eitaa logo
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
712 دنبال‌کننده
878 عکس
151 ویدیو
12 فایل
*مجله #افکار_بانوان_حوزوی به دغدغه‌ی انسان امروز می‌اندیشد. * این مجله وابسته به تحریریه تولید محتوای بانو مجتهده امین است. *کلیک بر روی عبارات آبی رنگ در نوشته‌ها، شما را به صفحه نویسنده هدایت می‌کند. 🔻ارتباط با ادمین و سردبیر: نجمه‌صالحی @salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
. آقا سید حسین نشانه شد برای محله ی ماسمانه اسفندیاری دولابی، با ارسال یادداشتی به جمع نویسندگان کانال افکار بانوان حوزوی پیوست. جمعه سوم شهریور ، محله ما به وجود پیکر شهید سی ساله عملیات کربلای پنج ، عطرآگین شد.شهیدی که همراه او پارچه سبز سیدی بود و سید حسین نام گرفت. آری او نشانه‌ای بود از خود امام حسین و نگاه اهل بیت علیهم السلام به محله ما . او که آمد تا ما را بیش از پیش دلگرم کند و روحیه استقامت را در محله تزریق کند. او که آمد تا مأمن ما باشد در روزهای دلتنگی و روز های جاماندگی آقا سید حسین حسابی به موقع آمدی، ماییم و یک دنیا دلتنگی و برات کربلا و دستهای خالی که دخیل شماست. آقا سید، خودت پا در میانی کن. @AFKAREHOWZAVI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. هدیه‌ی خانه‌ی پدری ✍نجمه صالحی سوار ماشین‌ شده بودیم تا از سامرا به سمت حله (زیارت بی بی شریفه) حرکت کنیم که مرد جوانی با یک دسته تسبیح کنارمان ایستاد، با خودم گفتم:" وقت مناسبی برای فروش انتخاب نکردی! "اما واگویه‌ام کاملا خطا بود... او بعد از سلام و خیر مقدم بخاطر حضور در خانه‌ی پدری، جملاتی گفت که تلنگری شد بر وجود خواب‌زده‌ام! او گفت:" حواستان باشد از سی میلیون زائر اربعین فقط سه میلیون سمت خانه‌ی پدر صاحب الزمان عجل الله فرجه حرکت می‌کنند این یعنی شما انتخاب و دعوت شدید! تسبیح را به شما هدیه می‌دهم تا به نیت ظهور و تعجیل در فرج صلوات بفرستید و قدم‌هایتان در جاده‌ی مشایه با این ذکر نور بگیرد! همراهان با شوق تسبیح را گرفتند و همگی مشغول صلوات شدند. یکی از همراهان از او خواست تسبیح دیگری برای پدر جامانده از سفرش دهد، گفت:هر زائر یک تسبیح! همراه دیگر گفت: "من تسبیح خودم را به او می‌دهم." نمی‌دانم چرا این ولع گرفتن بیش از حق خود یا بیش از حد نیاز، کمرنگ نمی‌شود؟! بگذریم... اینکه با هدیه دادن یک تسبیح، حواسمان جمع‌تر شد که کجا رفته‌ایم و چه کسانی آنجا مدفون هستند و چه وظیفه‌ای داریم، از نکاتی بود که به جانم نشست! @AFKAREHOWZAVI
جا نمانید! ✍نظیفه‌سادات مؤذّن هر جا می‌روی، عطر حسین (ع) پیچیده است. عالم را صلای دعوت پر کرده است. بیایید! آی مردم پریشان! بیایید و در این اقیانوس زلال بی‌پایان جاری شوید! کربلا از زمین و زمان جوشیده است. کربلا در تمام ذرات عالم منتشر شده است. ذرات، در مغناطیس غریب و بی‌مانندی، غوطه‌ور شده‌اند و به سوی حرمش جاری می‌شوند. در این رفتن‌ها، هر چه در مسیر هست با خود می‌برند. هر چه با آن‌ها سنخیّتی دارد، از جا کنده‌اند و می‌برند. هر دلی، هر عاشقی، هر آشنایی، .... هر که هر چه را می‌تواند، به حسین (ع) سپرده است و به سوی او روانه کرده است. عالم در گردبادی عجیب در هم پیچیده است. خوشا آنان که با این طوفان بزرگ به پرواز درآمده‌اند! خوشا آنان که از شعله‌های این عشق، جان گرفته‌اند! آی اهل عالَم! جا نمانید! سفینة النجاة حسین(ع) برای همه جا دارد! @AFKAREHOWZAVI
🔻قابلیت جدید پیام‌رسان بله برای زائران اربعین رسم دیرینه‌ای بین ما ایرانی‌ها وجود داره که هر وقت به زیارت میریم به اونایی که دوستشون داریم پیام میدیم که حالا پیام رسان بله رباتی منتشر کرده که شما زائر امام حسین (ع) میتونی به راحتی یه پوستر زیبا با موقعیت مکانی که حضور داری تهیه و اونو در هر پیام‌رسانی تقدیم عزیزانت کنی.  این پوسترو میتونی بفرستی برای اونایی که تا حالا کربلا نرفتن و یا حتی افرادی که چند وقته ازشون بی‌خبری و شایدم بینتون کدورتی هست. قطعا امام حسین نقطه اشتراک خوبی برای رفاقت و صمیمیت ما با همدیگست. حالا تا دیر نشده با ربات زیر یه عکس بگیر و بهش بگو به یادش هستی... 👇 https://ble.ir/BeYadetam_bot @AFKAREHOWZAVI
. «تولید ستون اصلی تمدن باستانی ایران زمین» ✍فاطمه شکیب رخ به کرات در سخنان رهبر حکیم و فرزانه انقلاب اسلامی ایران، در تاکید بر اهمیت و جدیت دولتمردان برای احیا و رشد تولید شنیده ایم. ارزش و جایگاه مهم تولید حتی در گذرگاه تاریخ ایران باستان نیز قابل مشاهده است، به گونه ای که گزاف نیست، اگر تولید را پایه و ستون اصلی تمدن باستانی ایرانی معرفی کنیم و آن را عامل قدرت و سیادت نظام های پادشاهی پیشین بدانیم. در این زمینه کاوش های علمی بیانگر آن است که بخش شرقی سرزمین های غربی ایران، محل بروز وظهور نخستین کوشش های بشر برای رام کردن حیوانات و کشت و زرع بوده است! موید این مطلب کاوش های باستان شناسان در منطقه علی کش و کاوش های پژوهشگران دانشگاه توبینگن آلمان می باشد و براساس آن داده ها، در نوار مرزی ایران و عراق، آثار و بقایای مربوط به یک جانشینی و کشاورز در عصر نوسنگی یافت شده است. آثار مکشوفه شامل مجموعه ای از اشیای قدیمی مانند ابزارهای سنگی، سنگ آسیاب، ظرف های سفالی، نقاشی حیوانات و انسان و دانه های نیم سوز شده غلات و حبوبات بوده و این یافته ها دلالت بر نقش مهم ساکنان فلات ایران در کشف و توسعه کشت و زرع دارد. ایرانیان همچنین در فنّ آبیاری پیشگام و مخترع کاریز یعنی قنات بوده اند. کشاورزی در عهد باستان، پیشه اول و اصلی ایرانیان بود و در فرهنگ و باورهای انسان ایرانی، قداست، اهمیت و ارزش ویژه ای داشته است. آیین زرتشتی، کشاورزی را فضیلتی مقدّس می داند و برای آن ارزش فراوانی قائل است. در وندیداد که از متون دینی زرتشتیان است، زمینی که در آن کشت نشود بد شوم نامیده شده (فرگرد 3، بند 23 و۲۴ و ۳۳)، در همین رابطه مشاهده می شود؛ بسیاری از جشن ها و آیین های ایرانیان باستان، پیوند مستقیم با کشاورزی داشت، ازجمله نوروز جشن بزرگ ایرانیان که نشانه زنده شدن طبیعت و آغاز فعالیت های کشت و زرع بوده است و یا مهرگان دیگر جشن مهم ایران باستان که به منظور برداشت محصول و پایان کار و کوشش کشاورزان برگزار می شده است! جشن تیرگان نیز در تیرماه هر سال به شکرانه برداشت گندم برپا می شده که هم اکنون در مناطقی مانند کرمان، یزد، شیراز، اصفهان برگزار می شود. @AFKAREHOWZAVI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. دکتر بی‌بی شریفه ✍نجمه صالحی وصف حال بی‌بی شریفه و معجزاتش را شنیده بودیم، دیوار پوش سرتاسر مسیر منتهی به حرم، بنرهایی با محتوای تشکر از شفای بیماران(به زبان عربی) بود. همسفران از آغاز سفر، دوست داشتند به زیارت بانو بروند و توفیق حاصل شد. او به همراه عموی گرامی‌اش امام حسین علیه‌السلام از مدینه خارج و پس از واقعه عاشوراء با کاروان اسراء همراه شد. به علت ضرب و شتم و جسارت اعداء لعنةالله علیهم اجمعین، در مدتی کوتاه دچار ضعف و بیماری شدید شد و در ۲۰ محرم‌الاحرام سال ۶۱ در نوجوانی (حدود یازده تا سیزده سال) درحله، به دست امام سجاد علیه‌السلام و حضرت زینب کبری سلام‌الله علیها به خاک سپرده شد. به تدریج مردم با محل دفن آن مخدره آشنا شدند، و با گرفتن حاجات خود از او، ایشان را با القابی مانند: باب‌الحوائج، ام‌محمد، ام‌هادی، و مسیح یاد کردند. عرب‌های عراق او را "دکتر" صدا می‌زنند! به محض ورود به صحن، دوست همراهمان بستنی که نذر سلامتی مادرش کرده بود، پخش کرد و در گرمای ظهر تابستانی، وجودمان خنک شد. ایرانی‌ها کمتر با این مکان آشنا هستند، به خلاف سایر اماکن زیارتی در این روزها، ایرانی کمتری مشاهده شد... السلام علیک ایتها العلویة الهاشمیة السلام علیک یا صاحب الحمیة السلام علیک یا طبیبة المعلولین السلام علیک یا شریفه بنت الامام الحسن علیهما السلام @AFKAREHOWZAVI
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸ظلم دید ولی ضرر نکرد!🔸 اگر انسان خودش را کوچک نکند، هیچ چیز نمی‌تواند او را کوچک کند. اگر انسان خودش به خودش ضرر نزند، هیچ‌کس نمی‌تواند به او ضرر بزند. دیگران می‌توانند به کسی «ظلم» کنند، ولی نمی‌توانند به او «ضرر» برسانند. از سوی دیگر اگر انسان به خودش کمک نکند، هیچ‌کس نمی‌تواند به او کمک کند و اگر تمام عالم جمع شوند تا به کسی نفع برسانند، تا خودش به خودش نفع نرساند، از سوی آن‌ها نفعی نمی‌رسد. این‌ها جزء قوانین اساسی جایگاه انسان است. در به حسین بن علی (ع) سر سوزنی ضرر نزدند، بلکه به خودشان ضرر زدند. از این جهت، قرآن تعبیر می‌کند «أُولئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ» (آنانند که زیانکارند). خودشان ورشکست شدند. تمام ظلم‌هایی که به او کردند، به سودش تمام شد. 🔸 - صفحه ۱۸ -----------❀❀✿❀❀--------- @tarikh_j
. "تفاوت" ✍زهرا نجاتی این قدر بین راه خوراکی خورده‌ایم که هنوز نتوانستیم از محدوده‌ی شهر نجف خارج شویم! به لطف دو دختر نوجوان و جوان کاروان هشت نفره‌مان، هر چنددقیقه سرشماری می‌شویم و با لبخندی مثل پیاده‌روی‌شان، پر از متانت و وقار، با هزار و یک زبان و متلک، دعوتشان می‌کنم به تندتر راه رفتن اما به برکت سفره پر خیر اباعبدلله علیه‌السلام، خیلی زود همه چیز زیرسایه‌ی مهر موکب‌دارها فراموش می‌شود و خوراکی و ساندویچ‌های مختلف و عطر و بویشان، راه فکر کردن به وجود یا عدم وجود اشتها و سرشماری و قول و قرار را بر همه‌مان می‌بندد. تقریبا هر ده دقیقه یک‌بار اول کاروان می‌ایستم و به خیال خودم، باهیبت مادرانه حکم می‌کنم که:_یکم تندتر بریم. هربار که نباید خوراکی‌ها رو بگیرید! اما خودم هم می‌دانم مقاومت دشوار است نه فقط در مقابل عطشی که هربار با شربت و آبی خنک، فرو می‌نشیند بلکه در مقابل نگاه پرالتماس و صدای لغزان بچه‌ها و مردها و حتی چند سرنشین ماشین ِبه قول بچه‌ها آستین بلندی که از گرمای صمون‌هایشان مشخص است تا همین الان داشتند ساندویچ ها را آماده‌ می‌کردند و حالا باشوقی آنها را به مسیر رسانده‌اند. این بار اما در مقابل سوال سید که می‌پرسد:_بریم یا بمونیم، می‌گویم:- سیدجان کمی راه بریم. این‌جور که به جایی نمی‌رسیم. هنوز چند دقیقه از پا محکم کردن‌مان، در مسیر نگذشته که با دیدن موزهایی که پسرک یا به قول عرب‌ها، ولد دارد پرت می‌کند، کمی پاها شل می‌شود، مقاومت سخت است اما ممکن. به خودمان که میاییم سید و محمد با سه موز درشت برگشته‌اند، هنوز "میم" فرمان "بریم" روی لبمان نشسته، که مرد متوسط‌القامه‌ای باریش جوگندمی، سید را به حرف می‌گیرد. من اما پایم محکم است و منتظر به دستور روی زبان مانده حرکت، که سید دوباره می‌پرسد:_چه کار کنیم با حاج آقا بریم؟ سلول‌های مغزم دنبال بهانه، قلقلک می‌شوند، می‌گویم:- بگو وضوخونه و دستشویی برای بچه‌ها هست؟ مرد می‌گوید: "امکانات کامل، منزل" مقاومت خیلی سخت‌تر از قبل می‌شود. لبخند، روی صورت همه به خصوص زائراولی‌مان که از همه خسته‌‌تر است، می‌نشیند. این است که راهی می‌شویم. ماشین شاسی‌بلند است و همین باعث می‌شود چشم‌ها بازتر شود. در فکرم خانه‌ای بزرگ تجسم می‌کنم با نمایی از سنگ، پر از سرامیک‌های سفید و بزرگ. تا درخانه هم، خیالات رهایم نمی‌کند. اما واردخانه که می‌شویم، اول کوچکی‌اش چشم‌مان را می‌گیرد. مدتی بعد مرد، به دو پسرش به اتاق می‌آید و بالهجه به زور فارسی شده، می‌گوید:_خانم. خانم. بفرما زنانه. از خدا خواسته، وارد اتاق می‌شوم. یک نشیمن حدودا بیست متری است. با یک مبل نسبتا قدیم ده نفره کنجش. یک تلویزیون چهل و دو اینچی. کادوهای قدیمی که تا یک متری دیوار کشیده شده و بعضی جاهاش، پاره شده. گچ بعضی قسمت‌ دیوارها ریخته و از قالی، خبری نیست. گویی تنها فرش خانه همان حصیری است که الان در اتاق کناری پهن است! یک "فن‌کولرکوچک" از آنها که در ایران در هر بقالی هم هست،با یک دستگاه آبسرد کن، و یک مرغ مینا و یک بلبل دو طرف اتاق، مجموع وسایل داخل حال هستند‌. در اتاق کناری بدون فرش، سرویس خوابی هست و در آشپزخانه، یک یخچال صندوقی، یک یخچال فریزر کوچک نسبتا قدیمی و ظرفشویی و پاسماوری و سماور و کمی ظرف. از کابینت "ام‌دی‌اف" و "های‌گلس" خبری نیست. در واقع از هیچ تجملی خبری نیست انگار، قانون خانه، ضرورت باشد. مادر خانواده، به زیارت اربعین رفته و سه فرزندش در کنار شوهرش از زائرين پذیرایی می‌کنند. به محض ورود بچه‌ها رفیق می‌شوند و بساط تبلت، تب رفاقت‌شان را گرم می‌کند. بچه‌ها زبان عربی بلد نیستند با همان "اِشوِیّه" عربی که می‌دانم و "شِسمِچ" و "چَم سِِنچ"، اسم و سنشان دستمان می‌آید و می‌فهمیم اسم دختربزرگ " تقاه فاطمه" است یعنی فاطمه با تقوا و دختردیگر هم نام دختربزرگ‌مان است. با خودم فکر می‌کنم اگرجای زن خانه بودم، یحتمل خرید چند فرش، یک موکت لااقل برای آشپزخانه، یکی را شرط منزل زوار کردن منزلم می‌کردم. شم کاراگاهیم، باعث می‌شود با همان عربی نیمه، بپرسم:_فی کُل سِنه، هذه بیتُکم؟ و علاوه بر «ای» شنیدن می‌فهمم، هر شش ساعت برق هست و برای چهار ساعت قطع می‌شود و این روند هرروز و کل سال ادامه دارد و من دوباره به راحتی خودمان و بعضی تفاوت‌های میان زنان عراقی و ایرانی فکر می‌کنم. @AFKAREHOWZAVI
. پیاده روی اربعین ۲ ✍راضیه کاظمی زاده بعد از دو روز اسکان در نجف اشرف و زیارت و درددل با مولایمان امیرالمومنین علیه السلام، تصمیم کاروان کوچک ما بر این شد که راهی سامراء شویم و به زیارت امامان غریبمان برویم. صبح بعد از نماز راهی شدیم و بعد از صرف شیر و کهک نذری، ساعت هفت با یک ماشین ون جدید، حرکت کردیم. در طول مسیر از کنار موکب‌ها عبور می‌کردیم. مسیر پیاده روی سرشار بود از افرادی که عاشق مولایشان بودند و هر کدام با هر زبان و اعتقاد، نذر و حاجتی پا در این راه پر خیر و برکت گذاشته بودند، گویی همه یقین داشتند وقتی نزد ارباب بی‌کفن بروی محال است دست خالی برگردی! مگر می‌شود مادرمان زهرای مرضیه(س) را به حق حسینش قسم دهی و گره از کارت باز نکند؟ مگر می‌شود عقیله‌ی بنی هاشم را به حق برادرش سوگند دهی و تو را حاجت روا نکند؟! نه محال است، این مسیر و این میزبانان به خوبی می‌دانستند که چگونه باید از مهمانانشان پذیرایی کنند، اگر این چنین نبود مولایمان با خریدن اراضی کرب و بلا اهالی آنجا را نمک‌گیر خودش نمی‌کرد تا پذیرای زائرانش باشند! بعد از گذشت پنج ساعت به سامراء رسیدیم و باز هم به دلیل ازدحام جمعیت و شلوغی جاده‌ها و راه بندان راه دو سه ساعته را پنج ساعته پیمودیم! وقتی از ماشین پیاده شدیم باد گرمی صورتمان را نوازش کرد، انگار می‌خواست با گرمای خود به ما خوش آمد بگوید! نگاهی به مسیری که باید پیموده می‌شد انداختم و در دل با خود گفتم « این تازه اول راه است! » راه کوتاهی بود اما گرمای شدید و کوله پشتی که همراهم بود راه رفتن را سخت کرده بود! به محض اینکه از در ورودی وارد محدوده‌ی حرم شدیم چشمانم با دیدن موکبی که آب به زائران تعارف می‌کرد برقی زد ، خواستم به سمتش بروم که یاد عطش و تشنگی اهل بیت امام حسین علیه السلام افتادم، برای لحظه‌ای چهره ی کودکی شش ماهه و دختری سه ساله در ذهنم نقش بست و ناخودآگاه اشکم جاری شد! ناگهان به یاد دخترانم افتادم که اگر با من بودند می‌توانستند این حجم از گرما و شلوغی و بی آبی را که زیاد هم نبود تحمل کنند؟! نه هرگز ... اما چگونه علی اصغر و رقیه جان همراه کاروان شدند مگر آنها نیز کودک نبودند و طاقتشان کم نبود و از آب هم دریغ کردند دشمنان! این تفکرات مانع شد که به سمت موکب بروم و آبی بردارم، اما زمانی‌که استاد بهم آب تعارف کرد نتوانستم بر تشنگی‌ام غلبه کنم و بی درنگ آن را گرفتم! در راهی که منتهی به درب ورودی حرم می‌شد موکب‌های زیادی برپا شده بود که اکثرا ایرانی بودند و هر کدام با آب، شربت ، چای ، غذا و ... از زائران پدر امام زمانمان پذیرایی می‌کردند ، برای جلوگیری از گرمازدگی در مسیر از کولرها و پنکه‌هایی که آب بر روی زائران می‌ریخت وحود داشت. بالاخره از درب ورودی و گشتن مفصل خادمان گذشتیم و وارد محدوده‌ی حرم شدیم، از ابتدای ورود بوی غربت امام زمانمان و حس وارد شدن به خانه‌ی مولایم و امام غریب مهمان دلم شد! حس زیبایی بود، زیبایی این حس به قدری بود که بغض را مهمان گلویم کرده بود و حتی همسرم را دیدم که اشک از چشمانش سرازیر است و مانند بانوان گریه می‌کرد! مگر نگفته‌اند که مردها سخت گریه می‌کنند اما حال چه شده بود که مردی مانند مادر فرزند مرده گریه و بی‌تابی می کرد و زیر لب نجوای جانسوز داشت ؟!! قبل از رسیدن به گشت دوم ازدحام جمعیت خیلی زیاد بود و لابه لای جمعیت گیر کرده بودیم و هرکدام غری می‌زدند و چیزی می گفتند اما من ساکت بودم و انگار از قبل این را انتظار داشتم، به هر سختی که بود از آنجا عبور کردیم و بعد از گشت مفصل خادمان برای بار دوم وارد حرم شدیم،نسبت به سفر گذشته که در ایام عید بود، تغییر چندانی ندیدم، فقط چند تا سرویس بهداشتی اضافه کرده بودند و بعلاوه اینکه آب تعارف زائران می‌کردند و اینکه مدام کسی از بلندگو اسامی گمشدگان را نام می‌برد و از اطرافیانشان می‌خواست که به امور گمشدگان مراجعه کنند!! در صحنی از حرم که مخصوص استراحت زائران بود ساکن شدیم و بعد از اندکی استراحت هر کسی دنبال کاری که باید انجام داد رفت، استاد مهرجویی که نقش مدیر هیئت را به عهده داشت جویای احوال همه بود و مانند مادری مهربان فرزندانش را راهنمایی می‌کرد و با خاطرات جالبی که تعریف می‌کرد خستگی را از تن بیرون می‌کرد و آدم را درست در نقطه‌ی ناامیدی و خستگی، امیدوار می‌کرد.. 🍃ادامه دارد @AFKAREHOWZAVI
. پیاده‌روی اربعین۳ ✍راضیه کاظمی زاده بعد از اقامه‌ی نماز مغرب و عشاء کاروان کوچک ما تصمیم به ماندن شب در سامراء داشت اما من و همسرم به دلیل پایان دادن به گریه‌های دخترانمان و نیز گرمای زیاد روزها، تصمیم داشتیم زودتر پیاده‌روی را آغاز کنیم تا بلکه بتوانیم آخر هفته بعد از درک شب جمعه در کربلا راهی قم مقدسه شویم‌ و از همسفرانمان جدا شدیم! دل کندن از آنها کار ساده‌ای نبود، سید حسین نوجوان که دوست همسرم شده بود و با حرف‌های جالب و تکه‌های نابش خنده بر لب‌هایمان جاری می‌کرد. خاله مشهدی(عناوینی که با توافق گروه به خاله‌ها دادیم) هم خیلی ساده و با صفا و اهل دل بود و نیت کرده بود شبی در سامراء مهمان مولایش باشد و به آرزو و خواسته‌اش رسید. فاطمه هم که ساده و آرام بود و برخلاف فاطمه دختر من اصلا اهل غر زدن نبود و خیلی هوای مادرش را داشت. خاله قمی هم که خیلی ماه بود از آنهایی که خنده بر لبانشان همیشه نقش بسته ولی زیر خنده‌شان غم‌ها و دردها پنهان است و ویژگی دیگری که داشت زیاد اهل همراه هیئت حرکت کردن نبود و برای خودش جدا حرکت می‌کرد انگار در عالم دیگری سیر می‌کرد؛ اما خانم صالحی عزیز که مرتب در حال نوشتن و تفکر کردن بود و خیلی آرام و متین بود، آرامش خاصی مهمان دلش بود. مهم‌ترین عضو هیئت استاد مهرجویی بودند که در قبلا توصیفاتشان بیان شد. با وجود تمام این خوبی‌ها من مجبور به جدایی بودم، البته یکی دو ساعتی منتظر همسفران ماندیم تا شاید با ما همراه شوند اما نشد، انگار چیز دیگری برایمان رقم خورده بود! من و همسرم بعد از جدایی و با خبر شدن از تصمیم نهایی همسفرانمان مسافرت دو نفری خود را آغاز کردیم و به سمت اسکندریه آمدیم، نزدیک ساعت یک به آنجا رسیدیم و بدون معطلی پیاده‌روی خود را شروع کردیم، و تا اذان صبح مسیری را پیمودیم، و بعد از اذان در موکبی را برای استراحت کردن انتخاب کردیم، تا انرژی ذخیره کنیم برای ادامه راه عاشقی.. 🍃ادامه دارد @AFKAREHOWZAVI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. میزبانی فرشتگان ✍زهرا مهرجویی، مدرس حوزه از اربعین و نوع میزبانی عراقی‌ها زياد شنیده و دیده‌ایم؛ از کرامت بی حد و حساب، از میهمان‌نوازی و بذل تمامی داشته‌هایشان برای زائرین حسینی؛ اما این‌بار می‌خواهم از گونه‌ای متفاوت از میزبانی بنویسم، میزبانی فرشتگان! امسال با کاروانی کوچکی عازم سفر زیارتی شدیم؛ برای پیاده‌روی مسیری متفاوت از سال‌های قبل انتخاب کرده‌ایم، از مرقد بی بی شریفه خاتون و از مسیر حله راهی کربلا شدیم. نمی‌خواهم از صفای جاده‌ی خلوتش و یا از میزبانی‌های موکب هایی که با فاصله‌ی زیاد از هم قرار گرفته‌اند بنویسم که مثنوی هفتاد من خواهد شد. فقط این را بدانید که با توجه به وضعیت این مسیر و کمی موکب، کمی دغدغه داشتم براى محل اقامت شبانه که‌ در دلم گفتم: یا امام حسین، در این چند روز گذشته برای ما سنگ تمام گذاشتی، الانم جای خواب رو خودت فراهم کن! زمان زیادی نگذشت که خانه یا بهتر است بگویم یک زائرسرای لاکچری سر راهمان سبز شد، بسیار اتفاقی و در حالی‌که بسیار خسته‌ی راه بودیم و به دنبال مکانی برای شب ماندن می‌گشتیم! در مسیر، ساختمانی دیدیم که چراغ‌هایش روشن بود. ابتدا برای تجدید وضو وارد حیات خانه شدیم اما کم کم متوجه شدیم که این مکان برای پذیرایی از زوار آماده شده. از آبسردکن گرفته تا کولر گازی و دستگاه وای فای که همه تمام و کمال روشن بود اما نکته اینجاست که هیچ میزبانی ندیدیم ؛ نه مرد و نه زن! نمی‌دانم صاحب این خانه که بود و چرا با وجود این همه تدارک و امکانات حضور نداشت اما همین‌قدر می‌دانم که خداوند برای زائرین حسین علیه‌السلام _هرچند که لایق این لطف و محبت نباشند_ این بار فرشتگان را به میزبانی فرستاده است! 🍃الحمدلله کما هو اهله 🍃 @AFKAREHOWZAVI
. وقتی که ماه کامل بود...نجمه صالحی برای اولین بار بود که پیاده‌روی را از طریق حله آغاز می‌کردیم، این طریق از جمله مسیرهایی است که موکب کم است و مشایه کمتر اما برای تندروها بسیار مناسب است! اغلب افرادی‌که در مسیر مشایه، حضور داشتند عراقی‌ و عرب زبان بودند و تعداد کمی از ایرانیان این راه را انتخاب کرده بودند شاید هم به دلیل عدم آشنایی! البته اگر همسفر، دوست و همکار عراقی‌ام نبود شاید ما هم همان مسیر هر ساله را انتخاب می‌کردیم! اما قطعا از زیبایی‌هایی این مسیر محروم می‌ماندیم! جاده در شب خیلی زیباتر شده بود، نور کامل ماه در جاده زائرین را از نور چراغ بی‌نیاز می‌کرد! در حال پیاده‌روی برای تعدادی از دوستان و اساتیدم چند فایل صوتی ارسال کردم تا در حال و هوای دقایقی از مسیر شریک شوند، دوست عزیزی بعد از شنیدن صدایم، پرسید: شب تاریک است نمی‌ترسید! خیالش را راحت کردم که به لطف سلطان عشق ازلی خیالمان جمع است! تصویر ماه کامل در میان درختان نخل یکی از زیباترین تصاویری بود که در قاب دوربین ثبت کردیم! 🍃الحمدلله علی کل حال🍃 @AFKAREHOWZAVI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. چادر خاکی ✍️ فاطمه خانی حسینی او با چادری خاکی و تنی خسته و چشمانی که شاید روزهاست خواب آرام نداشته تا در رویا برادر را ببیند؛ آمده بود، بعد از چهل روز آمده بود تا برایش تعریف کند. خاک سرد، آتش داغ دلش را آرام نکرده بود. سر برادر را در این چهل روز دیده بود اما نه مثل همیشه، با لبانی سرخ و صورتی پر از محبت!! تنها، سر برادر را با خاک و خون می‌دید، سری که روی تن سوار نبود، سر جدا و تن جدا! حال بعد از چهل روز، وقت ملاقات شده، در راه اشک می‌ریخت و صورت خسته از اسارت را باران اشک شستشو می‌داد. نمی‌دانست برای علی اکبر برادرش گریه کند یا علی اصغر برادر؟! نمی‌دانست برای قاسمش برسر بکوبد یا برای جگر گوشه‌هایش؟! نمی‌دانست برای عزیزان حسن بگرید یا عزیزان حسین؟ نمی‌‌دانست برای خود حسین بگرید یا برای عباس ؟ حال برود بگوید دخترکت را پای پیاده به اسیری بردند؟! دستان زمخت‌شان را به صورت مثل گل او کوبیدند و در آخر هم قلب کوچکش طاقت نیاورد و ایستاد؟! بگوید رقیه در آغوش او، جان داد؟! ولی نمی‌شد، هرچه می‌گریست و بر سر و سینه و صورت می‌کوبید، برای حسین بود!! برای حسینی که کودکانش در آغوش او جان دادند. زینب کبری بودن دل می‌خواهد دلی که خداوند با دستان خودش جواهر صبر را در آن گذاشته باشد. قلبی می‌خواهد که پنج تن آل عبا نگاهش کنند و دستشان را بر روی قلبش بگذارند... آنان با گرمای دستشان، سردی دوران را گرم گرم نگه می‌دارند. زینب سلام‌الله‌علیها آمده بود تا با عزیزان خاندانش دیدار کند و چه دیداری شد اربعین! 🍃من و خاک کربلا الحمدلله_به کربلا رسیدیم!🍃 @AFKAREHOWZAVI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. به امید روزی که تاریخ بنویسد: به برکت قدوم زائران اربعین، غیبت طولانی حضرت پایان یافت! 🌱اللهم عجل لولیک الفرج🌱 @AFKAREHOWZAVI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گذرگاه مهران ✍فاطمه میری طایفه فرد انگار اربعین زودتر از هر زمانی به تو نزدیک می‌شود و باید خودت را مهیا کنی برای رسیدن به اقیانوسی از ارادت ارباب بی‌کفن. خوب عزاداری می‌کنی در محرم، دل را پاک نگه می‌داری، تا شاید تو هم اجازه پیدا کنی برای عرض ارادتِ ارباب و عرض اندام برای هرکه تو را خوار و خفیف می‌خواهد. دلت حال و هوای خانه‌پدری دارد. تپش قلب جز ارادت به آن دریای پر عظمت چیزی نمی‌گوید. ...و تو در اوج امنیت وارد کشور دیگری می‌شوی. کشوری که هشت سال با آن جنگیده‌ای. من؟ من کجا و جنگ کجا؟ اصلا شناسنامه من به آن سال‌ها قد نمی‌دهد. باید بگردم در خورجین خاطرات بچگی تا شاید چیزی پیدا کنم. اما جنگ برای بعضی‌ها وظیفه شد. تکلیف شد. جنگ آن‌قدر مهم شد برایشان که در دوئل زندگی، شهادت را برگزیدند. در اوج شعف بار و بندیل را سوار ماشین می‌کنم و به سمت مهران می‌روم. هیچ چیزی نمی‌توانست حال مرا خراب کند و تذکری باشد برای من که سر مست از زیارت اربعین بودم. مگر ورودی مهران. ۵ کیلومترمانده به شهر تا چشم کار می کند ماشین است. حواسم پرت راه است ولی مقصد همین رفتن است. به هرچیزی فکر می‌کنم غیر از آنانی که راه را هموار کردند. کسانی که لحظه‌ای نگاه به گنبد نورانی ابا عبدالله برایشان حسرت شد. ورودی مهران خودش برایم کربلایی جدید بود. جایی که هشت شهید تازه تفحص شده کنار هم آرمیده بودند. با همان بدن‌های رنجورشان آمده‌‌بودند به استقبال زائران اربعین. بدن‌هایی که بیش از ۳۰سال گرمای جنوب به آن‌ها تابیده بود. حال مادرانشان خیلی عجیب است. نه! به خدا خیلی دست نیافتنی‌ست. مادران دلشان برای هم می‌سوزد چون درد مادر شدن را چشیده‌اند. سختی بزرگ‌کردن بچه‌ را لمس کردند. با هربار تب کردن بچه مرده‌اند و زنده‌شدند. مادران برای آفتاب سوختگی صورت فرزندانشان غصه می‌خورند. گاهی کِرِم می‌زنند. گاهی کلاه بر سر فرزند می‌گذارند تا نکند پوستش تیره شود. نکند گرما زده شود. من هم می‌خواستم برای بچه‌ام مادری کنم در اربعین.کلی وسیله با خودم آوردم. اما معراج الشهدای مهران حالم را خراب کرد. فقط یک لحظه خودم را جای مادر یکی از این شهدا گذاشتم. نه کار من نیست. خدا به داد دلشان برسد. داد دلی که نجیبانه است، آنقدر که صدایش به گوش کسی نمی‌رسد. اربعین برای من همان‌جا شروع شد. جایی که باید برای حسین علیه‌السلام از خودت بگذری، از فرزندت بگذری. اما خدا اهل حساب و کتاب است. با کریم معامله کردن جز منفعت چیزی ندارد. شهدا و مادرانشان با خدا معامله کردند و حالا در ثواب تک‌تک قدم‌های زائران شریکند. چه خوش معامله‌ای! و چه خوش محبوبی! از اربعین نگفتم از مهمان‌نوازی‌ها نگفتم چون در ورودی مسیر بهشت، در بهشت معراج‌الشهدای مهران گرفتار شدم. دلم گرفتار زیست عالمانه شهدا شد. شاید اگر اهل دل بودم صدای قهقهه‌ی مستانه‌شان را می‌شنیدم. کاش ما را هم روزی خور خوان با برکت ارباب کنند. مرگی چنین میانه میدانم آرزوست. @AFKAREHOWZAVI
. فرمانِ شیرین ✍طیبه روستا با قیافه‌ای متفکرانه که پشت آن هیجان را می‌بینم می‌گوید: _یه خبر خیلی مهم! سرش توی گوشی است و من تا جواب "چی شده؟ " را بدهد، ده‌ها سوال از واژه‌ی "مهم" برای خودم ساخته‌ام. "امنیت؟ جنگ؟ اقتصاد؟ سیاست؟ امنیت؟ فرهنگ؟ مسائل حاشیه‌ای روزمره که جفت پا آمده وسط زندگی‌های ما معمولی‌ها؟ امنیت؟ " این "مهم" کدام قسمت از دنیای ما آدم‌ها را درگیر کرده بود؟ مرد سالمندی از نانوایی موکب، نان شیرمال داغ برایمان می‌آورد. عطر نان را نفس می‌کشم و به آسمان نگاه می‌کنم. چند تا ستاره پرنور و دو سه تا رشته ابر سفید کم پشت بر پهنه‌ی سورمه‌ای رنگش نشسته‌اند به تماشای ما؛ و دود آتشی که از پشت دیوار بلوکی حسینیه کنار نخل‌ها بالا می‌رود. صدای" حسین حسینِ" مداحی عربی با سر و صدای مردمی که کنارمان نشسته‌اند یکی شده؛ شلوغی‌های مسیر پیاده‌روی هم. عده‌ای ساندویچ صمون به دست می‌آیند و روی موکت‌های پر از خاک می‌نشینند. بعضی دیگر بار و بندیلشان را جمع می‌کنند و می‌روند. کوچ کردن روح آدمی است انگار؛ از عالمی به عالم دیگر. تعدادی در صف حمام و سرویس بهداشتی ایستاده و گپ و گفت می‌کنند. همه غریبه‌اند و همه آشنا؛ عرب، ایرانی، پاکستانی. چشم‌هایم را می‌بندم و به صفحه گوشی نگاه می‌کنم. خبر را توی دلم می‌خوانم؛ "کوله‌های خاکی‌تان را بردارید و یاعلی بگویید! هرجا که هستید، قبل یا بعد از مرزها! اول مسیر یا انتها! پیاده یا سواره! تنها یا گروهی! این نبرد آخر است! می رویم برای آزادی! قدس جان ما و برای ماست! پیامِ سرنوشت سازِ... " بی درنگ کوله خاک گرفته‌ام را برمی‌دارم و دست بچه‌ها را می‌گیرم. :باید بریم! _کجا؟ :فلسطین! _فلسطین؟؟!! گوشی را به چشم‌های متعجب‌شان نشان می‌دهم و می‌گویم: "فرمان آقاست!" ولوله‌ای افتاده بین جمعیت... چشم‌هایم را باز می‌کنم. صدای حسین حسین می‌آید... سرش را دوباره فرو می‌کند توی صفحه گوشی و باز هم متفکرانه می‌خواند: "طی ساعات آینده جزئیات مهمی از اجرای یک پروژه موفق و تاثیرگذار بر امنیت_ملی، از سوی وزارت دفاع منتشر می‌شود. به طور قطع بیان ابعاد و پیچیدگی‌های این پروژه، شگفتی زیادی ایجاد خواهد کرد. نور نیوز این خبر را به زبان های مختلف از جمله عبری نیز منتشر کرد. " واژه ی"عبریِ" درون خبر را می چسبانم به واژه" قدسِ" توی فکرم. همین قدر نزدیک. چه می‌توانست باشد؟ نیمه‌های شب اینترنت ندارم و تا صبح خواب آن خبر را خواهم دید. پیرمردی کتری رویی بزرگی با چند لیوان کاغذی می‌گیرد روبرویمان و می‌گوید: بفرمایید شربت! نگاهی به سیگار لای دو انگشتش می‌کنم و با اکراه لیوانی برمی‌دارم. پیکسل کارگاه داستان قدس را روی کوله‌ام نگاه می‌کنم "ما عاشق مبارزه با صهیونیست‌ها هستیم"؛ آه می‌کشم و به همسرم می‌گویم: "کاش می‌تونستیم تا موکب نداالاقصی بریم" _"می بینی که، بچه ناخوشه. بذار خاطره‌ی خوش از پیاده روی اربعین داشته باشه" نگاهی به تابلوی موکب حسینیه زید بن علی می اندازم و زیرلب می‌گویم: " عمود 833 " یادم می‌افتد به عکس بزرگ عماد مغنیه اوایل مسیر مشایه و پرچم‌های کوچک فلسطین که زائران روی کوله پشتی‌ها و پیراهن و چادرهایشان چسبانده بودند. نمی‌توانم اندوهم را پنهان کنم. می‌فهمد. می گوید: بچه ها... سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم می‌دانم. نوجوان عرب موکب دار می‌آید، کارتن آب معدنی خنک تعارف می‌کند و با اشاره حالیمان می کند که جای خواب خانم‌ها فضای پشت درخت‌ها و بوته‌های شمشاد است. عده زیادی هنوز پیاده می‌روند. همراه دود پشت دیوار، عطر خوش چوب سوخته می‌آید. کوله خاکی ام را برمی دارم. می‌دانم که تا صبح رویای شیرین "فرمانِ آقا" را خواهم دید... @AFKAREHOWZAVI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. عقابانه در کربلانجمه صالحی در میانه راه مشایه، موکبی دیدیم که با عقاب‌های پلاستیکی تزئین شده بود و خادمین، منتظر زائرین بودند تا خستگی راه را از تن آنان بزدایند و خدمتی برایشان ذخیره شود. ناخودآگاه یاد کبوترانه حرم امام رضا علیه السلام افتادم. کبوترانه یکی از پایگاه‌های فرهنگی مخصوص کودکان در حرم مطهر امام رضا علیه السلام است. در این مرکز، در قالب انواع بازی و سرگرمی آداب زیارت، نماز و... در فضایی شاد و معنوی به کودکان آموزش داده می‌شود. چند باری دخترم مهمان این مرکز شده بود و هنوز که هنوز است خاطره‌ی‌ خوبی از آنجا دارد. هوا گرم بود و اینجا این موکب‌دار خوش ذوق، علاوه بر کولر، با ترفند این عقاب‌های اسباب بازی‌ سعی در جذب بیشتر مشایه داشت. عده‌ای اما به دلیل نزدیکی به محدوده کربلا ترجیح می‌دادند تندتر حرکت کنند! انگار همان‌قدر که آن‌ها اضطراب به موقع نرسیدن به حرم داشتند، خادمان، اضطراب نداشتن مهمان در موکب، آزارشان می‌داد! خنده‌ی پیروزمندانه‌ی موکب‌دار در توقف زائرین، دیدنی بود! @AFKAREHOWZAVI
. «آب حیات» ✍طیبه فرید آخر شب کوله ام را در حد و اندازه ی یک آدم چهل ساله با حالت خوف و رجا جمع و جور می کنم.بقول آقا جان بنی آدم هر سکه ای قرار است بزند تا قبل از چهل سالگی اش زده،رفته پی کارش.به خودم فکر می کنم،به عادت های بدی که در کهنه جرزهای روحم رسوب کرده و منتظرند سربزنگاه بیچاره ام کنند که الهی فرصت نکنند.کفه عادت های بدم هر قدر هم سنگین باشد ازکفه محبت حسین و متعلقاتش سنگینتر نیست.نه اینکه گناه من سبک باشد نه!! محبت حسین سنگین است. صبح قبل از طلوع آفتاب راه می افتیم،با کاروانی که هم بچه دارد هم جوان و هم پیرمرد.نگران چیزی نیستیم. قبلترها شهرهای مرزی موکب دارها بساطشان را علم می کردند اما حالا هر جای این مسیر باشی موکبی هست که بی آب و غذا نمانی.موکب هایی که چای تازه دمِ قند پهلوشان مدام براه است.جای خوابیدن و سرویس های نه چندان بهداشتی هم که به وفور پیدا می شود. برای من فاصله میان خانه تا شارع نجف کربلا اضطراب آور است.درد لاعلاجی که روی مانیتورینگ علائم حیاتی سفرم یک خط صاف با بوق ممتد است.پایم برسد به نجف توی ایوانش احیا می شوم و توی شارع که بیفتم با نام یا محی ضربان می گیرم!فقط برسم...... بعد مغرب می رسیم شلمچه و در موکب اهالی آغاجاری نماز می خوانیم و خستگی در می کنیم و نیمه شب کوله هایمان را که از عادت هایمان سنگینی می کند می اندازیم روی دوشمان و راه می افتیم به سمت پایانه مرزی.صدای تالاپ و تولوپ برخورد مهرهای مربعی روی پاسپورت آدم های توی گیت،نوید نزدیک شدن به راهیست که قرار است با اولین صدای «هلابیکم یا زوار»، روح آدم جان بگیرد.مهر مربعی که پای پاسپورتم می نشیند،می ماند اضطراب رسیدن یا نرسیدن یک مسافت هشت ساعته دیگر که اگر دستْ فرمانِ کذاییِ راننده های عراقی کار دستمان ندهد و روانه سرای باقیمان نکند رنگ نجف را می بینیم.از نجف تا عمود اولِ شارع، یک وادی السلام فاصله است و زبان صامت آدم هایی که همجواری ابدیشان را با بابای رحیم مومنین جار می زنند.توی شلوغی پایانه شلمچه عراق اتوبوسی پیدا می کنیم که به اندازه ما جا دارد.انتهای اتوبوس روی صندلی می نشینم کنار پنجره،مسافرها دارند درباره سنگینی فضای شلمچه عراق حرف می زنند ومن به این فکر می کنم که دست تقدیر با یک نوار مرزی این خاک را به دو نیم کرده، نیمی آبادی و نیمی غربت و برهوت که «شرف المکان بالمکین»،چه خون های پاکی از جوان های ما ریخته شد تا این راه برای ما آباد شود و مسیر کربلا هموار. سعی می کنم چشم هایم را ببندم،خواب تنها مکانیزم دفاعی من در مقابل گذارندن مسیرهای دوست نداشتنیست.شاید خوابم ببرد.... کمی بعد از نماز صبح می رسیم نجف،این را از تغییر خط صاف روی مانیتورینگ علائم حیاتی سفر اربعینم می فهمم،تپش قلبم جان گرفته،دارم زنده می شوم «یا محی». گلدسته ها دارند از دور خودشان را نشانمان می دهند.باشنیدن اولین نماهنگ «هلابیکم یا زوار» بغضم توی گلویم می شکند،رسیدم.... جان عالم سلام آمده ام تا غباری از جریان این قافله بزرگ باشم.آمده ام عادت های بدم زیر این آفتاب داغ از میان جرزهای پنهان روحم آب بشود و بریزد و نام محییتان زنده ام کند. تاچهل سالگی ام راهی نمانده یا«راد ماقدفات»،به جز محبت شما عادت خوبی ندارم یا همینجا پیش خودتان برای ابد نگهم دارید، مثل صداهای صامت ارواح وادی السلام که خوشبختی شان را جار می زنند یا عادت های مرا بگیرید که بلای جانم نشود.... چشمه ی داغی تو چشم هایم می جوشد. به جای نبض یکی دارد توی رگ هایم می خواند: مرا بگیر، آتشم بزن و جان بده به من و در سپیده جان، روشن باش مرا ببین ای که بی تو منم، بی تو می شکنم ای تمام جهان،با من باش شمع توام تو ببین، در اشک من بنشین ای روشنای جهان، رو سوی سایه مکن @AFKAREHOWZAVI