#خاطرات_جبهه
بر سر سربند یا زهرا(س)دعوا بود
یکی از راویان دفاع مقدس می گوید: بهترین ذکر رزمندگان یا زهرا(س)بود و در شب عملیات بعضی التماس ها و دعواها بر سر سربند یا زهرا (س) بود؛ این علاقه چنان بود که وقتی عملیاتی با نام مقدس حضرت زهرا (س) انجام می شد بیشتر آنان از ناحیه پهلو یا سینه آسیب می دیدند.
شهید سید ابراهیم تارا بارها می گفت: می خواهم مثل مادرم فاطمه (س) گمنام باشم، کسی برایم چلچراغ نگذارد. بعضی بچه ها پلاک خود را به دیگری می دادند و می گفتند: حضرت زهرا (س) نشانی نداشته باشد، من داشته باشم؟!
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
به نام خدای فاطمه (سلام الله علیها) #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_ا
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها
#گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#مرحله_اول #پیشگویی
#قسمت_سوم
◀️خبر پیامبر(صلی الله علیه واله)از غصب فدک
پیامبر(صلی الله علیه واله)درباره غصب فدک و بیعت اجباری به امیرالمومنین(علیه السلام)خبر داد و فرمود:
-یا علی ،بدان که عمر سند فدک را می گیرد.او با لگد بر شکم فاطمه می زند و محسن سقط می شود.
◀️هتک حرمت فاطمی
پیامبر(صلی الله علیه واله)درباره ماجراهای سقیفه و حمله به خانه چنین فرمود:
-بدانید که در خانه فاطمه در خانه من و خانه اش خانه من است.هرکس حرمت آن را بشکند حجاب خداوند را هتک کرده است.
◀️گریه پیامبر(صلی الله علیه واله)از ظلم امت
آخرین لحظههای زندگی پیامبر(صلی الله علیه واله)با گریه بر مصیبت های دخترش زهرا (سلام الله علیها)همراه بود.عرض شد:یا رسول الله،چرا گریه می کنید؟فرمود:
-به خاطر اهل بیتم و آنچه اشرار امتم بعد از من با آنان رفتار می کنند.می بینم که به فاطمه ظلم می شود و او ندا می کند:((پدرم،پدرم))! اما هیچکس از امتم او را کمک نمی کند.
◀️دادخواهی نزد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه)
حضرت زهرا (سلام الله علیها)از ظلم هایی که بر او شده نزد فرزندش حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه)شکایت می کند،و اولین کسانی که نام می برد ابوبکر و عمر هستند که درباره آنها می فرماید:
-آن دو فدک را از من گرفتند و...هیزم بر در خانه ام آوردند و در خانه آتش گرفت و... عمر با تازیانه بر بازویم زد و ... با لگد به در زد و در به شکم من اصابت کرد در حالی که به محسن باردار بودم و او کشته شد و ... به خانه ام هجوم آوردند و عمر سیلی به صورتم زد و گوشواره ام شکست.🖤🖤🖤🖤
◀️دادخواهی فاطمه(سلام الله علیها)در قیامت
امام صادق(علیه السلام)دادخواهی حضرت زهرا (سلام الله علیها)در روز قیامت را اینگونه بیان می فرماید:
-روز قیامت،فاطمه (سلام الله علیها)دختر پیامبر(صلی الله علیه واله)در محضر الهی می ایستد و عرضه می دارد:((خدایا،وعده خود را به اتمام رسان درباره کسانی که به من ظلم کردند و حقم را غصب نمودند و مرا زدند.))
#محمدرضا_انصاری
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#خاطرات_شهدا
کرامتی عجیب
علت این همه عشق شهید حاج احمد کاظمی به حضرت زهرا (س) را دوستان او میدانستند. یکی از آنها میگفت «اوایل سال1361در عملیات بیتالمقدس در خدمت حاج احمد بودیم. او فرمانده تیپ نجف بود.
در حین عملیات به سختی مجروح شد،ترکش به سرش خورده بود.با اصرار او را به بیمارستان صحرایی بردیم.شهید کاظمی میگفت«کسی نفهمد من زخمی شدم.همین جا مداوایم کنید.میخواست روحیهی نیروها خراب نشود.»
دکتر گفت«این زخم عمیق است،باید کاملاً مداوا و بعد بخیه شود»به همین دلیل بستری شد.خونریزی او به قدری زیاد بود که بیهوش شد.مدتی گذشت،یک دفعه از جا پرید!
گفت«بلندشو،باید برویم خط»هر چه اصرار کردیم بیفایده بود.بالاخره همراه ایشان راهی مقر نیروها شدیم.در طی راه از ایشان پرسیدم:شما بیهوش بودی،چه شدکه یکدفعه از جا بلند شدی؟هر چه میپرسیدم جواب نمیداد.
قسمش دادم که به من بگویید که چه شد؟نگاهی به چهرهی من انداخت و گفت «میگویم، به شرطی که تا وقتی زندهام به کسی حرفی نزنی.»
بعد خیلی آرام ادامه داد«وقتی در اتاق خوابیده بودم، یک باره دیدم خانم فاطمه زهرا (س) آمدند داخل اتاق، به من فرمودند: چرا خوابیدی؟ گفتم: سرم مجروح شده، نمیتوانم ادامه دهم. حضرت زهرا (س) دستی به سر من کشیدند و فرمودند: بلند شو، بلند شو، چیزی نیست، برو به کارهایت برس.»
وقتی حاج احمد به منطقه برگشت در جمع نیروها گفت «من تا حالا شکی نداشتم که در این حنگ ما برحق هستیم، اما امروز روی تخت بیمارستان این موضوع را با تمام وجود درک کردم.»
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_ششم -حالا که این طور شد،من هم نمیگویم از بابا
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#رمان_مذهبی
#قسمت_شصت_و_هفتم
کار از بیخ خراب است.باید اساسی خراب کرد و از نو ساخت.هر چند زندگی را که نمی شود خراب کرد، عقیده خراب را می شود ساخت.بد جور همه چی. را مدرنیته و درهم کرده اند.
-به چی فکر می کنی؟مگه بد می گم لیلا جان.واقعیته دیگه!
-نه می دونی گلی جون!بد نمی گی.بد فکر می کنی.راستش من هنوز ازدواج نکردم؛اما فکر می کنم ازدواج گروکشی نیست؛یعنی چون تو گفتی، پس من هم می گم.چون تو رفتی پس من هم می رم.من اون چیزی که توی خانواده خودم می بینم محبته.حالا کاهی از سر محبت مادرم ندید می گیره،گاهی پدرم کوتاه می آپ که بالاخره زندگیشو جلو رفته دیگه.
-مردا رو اگه محبت زیادی کنی پررو می شن!
عطیه فقط مشت نمی زند؛که آن هم فکر کنم جایی اگر گلی را تنها گیر بیاورد، دریغ نمی کند:
-یعنی الان تو می خواب از شوهرت جدا بشب، اون روش کم می شه.نه خیر خانم اصلا می دونی چیه؟همون جور که تو آزادی سر کارت هر طور که می خواب بپوشی و با هر کی می خواب راحت باشی،اون هم حق داره. فقط مطمئن باش این وسط تو ضرر می کنی.
گلی از همه حرف فقط قسمت منفی اش را گرفت.ناراحت شد:
-من به خاطر دل خودم تیپ می زنم نه برای کشتن -مردا که الهی همه شون یه جا بمیرن!
-دخترای همکار خسرو هم به خاطر خودشون تیپ می زنن.اونام یه جا بمیرند دیگه؟
خنده ام می گیرد.بشر به خاطر آن که نمی خواهد دست از خودخواهی اش بردارد حاضر است همه چیزهای سر راهش را قلع و قمع کند.بحث کج شده را باید صاف کرد:
-گلی جان تو فکر می کنی اگه جدا بشی چی می شه؟
-هیچی!می شم مطلقه!راحت می شم. البته دروغ چرا،هنوزم دوستش دارم. داغون هم می شم.
بغض می کند و درجا اشکش که تا حالا با غرورش نگه داشته بود جاری می شود.سعی می کند با دستمال اشک ها را بگیرد تا آرایش خراب نشود.
-گلی همین قدر که مواظبی آرایشت خراب نشه، مواظب هم هستی که یه اشتباه کوچیک زندگیت رو خراب نکنه؟
-به خدا من دلم نمی خواهد خراب بشه. اون داره حرف زور می زنه.
عطیه با چاقو تپه ای را که از پوست میوه ها درست کرده به هم می ریزد و با تأسف می گوید:
-تو به خاطر لذتی که از خانم مهندس خانم مهندس شنیدن می بری داری آتش می زنی به آینده ت.گور بابای هرچی مدرک مهندسی و پزشکی و لیسانس زپرتیه!الان سرکار،با بداخلاقی هر چه دستور بدن،غر بزنن،ماها سرمونو بالا نمی آوریم و همش هم بله قربان گو هستیم. خب فکر کن شوهرت رییسته، بهش بگو چشم.نمی میری که!تازه این زندگیته. دو روز دیگه هم اون بهت می گه چشم و نازتو می خره.بی شعور بازیت منو کشته!
منتظرم که کلی جواب عطیه را بدهد و هر چه از دهانش در می آید بارش کند، اما آن قدر خموده شده که سکوت می کند. همه ساکت شده آیم. یکی به تاسف. یکی به تحیر.یکی هم مثل من به...حاام از همه جهت خراب است. نمی دانم چرا؛اما فکر می کنم اگربه گلی کمی امید بدهم بدنباشد؛
-وای گلی جون!فکر کن یکی دو ماه دیگه می ری سر زندگیت.بعد هم سه چهار تا بچه ی تپل مپل می آری.آن قدر سرت شلوغ می شه که به این روزها می خندی.
-چه دل خوشي داري ليلا!
اميد فايده نداشت!نا اميدانه حرف بزنم ببينم مي گيرد.اين بچه ها انگار غصه را بيشتر از شادي و خنده دوست دارند!
-اگه جدا بشي، چند سال ديگه فقط كاراي شركت رو انجام دادي،يه حساب پر پول هم داري،اما همش دنبال آرامشي.كسب كه لحظه هاي تنهاييت رو با شادي پر كنه.يه كسي كه حرف تو رو بفهمه و خوشبختت كنه.چه مي دونم بالاخره هر زني نياز به يه مرد داره، هر مردي هم نياز به يه زن تا زندگيشون كامل بشه.
عطيه هم مي پرد وسط حرفم:
-الكي هم شعار نده كه اين همه دختر كه ازدواج نكردن و مشكلي ندارن.چون همش دروغه.همين دوستاي مزخرف ما با قرص اعصاب مي چرخن.منتهي مثل الان تواند كه اگه كسي قيافه تو ببينه فكر مي كنه خوش بخت تر از تو كسي نيست.
بلند مي شوم تا چاي بياورم.كمي ازاين فضا دوربشوم بد نيست.انرژي منفي اش خيلي زياد است.دارم فكر مي كنم كه قيد ازدواج را بزنم.به سختي اش نمي ارزد.
چاي را كه تعارف مي كنم شوهر گلي زنگ ميزند.
-خسروس.ببين شده بپاي من.كجا مي رم؟كي مي رم؟با كي مي رم؟
خيلي سرد و تخاصمي صحبت مي كند. قطع كه مي كند به اين نتيجه مي رسم بايد مركز مشاوره ام را جمع كنم.تازه مي فهمم انسان موجود عجيب الخلقه اي است. پيچيده و حيران.همان بهتر كه طرف حسابش نشوم.
-يه چيزي نمي گي ليلا جون!
-چي بگم؟
-حداقل بگو چه كار كنم؟
به خدا من اگر مسئول مملكتي مي شدم به جاي راه انداختن مراكز مشاوره،
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_هفتم کار از بیخ خراب است.باید اساسی خراب کرد و
اول يك مركز چگونه تفكر كنيم تا خوش بخت زندگي كنيم راه مي انداختم. آدم ها بايد ياد بگيرند فكر كنند. تا بتوانند براي زندگي خودشان، در شرايط خودشان، با امكانات و توانمندي هاي خودشان راه حل پيدا كنند. ولي حالا من اين جا نشسته ام. نه مسئولم، نه هيچ. مستأصل شده ام مقابل گلبهار.
-راستش اين زندگي خودته! اگر من راه حل بدن. همون قدر اشتباهه كه دوستات راه حل طلاق دادند. اگه بگم برو يا نرو سركار، همون قدر دخالت در عقل تو كرده ام كه جامعه تو رو بي عقلِ مقلد دوست داره؛كه مي گه اگه نري سر كار عقب مونده اي. ولي خودت بشين فكر كن، اول زندگيت رو بسنج، ببين توي اين چند سال راهي كه رفتي با طبع و اهدافت همسان بوده؟اصلا هدفت درست بوده؟يا نه فقط براي كم نياوردن مقابل ديگران اين مسير رو رفتي؟من حتي فكر مي كنم اين تيپ و آرايشت براي اينه كه به خسرو نشون بدي كه خيلي راحتي!
سرش را به نشانه ي تأييد تكان مي دهد:
-تو بودي چه كار مي كردي؟
-نظر من مهم نيست. ولي فكر مي كنم همديگه رو دوست داريد. پس بي خيال! موقع خداحافظي مي گويد:
-تو رو خدا دعام كن!
گلبهار مي رود. به مزاح مي گويم:
-عطيه تو چرا شوهر نكردي بياد دنبالت؟بايد پياده بكشي به جاده.
-خريت عزيزم! اما الان يكي خواهانمه. بگو خب!
نده ام مي گيرد و مي گويم:
-خب.
-هيچي من نمي خوامش.
دهانم جمع مي شود:
-وا چرا خب؟
-چون خوب نيست. با هر كي كه بهم گفت عزيزم كه نمي تونم را بيفتم برم.
بهم نخنديا، دوست دارم پسر پاك و مؤمني باشه. مثل خسرو زياده، امامن شوهر با روابط عمومي بالا نمي خوام.
آب دهنم مي پرد توي گلويم. تا عطيه برود سرفه دست از سرم بر نمي دارد. دنياي عجيبي است.تحليل مي كنم چرايي زير و رو شدن فرهنگمان را. كمي هايش، خوبي هايش. مي خواهم يك مقصر پيدا كنم كهيقه اش را بچسبم. پيدا مي كنم و نمي كنم.
پدر و مادر كه مي آيند دل از اتاقم مي كنم. قاليچه ي كوچكي را بر مي دارم و راهي حياط مي شوم. صداي صحبت پدر و مادر را مي شنوم. بندگان خدا چه قدر بايد غصه ما را بخورند. توي حياط ولو مي شوم رو به آسمان.با ابرها حركت مي كنم تا انتهاي پشت بامي كه پشتس پنهان مي شوند.ابر ديگري مي شود مركب خيال هاي من. توي ذهنم آينده را سوار اين ابرها جلو مي برم. بيست و دو سال دارم، اما به خاطر تمام درگيري هايم جز سهيل هنوز با خواستگار طرف نشده ام. الان اگر مبينا بود چه قدر خوب مي شد.بايد قبل از آمدنشان زنگ بزنم. خيالات زمان را گم مي كند.
دوست دارم زمان كش بيايد. تمام ذهن و فكر و خيالم را به كمك طلبيدم. چند صفحه از سؤال ها و خواسته هايم را سياهه كردم، اما باز هم دلم نمي خواهد كهزمان برسد. حالت تهوع هم كه دست از سرم برنمي دارد.
زنگ در خانه به صدا در مي آيد. به در اتاقم نگاه مي كنم، بسته است. خيالم راحت مي شود.
استقبال از آينده اي كه برايم قطعي نيست و من از روبه رو شدن با آن ترس دارم، خوشايندم نيست. هيچ كس هم كاري با من ندارد. حتي علي كه مخالف بوده، سكوت كرده و آرام گرفته است. كاش مخالفت مي كرد و من در اين برزخ نمي افتادم. چرا اين قدر موافق و مخالفم؟ بايدها و نبايدهايي كه ذهنم را پر كرده است، روحم را هم به غليانوا داشته. نمي خواهم مثل الكي خوش ها شوم.چند فصل نشده به بن بست ها برسم.از يك بن بست برگردي عيبي ندارد، اما اگر هر باز بخواهي اشتباهي بن بست ها را بروي و برگردي، خستگي نمي گذارد ديگر راه را ادامه بدهي. مثل گلبهار قيد همه چيز را مي زني. يك بار درست انتخاب كردن شرف دارد به بي قيدانه جلو راندن زندگي. خدايا! چرا هر وقت شروع يك فصل جديد مي شود، من اين قدر احساس ناتواني مي كنم؟
ادامه دارد ...
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌷🌷🌷
🏢زندانی در برزیل وجود دارد که زندانیان با خواندن یک کتاب📚 و نوشتن 📝برداشت خود از کتاب میتوانند چهار روز از مدت زمان حبس خود کم کنند!
مردی که به جرم سرقت👨🏿🎤 مسلحانه🔫 به زندان محکوم شده بود با خواندن حدود سیصد جلد کتاب📚، مدت حبس خود را از ده سال به کمتر از هفت سال کاهش داد.
این مرد پس از آزادی از زندان، به لطف مطالعات و دانش کسبشده در مدت حبس، بلافاصله در آزمون ورودی معتبرترین دانشگاه این کشور پذیرفته شد و اکنون پس از گذشت دهسال از آزادی خود و اخذ مدرک دکتری👨🎓، به عنوان استاد👨🏫 و مدرس دانشگاه مشغول به کار است.👨💻👨💼
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
طنز😊نکته✅
مامان بابام بحثشون شده بود مامانم داشت میوه میخورد بابام اومد تو هال آشتیش بده گفت خانم مواظب باش دستتو نبری کارد تیزه
مامانم گفت چرا بِبُرم مگه یوزارسیف اومده تو..
بازم دعواشون شد🤦♀🤦♀🤦♀🤦♀☺️☺️☺️
#همسرداری
#آداب_معاشرت
🔹 چند نکته مهم، در رابطه با نحوه انتقاد صحیح:
✅از بكارگیری واژه های”همیشه” و “هیچ وقت” بپرهیزید
✅انتقاد خود را در قالب پیشنهاد و یا پرسش مطرح سازید.
✅مقابله شما در خلوت و خصوصی باشد نه در انظار عمومی
✅تنها در مورد یك موضوع در آن واحد بحث و گفتگو كنید.
✅از آنكه با فرد مقابله كرده اید پوزش "نخواهید"
✅تعریف و تمجید را فراموش نكنید
✅هنگامی كه نظر خود را بیان كردید دیگر آن را مرتبا تكرار نكنید
✅از طعنه زدن بپرهیزید.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_او
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها
#گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#مرحله_دوم #تهدید
#قسمت_اول
🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤
ماجرای شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها)آغازی جز غصب خلافت نداشت.با رحلت پیامبر(صلی الله علیه واله)،اصحاب صحیفه ملعونه در سقیفه جمع شدند و فاجعه عظیم غصب خلافت از صاحب حقیقی آن یعنی امیرالمؤمنین(علیه السلام)را عملی کردند.
آنگاه بر منبر پیامبر (صلی الله علیه واله)نشستند و از مردم بیعت گرفتند،در حالی که هنوز بدن مطهر رسول خدا (صلی الله علیه واله)دفن نشده بود.
آنان به غصب خلافت اکتفا نکردند و تصمیم گرفتند از مخالفان خود و طرفداران امیرالمؤمنین(علیه السلام)بیعت بگیرند،و تا آنجا پیش رفتند که به فکر بیعت اجباری از حضرت افتادند.در مقابله با این تصمیم،ماجرای شهادت حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا (سلام الله علیها) اتفاق افتاد.
◀️پس از شهادت پیامبر(صلی الله علیه واله)
روز دوشنبه بیست و هشتم ماه صفر یازدهم هجری که پیامبر(صلی الله علیه واله)از دنیا رفت،مردم به جای آنکه به وصیت حضرت عمل کنند و بر در خانه امیرالمؤمنین جمع شوند،با اقدام اصحاب صحیفه در سقیفه روبرو شدند!
مهاجرین و انصار در سقیفه بنی ساعده جمع شده بودند و بر سر خلافت بحث و نزاع داشتند،در حالی که اهل بیت (علیهم السلام)در حال آماده سازی مقدمات غسل و تکفین و تدفین آن حضرت بود.
در یک توطئه هماهنگ شده،مقام جانشینی پیامبر(صلی الله علیه واله)غصب شد.وقتی خلیفه آنان بر منبر نشست،ابتدا گروه های از پیش تعیین شده بیعت کردند و سپس عده بسیاری برای بیعت با حکومت غاصب شتافتند!
اما امیرالمؤمنین(علیه السلام)با توجه به عظمت مقام پیامبر(صلی الله علیه واله)،خاکسپاری آن وجود مبارک را بر هر کاری مقدم دانست.این بود که با همراهی اصحاب خاص خود،بدن مطهر پیامبر(صلی الله علیه واله)راغسل داد.آنگاه مراسم نماز مردم بر جنازه رسول خدا(صلی الله علیه واله)طی سه روز آغاز شد.
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
#محمدرضا_انصاری
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯