eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
43 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
هرکسی را صبحِ امیدی‌ است در دل‌های شب..!
  مثل هر صبح تو خورشیدی و من مشتری‌ات در مدار تو و چشمت همه دنیاست سلام
مرز تنِ تو با وطنِ من زیاد نیست ویزای سرزمین تن من زیاد نیست دریای من! تمام مرا در خودت بگیر سطحِ جزیرۀ بدن من زیاد نیست مشکل گشودنِ گرهِ گیسوان توست چون دکمه های پیرهن من زیاد نیست یاد تو. عشق تو. غم تو. آرزوی تو : تعداد مردم وطن من زیاد نیست صیاد پیرم آه پری فرق تور تو با رشته رشتۀ کفن من زیاد نیست من مثل روح شعر غریبم مرا بخوان در این زمانه هم سخن من زیاد نیست فانوس خستۀ شب این ساحلم سحر برگرد! عمر سوختن من زیاد نیست...
هدایت شده از شیدایی
‏هیچ می‌گویی اسیری داشتم حالش چه شد؟ خسته‌ی من نیم جانی داشت احوالش چه شد؟ 🍁🍃
ای فصل غیر منتظر داستان من معشوق ناگهانی دور از گمان من ای مطلع امید من ای چشم روشنت زیباترین ستاره ی هفت آسمان من آه ای همیشه گل که به سرخی در این خزان گل کرده ای به باغچه ی بازوان من در فترت ملال و سکوتی که داشتم عشق تو طرفه حادثه ی ناگهان من ای در فصـــول مرثیه و سوگ باز هم شوقت نهاده قول و غزل بر زبان من حس کردنی ست قصه ی عشقم نه گفتنی ای قاصـــــر از حکایت حسنت بیــــان من با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیر من زنده ام به مهــــر تو ای مهربان من کی می رسد زمـــان عزیز یگانگی تا من از آن تو شوم و تو از آن من  
نقاش غزل تا که به چشمان تو پرداخت دیوانه‌ شد از طرز نگاهت قلـَم انداخت ‌‌
ندای صبح بخیر از تو، نوای مستی‌اش با من عجب صبح قشنگی شد، نگاهت در نگاه من.‌‌..
چه لازم است که با غیر، مهربان باشی؟ که صد هزار خیال خطا کند عاشق
🌸 تبادلات شعر چکاوک: ❣جمعه‌ها: از ساعت ۲۲ تا ۸ صبح شنبه ❗️زمان فرستادن لینک کانال: از صبح جمعه تا ساعت ۲۰ جمعه 🔺گروه در طول هفته بسته است 🦋 لینک گروه: https://eitaa.com/joinchat/430375690C000ac4df89 💚💛💚💛💚
کم غُصّه داشتم، غمِ هجران اضافه شد دلتنگی و فراقِ عزیزان اضافه شد کم می‌کشیدم از همه‌ی آنچه هست و نیست غمهای دیگری به غمِ نان اضافه شد گاهی برایت از در و دیوار می‌رسد از این بلا خلاص شدم، آن اضافه شد دستم نرفت وقت جوانی به جام می پیری رسید و پنجه‌ی لرزان اضافه شد عاشق شدم که کم کنم از رنجِ بی‌کسی حرف و حدیثِ مردمِ نادان اضافه شد خیر از بهارِ رفته ندید این درختِ خشک سرمای سوزناکِ زمستان اضافه شد دشوارتر ز تهمتن است آزمون من از هفت‌خوان گذشتم اگر، خوان اضافه شد
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل که تو‌ ای عشق همان پرسش بی زیرایی
دنیاسـت بـه زیـر دین الطاف کریم در مانـده جهـان ز ذکر اوصاف کریم با آن همه بذل ، حاتـم طائی داشت از چشمه ی معرفت فقط کاف کریم @gida13
من و تو هر دو غريبيم، هر دو تنهاييم من و تو غمزده، مثل غروب درياييم كسی كه با من و تو آشناست، ناپيداست من و تو گر همه باشند، باز تنهاييم به حال تشنگی ما دلی نمی‌سوزد ملال‌بارتر از ريگ‌های صحراييم نديده روز خوشی، چشم‌های خستهٔ ما دچار خلوت خاموش نيمه‌شب‌هاييم به دوش ما غم یک‌عمر خانه‌بر‌دوشی‌ است من و تو شهرهٔ آوارگان دنياييم من و تو شاهد مرگ بنفشه‌ها بوديم كسی كه هيچ نديده بهار را ماييم ببين چگونه به ما خيره‌خيره می‌خندند من و تو... آه من و تو، چقدر رسواييم
‌ گفت در چشمان من غرق تماشایی چقدر گفتم آری، خود نمی‌دانی که زیبایی چقدر! ‌‌ در میان دوست‌داران تا غریبم دید گفت: دوره‌گرد آشنا! دور و بر مایی چقدر! ‌‌ ای دل عاشق که پای انتظارش سوختی هیچ‌کس در انتظارت نیست، تنهایی چقدر ‌‌ عاشقی از داغ غیرت مُرد و با خونش نوشت دل نمی‌بندی ولی محبوب دل‌هایی چقدر ‌‌ آتش دوری مرا سوزاند، ای روز وصال بیش از این طاقت ندارم، دیر می‌آیی چقدر... ‌‌
ای بازی زیبای لبت بسته زبان را زیبایی تو کرده فنا فن بیان را ای آمدنت مبدأ تاریخ تغزل تأخیر تو بر هم زده تنظیم زمان را نقل است که در روز ازل مجمع لالان گفتار تو را دیده و بستند زبان را عشق تو چه دردی است که در منظر عاشق از تاب و تب انداخته حتی سرطان را کافی است به مسجد بروی تا که مشایخ با شوق تو از نیمه بگویند اذان را روحم به تو صد نامه نوشت و نفرستاد ترسید که دیوانه کنی نامه‌رسان را خورشید هم از چشم سیاه تو می‌افتد هر روز اگر طی نکند عرض جهان را یک عمر دویدند و به جایی نرسیدند آنان که به دستت نسپردند عنان را بر عکس تو می‌گریم اگر با تو نباشم تا خیس کنم حداقل نقش جهان را
آغوش تو باشد هوس سِیر جهان نیست با تو سخن قافیه ها غیر بمان نیست ابروی تو خطاطی زیبای خداوند زیبایی اندام تو در نقش جهان نیست این عشوه‌گری‌های لب و چشم و تن تو توی ادبیات بجز فن بیان نیست حالا که به قهر آمده چشم و دل سنگت جز بوسه میان لب ما نامه رسان نیست ای وای قطار آمده آماده‌ی رفتن یک بوسه بده دست کم ای دوست زمان نیست
چون عاقبت کار جهان نیستی است انگار که نیستی چو هستی خوش باش
از دل اثر نماند و غمِ او همان به جاست بر باد رفت خانه و مهمان نشسته است
گُریزی از تو ندارم، هر آنچه هست، تویی اگر صواب منی یا که ناصواب منی
«دریا شود آن رود که پیوسته روان است»
باید برای لحظه‌هایت همنفس باشم باید هوای تازه‌ای در این قفس باشم باید جهان را در پیاله جا کنم آن وقت شاید شود قدری برای عشق بس باشم باید کنارت باشم و دورت بگردم تا هر جا صدایم می‌کنی فریادرس باشم خاکستری باشم به زیر آتش عشقت حتی بمیرم باز هم در دسترس باشم وقتی ببینی بغض کردم شانه‌ات باشد وقتی ببینم بغض کردی پیش و پس باشم حالا بیا قدری بخند و نازکن جانم نگذار تا در قلب پاکت هیچ کس باشم
📚عنوان: پرنده به پرنده ✍نویسنده:آن لاموت مترجم:مهدی نصراله‌زاده انتشارات: بیدگل آن لاموت به خواننده‌هایی که در سودای نوشتن هستند یاد می‌دهد که چگونه نوشتن را به بخشی از زندگی تبدیل کنند. لاموت در کتاب «پرنده به پرنده» ترغیب می‌کند، تعلیم می‌دهد و الهام می‌بخشد. کتاب پرنده به پرنده یکی از محبوب‌ترین و پرفروش‌ترین کتاب‌ها درباره نویسندگی است، اما چیزی که کتاب را متمایز می‌کند این است که تنها کتابی درباره نویسندگی نیست و بیشتر شبیه به خودزندگی‌نامه‌‌‌ای خواندنی است که در آن لاموت همانقدر که درباره نویسندگی می‌گوید درباره زندگی نیز می‌نویسد. 🖊@ghalatnanevisim
یارب آشفته‌تر از این مپسندی ما را بیش از این خسته و غمگین مپسندی ما را سهم ما در غم‌ همسایه قنوت است و‌ دعا غافل از فرصت آمین مپسندی ما را گر به آرامش کاشانه‌ی خود خرسندیم فارغ از رنج فلسطین مپسندی ما را فاطمه پُشتِ دَر از حفظ ولایت می‌گفت شیعه‌ی بی خبر از دین مپسندی ما را هل أتی را ننوشتی که فقط خوانده شود بی خبر از غم مسکین مپسندی ما را حیدر از شیعه‌ی خود مالک اشتر می‌خواست در صف خُدعه‌ی صفّین مپسندی ما را کو شهادت که مرا زنده کند موقع مرگ مُرده در لحظه‌ی تدفین مپسندی ما را
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من به امداد مسیحانه‌ی تو دل بستم سخت محتاج عنایات و دعایت هستم سینه‌ام تنگ شده از غم دوری حرم آمدم شاه به عشقت که بگیری دستم
دل نمیفهمد به فکر خویش نیست به لباس و عقل و دین و ریش نیست دل هوای با تو بودن دارد و گَلّه جای جمعِ گرگ و میش نیست می زنم بوسه‌ به دوری جای تو با تو بودن آرزویی بیش نیست ای خدا لطفی بکن در حق من دل اسیر یار‌ و راه پیش نیست تا جوانم سر به راهم کن همین دل نمیفهمد به فکر خویش نیست