفته است طفلی که از گلوی خودش خون مکیده بود یا خواهری که شام غریبان گرفته است یا آستین خالی مردی که می رسد و مشک را به گوشه ی دندان گرفته است انگار خون به مغز یقینت نمی رسد احساس می کنی رگ ایمان گرفته است دست ردی است،این که تو بر سینه میزنی دستی که بوی دغدغه ی نان گرفته است این چندقطره اشک ، نه این آب،اشک نیست ! روح تو را قساوت سیمان گرفته است مجلس تمام می شود وفکر می کنی بازار کارِ حضرت شیطان گرفته است این بغض، در گلوی حقیقت شکستنی است تاریخ ، اگرچه آن را آسان گرفته است
هدایت شده از نبض قلم
مهرِ تو نشسته در دلِ پیر و جوان ای حضرتِ آفتاب ای جان ِجهان سرما زده هستیم، تو با گرمایت آرامش ِرفته را بـــــه مـــــا برگردان @nabzeghalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی 🌷 شعرخوانی محسن رضوانی در مدح حضرت ام‌البنین سلام‌الله علیها 🏴
لعنت بر اسراییل✊ 🏴 🏴 🏴 کسی نبود با خبر ز شام‌های سخت تو پس از محاق‌رفتن مه سپیدبخت تو درون چشم تو ندید انتظار خیس را کسی به‌جز سیاهی ادامه‌دار رخت تو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الا که دست خدایت در آستین باشد بیا که مانده به در، دیده‌ی زمین باشد گناه می‌کنم اما به خود نمی‌گویم شرار قهر تو شاید که در کمین باشد «فدای یار کن این جان نازنین ای دل چه جان عزیزتر از یار نازنین باشد» خوشا به حال گدایی که دستِ چشمانش فقط ز خرمن چشم تو خوشه‌چین باشد چه می‌شود که دم مرگ پا نهی به سرم خودت بخواه که تقدیرم این‌چنین باشد کنار اشک غم فاطمیه‌ات باید دوباره چشم تو با غُصّه‌ای قرین باشد بگو به آهِ دلِ درد آورت امشب که روضه‌خوانِ غم اُمِّ بی‌بنین باشد تو روضه‌خوان عمویی و روضه‌ات باید برای مادر عباس دلنشین باشد...
برگرد و عکس دیگری از گنجه رو کن گاهی مرا در خاطراتت جستجو کن خود را پس از یک عمر دوری مثل سابق با این پلنگ لنگ لنگان رو برو کن من روی تپه گیج و تنها می نشینم اما تو هر شب برکه را بی تاب قو کن در انجمادم گُر بگیر از عشق رد شو با خون سرد شعر من کمتر وضو کن عادت ندارم با خودم درگیر باشم شلیک کن من را بکش یا آرزو کن قانون جنگل ظاهرا رحمی ندارد حرفی بزن یا سرب داغی در گلو کن هی کینه، بدبینی، دورنگی؛ عشق مشروط بوی تعفن می دهد این قصه، بو کن !
روز پاییزی میلاد تو در یادم هست روز خاکستری‌ سرد سفر یادت نیست ناله‌ی ناخوش از شاخه جدا ماندن من در شب آخر پرواز خطر یادت نیست تلخی‌ فاصله‌ها نیز به یادت مانده‌ ست نیزه بر باد نشسته‌ ست و سـپر یادت نیست خواب روزانه اگر درخور تعبیر نبود پس چرا گشت شبانه، در به در یادت نیست؟ من به خط و خبری از تو قناعت کردم قاصدک، کاش نگویی که خبر یادت نیست عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید کوزه‌ ایی دادمت ای تشنه، مگر یادت نیست؟ تو که خودسوزی هر شب‌پره را می‌فهمی باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست تو به دلریختگان چشم نداری، بی‌دل آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست
یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی لیلا چرا پیراهن زیبا تنت کردی ؟ فرعون شهرم ، دل به دریا زد همان شب که جادوگری با چشم های روشنت کردی تو دخت چنگیزی که ما را مثل نیشابور آواره ی دیوار چین دامنت کردی من بچه بودم ، خوب و بد قاطی شد از وقتی شوری به پا آن شب تو با رقصیدنت کردی ما دست کم ، یک کوچه با هم رد پا داریم یادی اگر از پرسه های با مَنَت کردی دریا بیا ! آغوش شهر ساحلی باز است ساحل نمی داند چه با پاروزنت کردی بانو ! نمی گویی خدا را خوش نمی آید یک شهر را دیوانه با پیراهنت کردی
▪ السَّلامُ عَلَيْكِ يا أُمَّ البَنِين ▪ السَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللهِ علیهاالسلام رازِ سر به مُهر زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت اسمی عظیم بود که چون رازِ سر به مُهر در خانۀ علی سَرِ افشای خود نداشت امّ‌البنین کنایه‌ای از شرم عاشقی‌ست کز حُجب، تاب نام دل‌آرای خود نداشت در پیش روی چار جگر گوشۀ‌ بتول آیینه بود و چشم تماشای خود نداشت زن؟ نه! هُمای عرش‌نشینی که آشیان جز کربلا به وسعت پرهای خود نداشت در عشق، پاره‌های جگر داده بود و لیک بعد از حسین، میل تسلّای خود نداشت عمری به شرم زیست که عباس، وقت مرگ دستی برای یاری مولای خود نداشت
بگو دو مرتبه این را که: «دوستت دارم» دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هر چه ‏به جز خيالِ او‏ قصد حريمِ دل كند ‏ دَر نگشايمش به رو،‏از دَرِ دل، برانمش ‌
تقدیم به مادران شهید دو چشمش اشک بود و داد عالی امتحانش را بغل وا کرد و هی بوسید و راهی کرد، جانش را دلش آشوب بود و تا خم کوچه تماشا کرد قدم ها و قد و بالای رعنای جوانش را بهار باغ را می دید و می دانست روزی هم تب تند رسیدن می دهد حکم خزانش را نمی دانست اما تا کجای قصه خواهد داشت برای هضم دلتنگی بعد از او توانش را کنار حوض خالی کرد بغض در گلو را ،آه مگر می شد بگیرد راه اشک بی امانش را گذشت از ماه و چشمانش به در خشکید اما باز نیامد ماه تا روشن نماید آسمانش را هوای شهر ابری شد تمام کوچه مشکی پوش خبر آمد مسافر کرده پیدا کاروانش را و مادر با دلی آکنده از غم چادرش را بست بگیرد سخت در آغوش جسم قهرمانش را دو شب ده شب هزار و بی نهایت شب پر از حسرت گذشت اما نیاوردند حتی استخوانش را به سربندی ، پلاکی قانع است اما نمی گیرد چرا پایان خوبی فصل تلخ داستانش را شهید بی نشان آورده اند و بازهم رفته است مگر پیدا کند در بین این گلها جوانش را