#خاطره
این ترازو فقط مخصوص بارداران است
✍️زهرا سرمیلی
پس از مدتی انتظار بالاخره خانم پرستار تشریف آوردند، با دیدن چهرهاش یک لحظه فکر کردم قرار است من را هم با خودش عروسی ببرد از بس که... معنی این سه نقطه را میدانید دیگر؟
آستین را بالا زدم من هم مثل همه شما از آمپول میترسم اما بهخاطر ابهت اسلام جیغ بیصدا میزدم!
چشمانم را برای چند لحظه بستم جهان تاریک تاریک شد، به این فکر میکردم که چرا باید برای فهمیدن علائم حیاتی بدن اینقدر درد کشید؛ از فشارهای آرام روی دستم متوجه شدم کارش تمام شده است.
آرام چشمانم را با صدای پرستار باز کردم تند تند شروع کرد به سخنرانی؛ خلاصه که فهمیدم آخرش ساعت 12 از این درمانگاه بیرون خواهم رفت!
وقتی از روی صندلی بلند شدم ترازویی چشمانم را به خودش جلب کرد. سریع آستین را پایین کشیدم و به سمتش حرکت کردم تا خواستم با اولین پایم آن را حس کنم ناگهان فریاد پرستار بلند شد:
«خانوووووم این #ترازو فقط مخصوص بارداراست...» نگاه معناداری به او انداختم و با ژست خاصی گفتم: «خوب بنده هم.... »
اما به دلایلی که هنوز به اثبات نرسیده طبق نظر پرستار#اجتماع_نقیضین_محال است! هنوز چشمانم دنبال آن #ترازو میگردنند، فکر کنم بدجور به هم گره خوردند.
#یهویی
#مادرانه
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
#خاطره
در سردی و سکوت کتابخانه
✍️فاطمه میری
مسئول کتابخانه بالا میآید کلی سرمان غر میزند که این چه وضعیست، چرا پتو روی سرتان کشیدید؟ چرا زودتر نگفتید که گرمایش سالن مطالعه را روشن کنند؟ بچهها به هم نگاه میکنند و ریز میخندند.
مسئول کتابخانه سمت یکی از قدیمیها میرود.
-فاطمه! گرمایش روشن بشه؟
-من نمیدونم خانم از بقیه بپرسید.
مسئول کتابخانه بالای سر تک تک بچهها میرود و این سوال را تکرار میکند. همه جواب مشابهی میدهند. گویا هیچکدام نمیخواهند مسئولیت این کار بر گردنشان باشد. میخواستند تا میشود در مصرف گاز صرفهجویی کنند. دلشان شاید برای بچههای دره اورامانات میلرزد.
مسئول کتابخانه با غر به سمت تلفن میرود.
- از شما حرف در نمیاد، خودم میگم گرمایش را روشن کنن. گفتن صرفهجویی نه اینکه خودت رو بکشی آخه.
آن روز قسمت بچهها نشد از گرمایش استفاده کنند. انگار خدا از نیتشان خبر داشت. مسئول گرمایش هم یادش رفت و سالن گرم نشد.
این حال و روز طلبههای پژوهشگاه بود که به قدر حتی یک گرمای معمولی دلشان نمیآمد از گاز استفاده کنند. شاید این کار باعث شود گاز به همه جای ایران برسد!
کاش به گوش برخی مسئولین برسد که سفره انقلاب را ارث پدری میدانند. بیایند و از این جوانان و نوجوانان یاد بگیرند. این جوانان که لباس حبالوطن به قامت آنان برازنده بود.
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
#خاطره
خاطرات خانهی بابابزرگ
✍️فاطمه پورسعید، با ارسال خاطره به جمع نویسندگان مجله افکار بانوان حوزوی پیوست.
۹ سالم که بود مینشستم روی ایوان خانهی بابابزرگ و دفترم را مقابلم میگذاشتم و غرق نوشتن میشدم. سوژهها مدام در سرم میچرخیدند و مغزم انگار میخواست از کلمات منفجرشود. باید آنقدر مینوشتم و مینوشتم که سَر و کلهی شلوغم خالی خالی میشد!
ایوان خانه بابا بزرگ ذهنم را سبک میکرد، انگار آنجا که مینشستم واژهها با پای خودشان و بدون فشار از سرم روی کاغذم میریختند. چندروزی بود که بهحساب خودم درگیر رمان پرپیچ وتابی بودم.آرام نمیگرفتم تا تمامش نمیکردم.تمام که شد انگاردنیا را به من داده باشند همیشه داستانهایم را برای خواهرکوچکم میخواندم. اوهم همیشه مشتاق شنیدنشان بود و با قهرمانهای داستانهای من زندگی می کرد،گاهی اگر یکی را در متن میکشتم با من کلنجارمیرفت و قسمم میداد که «توروخدانکشش» یا «چرا اینطوری شد؟» «چرا آنطوری نشد؟» «اینجاش راعوض کن!»
رمان جدیدم را در دفتر چهل برگی نوشته بودم،عادت داشتم برای هرصفحه نقاشی مربوط به آن صفحه را زیر همان بکشم. این کار داستانهایم راخیلی برای خواهرم جذابترمیکرد.
جلد دفترم آبینفتی بود، خوب بهیاد دارم. رمانم را برای زهراخواندم و اوهم چقدر لذت برده بود.دوست داشتم اگر بشود چاپش کنیم. یادم میآید داستان دربارهی یه دختر خارجی بود باموهای طلایی و لباس های پف پفی که در هر صفحه عکس متفاوتی از او را درحالتهای مختلف کشیده بودم.
یک خواهر دیگر هم داشتم که کلا سازگاریش باهمه کم بود.آن عصر گرم تابستان وقتی رمانم رابرای زهرا خواندم وهردو غرق درلذت بودیم؛ خواهر ناسازگارم شیطنتش گل کرد و دفتر آبی نفتیم را گرفت و دوید و خواست که بروم بدوم واز او بگیرم.
میدانست چقدر برایم عزیزاست. من هم برای اینکه مثلا بگویم برایم مهم نیست عکس العملی نشان ندادم. پشت سر هم میگفت «الان میندازمش توی پنکه، الان میندازمش توی پنکه...»
پنکهی پایه کوتاه با پرههای سبز تیره که در هوای شرجی شمال واجب بود قِرقِرکند.خواهرم دفترم راسمت پنکه برد و فقط یه لحظه بود نه خودش فهمید چه شد.نه من و زهرا!
تکه های دفترِعزیزم درهوا میچرخید و هرسه ناباورانه به کلمات رمانم که قَر و قاطی شده بود خیره شده بودیم. اگربگویم آن لحظه مُردم ،دروغ نگفتم ولی عجیب بود خشم فرو خوردم وهیچ حرفی به او نزدم، محبت خواهری مهمتر بود برایم! او میخواست توجه من راجلب کند. خودش کلی پشیمان بود. داشت سکته میکرد و من نباید بیشتر اذیتش میکردم! گذشت!
سالهای زیادی از آنروز گذشته ولی هنوز هم دلم پیش آن دفتر و آن عکسهای رنگارنگش است که مبهم در ذهنم مانده و نمیدانم چرا اصلا یادم نمانده که داستانش چه بود!؟ دلم لابهلای تکه های دفترم خرد شده بود و در میان باد تند پنکهی خانه ی بابابزرگ گم! اما عشق و علاقه خواهری در میانمان باقی ماند و همیشه خواهد ماند.
امیرمؤمنان ـ علیه السلام ـ میفرمایند:
«اَكرم عَشیرتَكَ، فَاِنَّهم جَناحُكَ الّذی بهِ تَطیرُ، وَ اَصْلُكَ الّذی اِلیهِ تَصیرُ، وَ یَدُكَ الَّتی بِها تَصوُلُ».
خویشانت را گرامی بدار، زیرا آنان بال و پَرِ تو هستند كه با آنان پرواز می كنی و اصل و ریشه تو می باشند كه به ایشان باز میگردی و دست (یاور) تو هستند كه با آنها (به دشمن) حمله میكنی (و پیروز می شوی).
* نهجالبلاغه، نامه 31، ص 939.
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
#خاطره
خدا گرهگشای هر اندوهی
✍️سمانه صفری
نمیتوانستم دخترک ۱۰ ساله را ناامید رها کنم. بالا و پایین رفتنها و صحبت با مسئولین مختلف بیمارستان هم هیچ دردی را دوا نکرده بود. دخترک در پشت تنه نحیف عمویش قایم شده بود و با نگاه التماس گونهاش فریاد میزد که او را ناامید به شهرش بازنگردانم.
بالاخره توانسته بود، سر خمیدهاش را جلوی برادرزادهاش بالا گرفته و به او بفهماند که قول و قرارهای سلامتی و آوردنش به این شهر شلوغ، پربیراه نبوده است. حالا میتوانست با پیروزی به زابل برگردد و دیگر شرمنده بزرگان طایفهاش نباشد.
دعای خیر از زبانش نمیافتاد. برای من اما ارزشمندترین هدیه در تمام آن لحظات، لبخند زیبای دخترک بود که چهره فرشته گونهاش را بیشتر از هر زمان دیگری درخشان کرده بود. هدیهای به همراه حلاوت و شیرینی این حدیث زیبای امام رضا علیه السلام که فرمودند:
مَن فَرَّجَ عَن مُؤمِنٍ فَرَّجَ اللهُ عَن قَلبهِ یَومَ القِیامَةِ؛
هر کس گِرِه از کارِ مؤمنی بگشاید (و غمی را از او بزداید)، خداوند هم در قیامت، کار بسته او را می گشاید (و اندوهش را می زداید).
*اصول کافی، ج ۲، ص ۲۰۰
🔗متن کامل در صفحه نویسنده
#خاطرات_یک_مددکار_مهربون
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
نذر سلامتی
✍چمن خواه
چند روز بود کنار تخت فرزندش نشسته بود. خواب و خوراک نداشت. به چهرهی بیحال و تب آلوده فرزندش نگاه میکرد و از خودش میپرسید چرا تب بچهاش قطع نمیشود؟چه اتفاقی افتاده؟ چه بیماری داره؟ اشک از گونههایش فرو میریخت. با خودش گفت: خدایا چیکار کنم؟ به کی پناه ببرم؟ إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ
هر روز دکترها یک دستوری میدادند. مرتب از بچه خون میگرفتند. سونوگرافی حتی اکو. دیگه اون شادابی بچهگانه در چهرهی فرزندش دیده نمیشد. متخصصین تشخیص دادند که خونش عفونی شده. باید دکتر متخصص سرطان خون، بچه را ببیند. وای خدای من! سرطان! سرطان خون!
یاد قربانی اول ماه افتاد. مبلغی را نذر سلامتی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کرد. جواب آزمایش منفی بود و دکتر تشخیص داد که پشه آلوده به میکروب، خون بچه را آلوده کرده است. داروهای قبلی را قطع کردند و یک دارو جدید تجویز کردند. تب قطع و حال بچه رو به بهبودی گذاشت. از خوشحالی در پوست نمی گنجید. خدایا شکرت. سجده شکر به جا آورد.
مادرهایی که بچه مریض داشتند از خوشحالی او، خوشحال شدند. به آنها گفت: "مبلغی نذر سلامتی آقامون امام زمان (عج) کردم و در قربانی اول ماه شریک شدم. شما هم مبلغی را نذر سلامتی آقا کنید. حضرت مهدی(عج) بچه شیعیانش را تنها نمیگذاره و برای اونا دعا میکنه. مطمئن باشید بچه هاتون شفا میگیرند" و با خوشحالی بیمارستان را ترک کردند.
#خاطره
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
هم صحبت باران
✍طیبه روستا
آلبومهای عکس گوشی را مرتب میکردم که رسیدم به عکس کتاب " همصحبت باران ". چه اسم خوبی روی کتاب گذاشتهاند. مثل بعضی آدمها که انگار از ازل اسمشان را قالب خود خودشان دوختهاند! مثل مامان رحیمه که از همه دنیا مهربانتر است و اسمش قبل از آفرینش دنیا به روحش چسبیده.
معرفی کتاب را نوشتم و از حرم آقا سید علاءالدین حسین(ع) آمدم بیرون. وقت کافی داشتم، میخواستم با اتوبوس بروم و زمان بیشتری در حال خوش حرم بمانم. هنوز متحیر مانده بودم که چطور هر وقت دنیا قلاب میاندازد و دلم را گیر خودش میکند، آقا شاهچراغ(ع) زیارت برادر بزرگوارشان را به دلم میاندازد و پرندهوار برمی گرداند مرا به زندگی.
نرسیده به چهارراه شاهزاده قاسم( ما شیرازیها می گوییم شازده قاسم ) با خیال راحت زیپ کیفم را باز کردم و چشمم افتاد به جای خالی کارت. یادم آمد که چند روز قبل پسرم کارت اتوبوس را برداشته. در هوای نیمه سرد اواخر دی ماه، بیشتر یخ کردم، چون مطمئن بودم که پول نقد هم ندارم. چند بار کیفم را زیر و رو کردم بلکه معجزهای نجاتم دهد. بیفایده بود! سلانه سلانه رفتم تا کنار راننده. با منّ و منّ و یواش گفتم: ببخشید میشه یه شماره کارت بدین کرایه رو واریز کنم، کارت و پول همرام نیست.
- چن نفرین؟
-یه نفر.
سر سفیدش را خاراند و پوزخندی تحویلم داد: نمیخوا، برو، دو تومن چی چیه.
سرم پایین بود و مثل بچه گربه درماندهای که روز بارانی گیر افتاده باشد کنج کوچهای! گفتم: اینجوری که درست نیست، مدیون میشم.
با اخم از شیشه سمت چپ اتوبوس، درمانگاه بقیه الله(عج) را نگاه کرد و زیر لب گفت: ولش کن کاکو.
از فکرم گذشت که، کاش گفته بودم سه نفریم، آن وقت مجبور میشد شماره کارت بدهد. کرایهی بیشتر خیلی بهتر از شرمندگی بود.
میدانستم همه مسافرانِ بی کرایه الان تک تک جلوی چشمهایش رژه میروند و توی دلش میگوید: "جهنم و ضرر، این یکی هم روش." دو تا بد و بیراه هم چاشنیاش می کند.
دوباره کیفم را سرک کشیدم. دنبال چیزی میگشتم که سبک و رها پیاده شوم. اولین چیزی که آمد زیر انگشت هایم، کتاب بود. سریع بیرونش کشیدم و به جلد طلاییاش نگاه کردم. فکری از ته دلم جوشید. گرفتمش طرف راننده و گفتم: میشه اینو ازم قبول کنید؟ در مورد حضرت زهراست.
سر تکان داد و نفس بلندی کشید: ئی شد یه چی، یا حضرت زهرا(س) .
تشکر کردم، حلالیت طلبیدم و پیاده شدم.
کتاب رفته بود آنجا که باید می رفت و من کنار دستگاه عابربانک، به این میاندیشیدم که بی شک، باران، برکتش را از حضرت مادر(س) و خاندان بخشندهاش وام گرفته است!
#خاطره
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI