eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
43 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر این سقف نیلی صد رنگ در میان تلاطم امواج سرزمینی سپید مشهود آستانش پلی است تا معراج سرزمینی پر از گل مهتاب چشمه هایش روان و جوشنده بی کران هست و ساحلش آرام موج هایش بلند و توفنده عطر یاس قنوت شب بویش مرغ دل را دهد پر و بالی باغ سبز دعا گشاید در احسن الحال می شود حالی استجابت پلی زند آسان روی گلدسته های سرو باغ گل زند روی دامن محراب خون زخمی که رُسته از هر داغ عطر ناب حضور می بالد بین جمع صمیمی ِ مشتاق جمعه لبریز می شود از نور می شود پر ز خوشه ی میثاق صوت بال کبوتران شوق بال امید می کند مرهم انتظاری دو باره می روید از دل گرم بی قرار حرم می برد خطبه خوان او دل را تا فراسوی کهکشانی دور دور در چشم ما شود نزدیک آن ظهور پر از پیام و شور باز هم جمعه، باز هم باران شسته زنگار روی آیینه ظهر جمعه است وعده ی دیدار وعده ی ما، نماز آدینه (وعده ما نماز آدینه)
🇮🇷همه با هم می آییم 🇮🇷راهپیمایی یوم‌الله ۲۲ بهمن ...
خود را نشسته‌ام‌ به تماشا تمامِ عمر آیینه‌وار در دل دنیا تمامِ عمر دل بسته‌ی حقارت دنیا نبوده‌ام در گیرودار چرخ ثریا تمامِ عمر دیروزِ من‌ گذشت اگر هم به سوختن آکنده بودم از تب فردا تمام عمر قلب مرا نگاه‌ تو هر لحظه می‌کشاند چون رود سمت پهنه‌ی دریا تمامِ عمر گفتی که همچو آینه‌ام روبروی تو در خود شکست آینه خود را تمام‌ِ عمر مویی سپید کردم و رویی سیاه...آه در های و هوی مهلکه تنها تمامِ عمر از من نخواه خنده که خشکیده بر لبم لبخند کودکانه‌ی مهتا...تمامِ عمر
از زلزله و عشق خبر کس ندهد آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای... ♥️
جمعه ها شرح دلم یک غزل کوتاه است که ردیفش همه دلتنگ توام می آید... تیر برقی چوبی ام در انتهای روستا بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا ریشه ام جا مانده در باغی که صدها سرو داشت کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا آمدم خوش خط شود تکلیف شب ها آمدم نوریک فانوس باشم پیش پای روستا یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا کاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیر راهی ام می کرد، قبرستان به جای روستا قحطی هیزم، اهالی رابه فکر انداخته‌ست بدنگاهم میکند دیزی سرای روستا من که خواهم سوخت، حرفی نیست، اما کدخدا تیرسیمانی نخواهد شد عصای روستا
﷽ ━━━━💠🌸💠━━━━ دنیا تمام تشنهٔ نور است نازنین دیگر زمان، زمان ظهور است نازنین از بس‌که در هم است شب و روز روزگار انگار روز حشر و نشور است نازنین برگرد سوی وادی کنعان عزیز مصر! دل‌ها بدون نور تو کور است نازنین تزویر زیر نام تو بازارها زده است کالای زور و زر به وفور است، نازنین دنبال ردّ شعله‌ای از چشم‌های تو موسای سینه راهی طور است نازنین خورشید قرن‌هاست که بر روی نیزه‌هاست یا در میان تشت و تنور است، نازنین ای آخرین ذخیرهٔ هستی ظهور کن دنیا تمام تشنهٔ نور است، نازنین! ━━━━💠🌸💠━━━━
ابرها باران به باران با تو بیعت می کنند گریه گریه بی قراران با تو بیعت می کنند گل به گل لبیک گو در جامه ی احرام برف باغ و صحرا نوبهاران با تو بیعت می کنند می رسند از چشمه ساران شوق دریا در بغل اشکباران آبشاران با تو بیعت می کنند در فلک خورشید و ماه آیینه دار خالق اند روز و شب آیینه داران با تو بیعت می کنند کعبه خواهد دید روزی را که در پیرامونش بعد جبرائیل یاران با تو بیعت می کنند تشنه ی دیدار را کی مست رویت می کنی؟ در نقابی و خماران با تو بیعت می کنند دل پریشان تر ز دریا سخت پیمان تر ز کوه اینچنین چشم انتظاران با تو بیعت می کنند
دیده را فایده آن است که دلبر بیند ور نبیند، چه بُوَد فایده بینایی را...
🌹🌹🌹 قطره دریاست اگر با دریاست ورنه او قطره و دریا دریاست ما می‌آییم که دریا بشویم روز دریا‌شدن ما، فرداست 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 با عشق حسین فاطمه می‌آییم با شادی و شور و همهمه می‌آییم تا مظهر اتحاد ملی باشیم ما دست به‌دست‌هم، همه می‌آییم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 دنیا صف اتحاد راخواهد دید از چشم جهان حماسه را باید دید این ملت و این رهبر و این وحدت ماست تا کور شود هر آن که نتواند دید ۲۱ بهمن ۱۴٠۱
🌺تا صبح ظهور🌺 پر شور و شکوه، بهمنی تازه رسید در جان وطن بهار امید دمید این نهضت فاطمی چهل ساله شده‌ست «تا کور شود هر آنکه نتواند دید» این صبر و صلابت و صفا، زهرایی‌ست دل‌های تمام شهدا زهرایی‌ست یا فاطمه گفتیم و به میدان رفتیم جمهوری اسلامی ما زهرایی‌ست با روبهکان ز صولت شیر بگو با دشمن اهل شر ز شمشیر بگو تا لرزه بیفتد به تن کاخ سفید کوبنده‌تر از همیشه تکبیر بگو تا نام حسین بر لب مردم ماست در معرکه‌ها شکست دشمن پیداست معنای بلند لعن بر شمر و یزید «امروز شعار مرگ بر آمریکاست» در لشکر نور، انقلابی هستیم پر شور و شعور، انقلابی هستیم ثابت قدم و غیور، ان‌شاءالله تا صبح ظهور انقلابی هستیم
نابودیِ این فتنه گران، می آییم خشنودیِ روحِ آرمان، می آییم در روز خدا، بیست و دوئه بهمن ماه تنها نه.... همه با دل و جان می آییم ۱۴۰۱/۱۱/۲۰
با هرچه که هست در توان می‌آییم خردیم و کمیم یا کلان می‌آییم گفتند بساط کیک و ساندیس به پاست در هیئت ساندیس‌خوران می‌آییم اسم بسیجی‌ها رو گذاشتن ساندیس‌خور☺️ راهپیمایی فراموشتون نشه ساندیس‌خورها 😁
این پرچمی که در همه دوران سر آمد است از انقلاب کاوه آهنگر آمده ست از گرگ و میش مبهم اسطوره های دور از روشنِ حماسه این کشور آمده ست در دستهای رستم دستان در اهتزاز بر شانه سیاوَش از آتش در آمده ست با سرخِ لعل و سبز ِزمرّد ،سپید دُر در جلوه زار عشق به صد زیور آمده ست خون دل از خیانت تاریخ خورده است از خاک و خون و خنجر و خاکسترآمده ست از آتش تو نیست هراسش که بارها ققنوس وار از دل آتش برٱمده ست در موج خیز حادثه افتاده است و باز خیزان به رزم معرکه ای دیگر ٱمده ست تنها نه با مَوالی مختار بوده است هر جای در حمایت حق با سر آمده ست با سربدارها به سرِ دار رفته است چنگیز در برابر او مضطر آمده ست گاهی برای قوّت قلب رییس علی در رزمگاه دشمن افسونگر آمده ست گاهی انیس جنگلیان بوده است و گاه مشروطه خواه را علمِ لشگر آمده ست حبل المتین وحدت مستضعفان شده ست آیینه دار هیمنه ی رهبر آمده ست در جبهه تیر و ترکش خمپاره خورده است شب زنده دار خلوت همسنگر آمده ست گاهی شده ست زینت تابوت لاله ای با رنگ و بوی دسته گلی پَر پَر آمده ست چون پرچمی که در کف سردار کربلاست گاهی مدافع حرم حیدر آمده ست زخم سنان دشمن و زخم زبان دوست از هر طرف به پیکر او خنجر آمده ست با این همه همیشه سرافراز و ماندگار در اهتزاز بر سر این کشور آمده ست
در مکتب عشق یک‌صداییم همه مدیون امام و شهداییم همه روی سرمان سنگ ببارد حتی ما اولِ صبح‌دم می‌آییم همه
وقتی که اراده‌های محکم داریم در راه ولایت کمری خم داریم مانند شهیدان وطن هر لحظه "ما عشق به میهن و به پرچم داریم"
پاینده باد تا به ابد این قوام ما خون شهید ریخته پای نظام ما
تقدیم به رهبر معظم انقلاب🌱🌹 میان سینه ات جز غصه های این و آن نیست دل دریایی ات‌جز موج عفوی بی کران نیست تو را رنجانده آقاجان غم این شهر نامرد که بین این همه دشمن خبر از دوستان نیست تمام فتنه ها را می شناسی با بصیرت به غیر سایه سارت هیچ جا امن و امان نیست تو حتی اسمت از اسم علی الگو گرفته ست تعجب نیست پس، وقتی برایت همزبان نیست تو مثل پادشاهان اهل این دنیا نبودی که جز سجاده ات تختی برای تو روان نیست برای روضه ی مادر همیشه اشک داری بگو پس چیست چشمانت اگر که آسمان نیست نخواهم داد حتی تار مویت را به دنیا که سرباز تو بودن بر کسی اصلا نهان نیست نخواهد شد به دست هیچ فردی عزتت کم نمی خواهم جهانی را که با تو مهربان نیست
گفتند که این کار نظام است چرا پس پیدا شده صد گلهٔ گرگ و سگ و کرکس بی بی سی و نشنال سعودی من و تو،پا جمهوری اسلامی ایران نکشد پس گفتند چهل ساله نخواهد شد و اکنون از بیست و پنجش بشمارند همین بس سید علی خامنه ای رهبر و عشق است دارید،بیارید،شبیهش،شده یک کَس وعده به چهل سال نرسیدن جمهوری اسلامی رو دادند و الان چهل و چهارساله شدیم حالا وقتشه که روز شماری کنند برای وعده کمتر از بیست و پنج سال رهبرمون😉😉
هوالشّاهد . بخش نخست: . «شب بود، امّا من چراغی داشتم، حیف... دشت و قنات و باغ و راغی داشتم، حیف...۱ رؤیای رودم را به تب نابود می کرد روی ذغال شب سحر را دود می کرد در بستر ما پرسه می زد تب، تب خوف روی سر ما خیمه می زد شب، شب خوف خوف هم از فریاد، حتّی از گلو هم خوف شب بی صبح، خوف از آرزو هم خوف رزان از شاخه ی همدست هیزم از باغبانِ چون زمستان مست هیزم در حشر خون خوف تن از برگشت سرها آیاتی از خوف پدرها از پسرها نامی هم از هول قیامت بود در دشت ما را ولی ننگ سلامت بود در دشت۲ القصّه رستم برخی سهراب می شد رودابه در این لابه نم نم آب می شد رودابه را گفتم، رباب آمد به چشمم از کربلا آزرم آب آمد به چشمم در مشک تشنه نوشدارو بود و خون شد ساقی شکست و جام سرمستان نگون شد در صحبت شمشیر، بازویی نمی ماند القصّه نیرویی به زانویی نمی ماند سر بود و خنجر بود و آتش بود و مویی در خیمه ها سوز عطش از هر گلویی...» استادمان می گفت: «عاشوراست امروز در مقتل مولای ما غوغاست امروز» دستش به روی سینه بود، از حال می رفت هرجا که حرف از شمر در گودال می رفت می گفت: «در تاریخ باطل هست و حقّی جز خون نمی آید به کار مستحقّی گیرم که جز بانگ عزا در نی نوا نیست این پرده خوانی جز دمی از نینوا نیست! گیرم بزرگی را ز صدر زين فکندند سرها به روی نیزه ها هم سربلندند» می گفت: «شب بود و چراغی داشتم، کو؟ دشت و قنات و باغ و راغی داشتم، کو؟» می گفت و گفتم مستحقّم! خیز باید شمشیر را بر گردن شبدیز باید تا دور شاه است و قشون اکمه هایش روی گلویم مانده ردّ چکمه هایش! دشمن نمی دید و خوراک از دوست می کند در غرب وحشی گلّه ام را پوست می کند تاج است و راه کاسه لیسی در بر ما وای از کلاه انگلیسی بر سر ما القصّه بر خوان یهود افتاده می رفت تا که بنوشندنش، به شکل باده می رفت شاهی که از هر بند رعیت نرده می خواست ما را بر ارباب هایش برده می خواست در مرگ هم ما _وای بر ما_ برده بودیم از غرب گورستان کفن آورده بودیم... روزی ولی گفتیم ما را خیز باید شمشیر را بر گردن شبدیز باید لب های طغیان می شدیم و دوخت ما را طاغوت در آذر برادر! سوخت ما را نه سازی و نه فرصت رؤیا نوازی نه سازه ای، نه آرزوی دست سازی ......... . . ۱) وامی ست از میراث ۴. ۲) «چون بیوگان ننگ سلامت ماند بر ما تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما» استادم علی معلّم دامغانی، از شعر جام شفق .
هوالشّاهد . بخش دوم: . استادمان می گفت: «شب بود و چراغم...» من نیز گفتم کو؟ کجا شد باغ و راغم؟ القصّه تا آنجا که شد، با خویش رفتیم شب بود و رهزن بود، امّا پیش رفتیم تا روشنی دادیم سیر کاروان را بی آسمان کردیم کاووس زمان را ما تن اگر، خون حسینی بود در ما ما جان اگر، روح خمینی بود در ما «با نام احمد سکّه مان را ضرب کردیم خود را تهی از خرده ریگ غرب کردیم» ۳ در این میان امّا برادر ناتنی ها تخم شغادند و هلاک خودزنی ها غرقاب را این اکمه ها پایاب دیدند ایران ما را پاره پاره؟ خواب دیدند! تورانی از خشمم در آتش بوده، هشدار! لالایی ما ذکر آرش بوده، هشدار! «القصّه جز نقل قیام از ما، فسانه ست این چامه را با من بخوانی، عاشقانه ست»۴ با ساز خود رؤیای خود را می نوازیم چون سازه هامان آرزویی دست سازیم ....... . . ۳) «باور كنیم ملك خدا را كه سرمد است باور كنیم سكّه به نام محمّد است» استادم علی معلّم دامغانی، از شعر رجعت سرخ ستاره ۴) «این فصل را با من بخوان! باقی فسانه ست این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه ست» استادم علی معلّم دامغانی، از شعر هجرت .
هوالشّاهد . بخش سوّم: . استادمان می گفت: «این آغاز راه است شب لکّه ای جامانده بر دامان ماه است افراسیاب است و سیاووش شهیدی هرجا حسینی بود، سر می زد یزیدی» القصّه جنگی بود و ننگی بود و نامی میراث ما خون است و شمشیر قیامی من تشنه هم باشم، نمی بازم برادر نان حلالم را سر آب حرامی بر جام دست فتنه ای مانده ست و من هم جامی به سنگی می زنم، سنگی به جامی «والسّابقون السّابقون» وقتی نمانده ست! خورشید را سر می بُرد شام تمامی ماییم اگر، غارت نخواهد کرد شمری حتّی نخ پیراهنی را از امامی حتّی اگر در مقتل ما صف ببندند در تف ببینیم از سواران ازدحامی حتّی اگر سرهای ما از پا بیفتند! فتح المبینی هست و دست انتقامی من نهروان در نهروان خونم برادر! من وارث گرز فریدونم برادر! هر اُشتری در فتنه آمد، نحر کردم بر گرده ی ضحّاک تیغ قهر کردم من آبم و آشوب بوشهر است در من من خاکم و خشم منوچهر است در من «القصّه جز نقل قیام از ما، فسانه ست این چامه را با من بخوان تا عاشقانه ست» .... .
هوالشّاهد . بخش چهارم: . گیرم که خنجر می وزید از این حوالی من ایستادم همچنان با دست خالی گیرم که دستم خالی است، امّا بسازم من آمدم تا آرزوها را بسازم دیروز اگر مین بود و رؤیایی که جا ماند من مانده بودم در غم پایی که جا ماند_ _با شوق رفتن سوی فردایی که مانده ست می ایستم روی همان پایی که مانده ست پرواز خواهم داد امید کودکم را با دست خود می سازم آخر موشکم را در آسمان ها شادی ما را ببیند رقصیدن پهپادی ما را ببیند «دنیا بخواند از من و تو عاشقانه این چامه را با من بخوان! باقی فسانه» چون طرح نو در آسمان انداختیمش هر آرزویی بود، با هم ساختیمش .....
هوالشّاهد . بخش پنجم: . امّا کماکان کاروان را درد کم نیست راه درازی مانده و هموار هم نیست ما را اگرچه مرکب فتح المبین است تا همچنان شب رهزن است و در کمین است القصّه دنیا هست و برق سکّه هایش در مکّه حاجی را فریب عکّه هایش تخم شغادند و هلاک خودزنی ها وای از _برادر جان!_ برادر ناتنی ها تا بوده چاقوی برادر تیز بوده هرجا که ایرج بوده، سلمی نیز بوده امّید یاری بود، امّا بیم هم بود در دست یاران پرچم تسلیم هم بود سوی نگاه ناخلف با خانه جنگی ست چشم برادرناتنی هامان فرنگی ست ارث پدر را بین خود تقسیم کردند ما را برادرهای ما تحریم کردند ما آرزو بودیم اگر، آزردگانیم ما را نمی بینند... شاید مردگانیم امّا برادر کاش با دنیا نمی ساخت از خاک گورم خشت کاخش را نمی ساخت یا از تنم با کشتنم حرفی نمی زد از خانه پیش دشمنم حرفی نمی زد دلتنگی ام را کاشکی آغوش می شد من شعر غربت بودم، او هم گوش می شد هرجا زمین خوردم، عصا می شد برایم در سوز سرما هم قبا می شد برایم امّا برادر گریه های هر شبم بود در بستر من پرسه می زد تب، تبم بود! القصّه ماییم و شب و راه درازی در جستجوی آرزوی دست سازی راه است اگر پُر بیم خنجر، طی کنیمش صعب است، امّا بی برادر طی کنیمش .... .
هوالشّاهد . بخش پایانی: . می ایستد بر پایه ی من آسمانی در دست هایم می تپد نبض جهانی انگشت های من سلیمانی ست، بنگر! تا فرش زیر پایم ایرانی ست، بنگر! می بینم از هر جای هر شب جاده ها را صبح امیدم از نفس افتاده ها را من آفتابی تیز دارم در غلافم بنگر! دل هر ذرّه ای را می شکافم هر کهکشانی را که می گفتند، دیدم از مزرع سبز فلک هم خوشه چیدم آمد به باغم تشنه ای، جویم برایش هر کس که دردی داشت، دارویم برایش دنیای عاشق آرزوی کودک من از نغمه ی جان است رقص موشک من دل سوختن در سرگذشت جنگی ام نیست جز ساختن در آتش هوشنگی ام نیست القصّه ماییم و شکوه آرمان ها تا قلّه یک شب مانده و اینک جوان ها_ _با ساز خود رؤیای ما را می نوازند این سازه ها _این آرزوها_ دست‌سازند اکنون که طی کردیم راهی را که باید از دور می بینیم ماهی را که باید صبح یشوعا پشت درهای اریحاست در کربلا هم صحبت از خورشید بطحاست در دشت ما موسیقی منجی وزیده رود من از آواز داوودی شنیده در خوف شب هم گفته و از ماه گفته القصّه استادم _جَزاهُ اللّه_ گفته: «این فصل را با من بخوان! باقی فسانه ست این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه ست» . الحمدالله . مهر و آبان ۱۴۰۱ .