eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
نبودنت به من فهماند، بی تو... سوءتفاهم است تمامِ بودن‌ها!
آیه‌های گریه باران خودش را در دلم جا کرده امشب باران نگاهم را چه زیبا کرده امشب بزمی میان مردم چشمم بپا شد مدیون بارانم که غوغا کرده امشب از بس دهن‌لق است چشمِ ساده‌ی من مهمان خود را باز رسوا کرده امشب شان نزول آیه‌های گریه، درد است هر قطره  را با شعر معنا کرده امشب باید وضو با بگیرد چشمم اگر، میل تماشا کرده امشب
ای کاش خدا قدرت باور می داد بر کور دلان نگاه بهتر می داد برکت به سرای زندگانی یعنی یک دانه پسر،دو جینِ دختر می داد... @gida13
ــــــــــــــــــــ 💠🔹﷽🔹💠 ــــــــــــــــــــ اندیشه ی ما مکارم الاخلاق است ره توشه ی ما مکارم الاخلاق است ما پیرو اخلاق کریمان هستیم در ریشه ی ما مکارم الاخلاق است @mohammadhadisharifi
سنگْ شِکاف می‌کند در هوس لقای تو جان پر و بال می‌زند در طَرَب هوای تو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تقصير لب توست، جنون كلماتم اين مستی از آن چشم، چكيده به لغاتم بايد غزلم سر شود از حضرت حافظ زيرا كه سر است از همه كس، شاخ نباتم تو عاشق افسونگری از گوشهء چادر من غرق معمای تو و اين حركاتم يک بار شنيدم ز لبت شعر خودم را در رعشه هنوز از اثر موج صداتم چندی است كه هر روز می آيی تو به مسجد چندی است گناهم شده بيش از حسناتم چندی است خدايم شده يک بت، كه به یک اخم جان برده و بخشيده به يك خنده حياتم تو سيده‌ای، كُفو تو من نيستم، افسوس! گيرم كه گشايد گره، ختم صلواتم گفتم كه همين عشق نجاتم دهد اما حالا چه كسی می‌دهد از عشق نجاتم؟
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب مجروح می‌کنی و نمک می‌پراکنی ما خوشه‌چین خرمن اصحاب دولتیم باری نگه کن ای که خداوند خرمنی گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من مهر از دلم چگونه توانی که برکنی حکم آن توست اگر بکشی بی‌گنه ولیک عهد وفای دوست نشاید که بشکنی این عشق را زوال نباشد به حکم آنک ما پاک دیده‌ایم و تو پاکیزه دامنی
حق نداری به کسی دل بدهی الا من... پیش روی تو دو راه است! فقط من، یا من!
از آن‌روزی که فهمیدم اجابت وقت باران را نشد باران بیاید زیر آن یادت نیفتم باز
من بودم و باغ رنگ در آیینه صد منظره‌ی قشنگ در آیینه ناگاه تماشای مرا بر هم زد نفرین به حضور سنگ در آیینه
مانند آن شاهم که یک سائل ندارد یک جسم بی‌نقصان که تنها دل ندارد مثل نسیم آزادم از بند تعلق پیش نگاری قلب من منزل ندارد احساس را کشتن اگرچه قتل عمد است اما به حکم عقل من مشکل ندارد نخل محبت، کوه می‌ریزی به پایش- می‌بینی آخر ذره‌ای حاصل ندارد دنیای خاکی چیست؟ اقیانوس درد است جان از جهان می‌گیرد و ساحل ندارد
تا کی بنگارم غم بی طاقتی ام را ای بُرده مرا طاقت ایام کجایی...؟
أَعْمَالُهُمْ كَسَرَابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاءً حَتَّىٰ إِذَا جَاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئًا وَوَجَدَ اللَّهَ عِنْدَهُ ۳۹ نور چه می کنی اگر این چشمه جز سراب نباشد؟! چه خاک بر سر خود میکنی چو آب نباشد؟! چه می‌کنی اگر آخر فقط گناه بماند و هیچ کار تو شایسته ثواب نباشد تمام آنچه‌که یک عمر جمع کرده ای، ای دل بفهمی عاقبتش غیر وهم و خواب نباشد سیاهی عمل ما حجاب دیده ما شد وگرنه جلوه آن یار در حجاب نباشد اگر‌ که نیش و اگر نوش، حکمت است برادر که شادی و غم این نشئه بی حساب نباشد دلی که نیست در آن عشق ارزنی نمی ارزد چه فایده ز سبو تا در آن شراب نباشد ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ ۲۸ شوال ۱۴۴۵
قولش منظوم، قلبِ منظوم نداشت غیر از مُشتی خیالِ مرقوم نداشت ای وای به شاعری که در دیوانش یک مصرع هم برای مظلوم نداشت
زيباتر از اين خواب نديدم خوابی بيدار شدم دست تو در دستم بود
هر کجا رفتی یقینا در پی‌ات جان و ایمان و خیالم میرود
صد شکر که بارگاه تو ملجا ماست هر گوشه‌ی این حرم پر از سوز و نواست بیگانه و آشنا چه فرقی دارند وقتی که دل شکسته، محبوب رضاست
دست عشق از دامن دل دور باد مى‌توان آيا به دل دستور داد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خسته ام مثل زنی از شاعری شوهرش مثل مردی مانده در احقاق حق همسرش مثل مجنونی که لیلی در دلش باشد ولی شور شیرین ناگهان افتاده باشد در سرش... خسته‌ام... چون شاعر ِ از شعر خنجر خورده ای که دهان وا کرده باشد زخم‌های دفترش خستگی دارد... ندارد؟! اینکه عطرت هست و باز هرچه می گردد نمی بیند تو را دور و برش... سمتی از این شهر باران دیده پیدایت شد و سمت دیگر گم شدی در پشت چشمان ترش از خیابان‌های شهر لاابالی خسته‌ام از خیانت‌های هر سمتش به سمت دیگرش... مثل سربازی که در جنگ است با معشوقه اش سر به راهی دارد و جا مانده اما باورش لاجِرَم فرجام این جریان عشق و عاشقی بستگی دارد به جنگ مرد با همسنگرش... خسته‌ام... مثل ِ... شبیهِ... خسته‌ام! خسته! همین! خسته‌ای را، خستگی را، فرض کن... خسته ترش
خسته‌ام از این همه عشق دروغین و غلط دردِ شیرین مرا، فرهاد می فهمد فقط..!
به تو گفتم که در این دور شدن ناچاری؟ سر به تایید تکان دادی و گفتی آری! عین مرگ است اگر بی تو بخواهد برود او که از جان خودت دوست‌تَرَش میداری...
گر بدانم که سحر می‌ آیی همراه طلوع شب اگر سالی کشد تا صبح بیدارم تو را ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
غم‌های مرده در دل من زنده کرد هجر گویی شب فراق تو صبح قیامت است
پشت دیوار همین کوچه به دارم بزنید من که رفتم بنشینید و هوارم بزنید باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید من از آیین شما سیر شدم، سیر شدم پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید دست‌هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟! خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید آی! آنها! که به بی‌برگی من می‌خندید! مرد باشید و بیایید و کنارم بزنید
هرچه را داشته‌ام ریخته‌ام دور و برم مثلا کار زیاد است و شلوغ است سرم مثلا تنگِ کسی نیست دلم اصلا هم خستهٔ مشغله‌ها هستم اگر هم پکرم چقدر این دو سه هفته نرسیدم به خودم وضعم آن‌قدر شلخته است که گویی پسرم یوسفم رفته و درها همگی بسته شده من در این قصرِ دراندشت پی‌اش در به درم نه که دلتنگی و این مسأله‌ها! می‌خواهم تکهٔ پیرهنش مانده برایش ببرم لاأقل کاش که زخمی زده بودم کاری تا اگر تازگی‌ام رفت بماند اثرم چقدر کار کشید از دل شیرازی من «پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم» باز هم بوی غذایی که دلش سوخت برام می‌روم باز سر کوچه فلافل بخرم باز هم بین غزل مسخره‌بازی کردم تا غرورم مثلا حفظ شود خیر سرم من که بانویم و پا‌پیش‌گذارم زشت است تو هم آن‌قدر نیا تا که بیاید خبرم