#خاطره
این ترازو فقط مخصوص بارداران است
✍️زهرا سرمیلی
پس از مدتی انتظار بالاخره خانم پرستار تشریف آوردند، با دیدن چهرهاش یک لحظه فکر کردم قرار است من را هم با خودش عروسی ببرد از بس که... معنی این سه نقطه را میدانید دیگر؟
آستین را بالا زدم من هم مثل همه شما از آمپول میترسم اما بهخاطر ابهت اسلام جیغ بیصدا میزدم!
چشمانم را برای چند لحظه بستم جهان تاریک تاریک شد، به این فکر میکردم که چرا باید برای فهمیدن علائم حیاتی بدن اینقدر درد کشید؛ از فشارهای آرام روی دستم متوجه شدم کارش تمام شده است.
آرام چشمانم را با صدای پرستار باز کردم تند تند شروع کرد به سخنرانی؛ خلاصه که فهمیدم آخرش ساعت 12 از این درمانگاه بیرون خواهم رفت!
وقتی از روی صندلی بلند شدم ترازویی چشمانم را به خودش جلب کرد. سریع آستین را پایین کشیدم و به سمتش حرکت کردم تا خواستم با اولین پایم آن را حس کنم ناگهان فریاد پرستار بلند شد:
«خانوووووم این #ترازو فقط مخصوص بارداراست...» نگاه معناداری به او انداختم و با ژست خاصی گفتم: «خوب بنده هم.... »
اما به دلایلی که هنوز به اثبات نرسیده طبق نظر پرستار#اجتماع_نقیضین_محال است! هنوز چشمانم دنبال آن #ترازو میگردنند، فکر کنم بدجور به هم گره خوردند.
#یهویی
#مادرانه
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
15.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما زنهارا بفرستید غزه...
مردها بلد نیستند بچه ها را آرام کنند!
مادران فرزند مرده را دلداری دهند و بگن آروم باش...
ما زنهارا بفرستید،
همه کودکان را پناه میشویم.
ما بلدیم چطور اشکهای بچهها را پاک کنیم،
ما که از پشت هر عکس و فیلم بچهها را نوازش میکنیم...
حتی بعد دیدن فیلمها جانم جانم میکنیم،
گریه نکن مادر، بمیرم برات عزیزم....
گریه امان نمیدهد...
💥وعده دیدار ما
فردا صبح جمعه
ساعت نه تا یازده
حرم مطهر حضرت معصومه سلام اللهعلیها
#فلسطین
#غزه
#مادرانه
@jebhefarhangiQom
منتشر کنید
#جبهه_فرهنگی_اجتماعی_قم
🔷 جبهه فرهنگی اجتماعی انقلاب اسلامی استان قم
🆔 @jebhe_qom
.
«تولد میان اشک»
✍زهرا نجاتی
امروز برای سیزدهمین سال مادرشدنم را جشن گرفتم، سیزدهمین بار که اشک در چشمهایم حلقه زد و باورم شد یک زن چقدر میتواند در خلقت انسانها موثر باشد.
مادرشدن همه مادرها با فرزند اولشان شروع میشود و هرفرزند او را مادرتر میکند، مثل مادربزرگها که یک دنیا مهربانی دارند. البته مادرهایی هم هستند که به رشد مادری رسیدهاند اما خدا در جان مادرشان کرده اما در جسم نه..
الغرض، برای بار سیزدهم لقبی که خدا نصیبم کرد، درک کردم و از این بابت خشنودم.
دختر سیزده سالهام درحالی وارد دنیای جوانی میشود که با خواهران و برادرانش مشق مادری کرده،
مدیریت آموخته،
قصه گویی شب، برای بچه ها انجام داده،
در قهر و آشتی و نبردهای غیرخونین تن به تن با خواهران و برادرش بزرگ شده،
مهارت خودشناسی، همدلی، خویشتنداری را در ارتباطش با خواهران و برادرش آموخته و
من خدا را اگر هزارباره هم شکر کنم، باز کم است.
مطمینم اگر غیر از این بود، او به این رشد نمیرسید.
چرا که «هرکس به نفس وجودش و هراتفاقی که برایش میافتد، زمینهای برای رشد و امتحان خودش و دیگران است.»
اگر فرزندم خواهر و برادران متعدد نداشت، مهارتهای مثل خویشتنداری و همدلی و عشق ورزی، را در این سن نمیآموخت.
برایش نوشتم:«دختر قشنگم! تو باعث لقب مادری و پدری برای من و بابایت شدی.»
نوشتم:«امیدوارم تولد چهارده سالگی تو به جای همزمانی با آوارگی و اشک دختران سیزدهساله فلسطینی، همزمان شود با جشن بزرگ نابودی اسراییل و آزادی قدس.»
و دلم باز پا به پای مادرهای فلسطینی یال گشود، غمگین شد تا تولدهای میان خون و اشکشان رفت و تا دخترکان سیزدهسالهای که معلوم نیست تولدشان یادشان بماند یا اگرریادشان هست، کسی از عزیزانشان زنده باشد که برایشان کیک تولد بخرد یا اصلا شاید مادرانشان به جای جشن تولد کنار... و اشک روی گونههایمان نشست.
#غزه
#مادرانه
#طوفان_اقصی
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
«تمرین»
✍زهرا نجاتی
خودش را توی آینه نگاه میکرد و دنبال عیب و ایرادش میگشت. گفتم:« مامان جان؛ باور کن ابروهات و دماغت قشنگه. بیا فعلا این قابلمه رو روی گاز بذار بعد خودتو تو آینه نگاه کن.»
بالاخره دست از سرو صورتش برداشت و به سمت من امد.
گفت:«دماغمو عمل کنم خوب میشه نه و نوک دماغش را به سمت بالا گرفت.» گفتم اتفاقا خدا اینو از حرفا و نقشههای شیطون میدونه که آدمو هی بخوان خلقت رو تغییر بدن.تو کشورای بی دین به جایی رسیدن که دیگه هویتشون هم تغییر میدن و تو جنسیت نوزلد، اسمشو قید نمیکنن تا بچه تا هجده سالگیش دستش باز باشه.
با دهان باز نگاهم میکرد: مگه قشنگی عیب داره؟
_نخیر. مدام دنبال قشنگی بودن و گم کردن هدف عیب داره. راضی نبودن و مدام دستکاری عیب داره. برای همینه آدما آرامشی که قبل از رسیدن به این علم داشتنو گم کردن.
برنجو صاف کردی؟ قاشق را روی اپن گذاشت:_بله و نگاهم کرد. ادامه دادم:«اصلا جدا از این قضیه، باید یاد بگیریم به اونچه که خدا و رسولش و اهل بیت برامون خواستن راضی باشیم. اینجوری هم رضایتمندیمون بالا میره. هم معنی عبادتا رو درک میکنیم، هم یاد میگیریم تو جامعه امام زمانی، اهل اطاعت باشیم.
_پس تفکر چی؟
_خدا نمیگه «تفکر نکنید اما در عین دعوت زیاد به تفکر، میگه جایی هم برای عبودیت بذارید»، همونطور که هم متفکرا هم بیدینا هم با دینها قبول دارن از یه جایی به بعد، چیزی فراتر از تفکر، باید پای عمل و اعتقاد و محکم کنه والا هیچ وقت آدما نمیتونن بنای اعتقاداتشونو بچینن»
یعنی چجوری؟ نگاهش میکنم و ترجیح میدهم توی تفکرش بماند. خودم سفره را پهن میکنم و جواب میدهم:«تو سوره نسا خدا به مومنین هشدار داده در موقع قضاوت و تشخیص امر، باید حرف امامشون رو ملاک بدونن و نه تنها پیش اونها برن و اعتقادشونو با اماماشون چک کنن، بلکه باید یاد بگیرن به قول قرآن حرجی هم نداشته باشن، یعنی حتی ته دلشون هم از حکمی که علیهشون براساس تشخیص خدا و اهل بیت داده میشه، دلگیر نباشن.»
پای سفره می نشیند:_ولی سخته مامان. خیلی سخته.
توی چشمهای متفکرش نگاه مادرانهای می اندازم و میگویم:«سخته ولی ممکنه و هنر همینه. اصلا تمام زندگیمون تمرین همینه»
و صدای ربنا، شادی اهل خانه را دوچندان میکند.
#مادرانه
#ماه_مبارک_رمضان
#جهاد_روایت
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
.
نه ماه
✍زهرا نجاتی
نه ماه منتظر مانده بود. نور؛ تمام این نه ماه، لحظه به لحظه چشم کشیده بود تا بالاخره چشمش به دوقلوها روشن شود.
خودش لاغر بود و داشتن دوقلو در شکم همیشه کوچکش کار آسانی نبود آن هم با این شرایط تحریم و کمبود غذا و مخلوط آرد و علوفه.
سختی ای بود که گاهی مادرها، از آن شانه خالی میکنند اما نورا و محمد تصمیم گرفته بودند قدر نعمت را بدانند و ناشکیبا نکنند.
نور تا آخر هم غر نزد فقط گاهی وقت و بی وقت که باید جابه جا میشد^مثل همه زنهایی چون خودش_ نفسش از درد و فشار در سینه حبس میشد و بعد با آهی که سعی می کرد محمد را بیدار نکند، جا به جا میشد.
بالاخره این نه ماه با تمام اضطرابهای موشکهای ناگهانی و غم و اندوه شهادت پدرها و مادرها و نزدیکان گذشت.
بالاخره نور، بارشیشه اش را به سلامتی زمین گذاشت. هردو باهم زل زده بودند به دستهای کوچک دوقلوها.
چشمهایشان،لبهای کوچک و تشنه و منتظرشان.اندام کوچک و نحیفشان که میان این موشکباران سالم مانده بودند. نورا نفس عمیقی کشیده بود و به سجده رفته بود و خدا را شکر کرده بود تا اینکه...
تا اینکه امروز صبح بابای دوقلوها رفت برای گرفتن شناسنامه.
خیلی ذوق دارد پدری که نه ماه انتظار تولد کشیده.پشتش گرم میشود به فرزندانش.آن قدر که مهم نباشد از آسمان آتش میبارد یا موشک. بدود و خودش را بالاخره به دو میز کوچک ثبت احوالی برساند که احوالی برایش نمانده بس که شهادت به جای تولد ثبت کرده.
🔹مامور،مرد را که دید و برق شادی را توی نگاهش، ذوق کرد.مثل مَرد.
خوب بود که جوانها میان این آتشباران هفت هشت ماهه، هنوز شوق زیستن داشتند.شوق مبارزه و مبارز پروراندن.
اما خب دیگر دنیا برای همه تلخ است
این چندماه برای فلسطینیها تلختر. اما چه باک! هنوز مشعل المپیک روشن است.
🔹محمد فکرش را هم نمیکرد که بلافاصله بعد از برگشت پیش دوقلوها و مادرشان، یانی فقط ساعتی بعد از ثبت تولد، قرار باشد مهر قرمز شهادت، کنار اسم دو فرزندش، بنشیند...
فقط یک کلمه توانست بگوید:"صلی الله علیک یا اباعبدلله."
و زانوهایش خم شد...
از نور، نگویم...
#غزه
#مادرانه
#طریق_الاقصی
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI