eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح را آغاز میکنیم با نام خدایی که همین نزدیکیهاست خدایی که در تارو پود ماست خدایی که عشق را به ما هديه داد، و عاشقی را درسفره دل ما جای داد الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
گفتم شبی به مهدی، اذن نگاه خواهم! گفتا که من هم از تو، ترک گناه خواهم! گفتم که ای امامم، از ما چرا نهانی؟! گفتا به چشم محرم همواره آشکارم! ↘️💖🌻🌷  🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 دستمو به گوشه گاری گرفتمو ایستادم:-ننه حال آنام چطوره؟ نگاهی به من انداخت و ضربه ای به صورتش کوبید:-دختر این چه سر و وضعیه؟چرا حواست رو جمع نمیکنی یه آبادی رو ریختی بهم! آرات دستی به سرش کشید و رو به من گفت:-تو بشین توی گاری میریم عمارت و رو به ننه ادامه داد:-پس تا بیشتر نگران نشدن ما برمیگردیم ننه،به عمو رحمت خبر بده آیلا پیدا شده،بگو به گوش آدمای خان برسونه،فعلا! -باشه پسر برو خدا به همرات! چند دقیقه ای میشد که از کلبه راه افتاده بودیمو تموم مسیر اشکام یه لحظه هم بند نیومده بود،از فکر اینکه آنام به خاطر من الان توی چه شرایطیه داشتم دیوونه میشدم! -میشه بس کنی،سرم رفت! با بغض نگاهی به آرات که این حرف رو زده بود انداختم،کلافه نفسی بیرون داد و گفت:-بلاخره که چی؟نمیتونستیم که تا آخر عمر همه چیز رو ازش مخفی کنیم، آخرش که میفهمید،تازه خیلی هم بد نشد اینجوری خیال منم راحت تره،با وجود اون مرتیکه توی کلبه جاتون امن نبود،دلت که نمیخواست اون بی شرف این بار بیاد سراغ لیلا؟ بینیمو‌بالا کشیدمو با بغض لب زدم:-الان وقتش نبود،الان آنام نگران حال منم هست معلوم نیست توی این مدتی که فهمیده چی کشیده و منم پیشش نیستم! به اندازه جونم از آیاز متنفر شده بودم جوری که اگه پیش روم بود با دستای خودم میکشتمش،نه اصلا زجر کشش میکردم یکبار مردن براش کافی نبود... -میخوام به آقاجونم همه چیز رو بگم تا فرار نکرده باید گیرش بندازه! -ببین از فکر اینکه آنات نگرانه راضی به کشتنش شدی حالا از اون چه توقعی داری؟میگه آقات باعث مرگ مادرش شده،خودت رو بذار بجاش اگه راست بگه چی؟بذار اول بفهمیم چی به چیه! از شنیدن این حرفا از زبون آرات ماتم برد:-داری ازش دفاع میکنی؟از اون مرتیکه روانی که همچین بلایی به سرمون آورد؟ -دفاع نمیکنم،اما اون مقصر حال الان مادرت نیست،آقات تقصیره کاره،اگه اون ازدواج نکرده بود یا حتی ازعمارت بیرونتون نکرده بود هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد،الانم دنبال مقصر گشتن فایده ای نداره،گفتن حقیقت هم به صلاح نیست سرو وضعت رو ببین اگه توی ده چو بیفته دزدیدنت اول از همه آبروی خودت میره... شنیدن حرفاش عصبیم میکرد رو ازش گرفتمو تکیمو دادم به گاری و چشمامو بستم،واقعا آرات به فکر من بود؟گمون میکردم بیشتر حرفای آیاز ذهنش رو مشغول کرده و دنبال راز زندگی خودش میگرده تا اینکه به فکر آبروی من باشه،حالم اصلا خوب نبود سرمو گرفتم توی دستام و سعی کردم به چیزی فکر نکنم... با ایستادن گاری تکونی به جسم کوفته شده ام دادم و آروم چشم باز کردم و با دیدن شونه آرات که زیر سرم قرار گرفته بود شوک زده سرم رو پس کشیدم، آرات نگاه کلافه ای بهم انداخت:-همیشه مواقع حساس خوابت میبره؟ مظلوم نگاهی بهش انداختم،نگاه خستشو دوخت به چشمام:-حرفام یادت نره از تپه افتادی چیزی هم یادت نمیاد! اخمامو توی هم کردمو با عصبانیت از جا بلند شدم،با دردی که توی زانوم پیجید آخ بلندی گفتم! آرات عصبی از گاری پایین پرید و دستاشو به طرفم دراز کرد:-دستتو بده من تا خودت رو از این ناقص تر نکردی! به اجبار کاری که گفت رو انجام دادمو آرات روی دستاش بلندم کرد و رو به محمد گفت:-گاری رو بذار همینجا همراهم بیا،اینو گفت و قدم تند کرد سمت در،نگاهمو از اخمای محمد گرفتمو به خلوتی و سوت و کوری اطراف عمارت انداختم:-اینجا چقدر خلوته یعنی میگی آقام عروسی کرده؟ننه اشرف میگفت خودش رفته دنبال لیلا،یعنی ممکنه پشیمون شده باشه! آرات نفسی تازه کرد و آروم توی گوشم زمزمه کرد:-نکنه توقع داشتی آقات توی همچین وضعیتی جشن به پا کنه؟حتما وقتی فهمیده گم شدی مراسم رو ول کرده و افتاده دنبالت شاید هم عقد کرده باشن و همه چیز تموم شده باشه،نگاهی به چشمای پر از اشکم انداخت و ادامه داد:-خدا رو چه دیدی شاید هم با اومدن آنات آقات از خر شیطون پیدا شده باشه،فعلا در بزن تا کمرم ازجا در نرفته! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 بینیمو بالا کشیدمو محکم به در کوبیدم و آرات با صدای بلندی داد کشید:-بازکن عمو ماییم! چند ثانیه بیشتر طول نکشید که در باز شد و عمو مرتضی با دیدن ما داد کشید:-خانوم جان خانوم جان چشمتون روشن خانوم کوچیک برگشتن! هنوز جمله اش کامل نشده بود که آنام هول زده به سمتمون دوید و با دیدنم روی دستای آرات نگران لب زد:-چه بلایی سرش اومده؟ نزدیک شد دستی به صورتم کشید و دستامو بوسه بارون کرد:-بیارش اینجا الان میفرستم پی طبیب! از بغضش اشک دوباره مهمون چشمام شد،آرات سری تکون داد و پشت سر مادرم راه افتاد و در گوشم با خنده لب زد:-بهت که گفته بودم کسی به من توجهی نمیکنه! لبخندی به حرفش زدمو نگاهمو چرخوندم دور عمارت اثری از تازه عروس آقام به چشمم نیومد،اشکامو پس زدمو خوشحال سر چرخوندم سمت آرات که صدای رباب خانوم مثل تیری توی قلبم فرو رفت:-پیداش کردی؟کجا بود؟ اخمام دوباره توی هم کشیده شد برگشتمو زل زدم توی چشماش،نگاهی متعجب و بعد عصبی بهم انداخت،دیگه برام مهم نبود منو بشناسه یا نه،اینجا بودنش به معنی این بود که کار از کار گذشته،حتما آقام دخترش رو عقد کرده بود وگرنه دلیلی نداشت که بمونه! با رسیدن به در اتاق با جثه درشتش جلوی راهمون رو سد کرد:-وایسا ببینم،تو اینجا چه غلطی میکنی؟خوب پیدات کردم،حالا دیگه آفت کش میریزی توی حنای دخترم؟اینو گفت و بدون اینکه بهم فرصت حرف زدن بده رو کرد سمت آرات و گفت:-از کجا گیرش انداختی؟ آرات سینه ای صاف کرد و گفت:-برو کنار رباب خانوم! -چرا اونجا ایستادی بیارش داخل ببینم چه بلایی به سر دخترم آوردن! با صدای آنام،رباب خانوم مات برده از جلوی در کنار رفت و آرات کفشاشو در آورد و یا الله ی داخل شدو همینکه خم شد بذارتم روی تشکی که آنام برام حاضر کرده بود صدای رباب خانم بلند شد:-زنیکه حالا دیگه دخترت رو میفرستی مراسم حنابندون دخترم رو خراب کنه،حتما همینم نقشه خودت بود خواستی عروسیشم زهرمارش کنی فقط بذار خان برگرده همه چیز رو میذارم کف دستش! با ترس نگاهی به آرات انداختم،با احتیاط گذاشتم روی تشک و خواست بیرون بره که صدای آقام به گوشم رسید:-اینجا چه خبره؟هنوز هیچی نشده به جون هم افتادین؟ رباب اینبار عصبی تر از قبل داد کشید:-اینم اون یکی دخترت،خان این دو نفر بودن که جشن حنابندون دخترم رو خراب کردن! با ترس نگاهی به آرات انداختم،سری تکون داد و آروم گفت:-چیه نکنه میخوای الانم من نجاتت بدم روتو برم والا،نترس با این اوضاع فکر نکنم چیزی بهت بگه! کلافه نفسی بیرون دادمو خودمو روی تشک رها کردم:-رباب خانوم مگه اوضاع رو نمیبینی الان وقت این حرفاس؟یالا برین کنار! با وارد شدن آقام به اتاق آرات سلامی کرد و گوشه ای ایستاد آقام کلاه از سرش برداشت و رو بهش گفت:-کجا پیداش کردی؟ -تو کلبه یه زن روستایی،میگفت پایین تپه پیداش کرده،از حال رفته بوده! آقام سری تکون داد و دستش رو گذاشت روی شونه آرات:-ممنونم پسر لطف بزرگی در حقم کردی،صورتت چی شده؟ آرات نگاهی به من انداخت و دستی به گردنش کشید و گفت:-راستش اول گمون کردم دزدیدنش اما بعد فهمیدم اشتباه میکردم! -باشه پسر بازم ممنون،برو یه آبی به دست و صورتت بزن! -راستی عمو جان...محمد اومده با شما کار داره،میبرمش مهمونخونه! -خیلی خب! با رفتن آرات نگاه غمگینمو دوختم به آقام که بالای سرم ایستاده بود،دستی به پیشونی نم دارش کشید و کمی براندازم کرد و نشست بالای سرم... با نگرانی براندازم کرد و تا خواست حرفی بزنه در اتاق باز شد و اول لیلا و بعد آنام داخل شدن! آنام به محض ورودش با جدیت نگاهی به آقام انداخت و گفت:-شما دیگه بهتره برین خودم مراقبش هستم! با این حرف آقام دستی توی موهاش فرو برد و از زمین بلند شد:-میرم پی جمیله! -نیازی نیست آدم فرستادم دنبالش،شما کارای واجب تری برای انجام دادن داری بهتره به همونا رسیدگی کنی،نگران نباش آیلا که سر پا شد همونجور که خواسته بودی میریم شهر! آقام که داشت از در بیرون میرفت با این حرف عصبی به سمت آنام چرخید و در حالیکه سینه اش از خشم بالا و پایین میشد نگاهی به منو لیلا انداخت و چشماشو روی هم گذاشت و از اتاق بیرون زد... حتی الانم حاضر نبود بگه که اشتباه کرده و از ما بخواد بمونیم،واقعا انگار از ما خسته شده بود! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌸☀️سلاااام ✋ روزتون بخیر وشادی 🕊🌸☀️ الهی امروزتون بهترین باشه و دلتون سرشار از عشق و امید و زندگی 👌😍. 🍃🕊🌸☀️تبریک ایام خجسته ای که زمین و زمان در شادی هستن و ملائک به چشن و سرور👌😍. 🍃🕊🌸⛈🎼☀️ آوای بسیار زیبا و شادِ و موسیقی متن سریال محله بنده نواز👌😍. 🍃🕊🌸🏡☀️📹بهمراه مناظر زیبایی از بلوار معلم شهر رامسر در مازندران. 🍃🕊🌸❣روز و روزگارتون شاد و پر امید 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
4_5874053309895017191.mp3
6.79M
🎤سهیل مهرزادگان... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
📸❄️ تصویرِ زیبایی برای عکسِ زمینه گوشی(والپیپر ؛ بک گراند) . 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
به طبیبان جهان رو نزنم در هر حال درد تا دردِ حسین است، مداوا هیچ است ✨پيامبر اکرم (ص) فرمودند: هر كه حسين را دوست بدارد، خداوند دوستدار او است.✨ پیشاپیش 🇮🇷 🇮🇷 @delneveshte_hadis110 <====💠🔷🌷🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 * * * مدّت زيادى در راه هستى تا به يمن برسى، شب ها و روزها مى گذرند و تو هنوز در راه هستى. وقتى به يمن مى رسى مردم به استقبال تو مى آيند، جلوى پاى تو گوسفند مى كشند، اين خبر به آنها رسيده است كه تو در جنگ نهروان شركت كرده اى و شمشير زده اى و تو بودى كه خبر پيروزى على(ع) را به كوفه رساندى، تو مايه افتخار يمن شده اى. جوانان، تو را بر دوش مى گيرند، شادى مى كنند. هر چه نگاه مى كنى پدر را در ميان جمعيّت نمى بينى. به تو خبر مى دهند كه در اين مدّت كه در سفر بوده اى، پدر از دنيا رفته است. وقتى اين خبر را مى شنوى گريه مى كنى، امّا در دلت خوشحالى مى كنى، چرا كه تو يك قدم به قُطام نزديك شده اى. تو به فكر ارث پدر هستى. اكنون مى توانى به راحتى مهريّه قُطام را آماده كنى. رو به آسمان مى كنى و خدا را شكر مى كنى! عشق قُطام تو را چقدر عوض كرده است! ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌲❄️🎧❣🎼☀️ بخشی ازآوای زیبای :ملکا ذکر تو گویم ... 🍃🌲🎤محسن چاوشی... 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خــدا میتوان بهترین روز را براے خـود رقم زد پس با تمام وجـود بگیم خـدایا بہ امید تو نه بہ امید خلق تو 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @delneveshte_hadis110
🍀 💜 🌺 با قرار گرفتن دست لیلا روی دستم با بغض سرچرخوندم نگاهی به نازگل که توی بغلش آروم گرفته بود انداختم:-آبجی ببخشید نباید تنهات میذاشتم خیلی خوشحالم که سالمی ببین نازگل رو هم برات آوردم! با لبخند نگاهی به چشمای رنگ خونش انداختم:-اشکالی نداره آبجی تقصیر خودم بود،باید بیشتر مراقب میبودم! -بنشین لباساتو عوض کنم! با این حرف به سمت آنام چرخیدم و به سختی سر جام نشستم،همونجور که پایین رو نگاه میکرد لباس تمیزی تنم کرد:-ببین با خودت چیکار کردی میرم آب و دستمال بیارم تا جمیله نیومده زخماتو تمیز کنیم! قبل از اینکه از جا بلند شه دستاشو گرفتم و با بغض گفتم:-آنا چرا نگام نمیکنی؟میدونم از دستم ناراحتی،به خدا اتفاقی شد،قول میدم از این به بعد بیشتر مراقب خودم باشم! با این حرف سر بلند کرد و نگاهی توی چشمام انداخت و کم کم چونه اش شروع به لرزیدن کرد:-آنا... طاقت دیدن اشکاشو نداشتم،لیلا نازگل رو رها کرد و هر دو پناه بردیم به آغوشش،میدونستم این چند ساعت چه حالی بوده! لیلا با نگرانی سر بلند کرد و اشکای آنامو پس زد:-نگران نباش آنا همه چیز درست میشه بهت قول میدم! با چشمای ریز شده نگاهش کردم،مطمئن بودم یه چیزایی فهمیده شاید گوهر بهش چیزی گفته بود باید هر چه زودتر بهش میگفتم که گوهر آدم قابل اعتمادی نیست! با صدای در از بغل آنام بیرون اومدم:-خانوم جان منم! آنام اشکاشو پاک کرد و گفت:-بیا داخل جمیله! با کمک لیلا دراز کشیدم روی تشک و جمیله داخل شد و نگاهی به زخم و کبودی هام انداخت و همراه آنام رفت سمت مطبخ تا برای زخمام ضماد درست کنه! فرصت رو مناسب دیدمو دست لیلا رو کشیدم:-آبجی گوهر بهت چی گفت؟نکنه گولت زده باشه،زنی که کلبه کناریش بود میگفت آدم عجیبیه میگفت با کسی حرف نمیزنه،اما چطور با تو انقدر زود صمیمی شد؟حتما یه ریگی توی کفشاشه! -نترس آبجی بهم گفت میتونه آیهان رو پیدا کنه،اما ممکنه طول بکشه... نگاهی به در انداخت و با احتیاط کیسه ای از جیبش بیرون آورد و گرفت سمتم:- تا اون موقع اینو باید بندازیم توی بالشت این دختره،تا آقام باهاش هم خواب نشه! با تعجب نگاهی به کیسه توی دستش انداختم:-مگه این چیه آبجی؟ -نمیدونم گفت دعاس،نباید باز بشه،باید کمکم کنی بندازمش توی بالشتش،اگه اثر نکرد که هیچ اما اگه اثر کرد حتما میشه بهش اعتماد کرد! -چطوری میخوای بری توی اتاقش؟مگه اون زنیکه رباب رو ندیدی؟به خون ما دوتا تشنه هست،اجازه نمیده نزدیک دخترش بریم! -فکر اونجاشم کردم،میگم برای معذرت خواهی اومدم،میرم اونجا و تا حواسش پرت شد کیسه رو میندازم توی بالشتش! -اوووف آبجی نمیشه اگه ببیننت خیلی برای آنا بد میشه،بعدم گیرم که آقاجون نره تو اتاق این دختره،چطور تا پیدا شدن آیهان صبر کنیم مگه ندیدی آنا چی گفت بعد از خوب شدن من از عمارت میریم! -خب به این زودی خوب نشو چون اگه بریم شهر و دایی ساواش بفهمه دیگه همه چیز تموم میشه! اینو گفت و قبل از اینکه چیزی بگم از جا بلند شد:-من میرم تحفه نو عروسمون رو بهش بدم اگه امشب آقاجون نرفت توی اتاقش حق نداری به این زودی خوب بشی! با رفتنش روی تشک دراز کشیدم،حق با لیلا بود حتما اگه دایی ساواش میفهمید آقام دوباره زن گرفته یک روزم به آنام اجازه نمیداد اینجا بمونه،من که باور نداشتم کیسه به اون کوچیکی توانایی همچین کاری رو داشته باشه،اما امیدوار بودم،چون دلم نمیخواست به این سادگی از خوشبختی که کنار هم داشتیم دل بکنم! با صدای در از فکر بیرون اومدم آنام و جمیله دوباره داخل شدن و جمیله مشغول ضماد زدن به پاهام شد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 *** با دیدن آرات که توی حیاط مشغول حرف زدن با رعنا بود عصبی پریده رو کشیدمو لنگون لنگون برگشتم سمت آنام و لیلا،نمیدونم چرا از این دختره اصلا خوشم نمیومد بی بی میگفت رباب خانوم برای این دخترش هم کیسه دوخته تا اونم مثل زن بابام عروس عمارت کنه! -بفرما آنا اینم شیرعسلتون باید تا آخرین قطره ازش رو بخورین! -دختر نمیتونم چیزی از گلوم پایین نمیره! -آنا من این حرفا حالیم نیست توی این دو هفته خیلی ضعیف شدی باید حتما این لیوان شیر رو تموم کنی وگرنه چطوری میخوای از اینجا بریم،میدونی خانوم جون این شکلی ببینتت چه حالی میشه؟! آنا با رنگ و رویی پریده سرش رو از روی متکا بلند کرد و لیوان شیر رو از لیلا گرفت و یک ضرب سر کشید! دو هفته ای از اون اتفاق میگذشت پاهام دیگه دردی نداشت و کاملا خوب شده بودم اما به جای من آنام مریض شده بود،حدس میزدیم به خاطر شوکی که بهش وارد شده بود باشه،چیز زیادی نمیخورد و فقط لیلا بود که میتونست به زور مجبورش کنه همین یه لیوان شیر و مقداری غذا فرو بده! اون شب لیلا کیسه دعا رو توی بالشت زن بابام گذاشته بود و با اینکه باور کردنی نبود اما واقعا آقام پا به اتاقش نگذاشت،نه تنها اون شب بلکه این دوهفته رو هم اصلا سمت اتاقش نرفت،دو سه شب اول روتوی مهمونخونه میخوابید اما از وقتی حال آنام یک دفعه ای بد شد،به خاطر مراقبت ازش برگشته بود به اتاقش هر چند آنام راضی نبود اما توی شرایطی هم نبود که بخواد با آقام یکی به دو کنه! با اینکه هنوز با هم سر سنگین حرف میزدن اما منو لیلا هنوز به بهتر شدنشون با هم امید داشتیم! توی این دوهفته آقام یه روز خوش هم نداشت،یعنی رباب خانوم روز و شب رو ازش گرفته بود و انگار قصد نداشت از عمارت بره بهونشم این بود که هنوز دامادش و دخترش هم اتاق نشدن... با صدای عقی که آنام زد وحشت زده سر چرخوندم،حال لیلا هم دست کمی از من نداشت،با عجله از جا بلند شدمو دویدم سمت حیاط و بلند بلند آقامو صدا کردم... به جای اون آرات هول زده نزدیک شد:-چه خبر شده؟ -آنام...آنام دوباره حالش بهم خورده یکیو بفرست دنبال جمیله... آرات با چشمای گشاد شده نگاهی بهم انداخت دستی به گردنش کشید و مضطرب لب زد:-میرم پی جمیله! سری تکون دادمو با دویدنش به سمت طویله، برگشتم سمت آنام،رنگ به رو نداشت و مرتب سرفه میکرد،دستمالی از جیبم در آوردم و گرفتم سمتش، گرفت و سری به نشونه تشکر تکون داد و چند سرفه محکم کرد و بی رمق افتاد! -چه خبر شده؟ با صدای نگران آقام با ناراحتی سرچرخوندم،کفشاشو بیرون آورد و شتاب زده داخل شد و نشست بالای سر آنام،دستی روی پیشونیش گذاشت:-چی شده؟چه بلایی سرش اومده؟ -نمیدونیم آقاجون یکدفعه ای بالا آورد! -نگران نباشین به مرتضی بگین گاری خبر کنه! اینو گفت و دستش رو برد زیر پاهای آنام تا از زمین جداش کنه،که آنام خودش رو پس کشید و نفس عمیقی کشید و گفت:-خوبم! -الان موقع لجبازی نیست،نمیتونم دست روی دست بذارم تا همینجوری جلوی چشمام آب بشی،میفهمی؟باید همین الان بریم پیش طبیب همین که گفتم! نگاهی به حال خراب آنام کردمو با گریه لب زدم:-آقاجون آرات رو فرستادم دنبال جمیله! سری تکون داد و عصبی گفت:-خوب کردی،بسه دیگه هر چی صبوری کردم،امروز دیگه نمیتونی از زیرش در بری! اینو گفت و از اتاق بیرون رفت! با رفتنش آنام با غم نگاهی به من انداخت:-چرا گریه میکنی،هنوز که نمردم دختر! دستش رو گرفتمو بوسه ای روش نشوندم:-خدا نکنه آنا،این حرفا چیه که میزنی مگه ما جز شما کیو داریم! دستمو فشار کمی داد و گفت:-نترسین به همین راحتی تنهاتون نمیذارم! نگاهمو از چشماش گرفتم طاقت دیدن این حال و روزش رو نداشتم،صدای رباب خانوم که داشت دم در از کلفتا میپرسید چه خبر شده آزارم میداد خواستم برم سمت در و ببندمش که چشمم افتاد به دستمالی که رگه های خون روش خودنمایی میکرد... توی یه لحظه تموم تنم یخ بست،با داخل شدن آقام چنگی زدمو دستمال رو برداشتمو چپوندمش توی جیبم،بدنم میلرزید،مطمئن بودم این خون نشون خوبی نیس! آقام لیوان توی دستشو هم زد و گرفت سمت آنام:-بشین این شربت رو بخور تا جمیله میرسه یکم جون بگیری،رنگ به روت نمونده! آنام با بی حالی نگاهی به آقام انداخت و لیوان رو از دستش گرفت و کم کم شروع کرد به نوشیدن و دوباره بی رمق دراز کشید.. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
از خانه بیرون می روم و تنهایی ام بزرگتر میشود در جست و جوی “کسی” نیستم در جست و جوی “جایی” نیستم در جست و جوی “چیزی” نیستم قدم میزنم تا پاهایم را فراموش نکنم… http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
قایقت می‌شوم بادبانم باش بگذار هرچه حرف پشت سرمان می‌زنند مردم، باد هوا شود دورترمان کند http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
خورشید شبِ فاطمه بالا آمد شکل دگر علی و زهرا آمد مشتاق زیارت حسن بود، حسین این بود که شش ماهه به دنیا آمد 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
عــشق بیارید ڪه آمـد پسرِ ؛ مـادرش امروز چه هیاهو دارد @hedye110
ما پای سپاه عشق هستیم همه دلدادهٔ راه عشق هستیم همه تا کور شود هر آنکه نتواند دید ما پشت و پناه عشق هستیم همه 🔸شاعر: محمدابراهیم منفردی @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام و با توکل به اسم اعظمت میگشاییم دفتر امروزمان را ان شاالله در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت دفترمان باشد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @delneveshte_hadis110