eitaa logo
سید احمد مدارایی
132 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
با جلسه ای داشتیم که 2 ساعت به طول انجامید برای اینکه تمام کارهای را به اصطلاح کنیم و روی تابلو بیاوریم تا کاری از قلم نیفتد آن را برایتان در زیر ارسال میکنم
حاج آقا امشب بین دو نماز بنده ی حقیر را به مردم به عنوان مسئول امور تربیتی مسجد معدفی کردند و اعلام شروع طرح هم نمودند با جناب آشنا شدم که بود فرمودند اگر کاری داشتین در خدمتیم فعلا شماره گرفتم تا بعد شروع شد آوردند بود به اسم رضا زیر سینی پر از چای را گرفتم و حال و احوالی کردم اسم و فامیلی پرسیدم و چایی برداشتم بعد که به همه چایی داد صندلی برداشت و آمد کنار من نشست از هر دری که باز می شد او سخنی میگفت و من سوالی میپرسیدم و 1 ساعتی طول کشید قرار شد بخواند اما خجالت می کشید شروع به خواندن که کرد دیدم چه صدای زیبایی دارد بعد در مبحاث معرفتی گفت علاقه به گوش کردن دارم قرار شد هفته ای 10 تا 14 جلسه آقای گوش کند قبول کرد. شرط گوش نکردنش یک بستنی مهان کردن من شد.
اولین را به عنوان در مسجد شروع کردم نماز که تمام شد سریع به حیاط مسجد آمدم و در مسجد را نگاه کردم 5 تا 6 نفری کودک بودند که به آنها گفتم می خواهید بگیرید گفتند بله آنها را همراه خودم کردم و به آقای معرفی کردم ایشان هم اسمشان را نوشتند و کارتهای نماز را بینشان پخش کردند را که دیدم در مورد پایین با او صحبت کردم و گفت که هنوز کارها پیش نرفته است بردمش پایین و گفتم قرار بوده شام جمعه این مکان را تمز و خالی تحویل دهید حالا حداقل بایستیم خودمان کارهایش را انجام دهیم دقایقی را رفت در حیاط مسجد و با هیئت امناء گفتگویی کرد قولش را به امید و من دادند که یکشنبه کار دفتر سامان داده میشود. شروع کردیم پارچه های بی مصرف را از خوب ها جدا کردیم کمی که گذشت گفت میخواهم بروم خسته بود، باهم از مسجد خارج شدیم
ساعت 12:30 دقیقه جلسه برای دهه ی ولایت بوده است که قرار است پایگاه خواهران برگزار نماید ساعت12:35 همه مردها آمده اند مسئول با کمی تاخیر رسیدند بدون مقدمه جلسه شروع شد خواستها هایشان را از برادارن گفتند 1- غرفه زدن به همراه سقف و دیوارها ها 2- جابجایی وسایل سنگین در هر شروع و پایان برای غرفه ها اما تعداد غرفها : 1- فروش وسایل حجاب و عفاف 2- محصولات خانگی 3- سفال و کاشی 4- سمعی و بصری برای پخش کلیپ 5- کتاب 6- بازی کودکان 7- پذیرایی جلسه تمام شد و راهی نماز ظهر شدیم بعد از ظهر ساعت 17 از دم مسجد با بچه های سانس فوتبال که بیشتر از خود محله بودند راهی شدیم به سمت ورزشگاه نزدیک زندان دستگرد بچه ها پیاده که شدند یک ربع از سانس رفته بود وارد زممین شدند و بازی کردند و بعد از دو نیمه بزگترها هم به آنها پیوستند خیلی اهل فوتبال نیستم اما از این بچه هایی که اکثرشان جزو مدرسه فوتبال بودند فوتبال گرمتر و پرشورتری را انتظار داشتم به هر حال ساعت 17:45 دقیقه به سمت خانه راه افتادم
ساعت 19:30 با تونست وعده کنه خبرش رو ساعت 17 بمن داد منم سریع زنگ زدم آقای و برای جلسه دعوتش کردم تو زمین ورزش به گفتم دیر نکنی سرقرار که حاضر شدم دیدم هیچ کس نیومده دقایقی نگذشته بود خودش رو با موتور رسوند بعد هم آقای آمدند و جلسه رو به صورت غیر رسمی شروع کردیم با 10 دقیقه تاخیر رسید و رفتیم تو هم بود بحث رو از مکان شروع کردیم همه سر اتفاق نظر داشتند رفتیم رو برآورد ، و خوب که حرف ها رو زدیم قرار شد با صحبت کنیم که گرفتیم و گفتند به ما اجازه دادن مجوز رو نداده و مگر اینکه مجوز بده ، همه ی بحث های قبل رفت رو هوا تصمیم جدید محله بود و و و تقسیم وظایف کردیم و جلسه با بستنی که آقای بانیش بودند تمام شد.
بعد از جلسه عید غدیر هر کدوم از بچه‌ها برای به ثمر رساندن اهداف جلسه، شروع کردند و حرکت کردند، اما تا بعدازظهر روز چهارشنبه نه تکلیف معلوم شد، نه تکلیف معلوم شد، و نه تکلیف و معلوم نبود کجا می‌خواهیم برنامه را اجرا کنیم؛ اما بعدازظهر روز آقای خبر دادند همه وسایل جور شده و ما انها را گرفتیم و می‌خواهیم روز خود روز ماشین را ساعت 4 بیاد آذین ببندیم و در سطح محله حرکت کنیم. یعنی 7_5_1400 ساعت 15:30 گرفتم با آقای ، گفتند که هنوز سه و نیم چقدر عجله دارین ساعت 16:20 دقیقه من اومدم درب برای این‌که گفتم حالا ماشین ساعت چهار میاد ، تا بچه‌ها وسایل را آماده کنند ما هم رسیدیم درب مسجد ، دیدیم تازه داره دنده عقب می‌گیره بیاد جلوی مسجد بایسته و هنوز بچه‌ها هیچ کاری انجام ندادند فقط بچه‌های گروه سرود زحمت‌کشیده بودن زودتر آمده بودند مشغول بسته‌بندی شکلات‌ها شده بودند بعد از این‌که ماشین اومد تازه ماشین از بار تازه‌رسیده بود و کثیف بود و بچه ها شروع کردند یه آب و جارویی به ماشین زدن دور وکفش را شستند برای این که بتونن وسایل رو بار کنند روی ماشین یواش‌یواش کار را شروع کردیم اومدند را اول گذاشتن بالا بعد و آوردن اقای ترکی اومد و برای بس توی صحبتی که قبلاً کرده بودیم این بود که در ماشین بسته بشه که سفت و محکم باشه و باندا مطمئن باشیم که روی داربست سوار شده ؛ اما به‌هرحال آقای گفت که من این‌ها را با اسپیس درست می‌کنم. محل ماشین رو بیشتر اشغال کرد، بااینکه چهار تا پایه یک متری می‌خواست و یه پایه هم موجود نبود تحرکی که داشت توی ماشین بیشتر لق می‌زد و مجبور شدند دور تا دوره باندها رو با طناب ببندند و این خودش شکل زشتی رو به‌ظاهر ماشین القا کرده بود، جای بچه‌های هم تنگ‌تر شده بود، همچنین جای و که حتی مجری می‌گفت من، چند لحظه‌ای که بالا بودم چون مکانش پشت اگزوز موتور برق بود، انقدر باد گرم خوردم که داشتم می‌سوختم! اما با همین شکل و ظاهر و این‌ها راه افتادیم برای این‌که بگردیم درون محل اومدیم از خیابون سید عظیم حرکت کردیم رفتیم توی خیابون فرهنگ رفتیم سر چهارراه و سه‌راه سیمین دور زدیم به سمت خیابان رودکی رفتیم دم امامزاده محسن توقف داشتیم در ابتدای سراسیمین هم توقف داشتیم و همچنین در حین راه کلیپ‌های را انتخاب کردن و تازه برای گوشی فرستادند تا این کلیپ ها رو بگذارند و بچه‌ها مجبور نباشند همیشه بخونن و اجرا بکنند. دم امامزاده محسن ایستادیم اجرا کردیم حرکت کردیم به سمت خیابان کشاورز بعد از خیابان کشاورز رفتیم برای پارک زمزم درحین مسیر که ماشین داشت جابه‌جا می‌شد از بعد از امامزاده محسن متوجه شدیم که باندها صدای خش‌خش و خرخر داره و متأسفانه دو تا از شد یه باندها رو کامل قطع کردن یه باندها را هم که هنوز صدای تاق تاق می‌کرد گذاشتند باشه اما یه مقدار صدایش را کمتر ‌کردند وسط راه ایستادند! ؛ این باندها توی دست‌انداز این صدای ناخوش احوال را از خودش خارج می‌کنه و دستمایه‌ای برای خنده و مسخره کردن مردم شد، حتی انقدر کار خراب‌شده بود! حرکت کردیم به سمت ایستادیم صحبتی کردیم و گفت که این باند دیگه درست بشو نیست و این سیم و کابل‌ها هم همین‌ طور و ممکنه حتی پاور برق دزدی داشته باشه و خلاصه از این‌جا بود که یه در بچه‌ها ایجاد شد که این‌قدر کشیدیم و حدود ساعت چهار نیم تا ساعت هفت ربع کم داشت ماشین را می‌پیچیدیم. یعنی برنامه‌ریزی‌شده بود که ماشین ظرف مدت یک ساعت پیچیده بشه تقریباً دو ساعت و نیم طول کشید به خاطره‌اینکه بچه‌ها آماده نبودن ماشین آماده نبود ماشین دیر اومد و بچه‌ها هم سرعت عملشون پایین بود. متأسفانه بااین‌همه زحمت الان درون بچه‌ها یه ناامیدی بود که ما وقت کم داریم درایم به مغرب نزدیک می‌شیم نیم‌ساعت تا مغرب و عشاء بیشتر نداریم و حالا وضعیت ماشینم اینه😢 بااین‌حال از دور زدیم و ام توی خیابون کشاورز و وارد شدیم و رفتیم برای نماز نماز که خوندیم بچه‌های استراحت خیلی کوچکی کردند سوار شدیم دوباره حرکت کردیم به سمت وسط محله که اجرای اصلی که برنامه‌ریزی کرده بودیم برای این پارک بود. نزدیک پارک رسیدیم توی خیابون‌های اطراف که می‌گشتیم متوجه شدیم که اصلا خانه‌های اهل محل خالی و چراغ‌هاش روشن نیست تک‌وتوک چراغی روشن هست!!! به پارک رسیدیم دیدیم پارک هم خلوت و یک گوشه‌ای زیر یک‌پایه برق نزدیک زمین‌بازی پیدا کردیم اون‌جا ماشین ایستاد اما مابین ماشین و مردم ماشین پارک‌شده و چون بچه‌ها از قبل جای پارک خالی نکرده بود