✔️به بهانه ی روز پدر...برای پدرم
✍️فاطمه پورسعید
امروز به بهانهی دوست داشتن تو و به پاس تمام محبتها و حمایتهایت برای تو مینویسم.
یادم میافتد به آن روز که تو نبودی. و من بهیادت بودم و دل کوچکم مُدام برایت میتپید تا بیایی. بیایی و بغلم کنی.
من در عالم کودکیام به تو «واوا» میگفتم.تازه دوسالم شده بود و مثل همهی بچه ها نبودم که بگویم بابا.متفاوت صدایت میکردم: «واوا !!»
تو همیشه سرکار بودی و ماموریت! و من هر روز ظهر، سرم را از پنجرهی خانهمان بیرون میاوردم.صدای سرویس ادارهات را میشنیدم و فکر میکردم تو آمدی؛ اما اکثر اوقات با آن سرویس نمیامدی.مجبور بودی بیشتر سرکار بمانی یا اینکه ماموریتی داشتی.
من سرویسات را که میدیدم شادی میکردم و دست میزدم و فریاد میزدم: سِویل واوام آمون(سرویس بابام آمد).
مامان میگوید بابا در سرویس نبود و شادی کودکانهات تبدیل به بغض میشد وقتی میدیدی همکاران او از آن سرویس پیاده میشوند و پدرت همراهشان نیست.
یادم میاید در تمام سالهای کودکی ام فکر تلخ نبودن تو بغضم را میشکست و در خلوت برای روزی که اگر، نباشی گریه میکردم. حالا من مادر شدم و تو آقاجان مهربان بچه های من هستی.
خوشحالم که دارمت.خوشحالم که بعد از سالها کار و مجاهدت برای کشورت حالا در سالهای بازنشستگی،میتوانی صبحها کمی دیرتر بیدار شوی،میتوانی صبحانهات را بدون عجله بخوری.میتوانی ظهرها موقع اذان با خاطری آسوده وضو بگیری و بروی مسجد نزدیک خانه و نمازت را به جماعت بخوانی و فرصت کنی عبادات مستحبی داشته باشی بعد هم رسیدگی به حیاط و درختها و گلها که جانت هستند.
خوشحالم که میتوانی عصرها بعد از ناهار کمی بخوابی،خوشحالم بعد از خواب و چای عصر ذوق داری دوباره بروی مسجد برای نماز مغرب وعشا.
بابا جان! سر شوق میآیم وقتی میبینم از مسجد که برمیگردی از مامان یا یکی از ماها میپرسی فلان سریال چی شد و یا شروع نشده هنوز؟
بابا اینها روزمرگیهایی بود که تو سالها آنها را نداشتی یا اگر داشتی برحسب وجوب عجلهای و سریع انجام میشد. تمام سالهای خدمتت بهخاطر رفاه ما. کارهایت روی دورِ تند بود و من الان که خوشیهای سادهات را میبینم میفهمم. « واوای» من! دستانت را میبوسم.تکیه گاه من روزت مبارک.
#پویش_نوشتن
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
🔅 داستان خدا
✍️طیبه فرید
چه ماجرای شگفتی! آنقدر قصهاش را برایمان گفتهاند که به شنیدنش عادت کردهایم! بیآنکه ابعاد لایتناهیاش را تصور کرده باشیم. بیآنکه رابطهی خودمان را با عظمت آن داستان پیدا کرده باشیم. خدا در آن داستان دارد با ما سخن میگوید!
عجیب است! یک لحظه شکافته شدن آن دیواری که از قضا در داشت، برای هدایت ابدی بشر کافیاست! خدا برای تولد او روشی خارقالعاده را برگزید، و او نخست از بطن مادر و بعد از دل خانه ی کعبه متولد شد!
و چه کسی میتواند وجه عاشقانهی اینگونه متولد شدن را دریابد؟ دیوار خانه در داشت اما شکافت! وبگذریم که کمتر میگویند بعد از ورود مادرش از شکاف، کلید خانه، در قفل کارگر نبود و آنجا فقط خدا بود و علی بود ودیگر هیچ نبود!
مزهی این داستان عاشقانه را سلمان می فهمد و صعصعه بن صوحان که هر وقت نامش را هجی میکنم ناخودآگاه دهانم شیرین میشود!
اینکه با گذشت سالیانی اما هیچ ملاتی نمیتواند جای آن شکاف را پر کند و هربار که پر میشود، دوباره میشکافد، این ماجرا را ابوذر میفهمد و آن شاعر مجنونی که با شنیدنش آرزو کرده بود ای کاش شانهی چوبی او بود در دستانش، بین قصهی گیسویش.
چقدر حیرت انگیز است!
اینکه دیوار در داشت اما شکافت.
#پویش_نوشتن
#میلادامیرالمومنین
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
زیادعلی
✍🏻 زهرا کبیری پور
اسم پدربزرگ من حسینعلی بود، با توجه به شواهد مشخص است که ایشان به حضرت علی(علیهالسلام) بسیار ارادت داشتند
میپرسید: چطور؟!
عرض میکنم خدمتتان:
خداوند متعال به پدربزرگم دوازده تا پسر عطا میکند، ایشان اسم پسر اول را براتعلی انتخاب میکنند چون از شدت ارادت به حضرت این پسر را براتی از طرف ایشان میدانستند.
وقتی فرزند بعدی هم پسر میشود اسم ایشان را نجفعلی انتخاب میکنند، نجف و علی هم که نیاز به توضیح ندارد...
این نجفعلی به رحمت خدا میرود، لذا اسم پسر بعدی هم میشود نجفعلی، پسر سوم ماه صفر به دنیا میآید و میشود صفرعلی، پسر بعدی برای اینکه با پسر قبلی سِت شود، میشود محرمعلی، اسم یکی از پسرها را دقیق نمیدانم ولی حتما آن هم ...علی بوده است!...
البته این عموهای بنده به رحمت خدا رفتهاند.
پسر بعدی میشود قربانعلی عموی ارشد بنده،
بعدی حسنعلی و عباسعلی بابای من، رحمانعلی عموی دیگر و امیرعلی که یازدهمی بوده و خوب مشخص است که بعد از ایشان پدربزرگم دیگر خسته شده بودند؛ چون پسر آخر و دوازدهمی را زیادعلی خطاب میکنند.
در واقع خوب که دقت کنید یک بسه دیگهی ریزی در اسم این عموی گرام بنده نهفته است.
شما ارادت را ببنید...
#پینوشت: البته مابین این پسرها سه تا دختر هم عنایت شده به ایشان، یعنی ما فقط عمو نداریم ایضا عمه هم داریم که البته اسامی آنها حول محور رضایت خداوند میچرخد
خدیجه، مرضیه و راضیه
#علی
#امام_علی_علیهالسلام
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
مهمانی خاص
✍️فاطمه شکیب رخ
در شبی که ملائک در شعف پیشتازند و عرشیان نظارهگر شادمانی دل آسمان و زمین، تو فاطمهای را بنگر که پناهنده به خانهٕ معبود است و چنگ به دامان خدا، محل استجار مومنان عالم را میفشارد.
او که مادر مولود مبارک کعبه بود و مهمانی خاص خدا براندازهٕ او و فرزند او گشت؛ نوازد خویش را به آغوش طاهایی رسولی سپرد که نور جمالش، چشمان ناگشودهٕ جان هستی را گشود.
همان آغوش پدرانهای که هم نفسی محبوب و دامادی رسول خدا صلی الله علیه و آله را به تقدیرش مبارک نمود.
نامش سزاوار وجودش بود و منزلتش چشم نواز ایمانش گشت و مردانگی اش مُعرف قامتش شد. او که علی علیهالسلام علا بود و ولی مومنان و شاه خداجویان و راه روشن ره یافتگان، او را چگونه بخوانمش که مردانگی را صورت داد و پدر بودن را قوام بخشید.
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
فراخوان شب های شعر حجره
مختص بانوان طلبه
«شبهای شعر حجره» قرار است دست هر طلبه ای که توانایی سرایش دارد را بگیرد و قدم به قدم به شما کمک کند تا آن را پرورش دهید.
شما هم اگر سرسوزن ذوق شاعری در خودتان سراغ دارید، بسم الله.
🌐آثار خودتان را برای ما بفرستید، ولو چند خط
از طریق پایگاه اینترنتی جشنواره هنر آسمانی به آدرس زیر :
https://honareasemani.ismc.ir/
✅ فراموش نکنید که آثار را باید از قسمت شب های شعر حجره ارسال کنید، نه فراخوان های دیگر شعری.
✅ راستی تا ۱۸ بهمن بیشتر مهلت نداریم ها
🔰 شب شعر اول
زمان :
۲۰ بهمن، ساعت ۱۰ تا ۱۲
مکان:
میدان ارتش، بلوار الغدیر، کوچه ۱ (کوچه آتشنشانی)، مرکز مدیریت حوزه خواهران استان قم
کانال جشنواره در ایتا:
https://eitaa.com/honareasemani
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
بابا حیدر
✍️نجمه صالحی
پدربزرگ مادری ما هم اسمش حیدر بود و هم در نام پسرانش به نشانه ارادت به امیر المومنین علیه السلام نام علی بوده: سلطانعلی، محمدعلی، نور علی، غضنفرعلی، علی محمد، علی اصغر و... البته به غیر از عمو تهتغاری.
ما یعنی خاندان بابا حیدر، به مناسبت ولادت امیرالمومنین علیهالسلام دور هم جمع شدیم، زن و مرد، پیر و جوان، نوزاد و کودک. به دختربچهها و آقا پسرها که تازه به تکلیف رسیده بودند، هدیه دادند. مولودی خوانی، مسابقه، جایزه و...هم به راه بود.
از قضا عمو تهتغاری که نامش ابوالقاسم بود، بانی این مهمانی بزرگ یا بهتر بگویم گردهمایی شده بود.
تعداد مهمانان تقریبا نزدیک ۳۵۰ نفر شاید هم بیشتر بود، نیمی از آنها را نمیشناختم و یا سالها بود که ندیدهبودمشان.
البته این دورهمی چندبار دیگر هم تکرار شده بود و ما توفیق شرکت نداشتیم، تازه امروز متوجه شدم چه نعمتی از دست دادهام!
حس میکنم از زیارت برگشتهام، صله رحم چه معجزهای میکند!؟
الحمدلله که خاطره این روز به یاد ماندنی با میلاد امیر المومنین علیهالسلام گره خورد.
الهی که این محبت و عشق به نسل ما هم منتقل شود. چه ثوابی کرد عمو تهتغاری با این گردهمایی خاندان بابا حیدر، الهی که خدا به مال و جان و عمرش برکت دهد.
امیرالمومنینعلیهالسلام فرمودهاند:صله رحم نعمتها را بر شما سرازیر میکند و گرفتاریها را دور میسازد.
*غررالحکم، ص ۴۰۶، ح ۹۳۰۵
پ.ن: حتما از این دورهمیها بین خانوادهها وجود دارد اما نوشتم تا اگر کسی دنبال کسب انرژی مثبت به توان هزار بود، حتما این پروژه را اجرایی کند!
@AFKAREHOWZAVI
🔰انتشار یادداشت خانم زهرا نجاتی با عنوان «جشنی که پدرانه برگزار شد» در روزنامه سراسری سراج
🔰انتشار یادداشت خانم مریم زارعی با عنوان «حسرت وامید» در روزنامه سراسری سراج
🔰انتشار یادداشت خانم طیبه فرید با عنوان «داستان خدا» در روزنامه سراسری سراج
🔰انتشار یادداشت خانم فاطمه پورسعید با عنوان «به بهانه روز پدر ...برای پدرم» در روزنامه سراسری سراج
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
#جشن_فرشتهها
3⃣پویش شعر
✍️مرضیهساداتهاشمی
برای اوج گرفتن، برای عشق ... صعود...
به روی چادرِ گلدار من دو بال بدوز
✍️مهتاصانعی
سرِ سجادهی ایمان خویش است
زلال از بارش باران خویش است
چه عکس ناب و دلچسبیست این عکس
پدر در جمع فرزندان خویش است
✍️زهره قاسمی
دور تو زده حلقه گل و ریحانه
از عطر خوشت مست شده پروانه
دلگرم شده از نَفَسَت یک امت
پ مثل پدر، پشت و پناه خانه ...
#پدر_امت
#رهبر
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
#جشن_فرشتهها
4⃣مراسم تاجگذاری بندگی
✍️بانو آلاله
دیدن تصویر رهبر همراه با دخترکانی زیبا در مراسم جشن تکلیفشان که چون فرشته ای در اطراف پدر معنویشان پروانه وار می چرخیدند، مرا یاد خاطره دوران جشن تکلیفم انداخت که از مسجد محل شروع پروازمان بود، همراه با حال و هوای روحانی و معنوی حس ناب و چادرهای سفید گل گلی که همه چون فرشته هایی در حال پرواز بودیم و راهنمای مسییرمان حاج آقای روحانی مهربانی بود که با صدا زدن اسممان وسیله سفرمان را به دستمان می داد که در طول این مسیر پر فراز و نشیب که تا بلندای ابدیت ادامه دارد، مراقب باشید، شیطان نفس سد راهتان نشود، مراقب باشید پرواز سالمی داشته باشید، مراقب باشید تاج بندگیتان را از سرتان برندارند، محیط ملکوتی و معنوی آن روز در هر زمان با دیدن این مراسم برایم تکرار می شود و زیبا در مقابل چشمانم حک می شود.
در آن روز من و خواهرم با هم ملکف شدیم؛ اما حس با هم بودن حس پروازی زیبا و آرام اگر چه یک نفرمان چادر نماز دخترعمویمان را به امانت گرفته بود، بدون هیچ ناراحتی و دلخوری از نبود چادر نماز نو زیبا و لذت بخش بود.
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
#جشن_فرشتهها
5⃣چادرهای خیالی
✍🏻 زهرا کبیری پور
نُه ساله شده بودم و قرار بود مدرسه برای ما جشن تکلیف بگیرد. در دورهی ما دهه شصتیها اینطور نبود که خانوادهها جشن جداگانهای برای دخترانشان بگیرند و تمام جشن بندگیِ ما خلاصه میشد در مراسمی که مدرسه تدارک میدید.
تاجهایی که با مقوا درست میشد و چادر نمازهای رنگارنگی که هر کدام از خانوادهها موظف بودند برای دخترانشان آماده کنند.
من یک دختر عمویِ هم سن و سال داشتم که با هم به مدرسه میرفتیم و رقابتِ خیلی ریزی بینمان برقرار بود.
یک روز قبل از جشن تکلیف از من پرسید، زنعمو برای جشن تکلیفت چادر خریده؟ گفتم بله که خریده خیلی هم قشنگه. گفت از چادر من که قشنگتر نیست؟! چادر من پر از پروانههای صورتی ریز ریزه. گفتم اینکه چیزی نیست چادر من هم پُر از گلهای ریز سبز و نارنجیِ.
خلاصه یک ساعتی چادرهایمان را برای هم توصیف کردیم و مدام سعی میکردیم در به تصویر کشیدن زیبایی چادرهایمان نهایت اغراق را به کار ببندیم.
روز جشن تکلیف فرا رسید، مادرم چادر نماز و جانمازم را کادو شده دستم داد تا به مدرسه ببرم. از شادی در پوست خودم نمیگنجیدم. من مدرسه را خیلی دوست داشتم اما آن روز بیشتر.
روزِ جشن، کلاس سومیها به یُمن مکلف شدنشان درس و تکلیف نداشتند و قرار بود فقط خوش بگذرانند.
به نمازخانه رفتیم. جشنِ باشکوهی برگزار شد و در انتهای مراسم امام جماعت مدرسه اسم تک تکمان را صدا کرده و کادوهایی که با خودمان از منزل آورده بودیم را تقدیممان کرد!...
با دخترعمویم به گوشهی نمازخانه رفته و کادوهایمان را باز کردیم، چادر هر دوی ما مثل هم بود، نه پروانه داشت و نه گلهای ریز، بلکه پر از شکوفههای کوچک یاسی رنگ بود.
چند لحظهایی به هم نگاه کردیم و بعد به اندازهی چند دقیقهی طولانی به اولین دروغ بندگیمان خندیدیم.
حالا چه شد که یاد این خاطره افتادم؟! تصاویر پر از رنگی که از روز جمعه روح و روان ما را تحتتأثیر خود قرار داده و حس غبطه و خوشحالی و حسرت را برای تک تک ما دختران دیروز به بار آورده است...
#پویش_نوشتن
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI