eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
27 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
کسي که روي تو ديدست حال من داند که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند
فخر است برایش که بخوانند فقیرش شاهی که به درگاه تو افتاد مسیرش پیش تو که بر خاک و بر افلاک امیری خاکش به سر آن‌کس که بخوانند امیرش هرکس که به انکار تو و قدر تو پرداخت سلطان هم اگر بود کشیدند به زیرش بی‌مهر تو این گمشده سیارە‌ی تاریک آبستن رنج است چه دریا چه کویرش دل سوی تو آورده پناه از غم دنیا این طفل، یتیم است در آغوش بگیرش پیش تو مرا پیشکشی نیست جز این شعر منت به سر من بگذار و بپذیرش
رو به قبله، باز هم بی‌ادعا می‌ایستاد قامتی خم‌داشت اما، مثل" آ "می‌ایستاد... هم‌قدم با اشک،حتی غنچه‌های چادرش در نمازِ عشق، با عطرِ دعا می‌ایستاد... در قنوتِ سبزِ دستانش، دعا قد می‌کشید در کنارِ شاخه‌های ربنا، می‌ایستاد... بایِ "بسم الله" تا دالِ "صمد" را می‌کشید می‌رسید از خود به ذاتِ کبریا، می‌ایستاد... مادرم،در چشم‌هایش آسمانِ عشق داشت هر نمازی، در صفِ اهلِ سما می‌ایستاد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کریم بن کریمانی، رضا شاه خراسانی نسیم لطف رحمانی، ببین دستان خالی را سخاوت از تو می‌روید، صفا راه تو می‌پوید دل تفتیده می‌گوید، ببر این خشکسالی را
ایرانسلی ها با وارد کردن کد *5*1# (ستاره۵ ستاره۱ مربع) 20گیگ اینترنت داخلی رایگان بگیرید
پر می‌کشد قلبم دوباره با صدایش پر می‌شود روحم ز عطر آشنایش هم‌درد تنهایی و غم‌هایم کسی هست؟ بر شیشه می‌کوبد و می‌آید صدایش بی‌چتر بی‌چکمه خیابان در خیابان... حل می‌شود اشکم میان اشک‌هایش دردِ دلم را هیچ‌کس جز او نفهمید بی‌واژه می‌گویم غم خود را برایش وا می‌شود غنچه‌به‌غنچه بغض‌هایم گل می‌کند ابیات تازه در هوایش... سهم من از باران همین ابیات خیس است سهم من از باران، غمِ بی‌انتهایش حال مرا هرگز نمی‌فهمد دلی که در ساعت باران اجابت شد دعایش
گفته بودی تا ابد پیشَت، کنارت با توام کی ابد آمد که تو رفتی و من تنها شدم؟!
«شب هلاکم می‌کند اندیشه‌ی غم‌های روز...»
هم آبی و هم جویی ،هم آب همی جویی هم شیر و هم آهویی،هم بهتر از ایشانی چند است ز تو تا جان؟ تو طـُرفه‌تری یا جان ؟ آمیخته‌ای با جان؟ یا پرتو جانانی؟
تا مهر توام در دل شوریده نشست وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست این غم ز دلم نمی‌نهد پای برون وین اشگ ز دامنم نمیدارد دست
چه بی مقدمه یک لحظه داد زد :بدرود! کجا؟...نگفت...فقط گفت میرود بدرود غریبه بود و به بیراهه رفت گفتم...گفت- اگرچه نیستم این راه را بلد،بدرود حلال کن که پس از این مرا نخواهی دید نمی شوم دگر از این دیار رد بدرود چه بچگانه ز من خواست چشم بگذارم ده... او نبود اگر...بیست...آه ...صد بدرود از آنِ آمدنش حدس می زدم برود همان که زاده شد از نسل هفت جد بدرود دلم به همهمه ی باد ها نمی رقصد بدون او برو ای عشق تا ابد بدرود
چقدَر حرف برای نزدن دارد دل چقدَر شعر برای نسرود‌ن‌ دارد ()
هدایت شده از 🖋 سیاه مشق
🔹چند روز بود که درگیری ذهنی داشتم درباره غدیر و به فکر این بودم که سلسله ابیاتی را از شاعران مختلف در مدح مولا منتشر کنم. 🔻امروز ناخودآگاه یاد کتاب (برگزیده ابیات علوی از رودکی تا شهریار) افتادم؛ کتابی که حاصل تلاش و سلیقه دوست خوبم است. 🔸۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۸ بود که مجتبی خرسندی را به جلسه خانه مولانا دعوت کردیم تا درباره شعر آیینی صحبت کنیم. آنجا بود که چند جلد از جمع مفرد را با خودش آورد و هدیه داد. از ابیات این کتاب این روزها بیشتر به اشتراک خواهم گذاشت. برای دانلود کتاب کلیک کنید... |سیاه مشق
تا عطرِ سپیده در فضا می‌پیچد در شهر صدای آشنا می‌پیچد هر صبح میان شادیِ گنجشکان خورشید به باغِ دلِ ما می‌پیچد @nabzeghalam
در دو چشم من نشین ای آنَکه از من من‌تری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
از گرد و غبار زندگی پاک شویم لبریز از آفتاب ادراک شویم از رویش جاودانه غفلت نکنیم حالا که قرار است همه خاک شویم
عمر ما همچون قطار و عشق ما مانند ریل عمر طی شد، همچنان ما در موازات همیم
دست بر باور احساس غزل‌ها نزنید صاحب هر غزلی قلب پریشان دارد!
می شود مایل به عاشق درد در هر جا که هست جانِ سختِ عاشقان آهن‌ربای دردهاست...
46.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعرخوانی رضوی «محمدسعید میرزایی» در برنامهٔ سرزمین شعر
اگر برای تو مردن، چه باک از آن مردن؟ هزار بار برای تو می توان مردن بروز وصل تو دانی که چیست حالت ما؟ نفس نفس بتودیدن، زمان زمان مردن زمان عشق و جوانیست مرگ من مطلب که مشکلست بصد آرزو جوان مردن بر آستان تو جان می دهم، چه بهتر ازین؟ سعادتست بر آن خاک آستان مردن خدای را، که دگر ناگهان برون مخرام وگرنه پیش تو خواهیم ناگهان مردن تو و گرفتن تیر و کمان بقصد شکار من و ز دیدن آن تیر و آن کمان مردن بخاک پای تو مردن حیات اهل دلست هزار جان هلالی فدای آن مردن
طااق ابروی چو محراب تو از بس زیباست... هر که آمد به تماشا به نمازش نرسید...!
دردا که وصل یار به جز یک نفس نبود یک جرعه از وصال چشیدیم و بس نبود
یا خواب و به غفلت برود،دور بماند یا بی خبر از چشم تو ، مأمور بماند از موی شرابی ِ تو ، این باد ِ پیاپی در حدّ ِ همین قافیه ، محصور بماند ای نخل رطب،سلسله تب‌،سعدی ِلبریز دستور بفرما دف و سنتور بماند در کوفه‌ی‌ابروی‌شماصنعت ِ ‌شمشیر بر نای ِ دَفَ ام ، خنجر ِ ماهور بماند تا زلف شما توی خیابان نخورد چشم لطفاً ! گره ی روسری ات ، کور بماند انگور تر از باده‌ی‌جام‌است نباید لب های تو در می‌کده مستور بماند؟! زیباتر ازآن شیوه‌ی لبخند مگر هست؟ ای کاااااش لبت حالت مذکور بماند تا شعر تویی، مست ِ سلیمانی خویشم این راز ِ غزل ، بین من و مور بماند