eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هر زمان عهد نمودیم که آدم باشیم سیب پر وسوسه‌ی گونه‌ی حوا نگذاشت
ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را دشمن جانی و از جان دوست‌تر دارم تو را
او‌ که هم‌دردم شده گویا خودش هم، درد بود او خودش زخمِ همان مرهَم که می‌آورد بود
رنگ سیاهی زد جهانم آسمانم را باید عوض کرد آسمانم را جهانم را شد شانه های من کتاب زخم از یاران باید ببوسم دستهای دشمنانم را یک رنگی دل بر زمینم گرچه زد اما لعنت نخواهم کرد قلب مهربانم را با شعر تنها میتوانم درد دل کردن اینکه 'به چشم هرکه آمد نربادنم' را از آدمیزده گریزانم ولی افسوس از پای رفتن پیری‌ام برده توانم را
در وادی چشمتان رها خواهم شد. با مطلع عشق آشنا خواهم شد. غوغای نگاهتان خیال‌انگیز است من شاعر چشمان شما خواهم شد
تو آن غمی که به صد شادمانه می‌ارزی قصیده‌ای که به صدها ترانه می‌ارزی تو آن نهایتِ آوارگی به دنیایی که این زمانه به صد آشیانه می‌ارزی تو آن سکوتِ بلندی به منتهای کلام که بهتر از سخنی جاودانه می‌ارزی تو آن غرورِ قشنگی به پیشِ بادِ هوس به بر فروتنیِ عاجزانه می‌ارزی تو آن گناهِ کبیری، به سرزنش محکوم که بر تکبّرِ ذِکری شبانه می‌ارزی تو آن بلندیِ افتادگی به میدانی که بر بَرندگیِ زورخانه می‌ارزی تو آن دو دستِ نیازی به پیشِ بنده‌نواز که بر کرامتِ صدها خزانه می‌ارزی تو آن تلاطمِ دریایِ عاشقی هستی که بر سکوتِ هزارانِ کرانه می‌ارزی تو آن تراوشِ یک چشمه در بیابانی که بر خروشِ بسی رودخانه می‌ارزی تو آن ملامتِ شیرینِ دلبری هستی که بر سلامتیِ زاهدانه می‌ارزی تو دستمزدِ امیدی به روز اوّلِ مهر که بر مقرّریِ سالیانه می‌ارزی تو آن رسیده‌ترین میوهٔ وفا هستی که بر تراکمی از نوبرانه می‌ارزی تو خطِّ نامهٔ مجنون به چشمِ لیلایی که بر غنیمتیِ خسروانه می‌ارزی تو پیرِ پاکِ مرادی در این مسیرِ صعود که بر جوانیِ صدها جوانه می‌ارزی.
گر بگویم که‌ مرا با تو سر و کاری نیست؛ در و دیوار گواهی بدهند؛ کاری هست .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
در مهلکه‌ی جنونم انداخته‌اند اندوه به اندرونم انداخته‌اند نوحم، که به گرداب گرفتار شده از کشتی‌ خود برونم انداخته‌اند
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر مباد آب حیاتت دهد به جای شراب
بیا ای دل اینجا تمامش شفاست تبرک بجوی این فضا کیمیاست کسی که غمت را به جان می‌خرد علی بن موسی الرضا المرتضاست
من به شوق دیدنش تا صبح بیدارم ولی او برای دیگری صبحانه حاضر می‌کند...
صدف می‌ریزد از دامانت ای بــانـوی ِ رویایی چو دستی می‌کشی گل می دهد فصل ِ شکوفایی صـدای ضجه از لای ورقهایم  نـمـی‌آیــد؟! غـزل جان می‌دهـد از دوری دست مسیحایی قـرار این بـوده خورشیدی بیاویزی بـه دنیایـم تنور انتظـار چشم من یـخ زد...نمی‌آیی؟ بریز از سقف ِپـائیزم، شبی سر ریز ِباران را عطش را مــژده‌ی آب آور ای ابــر ِ اهــورایی درون ِتنگ،چون ماهی به خود می‌پیچم ازحسرت کــه دریـا را مگـر بــاز آورد فـانـوس ِ دریایی تمام ِ جـاده‌ها، احرام ِ دیـدارت بــه تن دارند پل ِ رنگین کمان را پـله کن روزی که بـازآیی بـه بند ِ بـاد مــی‌آویـزم امشب، رخت ِچشمانم تـکانـد خستگیهـایم اگــر امـــری بفـرمایی                              
بـــــارها با طرز وحشتنـــــاک قلبش می‌شکست هر سری میــرفت در هر لاک قلبش می‌شکست خسته از تکــرار میـــشد محض مقــداری جنون بر سرش انگــــار میـزد پـــاک قلبش می‌شکست با حســــادت کـــــام از سیگـــار محکم می‌گرفت روح میشد باد٬ جسمش خـاک٬ قلبش می‌شکست مسئله این است بـــــودن یا نبــــودن .. عـاقبـت در مقـــــام آدمـی شکــــاک قلبش می‌کشست بـار و بندیــلی که میـــشد جمع تنهــا بغض بود قبل حرکت داشت شاید ساک قلبش می‌شکست  
ای برتر از خیال محالی که داشتم! بالاتر از توهم بالی که داشتم! طوفان رسید و برگ و بَرَم را به باد داد پیش از رسیدن دلِ کالی که داشتم این کوره رودهای گِل‌آلود از کجاست؟ کو چشمه‌ی عمیق و زلالی که داشتم؟ حال غزال بود و مجالِ غزل مرا آن حال کو؟ کجاست مجالی که داشتم؟ کِی می‌شود به روی تو روشن چراغ چشم؟ روشن نشد جواب سوالی که داشتم باری مگر ز شوقِ نگاهِ تو بردَمَد آن آفتاب رو به زوالی که داشتم!
صبح و شامم بر مراد است و شب و روزم به‌خیر صبح با آغوش تو، شب نیز در آغوش تو🥰 ()
هدایت شده از پروانگی 🇵🇸
برخیز که یک روز جدید آمده است با نور و سرور با امید آمده است لبخند بزن به روی دنیا جانم شب پر زده و صبح سپید آمده است @eitaaparvanegi
جز حب مرتضی و به جز بغض منکرش چیزی برای محشر کبری نمیبریم ما با وجود حضرت زهرا و مرتضی ای بچه شیعه ها همه با هم برادریم رزمایش توان تشیع شد اربعین آماده های ارتش کرار آخریم تنها چراغ روشن شب‌های غیبت است ما سر سپردگان اشارات رهبریم در حسرت زیارت زهرای مرضیه دل را به سمت حضرت معصومه می‌بریم
هدایت شده از ورود عاقلان ممنوع
پرده بردار که از چشم خمارت بانو صبح یکشنبه ی شهر غزل آغاز شود
🌼
هوای توووو پاک‌ترین هوای دنیاست وقتی استشمام می‌کنم عطر نابت را ریه‌هایم متولد می شوند حال زندگی خوب می شود ستارگان می‌درخشند و ابر باران زا از چشمانم کوچ می‌کند هوای تووو سرشارم می‌کند از عشق پرم می‌کند از حیات دوباره زنده می شوم دوباره جان می گیرم و دوباره یک عالمه عاشقت می‌شوم و عاشقت می‌مانم
تا بیایی دل من آب شده، دیر نکن بی خودی این ور و آن ور نرو و گیر نکن در مسیرت نکند عاشق هر کس بشوی خلق را با دو سه لبخند نمک‌گیر نکن با تو بودن غم و شادی، خوشی و ناخوشی است من جوانم بخدا، زود مرا پیر نکن نازبانو کمی از ناز بکاه و من را با جماعت همه جا دست به شمشیر نکن لحظه‌ای عاشقی و لحظه‌ی دیگر فارغ عشق را عاطفه را این همه تحقیر نکن من که افتاده‌ام از چشم همه، پس تو مرا مثل بیگانه در این محکمه تکفیر نکن ای که زیبایی تو آفت دین و دنیاست دست و پاهای مرا در غل و زنجیر نکن بهتر این است فقط خاطره‌ای باشم و بس پس تو و خنجر و این سینه و تأخیر نکن!
🌼
دل‌خوشم با نظم ِ گیسویت ، پریشانی چرا ؟! من که مستم با نسیمی، عطرافشانی چرا ؟! آینه در آینه، امشب که مبهوت توام ماه را آورده‌ای بر چین پیشانی چرا !؟ گاه می‌خندی و گاهی اشک در می‌آوری آه!... عادت کرده‌ای من را برنجانی چرا ؟ بی تو هی دور و برم ساز مخالف می‌زنند مثل هر روزت، قناری جان! نمی‌خوانی چرا؟ با وجود سرگرانی‌های مردم می‌زنی، بر بساط عاشقیمان چوب ارزانی چرا؟ جای هیزم خاطرات کهنه مان را یک به یک در دل شومینه می‌خواهی بسوزانی چرا ؟ آخرش می‌میرم و یک روز می‌فهمی کسی، مثل من عاشق نخواهد شد، پشیمانی چرا؟! در کنار من ولی همواره فکرِ رفتنی تازه پیشم آمدی، قدری نمی‌مانی چرا؟  
تا درس محبت تو آموخته ایم در خرمنِ عمر، آتش افروخته ایم بی جلوه‌ی شمعِ رویت از آتش غم عمری است که پروانه صفت، سوخته‌ایم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‏دِل‌آراما؛ نگارا! چون تو هستی همه چیزی که باید؛ هست ما را ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌